روزنامه جمهوری اسلامی
1397/11/14
قهرمان روزهای مبارزه، بازداشت و فرار خود را بدهکار انقلاب، نظام و مردم میداند گفتگوی اختصاصی روزنامه جمهوری اسلامی با حجتالاسلام هادی غفاری
قسمت دوماشاره
بخش نخست گفتگو با حجتالاسلام والمسلمین هادی غفاری در شماره دیروز روزنامه از نظر خوانندگان گرامی گذشت و اینک بخش دوم و پایانی تقدیم میشود.
***
اکنون که آن دوران سخت گذشته، همه زبان درآوردهاند و شجاع شدهاند و عیبی هم ندارد. همیشه سابقه انقلابها همینطوری است یکی کتک میخورد و یکی دیگر هم آقائی میکند و ما راضی هستیم به رضای خدا و هیچوقت طلبکار هم نیستیم. من «بینی و بینالله» عرض میکنم، از تمام شکنجههائی که شدم، شکنجههائی که مادرم شد و شکنجههائی که خواهرم شد، چیزی نمیگویم. بنده از جانب خودم میگویم که بابت همه شکنجهها نوک سوزنی از این انقلاب و نوک سوزنی از مردم این انقلاب طلب ندارم و خودم را بدهکار انقلاب، نظام و مردم و رزمندهها و جانبازان و خانوادههای معظم شهدا میدانم. اگر کاری هم برای این انقلاب کردهام جداً اعلام میکنم که فقط با خدا معامله کردهام. خلاصه رفتیم پیش آقای خوانساری، ایشان گفتند رئیس ساواک را بگیرید. توانستند سرانجام رئیس ساواک را پیدا کنند و آقای خوانساری به رئیس ساواک گفتند برادرم آیتالله حاجشیخحسین غفاری زندانی شما است و حالش بد است یا همین امشب آزادش کنید یا اینکه بگذارید بچههایش که الان اینجا هستند از بیرون برای ایشان پزشک بیاورند.
ثابتی در پاسخ آقای خوانساری گفت فردا صبح آیتالله غفاری را آزاد میکنیم، نگو که این فرد خبیث میدانسته که پدرم همان غروب که او را به داخل زندان برگرداندند، جان داده بود. تاریخ شهادت ایشان یا 4 دیماه و یا 5 دیماه بود چون روز 7 دیماه روز تشییع جنازه بود. ولی آنچه بعنوان روز دفن و تشییع جنازه پدرم عنوان شده تاریخ هفتم دیماه 1353 است. داستان تحویل جنازه پدرم را هم برای ثبت در تاریخ میگویم که بیشتر درباره آن بدانند. آن شب گذشت، صبح روز بعد از دفتر سرلشکر عبدالله خواجهنوری زنگ زدند به خانه، من گوشی را برداشتم. گفتند آقای هادی غفاری؟ گفتم بله. دوباره گفتند خودت هستی؟ گفتم بله من خود هادی غفاری هستم. گفت گوشی خدمت شما باشد سرلشکر عبدالله خواجهنوری رئیس شعبه 6 دادگاه نظامی میخواهند با شما صحبت بکنند. آن کسی که پدرم را محاکمه کرد همین سرلشکر عبدالله خواجهنوری بود. گفت آقای هادی غفاری؟ گفتم بفرمائید. چون خودش ما دو نفر یعنی من و پدرم را با همدیگر در دادگاه محاکمه کرده بود و در روز محاکمه در زندان چه حرفهائی زده بودیم، مرا میشناخت.
پدرم در زندان حرفهای بسیار خوبی علیه آمریکا و جنایتش و راجع به استبداد داخلی زد و من هم که درحال محاکمه بودم چه صحبت خوبی کردم، بخاطر این حرفها باید ما را تکه تکه میکرد ساواک.
اتفاقاً در زمان محاکمه من، یک سرهنگی که از قضا هم فامیلی هم بود بنام سرهنگ غفارنژاد که وکیل تسخیری من بود، بلند شد و گفت جوان است نفهمیده، بیشعوری کرد و غلط کرده است، شما به او رحم کنید. در این لحظه پدرم بلند شد و فریاد زد نفهم خودتی، بیشعور خودتی. به او گفت بیشعور شاه تو است. نفهم آن سرلشکر تو است و نفهم آن شاه تو است، چرا به پسر من میگوئی نفهم. ما با چشمان باز به این راه آمدهایم و همه اینها را پیشبینی کردهایم و به این راه آمدهایم. در این لحظه سرلشکر گفت بشین. پدرم رو به او کرد و گفت اگر میخواستم بنشینم، اینجا چه غلطی میکردم. خودت بشین. حقوق مردم را ضایع کردید و استبداد را بر جان ملت مسلط کردید،ای نوکران آمریکا وای نوکران انگلیس شما سر جای خود بنشینید! در آن موقع یعنی سال 1353 من 24 و یا 25 ساله بودم، پدرم را محترمانه نشاندند.
خلاصه سرلشکر زنگ زد به خانه که صبح فردا بیایید. گفتم باید کجا بیاییم؟ گفت به همین دفتر من بیایید. دفترش در چهارراه قصر و آن ساختمان لانه زنبوری و ساختمان دادسرای نظامی بود. من رفتم به طبقه ششم به اطاق خود سرلشکر عبدالله خواجه نوری. به من گفت پدرتان به رحمت خدا رفتند. به او گفتم بهتر است بگویید ایشان را کشتند. سرلشکر گفت مودب صحبت کنید و کار دست خودتان ندهید، نمیخواهیم مشکلی درست شود. شما این ورقه را امضاء کنید و بدهید و جنازه پدرت را بگیرید و ببرید دفنش کنید. درون برگه نوشته بود که من اقرار میکنم پدرم در بیمارستان شماره چند ارتش براثر کهولت سن از دنیا رفت. و من برگه را خواندم و به تیمسار گفتم، تیمسار با بچه حرف میزنید؟ کجا پدرم کهولت سن داشت؟ پدرم حداکثر 60 ساله بود و درست 60 سال سن داشت. گفتم کجا پدرم کهولت سن داشت؟ پدر من شیر بود و بدن قوی داشت، هم ورزش میکرد، هم غذا کم میخورد، نه اهل سیگار بود، نه اهل دود بود و اهل هیچ کاری نبود. گفتم نه! من شهادت میدهم که پدرم را زیر شکنجه شما کشتید. سرلشکر گفت برگه را بده تا خواهرت آنرا امضاء کند. خواهرم هم گفت نه وصی پدر من ایشان هست و سپس برگه را به مادر داد و گفت شما امضاء کنید که مادر گفت من چکارهام که امضاء کنم؟ وصی شوهر من ایشان یعنی پسرم است.
