روزنامه شهروند
1398/11/13
دانشآموزان در انتظار کانکس پرنده
[لیلا مهداد] هنوز هیچ جادهای به «کُنکُرو» نرسیده. روشنی و گرمای 17 خانه روستا به دستودلبازی هیزمها بسته است. سنگهای پای کوه را سوار بر قاطرها به روستا رساندهاند، سنگهای ریزودرشتی که روی هم سوار شدند، بیمنت گچ، سیمان و ملات و الوارها اگر نبودند خانهها بیسقف میماندند. صبحها «کُنکُرو» با صدای زنگوله بزها و گوسفندها بیدار میشود. خبر شب را گله سفیدوسیاه، روی دامن کوهها که رو به روستا دارند، میدهد. کمی آنطرفتر از خانهها، زمینهای کشاورزی نشستهاند. وقت درو که برسد، خوشرقصی قاطرها روی گندمها دیدنی است. پا میکوبند تا گندم و کاه از هم جدا شوند و گونیهای آرد، گوشه خانه اهالی جاخوش کنند و به تنور بچسبند و بوی نان تمام روستا را بردارد. «کُنکُرو»، روستایی محصور میان کوه، دره و رود است؛ پشت به سد شهید عباسپور در همسایگی کارون، از توابع شهرستان اندیکا که یکی از شهرهای بختیارینشین استان خوزستان است. «جُره»، سیم بکسلی بزرگ است از جنس فولاد که سبدی به آن آویزان است و دانشآموزان و اهالی را در ارتفاع 40-30متری از بالای درهای رد میکند. «کُنکُرو» جزیرهای میان کوه و دره و سدی است که قایقها روی آن فرمانروایی میکنند. در روستا خبری از برق، گاز و آب لولهکشی نیست. از خانه بهداشت هم هیچوقت خبری نبوده و گذر بهورزها هم به اینجا نمیافتد. بنبست«مجید» در یکی از خانههای سنگی از مادری ایلاتی به دنیا آمد، در ایل بزرگ شد و قد کشید. پشت در همین خانههای سنگی، خبر تولد چهار فرزندش را دادند و زندگی سختتر شد. «وضعیت خوبی نداریم. نه جادهای، نه برقی و نه دسترسی. با حیوان کشاورزی میکنیم. همهچیز برایمان بنبست است. چندماه یکبار میرویم شهر. راه دور است و خطرناک. بعضیوقتها 6ماه یکبار به شهر سر میزنیم. چیزی برای فروش نداریم و گندم و جو را هم به اندازه نیاز خودمان و حیواناتمان عمل میآوریم.»
دوسال پیش قاطر را سمت کوه برد و سنگها را بارش کرد تا اتاق کوچکی بسازد. معلم از شهر آمده، میهمان روستا بود و جای خواب نداشت، برای همین اتاق نقلی «مجید» شده خانه معلم روستا. «سال 96 اتاقکی زدم برای خودم. معلم سرپناه نداشت، برای همین دادم به اختیارش تا بماند. پاییز که زلزله آمد کمی تکانش داد. زلزله بخشی از اتاق را خورد. هنوز هم همانطور مانده. معلم همانجا میماند.»
دو دختر و دو پسر، خانه سنگی کوچک «مجید» را روشنی دادهاند. دو کلاس ششمی، یک کلاس چهارمی. تهتغاری هم پیشدبستانی است و قرار است مثل خواهر و برادرهایش روی سنگ و چوب زیر آسمان آبی و گاهی ابری بنشیند و خواندن و نوشتن بیاموزد. کتابهای کلاس ششم را که یاد بگیرد، همراه پدر دنبال گوسفندان میکند برای چَرا تا مبادا خانه بیشیر و پنیر بماند. مجید میگوید: «بچهها هنوز شهر را ندیدهاند. رفتوآمد پول میخواهد. خودمان هم دیربهدیر شهر میرویم، چیزی برای شهر نداریم. وسط برج دو میرویم سمت چهارمحال. آنجا هم همین است. باید پنجساعت پیاده برویم تا برسیم سر جاده. با حیوان کوچ میکنیم. زندگیمان را بار اسبها و قاطرها میکنیم و میزنیم به دل جاده. سخت است، اما چارهای نیست.» سرباز معلمهای دیروز سرکلاس درس عشایر
معلمی کنار 9 دانشآموز سر کلاس درس. تصویری که در شبکههای مجازی دستبهدست شد و نام «مسعود سعادتی» و روستای «کُنکُرو» را سر زبانها انداخت تا همه از کلاس درسی بگویند بیمیز و نیمکت و دیوار و سقف. «سعادتی» دو سال از 11سال معلمیاش را معلم این بچههاست. «انتخاب خودم بود. خودم دانشآموز عشایر بودم و شرایط این بچهها را از نزدیک لمس کردهام.» مسعود سعادتی همیشه به عشایر درس داده، جز دوسالی که برای فوقلیسانس آمد تهران و سر کلاسهای پاکدشت حاضر شد. دانشجوی دکترا که شد، سر کلاس دانشگاه لرستان نشست و یکسال آخر را در همان دانشگاه تدریس کرد. «سعادتی» از آموزشوپرورش گلایه دارد و دلنگران بچههای عشایر و روستاهای دورافتاده است. «کار آموزشوپرورش ناشایست است. رشتههای مکانیک، کشاورزی، تاریخ و پرستاری را با روابط استخدام کرده تا بگوید مدرسهای بیمعلم نیست. حتی سرباز معلمهایی که 15-10سال پیش درس میدادند و حالا راننده تاکسی شدهاند یا کارهای ساختمانی میکنند، دوباره آنها را جذب کرده و فرستاده منطقه عشایر. این تصمیمات اشتباه را که دیدم، با وجود اینکه شرایط تدریس در دانشگاه را دارم، دوباره به مدرسه «کُنکُرو» آمدم. مدرسه عشایری با آب و برق و کلاس هم داریم، اما انتخاب من این بچهها بودند که حتی از داشتن اتاقی به نام کلاس محروماند.»
