به <اجاره نشینی فکری> عادت کرده ایم







سیدحسین امامی
حمیدرضا یوسفی سی سال است که در آلمان زندگی می‌کند. او دانش‌آموخته دانشگاه‌های تریر و کبلنتس آلمان است و هم‌اکنون به‌عنوان استاد «تاریخ فلسفه» و «روانشناسی تعامل» در دانشگاه پوتسدام به تدریس اشتغال دارد. علاوه بر این، بنیانگذار و رئیس مؤسسه ترویج تفکر میان‌فرهنگی در آلمان نیز هست.
«تفکر در بستر تاریخ»، «عرصه‌های تفکر»، «صحنه‌های نبرد اندیشه»، «مبانی فلسفه میان فرهنگی»، «مبانی تعامل میان فرهنگی»، «تاریخ جهانی حقوق‌ بشر»، «تاریخ جهانی اخلاق»، «تاریخ جهانی رواداری» از جمله مهم‌ترین آثار او به زبان آلمانی است که برخی از آنها به فارسی نیز ترجمه‌ شده‌اند. او نگاه قابل تأملی در باب موانع تفکرورزی در ایران دارد که از آن با عنوان «امتناع تفکر» یاد می‌کند و «اجاره‌نشینی فکری» و «عدم خودباوری» را از عمده‌ترین دلایل آن برمی‌شمارد.
جناب یوسفی، شما کتابی در خصوص «کارکرد تفکر» در دست تألیف دارید. می‌خواهیم بدانیم انسان‌ها از نظر تفکر چه تفاوت‌هایی باهم دارند؟
می‌توان عقل را به دو بعد «فطری» و «تربیتی» تقسیم کرد. «عقل ذاتی» به این معنا است که همه انسان‌ها از عقل و شعور و چهارضلعی «تفکر» و «احساس» و «حس» و «شهود» برخوردارند. به‌طوری که یک انسان کم‌سواد یا بی‌سواد می‌تواند مثل حافظ شعر بگوید و به اختراعات بسیار پیچیده مبادرت ورزد، البته این‌ یک استثنا است.
بُعد دیگر «عقل پرورشی» است که اساس آن را تربیت، نوع فرزندپروری والدین و اقلیم و محیط پیرامون شکل می‌دهد. امروزه، این ‌یک امر بدیهی است که «تفکر» در عرصه زندگی به وجود می‌آید و شکل می‌گیرد. هرقدر که انسان از اجتماع دورتر باشد، مغز و نوع تفکر او محدودتر می‌شود. انسان یک موجود اجتماعی است و همه‌ چیز او در اجتماع و مراودات اجتماعی رشد می‌کند و به شکوفایی می‌رسد. کنجکاوی درونی و پشتکار فردی از ارابه‌های این شکوفایی هستند، ضمن اینکه همه انسان‌ها نمی‌توانند اهل اندیشه باشند و نویسنده یا دانشمند خوبی شوند.
انتخاب شغل‌ و سبک زندگی فردی و جمعی انسان‌ها نشان‌دهنده نوع کاربرد آنان از چهارضلعی شناخت مغز به‌ مثابه آشیانه تفکر است. به‌همین دلیل انسان‌های بسیاری هستند که ماندگار و برای نسل‌های بعدی الگو می‌شوند و هستند کسانی که فراموش می‌شوند و چیزی از خود به‌ جای نمی‌گذارند.
برخورداری از «تفکر عمیق» مستلزم داشتن چه شرایط و لوازمی است؟ عوامل ژنتیکی و ارثی و آموزه‌های اکتسابی چقدر در این زمینه می‌توانند مؤثر باشند؟ آیا «تفکر عمیق» از روش و منطق خاصی پیروی می‌کند؟
شرایط خانوادگی، نوع فرزندپروری و اقلیم و محیط، در کار کشیدن از مغز و شکوفایی استعدادها بسیار مهم هستند. جدا از اینکه انسان‌هایی وجود دارند که به‌طور ژنتیکی باهوش و بسیار زودفهم و خلاق هستند، کسانی که این خصوصیت را ندارند، باید از طریق ممارست به‌طور اکتسابی بیاموزند و با مطالعه وسیع، دانش‌افزایی کنند تا درونشان تبدیل به یک دانشگاه با میدان‌های وسیع و افق‌های متفاوت شود. منطق روابط در این زمینه می‌تواند باعث تسریع این رشد شود.