سرلشکر بداخلاقی کرد و گفت اصلاً نمیدهیم جسد را دفنش کنید. اینجا مادر من بلند شد و خطاب به او گفت ببرید جنازه را در بیابانهای مسگرآباد بیاندازید تا سگها بخورند، من شوهرم را میخواستم، جنازهاش را میخواهم چکار کنم. ما اصلاً جنازه نمیخواهیم و به من نهیب زد که بلند شو پسر بلند شو برویم. با اینها دهن به دهن نکن چون اینها لیاقت حرف زدن با ما را ندارند. ما بلند شدیم و رفتیم. ما آمدیم به خانه تقریباً ساعت 10 یا 11 صبح بود که دوباره زنگ زدند و گفتند آقای غفاری تشریف بیاورید. من گفتم چه فایدهای دارد که ما بخواهیم بیاییم و شما بگویید امضاء کنید و ما هم امضاء نکنیم اینکار چه فایدهای دارد؟ سرلشکر گفت نه شما بیایید تا ما وسایل همراه پدرتان را به شما تحویل بدهیم و ما مجدداً به همراه خواهر و مادرم به راه افتادیم. آن موقع ماشین هم نداشتیم تاکسی گرفتیم و سر راهمان در همان ابتدای خیابان «عباسآباد» یک آخوندی پشت فرمان بود که من بعد از انقلاب هر چقدر گشتم این شخص را پیدا نکردم ما را سوار ماشین کرد و تا دم در زندان رساند. او وقتی هم که ما را شناخت برای ما این بیت شعر را خواند: «سر در ره جانانه جدا شد چه بجا شد / از گردنم این دین ادا شد چه به جا شد» این بیت شعر را این آخوند صاحب ماشین برای من خواند و این بیت شعر از همان روز یعنی همان 4 و 5 دی ماه بود که شنیدم حفظ هستم و در حافظهام مانده است. سرانجام به زندان رفتیم و خیلی با ترس و لرز با ما برخورد میکردند. وسایل پدرم یک جفت جوراب بود که جوراب قسمت پاشنه آن پاره بود و مادرم فرصت نکرده بود تا آن را بدوزد. چون نعلین به شکلی است که کف جوراب را دچار سائیدگی میکند و زود پاشنه جوراب پاره میشود. مبلغ 100 تومانی پول داخل جیبش بود و دو سه تا عکسهای ما اعضای خانوادهاش به همراه پدرم بود. یک دفترچه خاطرات دوران زندانش بود که این دفترچه اکنون نیز وجود دارد و اسامی افراد و آقایانی که با پدرم زندان بودند از جمله همین آقای شجاعی که به تازگی به رحمت خدا رفت و حاج آقای حسینی، حاج آقای قمی مشهد و خیلی افراد دیگر هم با ایشان زندانی بودند که پدرم در آن دفترچه اسامی شان را نوشته بود. در داخل زندان هم که برای آقایان علما سخنرانی میکرد، متن سخنرانیهایش را در آن دفترچه نوشته است. همه اینها را به ما تحویل دادند. گفت امضاء کن که تحویل گرفتهاید. من وسایل را یکی یکی تحویل گرفتم و سپس به آنها گفتم تکلیف جنازه پدر ما چه میشود؟ سرلشکر گفت فردا صبح بروید پزشک قانونی و در آنجا جنازه را تحویل بگیرید و ببرید بهشت زهرا دفنش کنید. آنجا اگر بخواهید معرکه بگیرید دستور تیراندازی برای همه را داریم و یک نفر از شماها را نمیگذاریم زنده بمانید همه را تیرباران میکنیم.
ما برگشتیم خانه و دفترچه تلفن را برداشتیم و شروع کردیم به همه زنگ زدن. به بچههای مبارز داخل به مبارزین اروپا به آمریکا به نجف به امام به کویت به همه زنگ زدیم به بچهها و دوستان روحانیت مبارز و به بچههای نهضت آزادی و مرحوم آقای فلسفی زنگ زدیم. خلاصه نشستیم حدود 3 ساعت با این تلفن به همه جا زنگ زدیم بطوریکه همه این تماسها ضبط شد و در محاکمات بعدی من یکی از جرایم من همین تماس تلفنها بعنوان جرم سیاسی بود. از جمله زنگ زدم به مدیر ایران پیما و او گفت هر چند دستگاه اتوبوس بخواهید من میفرستم و هیچ ابائی هم از این کارم ندارم. وقتی رفتیم به پزشکی قانونی در آنجا چندین دستگاه اتوبوس الی ماشاءالله به وفور موجود بود. ما هم تمام تهران را خبر کرده بودیم، دانشگاهها را خبر کردیم دفاتر تمام مراجع را خبر کردیم. تمام ایران را با خبر کردیم و اطلاعرسانی کردیم و این خبر در همهجا پیچید و همان شب یکی از خبرگزاریهای لبنان به ما زنگ زد و مفصل با من صحبت کرد. من عربی بلدم و به زبان عربی مسلط بودم مفصل صحبت کردم، به انگلیسی هم صحبت کردم و چندین خبرگزاری دیگر هم که به منزل ما زنگ زدند همهچیز را گفتم و مفصل با آنها صحبت کردم.
