روزنامه ایران
1398/09/23
عملیات مرصاد ورق را برگرداند
سرگه بارسقیانخسرو نقیبی
«تو اشرف فهمیدنش راحت نبود»؛ این درخشانترین دیالوگ فیلم «ماجرای نیمروز ۲ (رد خون)» است؛ این را سیما (با نام سازمانی خواهر لیلا) به همسرش میگوید؛ وقتی افشین در بازگشت او علت پیوستنش به فرقه رجوی بعد از اسارتش در جنگ را میپرسد؛ اسارت در ماههای اول جنگ بود؛ چند ماه مانده به اینکه مجاهدین انقلابی و بعدها منافقین ضد انقلاب، اسلحه به دست بگیرند و درگیری خیابانی شروع کنند. زن پرستار عضو مجاهدین شده و همسر و برادرش مأمور اطلاعاتی برخورد با منافقین. این درام البته نه فقط در فیلم محمدحسین مهدویان که در عالم واقع هم میتوانست رخ دهد؛ وقتی با عباس عبدی، تحلیلگر سیاسی و روزنامه نگار به تماشای «ماجرای نیمروز۲» نشستیم، گفت: مجاهدین چنان با پوشش امنیتی و نهایت مخفی کاری عضوگیری میکردند که اگر به مردی میگفتند همسر تو عضو آنهاست، با تردید میتوانست انکار کند. روایت افشین، سیما و کمال (برادر سیما) روایت خیلیهاست. خانوادههایی که عضوی جا گذاشته در مجاهدین یا جامانده در پادگانهای آنها دارند؛ اعضای به اصطلاح ارتش آزادیبخش که آزادی خروج از پادگان، داشتن تلفن، ارتباط با خارج و حتی ازدواج ندارند. مسخ شدگان فرقهای که رهبر غایب دارند و خبر مرگ (تازه اگر مرده باشد) او را از میهمانشان میشنوند و برای دهنده خبر مرگ کف و سوت میزنند. آنان که روزی مسعود رجوی با وعده «امروز مهران، فردا تهران» روانه این سوی مرز کرد و با تانکهای به خط شده و تصور به خطا رفته انتظار استقبال مردمی داشتند که چون مقاومت دیدند به کشتار و ارعاب دست زدند و سر آخر هم در تنگه چهارزبر به تنگنا رسیدند و مرگ رؤیای خودشان را دیدند. «تو اشرف فهمیدنش راحت نبود» که فرقه رجوی در تمام این سالها جز بذر نفرت چیزی نکاشته بود که با عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) بشود چیزی دیگر از آن چید. خاطره عبدی از سفر دوستانش از خارج به ایران آن هم ظرف یکی دو روز برای برخورد با تجاوز فرقه رجوی گویای باور بسیاری از ایرانیان درباره این فرقه است. آدم دشمنش را میبخشد اما خائن را هرگز. این مرور فیلم «رد خون» است در یک نیمروز پاییزی از آنچه در مرصاد اتفاق افتاد؛ حکایت سالها اسارت زندگی باختگان در پادگان اشرف.
در «ماجرای نیمروز ۱» جوانان اطلاعاتی بودند که مدام غافلگیر میشدند ولی به نظر میرسید در «ماجرای نیمروز ۲ (رد خون)» به پختگی رسیده باشند. به هرحال با هفت سال تجربه در سیستم اطلاعاتی درباره ماهیت فرقه رجوی به شناخت تحلیلی رسیده بودند. در سال ۶۰ منفعلانه درگیر عملیات پیاپی سازمان مجاهدین بودند و گرچه در سال ۶۷ پیشبینی میکردند که بعد از عملیات آفتاب و چلچراغ، عملیات بزرگتری در پیش است اما با عملیات مرصاد غافلگیر شدند و نتوانستند پیشاپیش مسئولان سیاسی و نظامی را از وقوع چنین عملیاتی باخبر کنند.