معلم مدرسه بخشی از مسیر ایذه را با ماشین میآید، مسافتی را هم پیاده تا برسد به قایقها. 20دقیقه قایقسواری، نوید یکساعتونیم پیادهروی را میدهد و سوارشدن بر جُرِه یا همان که در استانهای کناری به آن «گرگر» میگویند و بعد عبور از دره تا برسد به روستا. دوهفتهای در روستا میماند، چون راه سخت است و کرایه قایق در هر رفت و برگشت میشود 240هزار تومان. «اینجا مدرسهای نیست تا بشود اصلا صحبت از امکاناتش کرد. جایی که جاده ندارد، گفتن از برق، گاز، آب و کلاس درس شوخیای بیش نیست.» بخاری و هیترها در «کُنکُرو» غریبهاند و هیزمها خانهها را گرم و روشن میکنند. «در اتاق کوچک سنگیام جایی را درست کردهام برای هیزمها تا شبها از سرما در امان باشم.» تنها مزیت نبود جاده، طبیعت بکر کوهستانی است. کلاس ششم، آخرین مقطع تحصیلی بچههاست. «بچهها با سیم از رودخانه رد میشوند. ترکتحصیل اینجا قطعی است و سرنوشت همه بچهها. تمام کسانی که خانهداری میکنند و دنبال گوسفندها میروند تا کلاس ششم درس خواندهاند.»
در «کُنکُرو» همهچیز سنتی است، پخت نان، مداوای دردها، داشت و برداشت محصول و ... . به اندازه خوراک خود و دامشان میکارند و چیزی برای فروش ندارند، برای همین تهیه مداد و دفتر و کتاب دغدغه مهم پدر و مادرهاست. «نداشتن مداد و دفتر دانشآموز نشان از وضع اقتصادی خانوادهها دارد. تنها این روستا نیست، کمی آنطرفتر به فاصله دوساعت روستایی است با همین شرایط. بیماری سخت، گذر آنها را به شهر میاندازد. اینجا جوشاندهها درمان همه دردها هستند.»
دنیای بچهها به اندازه خود «کُنکُرو» است. «این بچهها جایی نرفتهاند و تجربهای متفاوت از «کُنکُرو» ندارند، برای همین این نداشتنها و محرومیتها برای آنها عادی است و نمیگویند کاش اینطوری بود یا آنطوری.» «سعادتی» از دانشآموز کلاس اولی میگوید که یک روز ابری آرزویش کنار رفتن ابرها بود. «ابرها کنار بروید تا آفتاب دربیاید و ما گرم شویم. در انشاها از معلمشدن میگویند، البته اگر هواپیمایی رد شود، پسرها دوستدارند راننده هواپیما شوند.» رویایی به رنگ سقفی برای کلاس
مدرسه بیسقف و دیوار «کُنکُرو» روزهای ابری تعطیل است. تمام دلخوشی بچهها نشستن روی سنگها و چوبهاست، رو به تختهسیاه کوچکی که به سنگ بزرگتر لم داده تا گچ روی بازی الفبا و اشکال هندسی را شروع کند. باران که میبارد، بچهها دلشوره کتابها و دفترها را دارند تا مبادا نم باران ورقهایشان را مچاله کند و ردی به روی آنها جا بگذارد. کتابها همهچیز بچههایند. حکایتها و روایتهایی که دستشان را میگیرند و تا شهرهای دور قصهها میبردشان. «نیایش» کتابهای کلاس اول را در دست دارد و «اعظم» جزو کلاس ششمیهاست. خجالتیاند و کمرو. به غیر از اهالی «کُنکُرو» و معلمشان بقیه آدمها غریبهاند. دخترکانی با گونههای سرخ از سرما و خجالت.