*بعد از این تحرکات و فعالیتها و اطلاعرسانیها، عکسالعمل رژیم در مقابل شما چه بود؟
- دو سه روز اول کاری با ما نداشتند اما در آنجا که ما جنازه را تحویل گرفتیم صحنه زیبائی بود. ما جنازه را که تحویل گرفتیم میخواستیم جنازه را به قم ببریم و دفن کنیم یعنی با جنازه پدرمان علیه رژیم و جنایتهای شاه معرکه بگیریم چون این خون نباید به هدر برود و بالاخره ما بعنوان پیروی از پدر که کار حسینی کرده بود و در این راه به شهادت رسیده بود ما در مقابل باید کار زینبی انجام میدادیم. تصمیم گرفتیم که جنازه پدر را به قم منتقل کنیم، اما ساواک از ما تعهد گرفته بود که جنازه را در بهشت زهرا دفن کنیم. راننده آمبولانس از شاگردان پدرم بود و مرد خیلی خوبی بود. گفت آقای غفاری من مامور هستم تا شما را به بهشت زهرا (س) ببرم و داخل غسالخانه بهشت زهرا جنازه را تحویل شما بدهم ولی مثل اینکه شما قصد دارید جنازه را ببرید قم و در آنجا دفن کنید. آهسته و مخفیانه مرا به گوشهای کشاند و گفت من فقط وظیفه این کار را دارم و اگر کاری دیگر انجام بدهم پوست از کله من درمیآورند، اما من پیشنهاد دیگری به شما دارم. گفتم خوب پیشنهاد شما چیست؟ گفت شما بیایید در وسط راه بهشت زهرا(س) در محدوده «صالحآباد» یک تصادف ساختگی درست کنید و مرا هم از آمبولانس خارج کنید. درب آمبولانس را من بصورت باز قرار میدهم، در را بشکنید و یک سیلی هم به صورت من بزنید و دست و پای من را هم اگر توانستید ببندید و با صحنهسازی خودتان جنازه را بردارید و به شهر قم ببرید و در آنجا دفن کنید. ما در منطقه صالحآباد یک تصادف ساختگی درست کردیم، آمبولانس پیچید و 4 تا 5 خودرو هم با همدیگر برخورد کردند. درب ماشین را عموی من باز کرد و راننده را سمت پایین کشید البته سیلی واقعی نزدیم 5 نفری برادرم و خواهرم و بچههای دیگر به سوی آمبولانس حمله کردند و در آمبولانس را باز کردیم. به راننده آمبولانس گفتیم برو تا نکشتیم تو را. از اینجا برو و دورشو چون ما مسلح هستیم و اگر نروی تو را میکشیم. راننده آمبولانس هم با آه و ناله شروع به التماس کرد که شما را به خدا من را نکشید. به سرعت جنازه را از آمبولانس خارج کردیم و به وسط اتوبوس انداختیم و به طرف شهر قم به راه افتادیم. وقتی وارد قم شدیم متوجه شدیم که چه موجی به راه افتاده است، درسهای علماء تمام تعطیل شده بود و تمام مراجع با تعطیلی درسهایشان آمدند. مثل آیتالله العظمی مرعشی نجفی، آیتالله شریعتمداری، مرحوم شهید قدوسی که سنگ تمام گذاشتند. سیل جمعیت به راه افتاد از «قبرستان نو» به سمت حرم به راه افتادند و از حرم هم به سمت قبرستان دارالسلام که قبرستان کوچکی هم هست حرکت کردیم. رئیس شهربانی وقت شهر قم هم در یک ماشین بزرگی نشسته بود با صدای بلند در بلندگو اعلام میکرد آیتالله حسین غفاری نماینده آیتالله العظمی شریعتمداری به رحمت خدا پیوستند، مردم برای تشییع جنازه نماینده آیتالله شریعتمداری شرکت فرمائید. ولی مردم شعارشان این بود «در کنج زندان کشته شد» «در خون خود آغشته شد» «وای حسین وای حسین». رئیس شهربانی هرچقدر در بلندگوی خودش مردم را دعوت میکرد که مردم گوش بدهید، گوش بدهید، توجه نمیکردند. مراسم تشییع که تمام شد او هم آمد شرکت کرد. من نمیدانستم که تلقین را مرحوم آیتالله قدوسی بالای سر «میت» نشسته و میخواند. من کنار ایستاده بودم و این روحانی بزرگوار هم داخل قبر بود و داشت تلقین میخواند که در یک لحظه عوامل شاه ریختند، تیر و تفنگ و بزن و بکوب مردم شروع شد. دیگر نتوانستیم تلقین را به پایان برسانیم و در همان روز تشییع آیتالله غفاری ساواک 600 نفر طلبه را بازداشت کرد و زندان قم پُر شد. همین آقای بهرامی که مدتی در قم و در قوه قضائیه مشغول بود و فرد فاضلی هم هستند از طلبههایی بود که در همان روز دستگیر شد. خیلی از طلبهها را با عبا و عمامه از بالای رودخانه به داخل آب رودخانه پرت کرده بودند و بیمارستان نکوئی قم پر شده بود از طلبههای مجروحی که از بالای رودخانه به داخل آن پرت شده بودند، پُر از طلاب مجروح شده بود. بعد هم که عوامل رژیم آمدند من را دستگیر کنند، یکی از پسرعموهای من عبای من را بالای سرم کشید و مرا فرستاد داخل اتوبوس و نگذاشتند که من بایستم، خودم میخواستم بمانم ولی بزور من را سوار اتوبوس کردند و هنوز مردم سوار اتوبوس نشده بودند به راننده دستور حرکت سریع داده بودند. اتوبوس من را به تهران آورد و ما هم آمدیم خانه. دیدیم خیابان پر از مامور است. پشت خیابان 8 متری سوم پشت پمپ بنزین پر از مامور بود. ما وارد خانه شدیم. من دیدم یک سرگرد یک طرف منزل ما ایستاده و یک سرگرد هم سوی دیگر خانه و یک سرگرد هم که فکر میکنم رئیس کلانتری تهران بود اگر اشتباه نکنم سرگرد «بصیر» رئیس کلانتری تهراننو بود. همین سرگرد جلوی درب خانه ما بود مدام قدم میزد و راه میرفت. پس از مدتی درب خانه ما آمد و صدا کرد آقای غفاری ببینید هرچه تا حالا بود تمام شد و این چند روز را از خانه بیرون نیائید و مهمان هم به خانه نیاورید، ما ماموریت داریم تا جلو مهمانهای شما را بگیریم و کسی را هم به درون خانه راه ندهید.