این موضوع یک وجه دیگری دارد و آن این است که در سال ۶۰ خیلیها تا این حد نسبت به رفتارهای سازمان بدبین نبودند. بههمین دلیل نمیتوانستند پیشبینی کنند یا فکر نمیکردند که آنها چنین کارهایی را انجام دهند؛ ولی بعد از رویدادهای سال ۶۰ سپس رفتن رجوی به عراق ماهیت آنها بیشتر آشکار شد. در نتیجه در داخل با نهایت بدبینی به آنها نگاه میکردند. در سال ۶۰ کمتر کسی فکر میکرد که سازمان این نوع رفتارها را در پشت پرده طراحی و برنامهریزی کرده باشد و بخواهد انجام دهد. در این طرف قضیه کسی تجربهای از مواجهه با آنها نداشت و غافلگیریها بیشتر به همین دلیل بود. غافلگیری در عملیات مرصاد نیز ناشی از عاقل فرض کردن سازمان بود و تصور نمیرفت که یک سازمان تا این حد ابلهانه رفتار کند. درست است که ایران در آن مقطع در جنگ مشکلات زیادی داشت و نه این اندازه که از پس سازمان برنیاید. به نظر میرسد که درباره سازمانهای بسته و روانشناسی سازمانی آنها باید دقت بیشتری کرد.
البته در فیلم اول مقطعی که برای شروع انتخاب میکند دقیقاً روز آغاز درگیری مسلحانه در خیابان است. یکی از انتقاداتی که در آن مقطع مطرح شد این بود که فیلمساز بدون اینکه قبل از ماجرا را نشان دهد که به اصطلاح چه آبی در لانه اینها ریخته شده، از جایی قصه را تعریف میکند که اینها اسلحه به دست میگیرند و به خیابان میآیند.
بهنظرم این انتقاد چندان قابل قبول نیست، بهخاطر اینکه اتفاقات بعدی نشان داد که سازمان قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ ، سلاحهای فراوانی را برای آغاز چنین عملیاتی جمعآوری کرده بود و با عملیات مخفیانه به ارکان سیستم نفوذ کردند. این کارها را قبل از ۳۰خرداد انجام دادند و آغاز برنامه آنها از ۳۰خرداد نبود. تمام اتفاقهایی هم که قبل از آن رخ داده را میتوانیم در این چارچوب درک کنیم. نه اینکه اینها بعد از ۳۰ خرداد تصمیم گرفته باشند که این کارها را انجام دهند. تمام این تصمیمات از قبل بوده و بر این اساس خود را آماده کرده بودند. منظورم این نیست که تقصیری متوجه طرف مقابل نیست ولی آنها از ابتدا همین مسیر را طراحی کرده بودند که کار به اینجا کشید.
در تکمیل حرفی که زدید یک جملهای هم مدام جواد عزتی در نقش صادق در فیلم اول میگفت و تأکید میکرد که تحلیل نه، اطلاعات بیاورید. یکی از تلاشهای آنها در این هفت سال همین تمرکز بر اطلاعاتگیری بوده و اینکه آن تحلیلها دیگر بهکار نمیآید. مدام در حال اطلاعاتگیری هستند چه در عراق که آنها در جنگ مدام در حال جاسوسی و عضوگیری هستند و هم در داخل. پس باید اطلاعات بیشتر و سازمان یافته تری نسبت به سال ۶۰ داشته باشند.
