چمران، 30 دقیقه تا بهشت

سحرگاه روز 31 خرداد سال 1360، با یک خبر ناگوار آغاز شد؛ ایرج رستمی، فرمانده محور دهلاویه، در صحنه نبرد شربت شهادت نوشید و به دیدار معبود شتافت. او قهرمان پرافتخار دکتر چمران بود؛ وقتی در کردستان، پا به پای سردار نبرد کرده بود و همراه یکدیگر مجروح شده بودند، چمران برای او نوشت:«دوست عزیزم، آقای رستمی، قهرمان پرافتخار ما! هر وقت که به تو فکر می‌کنم از شدت شوق قلبم می‌لرزد و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. امیدوارم که هرچه زودتر صحت و سلامت خود را بازیابی و با هم در کوه‌ها و دشت‌ها و دره‌ها و در خطرناک ترین سنگرها برای پاسداری از ایران و انقلاب فداکاری کنیم.» وقتی خبر شهادت او را به دکتر رساندند، سراسر وجودش غرق اندوه شد؛ به سرعت از جا برخاست و به دوستانش گفت که برای بررسی وضعیت جبهه دهلاویه، به آن‌جا خواهد رفت.
دشمن از شب گذشته، دست به پاتک سنگینی در منطقه زده و باران گلوله‌های توپ، باعث شهادت بسیاری از رزمندگان شده بود. دکتر چمران، پیش از آن‌که مقر را ترک کند، رو به دوستان قدیمی خود کرد و با صدایی بغض آلود گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و بُرد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‌‏برد.»
وداع با یاران
دکتر با همه خداحافظی کرد. صورت همه یاران را بوسید؛ حتی سراغ آن هایی رفت که خواب بودند؛ رفتارش کمی عجیب به نظر می‌رسید؛ انگار برای آخرین بار است که با همرزمانش دیده بوسی می‌کند. چمران درون خودرو قرار گرفت، راننده دنده را عوض کرد و به راه افتادند. حالا جاده خاکی پیش رو، مانند دالانی که به خط پایان یک مسابقه ختم می‌شود، پیش روی سردار بزرگ اسلام بود. چمران ساکت بود؛ شاید در ذهن خود، دوباره این کلمات را مرور می‌کرد: «من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است، پاداش می‌دهد و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است و می‌بینیم که مردان خدا، بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده‌اند، علیِ بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است ... .» جاده سوسنگرد برای سردار، زیباتر از روزهای دیگر به نظر می‌رسید؛ کاغذی را از جیب درآورد تا آن‌چه را در دل دارد، به کاغذ بسپارد. ناگاه چهره‌های آشنایی را دید؛ خودرو ایستاد و چمران، حالا دستان تیمسار فلاحی را می‌فشرد که برای بازدید محور عملیاتی، به منطقه آمده بود. صورت فلاحی و همراهان وی را بوسید و وداع کرد؛ از همان جنس وداع‌هایی که دقایقی قبل در مقر کرده بود.


پاهای من آبرویم را حفظ کنید
خودرو دوباره به راه افتاد و چمران، در همهمه‌ای که صدای یکنواخت آن و دست‌اندازهای جاده خاکی ایجاد می‌کرد، قلم را بر کاغذ لغزاند: «ای حیات! با تو وداع می‌کنم، با همه زیبایی‌هایت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوه‌ها و آسمان‌ها و دریاها و صحراها، با همه وجود وداع می‌کنم. با قلبی سوزان و غم آلود، به سوی خدای خود می‌روم و از همه چیز چشم می‌پوشم. ای پاهای من، می‌دانم شما چابکید، می‌دانم که در همه مسابقه‌ها، گوی سبقت از رقیبان ربوده‌اید، می‌دانم فداکارید، می‌دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت، صاعقه وار به حرکت در می‌آیید، اما من آرزویی بزرگ تر دارم، من می‌خواهم که شما به بلندی طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرح‌هایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه‌ها وامیدها و مسئولیت‌ها را، به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید ... ای پاهای من! سریع و توانا باشید، ای دست‌های من قوی و دقیق باشید، ای چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، ای قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، ای نفس، مرا ضعیف وذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول می‌دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خسته کننده و این لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید؛ آرامشی ابدی. دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد.
دیگر به شما بی‌خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگی و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد و برای همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود؛ اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ، باید زیبا باشد!»
کسی دنبال من نیاید
به دهلاویه رسید. با آن‌که صدای خمپاره و گلوله و غریو رزمندگان از هر سو به گوش می‌رسید، اما انگار چمران چیزی نمی‌شنید؛ لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. یاران شهید رستمی را جمع کرد و دقایقی برای آن ها سخن گفت. آن‌گاه خواست که صحنه نبرد را از نزدیک وارسی کند؛ به همراهانش گفت که برای توجیه فرمانده جدید، ضروری است که این کار انجام شود. یاران به دنبالش راه افتادند و او، مثل همیشه، چابک و سریع، حرکت می‌کرد. لحظاتی بعد، به میعادگاه رسید. به همراهانش گفت که دیگر به دنبال او نیایند؛ در برابر اصرار آن ها برای همراهی، فقط دستورش را تکرار کرد. دوربین به دست، خود را به گودالی رساند. درست در همین زمان بود که باران خمپاره‌های دشمن، بر سر رزمندگان اسلام باریدن گرفت. چند ثانیه بعد، غریو یک خمپاره و انفجار آن کنار دکتر مصطفی چمران، آخر ماجرا را رقم زد؛ ترکش به سینه و گردن سردار رشید اسلام اصابت کرده بود؛ فریاد دردآلود رزمندگان، فضای محنت‌زده دهلاویه را پر کرد؛ چمران به سوی معبود پرکشید.