اگر هم چیزی نیاز داشتید تا از بیرون منزل خرید کنید به ما بگوئید تا برای شما خرید کنیم. ما سبزی، نان، خورشت و غذا هر چیزی خواستید در خدمت شما هستیم شما یک هفته میهمان ما هستید. ما تازه در خانه نشسته بودیم که دیدیم درب خانه را زدند. مادر گفت بفرمائید. دیدیم یک نفر گفت حاجخانم من هستم سیدمحمود طالقانی درب را باز کنید. دیدیم سرگرد آمد جلو و گفت نه نباید درب را باز کنید. و من به هر زحمتی بود درب را به روی آیتالله طالقانی باز کردم. آقای طالقانی میخواست بیاید داخل خانه اما سرگرد راه نداد و نگذاشت بیاید. آیتالله طالقانی هم سرگرد را تهدید کرد و گفت: تا با این عصا نزدم گردنت را نشکستم برو کنار بایست. آقای طالقانی خطاب به من گفت برو به مادرت بگو بیاید. آقای طالقانی به سرگرد گفت برو کنار برادرم را کشتید حالا هم نمیگذارید بروم به خانوادهاش تسلیت بگویم. آقای طالقانی تا نشست شروع کرد با صدای بلند روضه خواندن و من اصلاً باورم نمیشد چون یک جوان تازه از سربازی برگشته بودم و فکر میکردم ایشان فردی مبارز بودند که اصلاً روضه خوان نبودند. آقای طالقانی شبیه این مداحان حرفهای زیر آواز زده بود و روضه خوانی میکرد و شعرهائی را هم که سروده بود دقیقاً بیادم هست. این شعر را میخواند که «به شهد شیرینی زندانیان برم حسرت / که نقل مجلشان دانههای زنجیر است» شروع کرد به روضهخوانی و آن هم چه روضهای بود. آقای طالقانی اشک همه را در آورده بود و ما شروع کردیم به گریه کردن و خودش شروع کرد گریه کردن و پس از روضه خواندن اشکهایش را خشک کرد و گفت شما برادر من هستید و این خانم هم خواهر من هستند و این خانه نباید ابداً به هیچ کس ابراز نیاز بکند. تمام زندگی شما مسئولش من هستم و دیناری به کسی سخن نمیگویید و شنیدم حاج آقا بدهی داشتند. ایشان برادر بزرگ من بودند و امثال این حرفها زدند خوب زندگی بکنید و مرفه زندگی بکنید و به اهل این خانه شام بدهید و تمام هزینههایش هم با من است شما هیچ نگران چیزی نباشید.
از منزل که بیرون آمدیم سر کوچه، منزل ما همین پیچ شمیران بود، با آقای طالقانی که آمدم بیرون به من گفت برای اینکه مفقود نشود میگویم من مبلغ 50 هزار تومان زیر پتو گذاشتهام، در خانه نیاز میشود این را خرج کنید. در آن سالها پنجاه هزار تومان معادل چندین میلیون تومان پول فعلی بود.
من در آن سالها با 18 هزار تومان یک ماشین پیکان خریده بودم. آقای طالقانی گفت تا 25 هزار تومان که خرج شد بیایید و دوباره از من پول بگیرید و تاکید کرد که از این 50 هزار تومان تا وقتی که 25 هزار تومان از آن باقی مانده به من جهت دریافت پول مراجعه کنید.
آقای طالقانی که از درب منزل خارج میشد سرگرد به آقای طالقانی گفت حاج آقا کار خودت را کردی؟ آقای طالقانی در پاسخش گفت برو برو! به تو میگویم برو بیلیاقت به تو چه؟ برادرم را کشتید طلبکار هم هستید؟ وقتی با این لحن با سرگرد حرف زد او هم ترسید. فردای همان روز نزد آیتالله طالقانی رفتم ایشان به من ابراز محبت فراوانی کرد. خدا رحمتش کند با مرحوم آیتالله طالقانی بعدها زندان بودیم و با ایشان محشور بودیم و مرتبط خانوادگی رفت و آمد داشتیم. آقای طالقانی الحق والانصاف مراسم روضهای برگزار کرد در منزلش، مراسم گرفت و قرار شد ما هم در مسجد خودمان مراسم ختم برگزار کنیم که پلیس ریخت داخل مسجد و درب مسجد را بست و داخل خیابان هم پیوسته نیروهای امنیتی چیده بودند، مادرم به من گفت حالا چکار کنیم. من گفتم میخواهم بروم داخل خیابان آتش روشن کنم. مسجد را بستند خوب باشد بستند که بستند، ولی من داخل خیابان میخواهم راه بروم. مادرم گفت یعنی چی که تو خیابان راه بروی؟ من آتش روشن کردم و از مسجد تا منزلمان که داخل خیابان دماوند حدود 100 متر بود، دائماً میرفتم و قدم زنان برمیگشتم. وقتی مردم میخواستند به مجلس ختم بیایند پلیس آنها را بر میگرداند. مانند مور و ملخ آنجا مامور ریخته بودند. دست آخر رئیس گاردیها نزد من آمد و گفت ببینید آقای غفاری ما میفهمیم شما چه کارهایی دارید میکنید بسیار خوب، ولی از شما میخواهم که بروید. ما بابت مرگ پدرتان متاسفیم اما این را بدانید که ما ماموریم و معذور. من دیدم با زبان نرم و مودبانه صحبت میکند، رها کردیم و به خانه برگشتیم. وقتی به منزل رسیدیم شگفتزده شدیم چون از در و دیوار مامور و پلیس بود که حضور داشتند، در راهروهای خانه، حیاط خانه همه جا پر از مامور بود. داخل خانه کار به جایی رسید که ما داخل آشپزخانه میرفتیم دنبال ما راه میافتادند. در اعتراض به ماموران داخل خانه میگفتیم شما داخل خانه دنبال چه چیزی هستید؟ اینجا آشپزخانه ماست و این هم اتاق خواب من هست و این یکی هم اتاق مادرم هست. میگفتند ما کاری با شما و اتاق شما نداریم ما فقط تا یک هفته اینجا مستقریم و طول این یک هفته هم بعنوان میهمان شما هستیم.
*وقتی آیتالله غفاری را به شهادت رساندند در افکار عمومی اعلام شد که سر ایشان را با مته و یا دلر برقی سوراخ کردند آیا شما خودتان این اخبار را از نحوه شهادت پدرتان تایید میکنید؟
- من براساس آنچه خودم مستقیماً دیدهام شهادت میدهم «بینی و بینالله» شهادت میدهم که من وقتی جنازه پدرم را در داخل تابوت تحویل گرفتم داخل تابوت و کف پای مرحوم پدرم بیش از 2 سانت خون بود. وقتی در آمبولانس درب تابوت را باز کردم، متوجه شدم که جنازه پدرم هست، دایی من که به رحمت خدا رفته است مادرم را صدا کرد و گفت بیا ببین این هم شوهرت، مثل ماهی داخل آب خون مالی شده بود. وقتی جنازه را در قم شستشو میدادیم من خودم دیدم و به آقای «حاج عبدالله انیسی» که از دست پروردههای مرحوم پدرم هست و هنوز هم زنده است در قم به ایشان نشان دادم که این انگشت باریک من در سوراخ گوشه سر پدرم به داخل میرفت. یعنی شکسته نبود سوراخ شده بود.