اطلاع‌رسانی و ایجاد زمینه رشد برای استعدادهای مختلف و حمایت از آنها از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. رسانه‌ها در جهت اطلاع‌رسانی نقش ویژه‌ای در این بین دارند؛ استفاده درست از شبکه‌های مجازی می‌تواند به بالا بردن سطح فکر جامعه کمک کند و بی‌شک کتاب‌های درسی نقشی اساسی در تربیت فکری انسان دارند. به این اعتبار، فرزندان ما باید از همان نخستین روزها و در سال‌های آغازین مدرسه، با مغز و کارکردهای آن آشنا شوند. این روش در بیداری فرهنگی آنان بسیار مؤثر و کمک‌کننده است و اینچنین بتدریج با اندیشیدن انس
 می‌گیرند.
برای روشنگری سراسری باید جامعه را به یک دانشگاه عظیم با دانشکده‌های مختلف بدل کرد؛ بدون اینکه دنبال تزریق تفکر استعماری به آن باشیم. «مغز استعماری» مغزی یک وجهی است و شرطی شده عمل می‌کند و هرگز نمی‌تواند به بالا بردن ظرفیت فکری جامعه کمک کند.
چه روش‌هایی برای «درست فکر کردن» وجود دارد؟
روش‌های بسیار متفاوتی برای درست اندیشیدن وجود دارد که نمی‌توان به آنها عمومیت داد. روش اتخاذ شده باید با الگوی هویتی فرد همخوانی داشته باشد؛ در غیر این صورت هیچ روشی جواب نمی‌دهد.
اقلیم و محیط پیرامون تنها یکی از ابعاد مهم برای به حرکت درآوردن ارابه تفکر است. ما باید بیاموزیم برنامه درونی و دنیای ذهنیت خود را تغییر دهیم و پیش‌زمینه‌های فردی را در خودمان به وجود آوریم. ضمن اینکه باید بدانیم که الگوی هویتی افراد هر نوع تفکری را نمی‌پذیرد؛ البته این تفاوت به نوع و ساختار شخصیت و سرگذشت فردی افراد بستگی دارد.
شما می‌دانید که تفکر انواع گوناگون دارد: چند مثال آن تفکر «تحلیلی»، «سیستمی»، «سیستماتیک»، «چک‌لیستی»، «راهبردی»،  
«صلح‌آمیز»، «خشونت‌بار» یا «تربیتی» است. این سبک‌های تفکر معمولاً مطابق با ساختار شخصیتی افراد می‌توانند
عملیاتی شوند.
فرض کنید که قرار است مدیریت یک شرکت را به شما واگذار کنند. کار فکری از همین لحظه شروع می‌شود؛ اینکه مدیریت یعنی چه و مدیر باید دارای چه کیفیت‌هایی باشد. باید ظرفیت خود را بشناسید و میزان مسئولیت‌پذیری خود را بسنجید. باید عمل‌گرا و با پشتکار باشید. باید نگاهی همگرایانه و زبانی ملایم، ولی در عین حال بُرّا و گویا داشته باشید. باید خلاق بوده و به همه‌چیز نگاهی راهبردی، تحلیلی، آینده‌نگرانه و چند بُعدی داشته باشید. باید پرسشگر و مطالبه‌گر بود، بدون اینکه دیگران را اسیر نگاه مدیریتی خود کنیم. باید در همه زمینه‌ها انگیزه‌دهنده و امیدبخش باشیم. باید بدانیم و بیاموزیم که سلامت ذهن و بهداشت رفتار اساس سیستم مدیریت و تربیت فکری جامعه را در همه زمینه‌ها تشکیل می‌دهد. این «بایدها»، منطق و شاکله‌های تفکر مدیریتی را تشکیل می‌دهند که باید روی گام‌های آن فکر شود. رفتارهای فکرنشده در درازمدت نشان خواهند داد که شما مدیر بی‌کفایتی هستید که باید کنار گذاشته شوید.
