درِ این دژ رو به <تنهایی> باز است



مریم طالشی
گزارش نویس


«بیا بچه‌های من را ببین. این دو تا سپیده و سحر هستند، این هم امیرحسین، امیر حسین توپولی. به کسی نمی‌گویم اما امیرحسین را بیشتر از بقیه دوست دارم. یک بار ازم دزدیده بودنش، خیلی ترسیدم ولی پیدا شد. همه می‌گویند این امیرحسینت چرا بزرگ نمی‌شود؟ چرا دندان درنمی‌آورد؟ می‌گویم بزرگ می‌شود، بزرگ می‌شود...»
فاطمه بچه را به بغل می‌فشارد. آب دهان پسر بچه روی چانه‌اش ریخته و لبخند بانمکی دارد. سپیده و سحر از گوشه اتاق بهمان زل زده‌اند. آنها هم مثل برادرشان هیچ وقت بزرگ نمی‌شوند، فقط خیره نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند. کف اتاقِ بی‌پنجره، پر از خرده ریز و دورریختنی است؛ کیسه‌های پلاستیکی، دبه‌های خالی ماست و بطری‌های نوشابه خانواده.
خانواده خیالی‌اش را فاطمه 58 ساله زیر همین سقف دودگرفته جمع کرده. دیوار اتاق زن پر است از عکس کودکان خندان. با آنها حرف می‌زند، قربان صدقه‌شان می‌رود و از من می‌خواهد از بچه‌هایش عکس بگیرم. فاطمه یکی از ساکنان روستای دولت‌آباد قم است، دهی در دل قلعه‌ای تاریخی مربوط به اواخر دوره زندیه و از معدود روستاهای دنیا که هنوز مردمش داخل دژی محصور زندگی می‌کنند.
چرا گزارشم را با فاطمه شروع می‌کنم؟ چون این روایتی است از تنهایی آدم‌ها.
خانه فاطمه اول روستاست، اولین کوچه بعد از دروازه‌ای که تنها راه ورود به قلعه است. از بیرون چیزی پیدا نیست. نه خانه‌های کوتاه و سقف گنبدی را می‌شود دید و نه خانه‌های تازه‌ساز را که سنخیتی با بافت تاریخی روستا ندارند.
برای رسیدن به روستای دولت آباد که به‌خاطر قرار گرفتن در دهستان نیزار، به «دولت‌آباد نیزار» معروف است، از قم به سمت سلفچگان حرکت کرده‌ام و بعد از سلفچگان حدود 40 کیلومتر در مسیر اصفهان پیش رفته‌ام. وقتی از جاده فرعی که تابلوی روستای«راوه» ابتدای آن نصب شده، وارد می‌شوید و روستای «ساریه خاتون» را که مجموعه‌ای از چند خانه کوچک با حیاط‌های اناردار است، رد می‌کنید، قلعه دیگر کاملاً پیداست؛ قلعه‌ای که سال‌هاست هیچ کودکی در آن زندگی نمی‌کند.
برگردیم به داستان فاطمه. خانه فاطمه از خانه‌های قدیمی روستاست. یک حیاط کوچک بدون باغچه دارد که یک مبل راحتی تک نفره آنجا گذاشته. کیسه تخمه را هم کنار همان مبل روی زمین گذاشته. روبه‌روی مبل چیزی جز دیوار نیست. موقع ورود به اتاق باید کمی صبر کرد تا چشم به‌تاریکی عادت کند. گاز رومیزی سه شعله گوشه اتاق است و فاطمه روزها روشنش می‌کند تا خانه هوا بگیرد و بخاری را اصلاً روشن نمی‌کند چون می‌ترسد یادش برود شب خاموش‌اش کند و گاز خفه‌اش کند. اصالتاً اهل خمین است و بچه که بوده مادرش او را به اینجا آورده و الان توی همان خانه بچگی زندگی می‌کند. شوهر هم داشته اما 15 سالی هست که شوهرش طلاقش داده. فاطمه بچه‌دار نمی‌شده.«خیلی دوست داشتم یکی آشتی‌مان می‌داد. خیلی تنها هستم. شوهرم 12 سال تنها بود و زن نداشت. الان زن گرفته، یک بچه هم دارد. گفتند توی قم دیدنش که زنش دوباره حامله بوده. حالا که زن دارد دیگر نمی‌خواهم آشتی کند.»