کلاس چندم هستید؟ جواب، خندهای ریز است، با صدایی خجالتی. به لهجه بختیاری جواب را زیر گوش معلمشان زمزمه میکنند. بیشتر بچهها شهر را ندیدهاند. تصورشان از شهر جایی است آن سوی سد که بزرگترها بعد از قایقسواری روی آب سد و کلی پیادهوری به آن سر میزنند. «پدرم از شهر برایم چیزی نگفته. برادرم هم هنوز شهر نرفته است. نمیدانم چطور جایی است. زنها زیاد شهر نمیروند. کاری ندارند که.»
دوست دارید مدرسهتان چطور جایی باشد؟ سقف داشته باشد و دیوار. باران کتابهایمان را خیس میکند. روزهای بارانی مدرسه تعطیل است.
«اعظم» عاشق مدرسه است و از تعطیلی آن خوشحال نمیشود. روزهای تعطیلی مدرسه شیر میدوشد، هیزم میآورد و گهواره برادر کوچکش را تکان میدهد تا رویاهای شیرین ببیند. پاییز و زمستان چند سنگ کوچک دستبهدست هم میدهند تا هیزمها وسطشان بنشینند و آتش بگیرند و دستهای یخزده بچهها را گرم کنند. «روزهای سرد به آتش پناه میبریم. دستهایمان که یخ میزند، نوبتی بالای سر آتش مینشینیم تا انگشتانمان مداد را بتوانند نگه دارد.» تصورش از مدرسه نشستن روی سنگ و چوبهای پلاسشده روی زمین روستاست و تختهسیاهی که هرجایی بتواند لم میدهد تا به شروع کلاس رسمیت ببخشد. «اعظم» عاشق داستانها و حکایتهای کتاب فارسی است، اما تا به حال کتاب داستانی در دست نگرفته. حکایتها برایش جذابند، مانند دریچهای رو به دنیایی تازه که به رویاهایش جان میدهند. هلالاحمر یا ارتش کانکس را به «کُنکُرو» برسانند
دوهزار و 400 دانشآموز، آمار آموزش عشایر چلو شهرستان اندیکاست. دانشآموزانی که در 65مدرسه ابتدایی، 12مدرسه دوره متوسطه اول و دو مدرسه دوره متوسطه دوم درس میخوانند. شهنام عالیوند، مسئول آموزش عشایر چلو شهرستان اندیکا در مورد شرایط دانشآموزان «کُنکُرو» میگوید: «232دانشآموز در 13مدرسه داریم که در مدارس سنگی درس میخوانند، البته صعبالعبورهایی مثل «کُنکُرو» چهارتایی میشوند.»
در زبان بختیاری به خانههای سنگی «لیر» میگویند. خانههایی با سنگ بدون مصالح با ارتفاع یکمتر و 10 تا 20 متر که سقفشان را چوبها میپوشانند. «ما درحال حاضر در جایی مدرسهای داریم که نیممتر برف آمده و مدرسهشان چادری است. بخش عشایر با کمبود بودجه روبهرو است، با این حال امسال به کمک خیرین 14 کانکس تهیه کردیم و به روستاهایی که راه زمینی داشتند، فرستادیم. یکی دو مدرسه را هم خیری از تهران ساخت و میز و نیمکت تهیه کرد. آموزشوپرورش تا جایی که در توان داشته به روستاهایی که برق دارند کولر، بخاری و یخچال فرستاده است.»
چادری که قرار است بعد از این، مدرسه بچههای «کُنکُرو» شود، هنوز به روستا نرسیده است. «منطقه صعبالعبور است و چادر هنوز به دستشان نرسیده است. کانکس؟ نمیتوان برد باید بالگرد باشد، آمار گرفتهایم هزینه بالگرد بالاست؛ 20 تا 30میلیون تومان پول میخواهد. کانکس را میتوانم به نحوی تهیه کنم، اما باید بالگرد ببرد روستا. هلالاحمر و ارتش دولتیاند و بالگرد دارند، اگر کمک کنند، این کانکس را ببرند، بچهها صاحب مدرسه میشوند.»
تهیه نوشتافزار و پوشاک بار بزرگی است بر دوش پدرانی که به زحمت نان سر سفره بچهها میگذارند. باری که تا به امروز نامهنگاریهای آموزشوپرورش با شرکت نفت کمی آن را سبک کرده است. «برای لوازمالتحریر، پوشاک و تعمیر مدارس شرکت نفت به ما کمک کرده است، اما برای بالگرد به شرکت نفت نامه نزدهایم. آخر این هفته به شرکت نفت نامه میزنم، ببینم چه میگویند.»
سایر اخبار این روزنامه