تفکر کپی شده، تقلیدگرا و به نوعی «اجاره‌نشینی فکری» که ریشه آن مغز استعمارزده است، آسیب‌زا و پرمخاطره است و ذهن را نسبت به توانمندی‌های ذاتی خود بیگانه می‌کند. مبنای «جسارت تفکر» خودباوری فرهنگی، اجتماعی، علمی، فرهنگی و دینی است. این را باید در مدارس به دانش‌آموزان و بعدها در دانشگاها به دانشجویان بیاموزیم. کسی که حتی یکبار طعم تفکر را چشیده باشد، هرگز آن را رها نخواهد کرد.
«تفکر» و عمق آن، آیا می‌تواند با جغرافیا و قومیت و... ارتباطی داشته باشد؟ چرا برخی از کشورها در این زمینه توانستند گوی سبقت را از دیگر کشورها بربایند؟
دست روی یک موضوع مهم گذاشتید؛ متأسفانه یکی از مصیبت‌های بشریت «تفکر قبیله‌ای» است. این نوع تفکر تنها محدود به لات‌بازی‌های کوچک و بزرگ خیابانی نمی‌شود که از این طریق یک حس تعلق کاذب و پرخشونت برای خود بتراشند و به جان هم بیفتند. در کانون بسیاری از روابط خویشاوندی هم «تفکر قبیله‌ای» حاکم است که عموها، خاله‌ها و دایی‌ها و فرزندان آنان را به جان هم می‌اندازد و باعث کدورت می‌شود.
عین این نوع تفکر را می‌توان در نهادهای اجتماعی و تشکل‌های سیاسی مشاهده کرد. اینگونه تشکل‌ها برای خود رنگ و اسم تعریف می‌کنند و دنبال تثبیت نظریه‌های خود بدون در نظر گرفتن حق ‌و حقوق اجتماعی یکدیگر هستند. نزاع درون و میان فرهنگ‌ها هم نتیجه همین تفکر قبیله‌ای است که فرد و افراد را در یک دور باطل و مخرب قرار می‌دهد. کشورهایی که از تفکر قبیله‌ای عبور می‌کنند، میزان همگرایی در آنها بالاتر است و در مجموع موفق‌تر هستند تا جوامعی که اسم و رنگ و چشم‌ وهم‌چشمی باعث لشکرکشی‌های خیابانی و از بین بردن اعتماد و در نهایت درگیری‌های فیزیکی می‌شود.
«فلسفه به‌عنوان عالی‌ترین شکل تأمل و تفکر، در کشورهای خاصی شکل گرفت و رشد کرد و دیگر کشورها نتوانستند به این درجه برسند. علت این امر، آیا همان محیط و آموزش است؟
سی سال است که در آلمان زندگی می‌کنم و در این سی سال به کلیه کشورهای اروپای غربی و شرقی، امریکای لاتین و آسیای شرقی مسافرت کرده‌ام و بسیار از سبک‌های فکری آنان را آموخته‌ام و به این باور رسیده‌ام که فلسفه متعلق به هیچ سرزمینی نیست، زادگاه فلسفه، یا تفکر درباره هستی و هستنده، ریشه در ذات بشر دارد. به‌طوری که می‌توان گفت: «هرکجا که انسان حضور دارد، آنجا پتانسیل تفکر درباره هستی و هستنده یا فلسفه وجود دارد.»