فاطمه دوباره عکس امیرحسین را به سینه می‌فشارد و شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن:«من پسر خودم را دارم... عزیز خودم را دارم...»
می‌گوید روزی‌ام را خدا می‌رساند. چشمش آب مروارید آورده و کمیته امداد هزینه جراحی‌اش را می‌دهد و فقط معطل این است که کسی یک شب در تهران یا قم به او جا بدهد تا عمل کند و برگردد. خودش می‌گوید کاش یک زن تنها پیدا شود که یکی دو شب پیشش بماند. چیز دیگری نمی‌خواهد.
ملاقات بانو و آقای سالخورده
قلعه ساکنانش را در برگرفته، انگار که بخواهد از نظر پنهانشان کند. می‌گویند قبل‌ترها نگهبانی داشته که شب‌ها دروازه را می‌بسته و غریبه‌ای را راه نمی‌داده حالا اما از نگهبان خبری نیست. دروازه باز است و دولت آبادی‌ها از خدایشان است غریبه‌ای وارد دژ شود.
«بیا مادر این خانم را بیرون لب جاده پیدا کردم آوردم پیش‌تان تنها نباشید.» مرد این را به شوخی می‌گوید و اشاره‌اش به من است. چشم‌های زن سالخورده برق می‌زند. به تکاپو می‌افتد برای مرتب کردن دور و برش. کیسه سوند را زیر تکه پارچه‌ای پنهان می‌کند. اشاره می‌کند به حاج ابراهیم، شوهرش که از جا برخیزد تا کنار بخاری برای میهمان جا باز شود. روی دیوار بالای طاقچه، چند عکس هست از صاحبخانه‌های سالخورده که آن موقع هنوز اینقدر فرتوت نشده بودند.
«تا حالا اینجا آمدی؟ اصلاً از کجا آمدی؟ صبحانه خوردی؟» اینها را عجب گَل می‌پرسد، زن 86 ساله که به قول خودش پدرجدش هم اهل همینجا بوده. «همینجا بچگی کردم و شوهر کردم و بچه‌دار شدم. 7 تا پسر دارم و یک دختر. بچه‌هایم سربازی رفتند و زن گرفتند و رفتند. کسی نمانده. نمی‌دانی اینجا چقدر آدم بود، چه جوان‌های بلند بالایی. آب را رویمان بستند و همه رفتند. ما ماندیم، جایی نرفتیم. ابراهیم، چند سال است از خانه بیرون نرفتیم؟»
حاج ابراهیم 92 ساله است. تکیه داده به عصا به حرف‌های زنش گوش می‌دهد. جواب می‌دهد:«زیاد است که بیرون نرفته‌ایم. آن وقت‌ها دام داشتیم، کشاورزی می‌کردیم. بچه‌هایمان بزغاله چرانی می‌کردند. دیگر آب نداریم. سد زدند و زمین‌های ما خشک شد. همین پسرمان را که می‌بینی آنقدر رفت قم و آمد تا یک کمی آب بهمان دادند.»
پسرشان همان مرد پنجاه و چند ساله‌ای است که او را در روستا ملاقات کردم و او مرا به خانه پدر و مادرش برد تا برایم از گذشته‌ها بگویند. او عضو شورای روستاست و در زمین‌های بیرون دژ کشاورزی می‌کند و خودش بیشتر وقت‌ها در روستاست و زن و بچه‌اش قم زندگی می‌کنند.
عجب گل یاد نوه‌اش می‌افتد که سرباز است. اشکش سرازیر می‌شود:«تو می‌دانی سربازی چقدر سخت است؟ 7 تا پسر فرستادم سربازی. چقدر گریه کردم. الان علی جانم رفته، بمیرم برای علی جانم.» پسرش اخم می‌کند:«حالا هرکی می‌آید پیش‌ات گریه نکن. رفته سربازی دیگر، همه می‌روند. گریه می‌کنی دیگر خانم نمی‌آیدها.» زن سریع اشک‌هایش را با گوشه روسری پاک می‌کند و سعی می‌کند خودش را قبراق نشان دهد: «بیا چای بخور. پنیر هم هست. قیماق می‌خوری؟ روغن پاک هم داریم.» روغن پاک؟
پسرش توضیح می‌دهد که روغن حیوانی و دنبه را می‌گویند روغن پاک و از این روغن‌های مایع و اینها اصلاً استفاده نکرده و نمی‌کنند. صبح به صبح یک پیاله «گورو ماست» که ترکیبی از شیر و ماست است می‌خوردند و غذایشان بیشتر آبگوشت بوده که از گوشت گوسفندان خودشان درست می‌شده و برای همین است که پیرمردها و پیرزن‌های اینجا زیاد عمر می‌کنند.