در سال ۶۰ بخش قابل توجهی از مجاهدین هنوز دستگیر و تخلیه اطلاعاتی نشده بودند. آن سال تازه دستگیریها شروع شد. من معتقدم حتی طرفدارانشان هم حدس نمیزدند چنین اتفاقهایی بیفتد و چنین چشماندازی از شرایط نداشتند. شاید هم بسیاری از آنان در مقابل یک عمل انجام شده و اتفاق پیشبینی نشده قرار گرفتند و دیگر راه بازگشتی هم برایشان نبود. شاید فکر میکردند بازگشت شان مساوی با اعدام است. بنابراین فکر میکنم که این برنامه و سیاست فقط در ذهن مسعود رجوی و شاید چند نفر دیگر از سران سازمان بود که میدانستند به کجا دارند میروند. یک نکته خیلی جالب در مورد مجاهدین این است که حتی چریکها و چپها به این کار آنها اعتراض میکردند، نه از باب اینکه چرا شما اقدام مسلحانه میکنید؛ انتقادی که داشتند این بود که چرا بدون هماهنگی این کارها را کردید و ما هیچ آمادگی مقابله با این وقایع را نداشتیم. بنابراین شما کاری را شروع کردید که ما ضربهاش را خوردیم. اعتراض افراطیها به مجاهدین این بود که شما دست ما را به اصطلاح در پوست گردو گذاشتید. بدون اینکه هیچ آمادگی داشته باشیم؛ چون وقتی شما شروع به انجام این کار میکنید حتماً باید خانه تیمی داشته باشید، سلاح داشته باشید. انواع و اقسام برنامهریزیها را داشته باشید. قبل از سال ۶۰ غیر از مجاهدین که این برنامهها را در ذهن داشتند، بقیه حداقل به این سرعت دنبال این مسیر نبودند. بنابراین اکثر قرارهایشان آشکار بود، خانههای تیمی آن چنانی نداشتند. فقط حزب توده و چریکهای اکثریت بودند که چون در فاز مسلحانه نبودند توانستند تا مدتی بعد از سال ۶۰ خود را حفظ کنند ولی بقیه همه وارد فاز مسلحانه شدند درحالی که به لحاظ عینی و زمینهای مقدمات این فاز برایشان فراهم نبود و پس از آن مقطع یا فرار کردند یا دستگیر شدند.
منظور از بقیه چریکهای اقلیت و گروه آمل و...؟
بله، همه گروههای دیگر غیر از توده و چریکهای اکثریت که این خط مشی را قبول نداشتند و دفاع نمیکردند و محکوم هم میکردند.
علاوه بر غافلگیری عملیاتی همچنان در فیلم دوم بحث نفوذی مطرح است. از جمله کارمند اوین که نفوذی است. آیا واقعاً سیستم اطلاعاتی ما تا اواخر دهه ۶۰ آنقدر نفوذپذیر بود که راحت بتوانند وارد آن شوند و نفوذ کنند تا همچنان در سال ۶۷ هم این مشکل وجود داشته باشد؟
نکتهای که اول باید به آن توجه کنیم این است که روایت این فیلم چه میزان منطبق بر یک واقعیت تاریخی است؟ من نمیدانم. شاید میخواستند که فضای کلی را نشان بدهند، اما بله نفوذ بوده ولی آن سال خیلی ضعیف شده بود.
در فیلم اول خیلی پررنگتر است. در فیلم اول عباس زریباف که در فیلم دوم شخصیت محوری میشود، جزو گروه پنج نفره اطلاعاتی است، کشمیری هم همینطور.
مجاهدین را نباید به چشم یک سازمان عادی نگاه کرد. یک فرقه بسیار پیچیده و مخوفی است. بهنظرم در کل تاریخ از گذشته تا امروز جریانی مشابه این فرقه دیده نشده است. این حد از تبعیت کورکورانه، واقعاً باورناپذیر است. شاید هم در جاهایی مثل خمرهای سرخ کامبوج بوده باشند ولی فقط مقطعی کوتاه عمر کردند و به نظرم گذرا بودند؛ اما مجاهدین توانستهاند با این شیوهها تا امروز عمر کنند.
مورد دیگری که در فیلم تا حدی مشخص است انگار این آدمها مسخ شدهاند. همین که طرف با نارنجک خودش را میکشد با نام مسعود رهایی، مریم مقدس نشانه عمق مسخ شدگی است، بجز فرقههای مذهبی مثل کوروش داویدیان که در امریکا دست به خودکشی جمعی زدند، هیچ فرقهای را که تا این حد مسخ شده باشد ، اصلاً نداشتیم.