اما اینکه چرا در برخی کشورها فلسفه، به قول شما، رشد می‌کند و دیگر کشورها قادر به چنین رشدی نیستند جای تحلیل دارد. واقعیت این است که فلسفه یونانی توسط ترجمه آثار فلاسفه یونانی به زبان عربی، باعث شد که این فلسفه بعدها به زبان لاتین ترجمه شود و وارد اروپا و مغرب‌زمین شود. یکی از دلایل اساسی این واقعیت تاریخی که دانشمندان آن زمان، دانشمندان جهان اسلام و بیشتر ایرانی بودند، این است که تفکر در آن دوران تمدن‌ساز بخشی از فرهنگ اجتماعی و سیاسی قلمرو اسلام را تشکیل می‌داد.
دانشمندان اسلامی- ایرانی یا ایرانی- اسلامی «خودباور» بودند و با ایمانی راسخ دنبال فهم هستی و هستنده‌های آن بودند و در این مسیر بسیار موفق عمل می‌کردند. کاری که اروپایی‌ها آموختند و از آن طریق راه خود را در دل تاریخ پیدا کردند و بعدها راه خود را از تفکر و فلاسفه اسلامی جدا کردند؛ درحالی‌ که ما به‌صورت تصاعدی از اصل خود دورتر شدیم و امروز اینجا ایستاده‌ایم.
ما لااقل در دویست سال گذشته به‌طور پیوسته دنبال فهم خود و مضامین فکری خود از قلم و دهان غرب هستیم. بدیهی است که مغزهای بسیاری از ما مغزِ ازخودگریز است. ما مثل کودکی هستیم که می‌داند راه رفتن چه کمکی به او در امورات زندگی‌اش می‌کند، ولی ترجیح می‌دهد که چهار دست‌وپا برود و التماس کند. این رفتار برآمده از عدم اعتماد به‌ نفس فرهنگی، تاریخی و علمی، آسیب‌های زیادی به گنجینه‌های علمی و امکان کالبدشکافی تفکر مواریث فکری کشورمان وارد کرده است.
رشد و شکوفایی مغرب‌زمین ژنتیکی نیست، بلکه به نوع «تربیت سیستمی» در جوامع آنان بازمی‌گردد. آنان از ما باهوش‌تر نیستند، بلکه خود را صاحب عقل و اندیشه می‌دانند و با آن به ما فخر می‌فروشند. تفاوت تنها در اینجاست!
کسی که از دوران کودکی در خانواده توسری می‌خورد، والدین برای آینده تحصیلی‌اش و همسرداری و بچه‌داری‌اش تصمیم می‌گیرند، بندرت می‌تواند خودباور بار بیاید و بداند که تفکر چیست و چه فوایدی برای شکوفایی شخصیت فردی خودش و رفاه عمومی می‌تواند داشته باشد.
اگر علاقه و انگیزه‌ای برای تغییر و تحول وجود دارد، باید نظام آموزش را بر تفکر استوار کنیم و با تعریف قوانین متعدد، نوع فرزندپروری را در جامعه تغییر دهیم تا بتوانیم آن را تبدیل به یک دانشگاه بزرگ کنیم. در غیر این صورت، در کشورهای دیگر «تئوری اجتماعی» تعریف می‌کنند و ما آن را ترجمه می‌کنیم و نگاه آنان را تبدیل به گفتمان‌های چالش‌ساز و مخرب می‌کنیم. لذا رشد و شکوفایی علمی کشورهایی مثل انگلستان و فرانسه یا آلمان به برتری هوشی آنان نیست، بلکه ریشه در خودباوری بیکران آنان دارد.
هگل بارها گفته است جهان متعلق به اروپا است. کانت معتقد است اکملیت یعنی اروپا. هوسرل بر این باور است که جهان متعلق به ما است و ما همه‌جای آن احساس می‌کنیم که در خانه خود هستیم. آنان برای خود واقعیت می‌سازند، ولی ما عاشق رؤیاهای خود می‌شویم و با آرزوهایمان در پستوی تقلید و ازخودبیگانگی زندگی می‌کنیم.