من با چشمهای خودم دیدم، هرکس هرچیزی که میخواهد بگوید، بگوید، من به این قبیل حرفها کاری ندارم ولی وقتی جنازه پدرم را تحویل دادند سر پدرم سوراخ بود و داخل تابوت به اندازه 5/1 الی 2 سانت خون انباشته شده بود بطوری که ما وقتی میخواستیم هنگام شستشو جنازه را روی سکو قرار بدهیم مدام خون جاری میشد.
*شما در کنار مبارزه با طاغوت به زبانهای خارجی هم علاقمند بوده و برخی زبانها را خواندید. چطور این شرایط را فراهم میساختید که هم به مبارزه بپردازید و هم به کارهایتان برسید و هم تحصیلاتتان را ادامه دهید درحالیکه آن زمان عرف نبود طلبهای به آموختن زبان خارجی گرایش پیدا کند؟
- من هرچیزی را که دارم از مرحوم پدرم دارم. یعنی خداوند هرچیزی را که در اختیار دارم به واسطه پدرم عطا فرموده است. من اول و دوم دبستان بودم که البته اول و دوم دبستان را به مدرسه نرفته بودم و مادرم در منزل به من درس داده بود. در همین میدان شاهپور سابق و در خیابان مهدی خانی که آن زمان معروف به خیابان «مهدی موش» بود. در این خیابان مدرسهای اسلامی بود، مدرسه مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی. من 7 یا 8 ساله بودم که پدرم من را برای تحصیل به آن مدرسه برد و گفت آقا ایشان درس خواندن را بلد هست اگر شما مایل هستید ایشان در این مدرسه بماند. گفت یعنی چه؟ پدرم در جواب گفت درست است که ایشان 7 سال سن دارد ولی درس خواندن را بلد هستند و اگر خواستید از خودش از درسهای کلاس اول، دوم، سوم و چهارم و حتی کلاس پنجم از پسرم بپرسید؟ این آقائی که مدیر مدرسه بود ابتدا خیلی استقبال کرد و یک روزنامه جلوی ما گذاشت گفت روزنامه را بخوانید. این مربوط به زمانی است که من هنوز به مدرسه نرفته بودم، روزنامه را خواندم و خیلی خوب آن را خواندم.
مدیر مدرسه گفت این سواد خواندن را از کجا آموختهای؟ جواب دادم که اینها را مادرم در منزل به من یاد داده و آنجا درس خواندن را آموختم. مادرم فردی باسواد و درس خوانده بود. مدیر مدرسه چند مورد جدول ضرب و امثال اینها را گذاشت جلوی من و گفت این مسائل را حل کنید. من هم همانجا همه را جواب دادم. من یادم میآید مدیر مدرسه من را پیچاند، سوال کرد 8×6 گفتم میشود 48 و دوباره پرسید 6×8 و من گفتم آقا میشود همان 48 تا. مدیر مدرسه خندهاش گرفت، هدف او این بود که من را گیج کند. سرانجام مدیر مدرسه قبول کرد و به پدرم گفت ایشان میتواند برود کلاس پنجم بنشیند، اما عقب میماند و من پیشنهاد میکنم که سر کلاس «سوم» بنشیند. پدر به مدیر مدرسه گفت هر چیزی را که شما مصلحت میدانید همان کار را انجام دهید و مورد قبول ما هم هست چون شما را کارشناس این کار میدانم و بر کار تعلیم و تربیت مسلط هستید و لذا هر چیزی که شما بگویید من آن را رد نخواهم کرد.
مدیر مدرسه هم گفت پیشنهاد من این است که برود سر کلاس سوم بنشیند ما هم قبول کردیم و رفتیم سر کلاس سوم دبستان نشستیم. دو سه روز اول گذشت و تمام کتابهای درسی را برای من خریدند اما پدرم به من گفت پسرم به این کتابها و درسها اکتفا نباید بکنید و بعد رفت چندین کتاب از جمله بخشهایی از «جامع المقدمات» را آورد. کم کم دوره دبستان من رو به پایان میرفت که جهت ادامه تحصیل به مدرسه «شعله دانش» رفتم واقع در خیابان تهران نو. آقائی بنام پاک نهاد ناظم مدرسه بود و آقا نجفی هم رئیس مدرسه بود و هر دو نفر مردانی موقر و وزینی بودند. پدر به این ناظم و رئیس مدرسه گفت این پسر من باید به چند زبان صحبت کردن بلد باشد. به آنها گفت شما در این کار کمکش میکنید یا اینکه من خودم اقدام کنم؟ البته دبستان که کلاس زبان نداشت و رئیس گفت آقا ما که امکانات نداریم. البته دبستان شعله دانش ملی و غیرانتفاعی بود. پدرم من را کناری کشید و گفت ببین پسرم من دوست دارم شما طلبه بشوید و الآن طلبهها مثل طلبههای سابق نیستند، الآن هرطلبهای باید چندین زبان بلد باشد و بتواند با دنیا حرف بزند و بتواند پیام معارف دین را به همه دنیا بگوید. شما باید عربی را خوب بخوانید، انگلیسی را خیلی خوب بخوانید و صحبت کردن به انگلیسی را بیاموزید و زبان آلمانی و زبان فرانسوی باید خیلی خوب یاد بگیرید. من هم گفتم چشم یاد میگیرم. یک دکتری بود بنام دکتر «قره باغ» اصالتاً از مهاجران روس بود و اهل آن بخشهایی از ایران که در زمان قاجار از ایران جدا شده بود. این آقای دکتر گفت که پسر شما تشریف بیاورد صبحها بین ساعت 7تا 5/7 صبح به خانه ما و من زبان فرانسه را به ایشان آموزش بدهم. مدتی به آنجا میرفتم تا اینکه حادثهای اتفاق افتاد که احتیاجی به گفتنش نیست، لذا من زبان فرانسه را رها کردم. پدرم سوال کرد چرا ول کردی گفتم به هر حال زبان فرانسه را رها کردم. پدرم گفت بسیار خوب پس بروید و یادگیری زبان انگلیسی را شروع کنید. «موسسه شکوه» در خیابان انقلاب امروز تازه راهاندازی شده بود. آقائی بود در آنجا بنام آقای دکتر مقدم که تازه از اروپا آمده بود و باصطلاح با چنگال آب میخورد و خیلی فانتزی و اتوکشیده بود به من گفت بچه آخوندی؟ پرسیدم از کجا فهمیدید؟ گفت تیپ تو به آخوند میخورد. گفتم درست حدس زدید. گفت من ضدآخوند هستم و با آخوند جماعت میانه خوبی ندارم ولی اگر شما بخواهید زبان را خوب بخوانید و خوب یاد بگیرید مخلص شما هم هستم. گفتم چشم اینکار را میکنم. گفت برو به پدرت بگو این کتاب را هر کجا که دارند و هر طوری شده خریداری کند و بیاور چون غیر از آنچه که در کلاس یاد میگیری، باید آن را هم مطالعه کنید. شهریه این کلاسها هر ماه صد تومان بود. من توصیه آقای دکتر را پذیرفتم. فکر میکنم سال 1344 و یا 1345 بود و من حدود 10 ساله بودم که تازه مدرسه شش ابتدائی من تمام شده بود گفت به پدرت بگو 3 کار را انجام بدهد اول یک رادیو برای تو خریداری کند آن موقع وجود رادیو در منزل یک آخوند کفر ابلیس بود و دوم این کتابی که معرفی میکنم باید خریداری کنید. و سوم روزنامههای انگلیسیزبان را هر روز خریداری کنید. آن موقع هر نسخه روزنامه 5 ریال بود و بعد یک دوست باید انتخاب کنی که بتوانی زبان را با او محاوره کنی گفتم باشد.