یکی‌شان تازه مرده؛ یکی از سالخوردگان روستا، چند خانه آن طرف‌تر از خانه عجب گل و ابراهیم. قبل از ورود به خانه، بنر تسلیت خانم علیمردانی را بالای درش دیدم. مرگ تا نزدیک خانه زوج سالخورده رسیده و عجب گل دوست ندارد از مرگ بگوید. برای همین است که تا حرف زن تازه گذشته به میان می‌آید، زیر لب فاتحه‌ای می‌خواند و موضوع حرف را عوض می‌کند:«پدر و عمویم را آنوقت‌ها می‌بردند عروسی، هم ساز می‌زدند و هم چوب‌بازی می‌کردند. داماد را که از حمام درمی‌آوردند، جوان‌ها چوب بازی می‌کردند. کنار هم می‌ایستادند و غوغایی می‌شد. نمی‌دانی چه خبر بود. همین‌طور آدم می‌آمد و جمعیت پر می‌شد. آنوقت‌ها روزگار خیلی خوب بود، خیلی.»
عجب گل این را می‌گوید و چشم‌هایش حالتی به خود می‌گیرد انگار که در حال مرور خاطره‌ای دور است. موقع رفتن تعارف می‌کند بمانم. «مگر نیامدی حرف بزنیم؟ بیشتر بمان دیگر. ناهار بمان اقلاً. دو ماه است پایم شکسته، خوب نمی‌شود که.» عاقبت با دلخوری راضی به خداحافظی می‌شود.
 حاج ابراهیم عصازنان از خانه بیرون می‌آید تا پلکانی را که به باروی دژ می‌رسد نشانم دهد. خانه‌شان پشت‌ به پشت دیوار است. می‌رود به مرغ‌هایش غذا بدهد و من از کنار دیواری که دو ستون چوبی قطور را حائلش کرده‌اند می‌گذرم و از پلکان باریک بالا می‌روم و بالای دیوار می‌رسم. از روی باروی دژ می‌توانم کل روستا را ببینم که در سکوتی مطلق فرو رفته است. چند نفری در زمین‌‌های کشاورزی اطراف مشغول کارند. زمین‌ها را گندم و جو می‌کارند و امسال بارندگی خوب بوده و محصول دیم، راضی کننده. بیشتر محصول این روستا و روستاهای مجاور اما انار است.
آدم‌ها و قفل‌ها
دانستن اینکه چند خانواده در روستا زندگی می‌کنند، کار چندان سختی نیست. روی در بیشتر خانه‌ها قفل‌های بزرگ را می‌شود دید. بعضی خانه‌های خیلی قدیمی هم دیگر مخروبه شده‌اند، مثل خانه‌های کنار اسطبل و تندورخانه که تنها خرابه‌ای از آن باقی مانده و دیگر حتی نشانه‌ای از روزهای رونقش در آن دیده نمی‌شود. دیگر کسی در دولت آباد نان نمی‌پزد، عوضش منتظر می‌مانند تا مرد جوان هفته‌ای یک بار روزهای سه‌شنبه برایشان از قم خوار بار بیاورد. سه‌شنبه است و وانت آبی سقف‌دار ورودی روستا ایستاده، از سر صبح می‌آید و تا 11، 12 ظهر هست و بعد سراغ چند روستای دیگر می‌رود. دو زن با چادرهای گلدار سر می‌رسند و شروع می‌کنند با فروشنده حرف زدن. جنس‌ها را وارسی می‌کنند و پشت سر هم سؤال می‌پرسند. یکی‌شان می‌گوید این دفعه که آمدی شاید دیگر مرده باشم و مرد جوان می‌گوید خدا نکند. زن‌ها نیم ساعتی می‌مانند و بعد کیسه نان و خوار بار به دست راهشان را می‌گیرند می‌روند.