حسرت غرب‌باورانه‌ای که به مغزهای خود تزریق کرده‌ایم، ما را دچار نوعی اسکیزوفرنی اجتماعی، علمی، تاریخی و هویتی کرده است. یکی از عواقب این آسیب بزرگ، ایجاد جنگ‌های سرد جناحی و نابودی پتانسیل‌های ممکن کشور برای پیشرفت و تحول فراگیر بوده است.
با اینکه مدعی هستیم که بهترین و نخبه‌ترین ژن را داریم، اما سده‌ها است که نتوانستیم یک مکتب فکری را در سطح جهانی عرضه کنیم. همزمان با دکارت در فرانسه، ملاصدرا در ایران هر دو فعالیت فلسفی داشتند، اما دستاوردهایشان کاملاً متفاوت شد. این اختلاف‌ها از کجا ناشی می‌شود؟ اگر توسعه‌ای را که امروز درغرب جاری است، ماحصل تفکر دکارتی بدانیم، چرا دستاوردهای متفکرانی چون ملاصدراها یا ابن‌سیناها برای ما راهگشای مسائل امروزمان نشد؟
تاریخ 200 سال گذشته ایران، تاریخ امتناع تفکر و نگاه کردن به دست و دهان مغرب‌زمین بوده است که تاکنون دستاوردی برای کشورمان و سیر حکمت در سرای روشنفکری آن، جز ترویج تقلید و واردات گفتمان‌هایی که در کشور ما فاقد ریشه هستند، نداشته است.
قد و قامت تفکر فلسفی بزرگان ما جهان را درنوردید. قانون طب ابن‌سینا تا اوایل قرن نوزدهم حرف اول و آخر را در کانون علم پزشکی می‌زد، ولی ما نتوانستیم یا نخواستیم راه او را ادامه بدهیم و از دل هم‌پیوندی «فلسفه» و «شفا» علم نوین را بزایانیم. این کار در مغرب‌زمین صورت گرفت و آنان از ما سبقت گرفتند و ما را مصرف‌کننده دستاوردهای علمی خود کردند. در حوزه‌هایی که خودباوری داشتیم، توانستیم با کشورهای فوق‌پیشرفته رقابت کنیم، آنجا که خودباوری ما جای خود را به تقلیدگرایی و گفتمان‌سازی وارداتی داد، در درون سازمان وجودی خودمان شکست خوردیم و در هیچ جمعی جز صف تماشاچی‌ها دیده نشدیم.
مقایسه دکارت و ملاصدرا را کسانی در ایران تبدیل به گفتمان کرده‌اند که گویا تمامی هم ندارد! این تعبیر دانشمندان غربی است که ما آن را کپی کرده و مرتب تکرار می‌کنیم. دکارت دستاورد زیادی برای غرب نداشت، بلکه «تعمیق اندیشه» او در غرب ایجاد تحول کرد. این در مورد ملاصدرا می‌تواند مصداق داشته باشد. ما بسیار دیر به ملاصدرا پرداختیم و او را کشف کردیم. امروز هم علاقه واقعی به بیرون کشیدن تفکرات جدید از دل جهان‌بینی او نداریم.
تفکر تقلیدگرایانه و امتناع از تفکر اصیل و واقعی که ریشه در فرهنگ ما دارد، باعث شده است که خودمان را، تاریخ‌مان را، سیر حکمت در کشورمان را و تاریخ تفکر را با ترجمه آثار غربی از زبان مغرب‌زمین بیاموزیم. بیش از دو قرن است که ما آنجا را مدینه فاضله خود کرده‌ایم و آن را سینه‌ به‌ سینه برای هم با آب‌وتاب تعریف می‌کنیم.