به پدرم اطلاع دادم به «موسسه شکوه» آمد. دکترمقدم گفت حاجآقا من به آخوندها ارادتی ندارم ولی چون پسرت پیش ما امانت است و قصد درس خواندن دارد با کمال میل پذیرای پسرت در این موسسه زبان هستم و هر کاری که از دستم بربیاید انجام میدهم. ولی شما هم باید این کارهائی را که گفتم انجام بدهید. پدرم با تعجب پرسید چه چیزی بخرم رادیو! پدرم زیر بار نمیرفت که رادیو بخرد. دکترمقدم گفت حرفم همان است که گفتم باید رادیو را بخرید، روزنامه حداقل دو روز در میان یا یک روز در میان و یا حداقل یک روز در هفته روزنامه بخرید. آن زمان تازه در تهران یک روزنامه انگلیسی منتشر میشد که اسمش یادم بنظرم «ایران تایمز» بود یا «تهرانتایمز» دقیق یادم نمیآید. یک دوست هم باید پیدا بکنید دائماً با پسر شما محاوره بکند. دوست را پیدا کردیم فردی بنام محمد تجریشی که بابای او کاسب و انسان بسیار خوبی بود. با هم دوست شده بودیم و کار میکردیم. دوست دیگری هم داشتیم بنام «محمد کاشانی»، از بچههای مبارز که واقعاً مبارز بود و من بخاطر همین فرد بسیار کتک خوردم ولی هرگز او را لو ندادم. این فرد الان رئیس دپارتمان گروه معماری دانشگاه پاریس است و از وزنه علمی بالائی برخوردار است. ما سه نفر با یکدیگر محاوره زبان انگلیسی میکردیم. پدرم یک رادیو هم به مبلغ 5 تومان خرید ولی شرط کرد که فقط باید بخش زبان انگلیسی آن را گوش کنم. روزنامهها را هم که پدرم همیشه روزنامه میخرید و مصر بود هر روز روزنامه بخرد و بخواند. گاهگاهی هم روزنامه انگلیسی را برایم میخرید، و اگر اکنون در لابلای کتابخانهام جستجو کنم حتماً نسخههایی از آنها را پیدا میکنم. پدرم میگفت ببین من پول برای خرید روزنامه ندارم و اگر من برای اینها پول بدهم و شما روزنامهها را نخوانید این حرام است من میگفتم باشد همه روزنامه را از سطر اول تا آخرین سطرهایش میخواندم.
بعدها زبان آلمانی را شروع به یاد گرفتن کرده بودم که مصادف با زندانی شدن من شد و رها کردم. اما الان زبان انگلیسی را خیلی خوب بلدم و خیلی خوب میتوانم صحبت کنم و زبان عربی را هم خیلی خوب و کامل میتوانم صحبت کنم.
*چطور فردی در لباس طلبگی و با خانواده مذهبی علاقه به آموزشهای نظامی و مبارزات مسلحانه و پیوستن به گروهائی با سوابق مبارزات مسلحانه و چریکی مثل سازمان «فتح» در فلسطین و در خارج از کشور پیدا کرد و انتخاب مبارزه مسلحانه چگونه بوجود آمد؟
- راجع به مبارزه مسلحانه بگویم که شخص من برای درگیری هیچوقت مسلح نشدم، البته از قبل از انقلاب مسلح بودهام و یک اسحله کوچیکی همیشه همراهم بود. یک اسلحه خودکاری هم داشتم که یاسر عرفات به من هدیه داده بود. ظاهرا این سلاح شبیه خودکار نوشتنی بود و البته نوع کارکرد آن سیستم خودکار نبود ولی کاملاً از وضع ظاهری آن شبیه طرح خودکار بود و اگر جایی کسی به شما مشکوک میشد و اقدام به بازرسی بدنی میکرد فکر نمیکرد که این وسیله یک اسلحه است. یک قبضه کلت کمری هم با خود داشتم که داخل عمامه من جا میگرفت و چنانچه شما عمامه قبل از انقلاب مرا دیده باشید آن عمامه بزرگ بود و تا نزدیک گوشهایم را میگرفت و این بخاطر این بود که کلت را داخل جاسازی میکردم. حتی بعد از انقلاب که خدمت امام (ره) میرفتیم وقتی ما را حفاظت میگشتند، آنجا مسئولین بیت امام به شوخی میگفتند عمامهاش را چک و بازرسی بکنید. ما هم با خنده سلاح را تحویل حفاظت بیت امام (ره) میدادیم و به آنها به شوخی میگفتیم که بفرمائید این هم سلاح تحویل شما باشد.
من از سال 1344 مشخصاً به مبارزه مسلحانه رو آوردم نه اینکه مبارزه مسلحانه برای ترور باشد، انتخاب مبارزه مسلحانه برای حفظ شخص خودم بود تا چنانچه مبارزه به درگیری مسلحانه منجر شد بتوانم از خودم دفاع بکنم، کما اینکه الان نیز همینطور است چون ما موظفیم تا خودمان را حفظ کنیم. این اسلحه ما با اسلحههای سازمانی مثل اسلحه سازمان مجاهدین و یا چریکهای فدایی کاملاً فرق داشت. نها به درگیری فیزیکی و مسلحانه معتقد بودند ولی ما نه چنین تفکری نداشتیم بلکه ما به براندازی عمومی توسط مردم متکی و معتقد بودیم ولی برای حفظ جان خودمان داشتن اسلحه امری طبیعی بود. یکبار در خیابان مولوی درگیر شدم ولی اقدام به شلیک نکردم چون وقتی اسلحه را کشیدم بیچارهها در رفتند. آن موقع یک آقایی که خدا رحمتش کند بنام محمود آقا ما را سوار بر ماشین خود کرد و از معرکه نجات یافتیم.