به نظرم این از موضوعاتی است که باید کارشناسان مطلع راجع به آن مطالعه کنند، ولی در مورد مجاهدین به طور خاص این تنها دلیل آن نیست. دلیل دیگر میتواند اعدام باشد. وقتی که عملیات مرصاد انجام شد یکی از کسانی که دستگیر شد سعید شاهسوندی از کادر مرکزی مجاهدین بود. شاهسوندی، به لحاظ معیارهای قانونی حتماً باید اعدام میشد. بدیهی و روشن بود، ولی خب بههرحال فکر میکنم با حمایتهایی که شد گفتند این را اعدام نکنید؛ حتی اجازه خروج از کشور هم به او داده شد. همین رفتار با شاهسوندی موجب ریزش شدید نیروی آنها شد. اما وقتی که اعدام قطعی باشد، بازی صفر و یک گردید و راه برای ریزش نیروهای آنها بسته شد. چون آنها میگویند حالا اینجا که هستیم زندهایم. ایران یا آن طرف که برویم حتماً عاقبت ما مرگ است.
دیالوگی هست بین صادق و کمال که انگار این آغاز جناحبندی سیاسی در جمهوری اسلامی است؛ در پلان آخر که کمال اسلحه را تحویل صادق میدهد؛ یک گروه که سفت و سخت برخورد میکنند مثل صادق و بعداً احتمالاً به اصولگراها تبدیل میشوند و گروهی که اتفاقاً اول خیلی تندتر هستند مثل کمال ولی آرام آرام درحال رسیدن به مصالحهای هستند. این خط کشی در فیلم اول درواقع بین شخصیتی که مسئول تخلیه اطلاعاتی بود و صادق اتفاق میافتد که او مدام میگفت باید به اینها رحم کرد، باید از اینها اطلاعات گرفت.
کاملاً موافقم. بهخاطر اینکه این تمایز جریانی از ابتدا هم بود. کسانی که میگفتند اعدام نکنید، تند برخورد یا قاطع برخورد نکنید، اصلاً به این معنا نبود که ذرهای حس تعلق به اینها داشتند. چه بسا در مجموع بیشتر ضربه دیده بودند، تنفرشان هم بیشتر بود، ولی میدانستند که این نوع برخورد لزوماً جواب نمیدهد. خیلیها بر اثر یک اتفاق یا برحسب یک دوستی خیلی ساده جزو مجاهدین میشدند. البته این فیلم روایت زنی است که خواهر و همسر دو نیروی اطلاعات است. حس خانوادگی و عاطفی خیلی برجسته شده است ولی واقعیت کمابیش همین طور بود. کسانی که با دهه ۶۰ آشنایی ندارند نمیدانند که این اتفاقها حتی بین زن و شوهر میتوانست رخ بدهد. در پاسخ به سؤال شما که چرا نفوذ اتفاق میافتاد، وقتی که یک عضو سازمان حتی در خانواده چنین حدی از پوشش امنیتی را رعایت میکند که همسرش متوجه وابستگی یا عضویت شان نشود، براحتی میتوانند در سیستم حکومتی خودشان را طور دیگری نشان دهند و نفوذ کنند، البته فراموش نکنیم که مجاهدین یک ویژگی خیلی مهمی که داشتند این بود که آنها هم مذهبی بودند. مثلاً یک چپ نمیتوانست در این سیستم نفوذ کند، خیلی کار مشکلی است.
مثلاً یک مورد همین سخنرانی رجوی قبل از عملیات مرصاد (فروغ جاویدان) که به عاشورا اشاره میکند.
پیش از انقلاب هم همین بود. چپها در جنگ شهری خیلی سریع شکست میخوردند. جنگ روستایی هم که دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. بیشتر سعی میکردند از طریق مجاهدین پوشش بگیرند؛ چون آنها راحتتر میتوانستند در حوزه عمومی و مردم باشند و این بهدلیل تعلقات مذهبیشان بود. این خیلی اهمیت دارد.