نظام دانشگاهی ما در حالت اغما به سر می‌برد و بدون تزریق خون غربی در شریان‌هایش تاب‌وتوان حرکت ندارد. این «اعتیاد فرهنگی» یکی از سدهای بازدارنده تفکر در ایران است. ما هنوز هم‌، دلمان را خوش کرده‌ایم به ترجمه «گفتار در روش درست به کار بردن عقل» به قلم محمدعلی فروغی. سیر حکمت در اروپا هم که ایشان نگاشته‌اند معجونی از ترجمه و اقتباس است. شما امروز نمی‌توانید کتابی چند جلدی به زبان و قلم فارسی معرفی کنید که تاریخ تفکر را تبیین کرده باشد. ما برای فهم این تاریخ به کاپلستون و ویل دورانت تکیه می‌کنیم که جای خجالت دارد؛ این کتاب‌ها امروز در مغرب‌زمین خریدار چندانی ندارد. برای عبور از این خندقی که برای خودمان ساخته‌ایم باید به این شناخت برسیم که ما «غرب‌‌ندیده‌های غرب‌گرا» و «غــــرب‌دیـــده‌های غــــرب‌نفهمیده» هستیم. اگر این‌طور نبود، امروز اینجا نمی‌ایستادیم.
ما باید ریشه‌های این امتناع تفکر را بجوییم و به گفتمان‌سازی مبادرت ورزیم و جامعه را به خودانگیختگی دعوت کنیم. ما باید تیشه‌های ریشه‌های خود را بشناسیم تا بتوانیم با زبان و قلم خود به کندوکاو تاریخ‌مان بپردازیم و از آن بیاموزیم. ادعای ژن خوب یک توهم مخرب است که باعث شکاف اجتماعی، ترویج تعبیرهای قبیله‌ای در ابعاد وسیع و در نهایت رفتارهای ضداجتماعی و نافرمانی مدنی می‌شود.
بعد از ابن‌سینا و به قول غربی‌ها شاید بعد از ابن‌رشد دیگر متفکر جهانی نداشتیم. چرا؟
ابن‌رشد فیلسوف نبود، بلکه شارح ارسطو بود. اینکه «ابن‌رشد آخرین متفکر جهان اسلام است» تعبیر غرب از سیر حکمت در ایران است و مغز استعمارزده ما آن را تبدیل به یک واقعیت محض کرده و تفکر را از خود بریده و به حاشیه رانده است. پیش‌داوری که متأسفانه تبدیل به یک «پس‌گردنی فرهنگی» شده است. ما نباید در مقابل تفکر غرب زانو بزنیم. خود را برده دیگران دانستن یعنی تعطیلی مغز و نازایی تفکر. چیزی که می‌توان در کشور ما مشاهده کرد.
ابن‌خلدون، میرداماد، ملاصدرا، فیض کاشانی، ملامحمد نراقی، هادی سبزواری، علامه طباطبایی، حائری یزدی، سید حسین نصر، رضا داوری‌اردکانی، غلامحسین دینانی و غلامرضا اعوانی دانشمندانی هستند که ما موفق به معرفی و نقد سیستمی و سیستماتیک آنان نشدیم. ما بیش از دو قرن است که مست واردات ترجمه آثار نویسندگان غربی و گفتمان‌های غرب به ایران هستیم. به همین دلیل هیچ انتظاری نمی‌توانیم جز تقلیدگرایی و ترویج تفکرهایی که ریشه در فرهنگ ما ندارند، داشته باشیم. جامعه ما تبدیل به یک جامعه دگردوست شده است که به هندسه این دگردوستی اشراف ندارد.
نظام دانشگاهی ناکارآمد و دیکته حرف‌های گنده اندیشمندان غربی از دهان روشنفکران و استادان دانشگاه کشورمان باعث یأس و ناامیدی در میان جوانان شده است. جوانی که در دانشگاه خودباوری را نمی‌آموزد و فقط با متون غربی دست‌وپنجه نرم می‌کند، روزی به کشور خود پشت خواهد کرد. ما باید بیاموزیم، خود را با معیارهای دیگران نسنجیم و تاریخ خود را با عینک دیگران نبینیم. ما زمانی می‌توانیم از فرهنگ‌های دیگر کمک بگیریم که خودمان با تکیه به توانمندی‌هایمان ساختمان وجودی تفکر را در جامعه علمی بناکرده باشیم.