*حاج آقا شما با این سوابق مبارزاتی جمعاً چندبار دستگیر شدید؟
- نمیدانم، دستگیریها در واقع تعداد ندارد. از آن موقع یعنی از سال 1338 که بچه سال بودم دستگیر شدم و مفصلاً به بند هشت پس از دستگیری منتقل شدم و در زندان هم به بند 4 موقت رفتم. به زندان نگهداری اطفال بزهکار در کانون اصلاح و تربیت در منطقه کن هم رفتهام آن موقع حدوداً 11 ساله بودم. و اعلامیه علیه شاه مینوشتم. وقتی دانشجو بودم چندبار دستگیر شدم. در شهر قم که بودم مکرر در مکرر هرازچندی در آنجا دستگیر شدم و زندان رفتم. در اردبیل که بودم وقتی به زندان رفتم، در اردبیل زندان ساواک واقع در خیابان «رحمتیه» بود. به شوخی به رئیس شهربانی میگفتیم شما ترک و ما هم ترک هستیم ما به کچل میگوئیم «زلفعلی»، به آدم چلاق که قادر به راه رفتن نیست میگوییم «قدمعلی» و به چاقوی کند غیر برنده هم میگوئیم «ذوالفقار»، شکنجهگاه شما هم جائی است بنام «رحمتیه». رئیس شهربانی هم با عصبانیت میگفت که همین هست که هست. در شهر قُم چندین بار به زندان افتادم زمانی در مدرسه حقانی حوزه علمیه حضور داشتم، هفتهای دو بار خدمت آقای «کامکار» و آقای «محمدی» بودم. البته آقای محمدی را نظام بخشید چون بچهاش شهید شد و مورد بخشش نظام قرار گرفت.
آقای محمدی که بعداً فوت کرد. آقای «کامکار» هم رئیس شهربانی و هم رئیس ساواک بود. مرتباً هفتهای دو روز به سراغ حجره درسی من میآمد، از بالای حجره تمام کتابها، جزوات و دستنوشتههای من و حتی گونی برنج را میریخت داخل حیاط مدرسه. ما دو نفر همیشه در آن مدرسه در معرض دستگیری ساواک بودیم یکی من و یکی هم همین آقای غلامحسین کرباسچی. میدانید که ایشان آخوند هستند و درس طلبگی خوانده است. در سال 1353 من و آقای کرباسچی با همدیگر در زندان بودیم یعنی همان زمان به اتفاق پدرم و آقای کرباسچی و من با هم در یک زندان بودیم. بعد از آنکه پدرم شهید شد، تا آخرین زندان که در آن محکوم به اعدام شدم و توانستم فرار کنم، هفتهای یک یا دو بار ساواک به سراغم میآمد و من را به زندان میبُرد، این کار دائماً تکرار میشد و هر بار هم از یک روز تا دو روز و سه یا 5 روز در زندان ما را نگه میداشتند. سال 1357 که آغاز شد من را در شهر آبادان دستگیر کردند و در آن دستگیری به اعدام محکوم شدم. یک آقای سرتیپی بود بنام سرتیپ رزمی که در سال 1354 طلبههای شهر قُم را کشتار کرده بود، همین آقا در آبادان من را بعد از منبر بسیار، بسیار روشنگرانهای دستگیر کرد که اگر شرح کلی را بگویم ساعتها طول خواهد کشید و صرفنظر میکنم. مرا به فرودگاه آبادان منتقل کردند تا سوار هواپیما نمایند و به تهران انتقال دهند. بر روی پلههای هواپیما آقای «کیاوش» که بعدها فامیلیاش به «علویتبار» تغییر یافت به بدرقه من آمده بود. مرحوم آیتالله قائمی نماینده آیتالله خویی و چند نفر دیگر از دوستان هم آمدند همچنین آقای «زریباف» البته نه این «زریبافان» مرا تا وسط پلکان هواپیما آوردند، هنگام سوار شدن بیسیمی که در دست «سرتیپ رزمی» بود داد و قالی بپا کرد مبنی بر اینکه هادی غفاری را با هواپیما نفرستید چون خطرناک است و چون چریک است اقدام به هواپیماربائی میکند و هواپیما را به سمت عراق میبرد و او را پیادهاش کنید. خلاصه گفت پیادهاش کنید و او را به شهر خرمشهر منتقل و با قطار خرمشهر به تهران بفرستید. قرار بود من را به تهران بیاورند و از آنجا هم به «چیتگر» تهران ببرند و حکم اعدام را اجرا کنند. در خرمشهر من را سوار قطار کردند با اسکورت 27 نفر افسر بسوی تهران من را منتقل کردند در بین این 27 نفر حتی یک درجهدار هم وجود نداشت و فضا و ظرفیت یک واگن قطار را هم برای بنده محافظ گذاشتند، نه یک کوپه بلکه یک واگن قطار مملو از محافظ بود.
در ایستگاه قطار اهواز، تا قطار نگهداشت به طرفهالعینی از قطار فرار کردم. هنگامیکه قطار هنوز بطور کامل توقف نکرده بود و نگهبان سرش گرم با درب قطار بود من از فرصت استفاده کردم و درحالیکه قطار هنوز کامل توقف نکرده بود پریدم بیرون و تا محافظان متوجه بشوند فرار کردم. خانم من هم در شهر آبادان به همراه من بود و چون میدانست که من از قطار فرار خواهم کرد به اهواز آمده بود، مرا سوار کرد و با همدیگر از دست ماموران فرار کردیم. بعد از آن هم دیگر ساواک دستش به من نرسید تا اینکه من از ایران به فرانسه رفتم و خدمت امام در فرانسه رسیدم و با امام به ایران برگشتم.
*شما زمینی از کشور خارج شدید؟
- این موضوع را هیچکس نمیداند و این از اسراری است بین من و خدا، هیچکس جز ما دو نفر نمیدانند. چگونگی این سفر و نحوه خروج از کشور که آیا هوائی، زمینی و دریائی بوده است هیچکس حتی خانم من هم خبر ندارد. پاسپورت من تحویل خودم شد، پاسپورت خانم هم در اختیار ایشان بود و پاسپورت بچهها هم تحویل خودشان شد.