من ماجرای نیمروز ۲ را بهتر از ۱ دیدم. تاریخیتر و مستندتر به نظر میرسد. درام بهتری هم داشت. افراد در موقعیتهای فوقالعاده درام قرار میگیرند مثل همان دیالوگ برادر با خواهر در چهارزبر. یا دیالوگی که سیما به همسرش میگوید درباره علت پیوستنش به مجاهدین بعد از خرداد ۶۰ درحالی که قبلش اسیر شده بود که «فهمیدن این چیزها در اشرف آسون نبود.» اینها در پادگان اشرف حق نداشتند تلفن کنند، در سالهای بعد موبایل نداشتند. حتی کسانی که خارج از پادگان هستند هم حق ندارند هر روزنامهای بخوانند. چه اتفاقی میافتد که ارتباط یک نفر 40 سال با جهان قطع میشود؟ اینها خودشان موارد روانشناسی هستند. اینکه یک سازمان میتواند آدمها را این گونه در دست بگیرد. در فیلم آدمهای مسخ شدهای میبینید که وارد مجاهدین شدهاند و نمیدانند بیرون چه خبر است در حالی که علقههای عاطفی و خانوادگی بیرون را ترک نکردهاند. شخصیت دختر دوم با نقش آفرینی هستی مهدوی فر که در واقع همسر عباس زریباف است کسی است که اصلاً میگوید من فقط بهخاطر عشق به این آدم اینجا هستم و برای شرکت در مرصاد لیلا (سیما) دستش را بالا میبرد.سیما مادری است که فقط بچهاش را میخواهد ببیند. احتمالاً این نگاه انسانی که فیلم دارد دلیل عصبانی شدن بعضیها است. چون میگوید اینها هم به نوعی اسیر هستند. اسم خودشان را ارتش آزادیبخش میگذارند ولی هیچ آزادی برای اعضای خودشان قائل نیستد. این آدمها را در پادگان نگه میدارند و از این پادگان به پادگان دیگری منتقل میکنند. مثل عکس معروفی که یک سری آدم پشت رایانه نشستهاند و دقیقاً مانند مسخ شدهها علیه ایران توئیت میکنند.
هر چند پدیدههایی شبیه آنها در برخی جوامع تمامیتخواه دیده شد ولی به نظرم نیاز دارد که مطالعه جدیدی در مورد آن شود. بههرحال آنها وقتی در پادگان هستند خارج از دسترسی دیگران هستند و بهعلت فقدان ارتباط با دیگران نمیتوانند تصویر دقیق و برآورد درستی از وضعیت خودشان داشته باشند. مسعود رجوی یک جملهای دارد که در واقع میخواهد نتیجه دیگری بگیرد. او در دهه ۶۰ میگوید که مترقیترین اصل این سیستم، اصل ولایت فقیه آن است، چنین برداشتی که او به ولایت فقیه دارد شاید فقط برخی تندروها داشته باشند. در واقع در نگاه او رهبری سیاسی فقط در چارچوب یک فرد تبلور پیدا میکند که هم خدا هست، هم پیغمبر و همه چیز دیگر. و تعجب آور است که چطور ممکن است چنین نیروهایی بهچنین وضعیتی تن بدهند، مثلاً فردی مانند تراب حق شناس، برای خودش اندیشه و فکر دارد، حالا درست یا غلط و اصلاً زیر بار چنین کار و وضعیتی نمیرود. یا مثلاً کسی مانند موسی خیابانی با اینکه خودش را رقیب رجوی میدانست و حتی احتمالاً بالاتر هم میدانست، اما در نهایت میبینیم اینها همه برحسب شرایط، زیر چتر مسعود قرار میگیرند. رهبری بلامنازع مسعود. اما بعد از مدتی میبینیم کمکم با این وضعیت خو میگیرند. به نظرم بیرون کردن اینها از این فضای ذهنی خیلی سخت است. معتقدم باید حتماً مطالعهای جدی انجام شود و اینها را ارزیابی کرد. موردی که برای خودم جالبتر است اینکه کشورهای غربی با این همه تجربه چرا به اینها راه میدهند؟ چطور میشود که آنها چنین سیستمی را تحت حمایت قرار میدهند، در حالی که بههیچوجه با هیچ کدام از گزارههای یک دموکراسی لیبرال سازگاری ندارند. ارتجاعیترین گزارههای مذهبی میتواند با گزارههای لیبرال دموکراسی نزدیکتر باشند تا مجاهدین.