امتناع تفکری که به آن اشاره کردید، آیا در دهه‌های اخیر بر مهاجرت نخبگان تأثیری داشته است؟
با توجه به صحبتی که داشتیم، پاسخ به این پرسش سخت نیست. کسی که سال‌ها و دهه‌های متوالی با این دروغ زندگی می‌کند که ما نمی‌توانیم! بدون کمک غرب، هیچ هستیم! و این فکر مسموم را به محیط پیرامون خود انتقال می‌دهد که «نمی‌گذارند»، «اروپا حرف آخر را زده است و ما باید از آنان بیاموزیم» و «هرگز نمی‌توانیم از غرب بهتر باشیم» به‌گونه‌ای باورش می‌شود که ما فاقد تفکریم و این نگاه کاذب را به باور همگانی می‌رساند که ایران، این «خراب‌شده!!»، جای زندگی نیست و باید از آن خارج شد.
شما می‌توانید اثرات این نوع تفکر را براحتی آزمایش کنید: یک هفته مرتب خود را با جرایم و بدبختی‌های کشور درگیر کنید و آن را به دیگران هم انتقال دهید. خواهید دید که بعد از یک مدت، زندگی در این جامعه برای شما دشوارتر و شوربختانه خواهد شد.
چرا وقتی افراد از ایران خارج می‌شوند، می‌درخشند؟ یکی از دلایل آن این است که آنان کشور خود را جای پیشرفت نمی‌دانند و آن را به دیگران هم انتقال می‌دهند. اگر با هموطنان‌مان؛ چه نخبه و چه افراد عادی در خارج از کشور صحبت کنید و از آنان بپرسید که چرا از ایران رفتید، بسیاری از آنان پاسخ خواهند داد که «نمی‌دانیم. آنقدر از آن‌طرف گفتند که ما هم دوست داشتیم آن‌طرف را ببینیم.»
امتناع تفکر یک امر ذاتی نیست، بلکه یک مصیبت اکتسابی است که به تنبلی و راحت‌طلبی افراد برمی‌گردد که تقریباً در جامعه ما تبدیل به یک فرهنگ شده است: «فرهنگ امتناع تفکر».
به نظر شما برای عبور از این وضعیت و ایجاد خودباوری در جامعه چه باید کرد؟
یکی از راه‌های رهایی از تیشه‌های ریشه‌هایمان، بازگشت به خود و رهایی از «ازخودبیگانگی وارداتی» و «اجاره‌نشینی فکری» است که خودمان در 200 سال گذشته به شریان‌های کشور تزریق کرده‌ایم و این روند ادامه دارد. من عمومیت نمی‌دهم به این تعبیر، ولی بیش از 60 درصد کشور دچار این بیماری فرهنگی است. لذا باید از خودمان شروع کنیم، به بازشناسی فرهنگ‌مان بپردازیم. تاریخ و دین خود را بدون تقلیدگری از سیر حکمت در مغرب‌زمین واکاوی کنیم و راه‌هایی را ترسیم و انتخاب کنیم که به تفکر فردی و جمعی جامعه نشاط می‌بخشند و زمینه را برای خودباوری و پیاده کردن روش‌های درست به‌کار بردن عقل و شعور آماده می‌سازند.