*پس خروجتان خانوادگی و دستهجمعی نبود؟
- خیر سفر خانوادگی و دستهجمعی نبود، چون خروج من از کشور بسیار پیچیده و محرمانه بود و از طریق چند کشور توانستم به کشور مقصد برسم. گاهی با ماشین، گاهی با قطار و گاهی هم به اشکال دیگر توانستم خودم را به کشور موردنظر برسانم.
بعدها خانوادهام آمده بودند فرودگاه سوریه و من به استقبالشان به فرودگاه رفته بودم. بعد از مدتی با ویزای جعلی خدا بیامرز محمد منتظری که ویزای جعلی فرانسه را برای من فراهم کرد و خودش متخصص این کار بود به فرانسه رفتم. خانم با من نیامد و به او گفتم شما در سوریه بمانید من به فرانسه میروم اگر دستگیر نشدم به شما اطلاع میدهم که شما هم بیایید. آن موقع ویزا خیلی هم گرفتنش آسان نبود سرانجام رفتیم فرانسه خدمت امام(ره). از فرانسه قرار بود به حج بروم و مراسم حج را به جا آورم که امام(ره) یک نامه وکالت جمعآوری وجوهات، سهم امام و مانند آن را به من دادند و من با زن و بچه با ویزای جعلی به عربستان سعودی رفتیم. در آن سفر، همین آقای سیدقاسم شجاعی که به تازگی فوت کرد بین من و ایشان هم اتفاقی افتاد، در بعثه آیتالله گلپایگانی مراسم ختم چهلم پسر آیتالله گلپایگانی بود من هم بدون عبا و عمامه و با لباس مُبدل در آن مراسم شرکت کردم. آقای شجاعی منبری آن جلسه بود به ایشان گفتم آقای شجاعی من را که میشناسی؟ گفت بله آقای غفاری میشناسم. گفتم اگر بر منبر نام امام(ره) را ذکر نکنید خود دانید و من! ایشان هم گفت به چشم. آقای شجاعی اسم امام را هنوز نبرده بود که برقها خاموش شد و اسم امام را برد آن هم از ترس هادی غفاری بود!
*از شما بابت این مصاحبه تشکر میکنیم.
- امروز کار فرهنگی کردن بسیار سخت و هزینهبر است، هم هزینه سیاسی دارد و هم هزینه اجتماعی. انشاءالله که موفق باشید. من هم از شما تشکر میکنم.
*بینی و بینالله عرض میکنم، بابت همه شکنجههایی که خودم، مادرم، خواهرم و اعضای خانوادهام شدهاند، نوک سوزنی از انقلاب و مردم طلب ندارم و خودم را بدهکار انقلاب، نظام، مردم، رزمندهها و جانبازان و خانوادههای شهدا میدانم
*وقتی میخواستند جنازه پدرم را تحویل بدهند، سرلشکر خواجهنوری ورقهای جلوی من گذاشت که در آن نوشته بود پدرم براثر کهولت سن از دنیا رفته، به او گفتم پدر من قوی و مانند شیر بود او را کشتهاید و حالا میخواهید از من چنین امضایی بگیرید؟ مادر و خواهرم نیز آن برگه را امضا نکردند
*جنازه پدر را در پزشکیقانونی تحویل راننده آمبولانسی دادند و تاکید کردند حتماً در بهشتزهرا دفن شود، اما با راننده آمبولانس طرحی ریختیم و با ایجاد تصادف ساختگی جنازه پدر را از آمبولانس ربودیم و به شهر قم منتقل کردیم
*هنگام تشییع و تدفین پدر در قم موج عجیبی به راه افتاد، مراجع عظام درسها را تعطیل کردند و مردم با حضور گسترده خود رژیم را به وحشت انداختند، بطوریکه هنوز مراسم تدفین تمام نشده عوامل رژیم با تیر و تفنگ به مراسم حمله کردند و بیش از 600 روحانی را بازداشت نمودند
*آیتالله طالقانی از میان انبوه نیروهای امنیتی و با تهدید سرهنگ رژیم که مانع ورود افراد به منزل میشدند وارد خانه ما شد و ضمن تسلیتگویی شروع به روضهخوانی کرد
*تعداد بازداشتها و دستگیریهایم در زمان طاغوت را واقعاً نمیدانم، چون در مقاطعی هر هفته دو یا سه روز بازداشت میشدم
*سال 1357 در شهر آبادان دستگیر شدم و دستور دادند با قطار خرمشهر به تهران منتقل شوم و بلافاصله حکم اعدام را درباره من اجرا نمایند، اما در ایستگاه اهواز از غفلت ماموران استفاده کردم و از قطار درحال حرکت بیرون پریدم و به کمک همسرم که در ایستگاه منتظر بود، فرار کردم
سایر اخبار این روزنامه
وزیر نیرو خبر داد:
صعود 24 پلهای تولید برق در ایران طی چهل سال گذشته
استقبال مقامات، کارشناسان و فعالان اقتصادی داخلی و خارجی از راهاندازی کانال مالی اروپا
بازار ارز به تعدیل نرخها تن داد
14 بهمن 1357
قهرمان روزهای مبارزه، بازداشت و فرار خود را بدهکار انقلاب، نظام و مردم میداند
گفتگوی اختصاصی روزنامه جمهوری اسلامی با حجتالاسلام هادی غفاری
یادداشت سردبیر الاهرام علیه رئیسجمهور فرانسه:
آقای ماکرون بهتر است به حقوق بشر در فرانسه توجه کنید
نیویورک تایمز:
ترامپ عصر جدید ناامنی جهان توسط قدرتهای هستهای را کلید زد
وزارت دفاع موشک کروز برد بلند زمینی «هویزه» را رونمایی کرد
دفتر رئیس مجلس اعلام کرد:
لاریجانی پس ازاظهارات امام جمعه کرج سخنرانی خود را لغوکرد
نوبت آسیاب به لاریجانی رسید
تضعیف خودمحوری آمریکا
رئیس عفو بینالملل در آمریکا:
سیاست ترامپ در قبال پناهجویان غیرقانونی و نقض حقوق بشر است
احتمال استیضاح «عبدالمهدی» به خاطر حضور نیروهای آمریکایی در عراق
مسکو: آرزوی آمریکا خلع سلاح کامل روسیه است