اینها آدمهاییاند که انگار رفتند در یک جایی فریز شدند. از همه دنیا بریده شدند و بعد با مرصاد دوباره برگشتند و یکباره با واقعیت روبهرو شدند. موردی که پیشتر هم روایت شده بود و در فیلم هم به آن اشاره دارد این است که به آنها گفته میشود که ما وارد ایران میشویم، مردم از ما استقبال میکنند و تا تهران میرویم. امروز مهران، فردا تهران. انتظار داشتند زمانی که وارد میشوند مردم پلاکارد در دست برای استقبال شان صف کشیده باشند. یعنی فریز در این ابعاد خودش را نشان میدهد.
این محصول همان فضای امنیتی است، شاید مسعود رجوی واقعاً فکر کرده همین طورهم به تهران میرسد. ولی چگونه میشود یک آدم یا یک گروه تا این حد دچار خطا شود؟ این ریشه در فقدان دموکراسی و آزادی درون گروهی دارد که کسی سخن مخالف نمیگوید و اگر گفته شود احتمالاً چنین اتفاقی نمیافتد. ما هم اغلب گرفتار چنین برداشتها و اشتباهات فاحشی از شرایط میشویم. خیلیها، بدیهیات را انکار میکنند. مثلاً در سال ۷۶ حکومت چرا فکر میکرد که ناطق نوری برنده میشود؟ حتی اصلاحطلبها هم دچار این خطا بودند. حالا اینجا که خیلی فضای بستهای نداشتند دچار این خطا شدند. اینجا میتوانند کمی با هم صحبت کنند؛ ولی زمانی که در یک گروه باشند، هیچ روزنامهای هم نداشته باشند، هیچ دسترسی به دنیای خارج نداشته باشند، فقط از یک اندیشه و یک ذهنیت و یک رفتار تغذیه شوند، طبیعی است که نتیجهاش همین میشود. به نظرم بحث کارکرد آزادی بحثی بسیار کلیدی است.
اینهایی که در فرانسه هستند هم همین شرایط را دارند. فرانسه که دیگر پادگان نیست. اینها به نوعی شست و شوی مغزی شدهاند تا حدی که ترکی الفیصل در گردهمایی سالانهشان از لفظ «مرحوم رجوی» استفاده میکند و آنها بشدت تشویق میکنند درحالی که اول بار بود رسماً در نشست خودشان مسأله مرگ رجوی مطرح میشد و اینان یا بیخبر بودند یا دانسته به وجد آمدند.
بهنظرم آنها از نظر ذهنی در فرانسه نیستند؛ مانند ایرانیهایی که ۱۰ سال درخارج زندگی میکنند ولی زمانی که برمی گردند درست مانند خودمان رفتارمی کنند. اینها فقط به لحاظ جغرافیایی در فرانسه هستند. این فرق میکند با اینکه بهلحاظ اجتماعی در جامعه فرانسه باشند. به نظرم خیلی تفاوت بین این دو وضعیت است. فکر نمیکنم که بتوانیم بگوییم که اینها در یک جامعه آزاد هستند؛ البته در کل واقعاً موجودات عجیبی هستند.
نیروهای مجاهدین در عملیات مرصاد آرایش ستونی داشتند که اگر یک جای ستون را میزدند ستون از هم میپاشید. در فیلم هم دیده میشود که سیستم کند عمل کرد در مقابل اینها که میخواستند تا کرمانشاه بیایند. شما در تهران چه شنیدید؟
همینطور که در این فیلم هم میبینید، بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ یک شوک وارد شد. این هم از مشکلاتی است که در جامعه ایران هست. تا ساعت ۲ بعدازظهر ۲۷ تیر ۶۷ یک کلمه راجع به این موضوع در عرصه عمومی گفته نشده بود. مقایسه کنید با برجام که سالها در موردش حرف زده میشود، روزی که تصویب یا تأیید میشود تقریباً همه با آن آشنا هستند. اما سال ۶۷ در تبلیغات رسمی شعار میدادند جنگ جنگ تا رفع فتنه، حتی اگر بیست سال هم طول بکشد. هیچ حرفی از یک نوع شکست جدی بیان نمیشود. در حالی که وضع جبههها در عمل خیلی بد بود. الان خاطرات بچههای جنگ را که میخوانیم، میبینیم شرایط بسیار نامساعدی داشتند. بعد یکباره ساعت ۲ بعدازظهر اخبار را میشنوند و میبینند که قطعنامه پذیرفته شده، حتی عبارت جام زهر بهکار رفته بود. این نحوه برخورد خیلیها را میشکند، شما الان این را راحت میشنوید چون آن رویداد اکنون برای شما فقط یک داستان است ولی برای انسان آن زمان یک تراژدی و غصه بزرگ بود همه زندگیاش بود. ولی شما این آقای کمال را نگاه کنید، میگوید آره بابا ما قربون امام هم میرویم، قبول داریم ولی میدانیم که چه کسی پشت آن بوده...