«آدم‌های اینجا تنها هستند برای همین وقتی می‌آیم دوست دارند بیایند و حرف بزنند، حتی اگر خرید نداشته باشند. وقتی هم برای خرید می‌آیند، حداقل بیست دقیقه معطل می‌کنند. یک نان خریدن یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد اما من می‌دانم به خاطر تنهایی و بی‌هم‌صحبتی است. بچه‌هایشان رفته‌اند و تنها مانده‌اند.» این را فروشنده دوره‌گرد می‌گوید. سه چهار سالی می‌شود که برای دولت آباد و روستاهای مجاور ارزاق می‌آورد و دیگر همه اهالی را که به گفته‌اش 13 خانوارند، می‌شناسد و از حال همه باخبر است. مثلاً می‌داند بچه کی هفته پیش بهش سر زده و چه کسی به خاطر قرص‌های جدید تا ظهر پلک‌هایش سنگین است و به زور باید خودش را به بار برساند وگرنه که رفت تا هفته دیگر، مثل مریم که پف کرده و بی‌حوصله، لحظه آخر بالاخره سر می‌رسد و خرید هفتگی‌اش را می‌کند که شامل یک کیسه نان، مقداری حبوبات و یک مشت به قول خودش «شوکولاته» است. روستا البته یک مغازه خواربار فروشی هم دارد که صاحبش تهران است و ماهی یک بار آن را باز می‌کند.
کاش همیشه محرم باشد
روستای خلوت و بی‌رونق، دهه محرم یک شکل دیگر می‌شود. این را صفرعلی ابراهیمی می‌گوید، عضو شورای روستا که برای ثبت ملی     دولت آباد تلاش زیادی کرده.
«اهالی محرم از همه‌جا می‌آیند دولت آباد برای نذری پزی. همه در مسجد روستا جمع می‌شوند و آنجا نذری‌شان را درست می‌کنند. بچه‌ها و نوه‌ها می‌آیند و قفل درِ خانه‌ها را باز می‌کنند. نخل‌گردانی هم هست. نخل را که دیدید؟»
اشاره‌اش به نخل چوبی است که وقتی از دروازه وارد می‌شوید، سمت چپ روی سکویی عریض قرار گرفته.
«اینجا همه چیز داریم، آب، برق، گاز، فقط آدم نداریم. آدم زیر 50 سال اینجا پیدا نمی‌کنید. سد 15 خرداد را که روی قمرود زدند، زمین‌های ما خشک شد. قبل از ثبت ملی بعضی خانه‌ها را مردم با کمک کمیته امداد و بعضی‌ها شخصی ساخته‌اند اما بعد از ثبت، دیگر باید برای تغییرات و ساخت مجوز گرفت. قسمتی از دیوارهای قلعه را هم که در حال فروریختن بود، میراث فرهنگی ترمیم کرد. حمام تاریخی هم داشتیم که خراب شد. الان یک خانه بومگردی داریم اما مسافری اینجا نمی‌آید، همه گذری هستند. اگر گردشگر بیاید و روستا رونق بگیرد خیلی خوب است.»
صفرعلی از روزهای کودکی می‌گوید، همان وقتی که همه در قلعه به خوشی زندگی می‌کردند و اصلاً چه اهمیت داشت برایشان که آن بیرون چه خبر است. نگهبان شب‌ها در را می‌بست و آن وقت دنیایشان می‌شد همان دژی که روزگاری ساکنانش را از هجوم مهاجمان حفظ می‌کرد. درهای قلعه را به‌خاطر اینکه در برابر آتش مقاوم باشد، از آهن ساخته بودند اما حالا نه مهاجمی هست و نه آتشی و عوض تمام این‌ها تنهایی است؛ ممتد و کسالت‌بار.
وقت خروج از قلعه چشمم می‌افتد به تاب و چرخ و فلکی که آن سوی جاده باریک، درست مقابل دژ قرار گرفته و با روستای سالخوردگان، هیچ جوره جور درنمی‌آید. فکر می‌کنم شاید فاطمه روزها کودک خیالی‌اش را می‌آورد و سوار چرخ و فلک می‌کند و قربان صدقه‌اش می‌رود. کودکی که هیچ وقت بزرگ نمی‌شود و شاید آدم‌ها، یک جایی، یه زمانی ته دلشان آرزو ‌کنند که کاش کودکانشان بزرگ نمی‌شدند و خودشان به پیری نمی‌رسیدند و زمان در همان لحظه‌های ناب، متوقف می‌شد؛ درست مثل دژی که ساکنانش را تا ابد در برگرفته است.