مغز ما برای عبور از مخمصه مین‌گذاری شده استعمارزدگی نیاز به نرم‌افزاری متفـــاوت و انعطاف‌پذیـــر دارد کــــه سنگ‌بنای آن ابتدا در کانون خانواده گذاشته می‌شود و در محیط پیرامون و مدارس شکل می‌گیرد. دنیای ذهنیت جامعه که از تک‌تک ما شهروندان تشکیل می‌شود، نیاز به برنامه‌ریزی متفاوت و خودباورانه دارد تا بتوانیم خطاهای تبدیل به فرهنگ وجودی شده ضمیر ناخودآگاه خود را در یک فرآیند آسیب‌شناسی و پالایش اجتماعی عظیم در درازمدت کاهش دهیم و درنهایت از بین ببریم؛ زیرا ضمیر و ذهن ناخودآگاه ما، تفکر و نحوه زندگی ما را دیکته و مدیریت می‌کنند. فرزندپروری کارآمد توسط والدین و برنامه‌های خوب آموزشی نهادهای اجتماعی اساس کار است.
سیاسی‌کاری و تفکر قبیله‌ای فایده‌ای جز تخریب و خودزنی همه‌جانبه در کشور ندارد. فرزندان ما باید ارزش و اهمیت تفکر و رفتار فکر شده را بیاموزند و خودشان راه خود را با راهبری صحیح تفکر انتخاب کنند و نقشه‌راه زندگی خود را بدون بیگانه‌پرستی تزریقی توسط این‌ و آن، بتوانند در جامعه
تعریف کنند.
 تربیت و آموزش و پرورش خردورزانه به فرزندانمان کمک می‌کند که با عزت‌نفس رشد کنند، جایگاه خود را در زندگی بیابند و بدانند که اگر بخواهند و اراده کنند، می‌توانند قله‌های علم و دانش را با تفکر سیستمی و همه‌جانبه درنوردند و در دنیا حرفی برای گفتن داشته باشند. درهای بسته و تعطیل تفکر را در جان خود بازگشاییم و ایران را بسازیم.

نیم نگاه

قد و قامت تفکر فلسفی بزرگان ما جهان را درنوردید. قانون طب ابن‌سینا تا اوایل قرن نوزدهم حرف اول و آخر را در کانون علم پزشکی می‌زد، ولی ما نتوانستیم یا نخواستیم راه او را ادامه بدهیم و از دل هم‌پیوندی «فلسفه» و «شفا» علم نوین را بزایانیم. این کار در مغرب‌زمین صورت گرفت و آنان از ما سبقت گرفتند و ما را مصرف‌کننده دستاوردهای علمی خود کردند.
در حوزه‌هایی که خودباوری داشتیم، توانستیم با کشورهای فوق‌پیشرفته رقابت کنیم، آنجا که خودباوری ما جای خود را به تقلیدگرایی و گفتمان‌سازی وارداتی داد، در هیچ جمعی جز صف تماشاچی‌ها دیده نشدیم.
کسی که سال‌های متوالی با این دروغ زندگی می‌کند که ما نمی‌توانیم! بدون کمک غرب، هیچ هستیم! و این فکر مسموم را به محیط پیرامون خود انتقال می‌دهد سرانجام این نگاه کاذب را به باور همگانی می‌رساند که ایران، این «خراب‌شده!!»، جای زندگی نیست و باید از آن خارج شد.
هگل می‌گوید جهان متعلق به اروپا است. کانت گفته است اکملیت یعنی اروپا. هوسرل معتقد است جهان متعلق به ما است و ما همه‌جای آن احساس می‌کنیم که در خانه خود هستیم. آنان برای خود واقعیت می‌سازند، ولی ما عاشق رؤیاهای خود می‌شویم و با آرزوهایمان در پستوی تقلید و ازخودبیگانگی زندگی می‌کنیم.
نظام دانشگاهی ناکارآمد و دیکته حرف‌های گنده اندیشمندان غرب از دهان روشنفکران و استادان دانشگاه کشورمان، باعث یأس و ناامیدی در میان جوانان شده است.جوانی که در دانشگاه خودباوری را نمی‌آموزد و فقط با متون غربی دست‌وپنجه نرم می‌کند، روزی به کشور خود پشت خواهد کرد.