و مرصاد چه؟
این موضوع قدری فرق میکند و حتی اثرات مثبت هم داشت. از چیزهای عجیبی که شاهد بودم اینکه جبههها وضع خوبی نداشت. دیگر کسی نمیرفت ولی به محض اینکه اعلام شد مجاهدین آمدهاند همه رفتند. کسی نبود که مثلاً بتواند بجنگد و نرفته باشد. کسانی را میشناسم که آن موقع در انگلیس دکتری میخواندند، از آنجا یکضرب سوار هواپیما شدند آمدند فرودگاه مهرآباد و رفتند کرمانشاه.
آن هم در یکی، دو روز.
به سرعت. حتی یک روزه. به محض اینکه شنیدند. کل ماجرا در دو روز تمام شد. آن موقع که فکر نمیکردند یکی، دو روز تمام میشود.
از قبل هم آمادگی نداشتند.
بله. کسانی که میتوانستند بجنگند میرفتند. به چیزهای دیگر کاری نداشتند.
چرا؟ به خاطر نفرت از مجاهدین؟
بله، هم این، هم اینکه در واقع این بحث جنگ با عراق نبود، این حمله خیلی توهینآمیز بود. بخصوص که سازمان مجاهدین هم باشد که دیگر تردیدی باقی نمیگذارد. بنابراین عملیات مرصاد ورق را برگرداند. آنها فکر میکردند که مردم همه فرار میکنند. آنها ارزیابی میکردند ایرانیها که در جبهههای جنگ با عراق کمتر حاضر میشوند، در مقابله با ما که حتماً خیلی شجاع تریم و ایرانی هستیم و با ارعاب آنها را میترسانیم، توان مقاومت نخواهند داشت. همین طور که در فیلم نشان داده میشود فکر میکردند که هیچ کس ایستادگی نمیکند ولی واقعاً عکس قضیه بود، یعنی به محض اینکه همه مطلع شدند مجاهدیناند بلافاصله هر کسی از هر جایی میتوانست راه افتاد. حتی میشد گفت که یک شکلی ترافیک سنگینی به سوی آنجا هم ایجاد شد.
چون به نوعی آدم دشمنش را میبخشد اما خائن را نمیبخشد.
بله. رهبران مجاهدین غیرقابل بخششاند. کارهای مجاهدین ریشه بخشی از مشکلات این کشور است.
* متن کامل را در «ایران ماه»
و سایت ایران آنلاین بخوانید
سایر اخبار این روزنامه
با نماز، جان را پالایش و از گناه دوری کنیم
سپاهان جای استقلال را در صدر گرفت
عملیات مرصاد ورق را برگرداند
مصائب یک اقتصاد دلاریزه
«بوریس» فاتح «عوام»
پشت پرده کیکهای مشکوک
تکاپوی اصلاحطلبان برای انتخابات
دلجویی شمخانی از خانوادههای جانباختگان اعتراضات آبان
«نه» به توزیع کوپن
ثبت ساز دوتار ایرانی در یونسکو
واکنش کاربران شبکه های اجتماعی به <سورپرایز پهپادی>
آتش دوباره در چهارراه استانبول
کتاب را با کابینت هماهنگ کن
تحریم واقعیت تحریم
بریتانیا؛ پایان نبرد انتخابات، ادامه جنگ <برگزیت>
زلزله بوریس
سلام ایران