روزنامه شهروند
1399/02/09
اندوه سرنوشت
[ترجمه فرشاد رضایی] ویلیام ترور، رماننویس و نمایشنامهنویس ایرلندی که از او بهعنوان یکی از قلههای داستان کوتاه انگلیسی معاصر یاد میشود، سه بار برنده جایزه ادبی کاستا بوک و پنج نوبت نامزد جایزه ادبی من بوکر شد. او در سال ۱۹۹۹ نیز موفق به دریافت جایزه دیوید کوهن شد. ترور که در مجسمهسازی به شهرت رسیده بود، آن را بهطور کامل کنار گذاشت و به نوشتن پرداخت. مهارت او در فرم و تکنیک داستان، سبب شد با نویسندگانی چون چخوف، موپاسان و جیمز جویس مقایسه شود. گراهام گرین در نقدی که درسال ۱۹۷۵ بر مجموعه داستان کوتاه «فرشتگان» در رویترز نوشت، تأکید کرد اگر این کتاب را بهترین مجموعه داستان بعد از دوبلینیهای جیمز جویس ندانیم، بیشک یکی از بهترینهاست. داستانها و رمانهای ترور، روایت طنازانه و در عین حال تلخی از تنازعات کوچک زندگی مردمان عادی است. ترور میگوید: «به اندوهناکی سرنوشت علاقهمندم؛ چیزهایی که برای مردم اتفاق میافتد.» رمان «تنهایی الیزابت» او از همین مردمان عادی سخن میگوید. جولین بارنز درباره ترور و داستاننویسیِ او میگوید: «ویلیام ترور نه یکی از چخوفهای ایرلند بود نه حتی تنها چخوف ایرلند. او ویلیام ترور ایرلند بود و خواهد ماند.» ترور درسال 2016 درگذشت و گفتوگویی که در ادامه میخوانید، مصاحبهای است که مایک مورفی بعد از انتشار «تنهایی الیزابت» با او انجام داده بود؛ گفتوگویی درباره زندگی، ادبیات داستانی و همچنین نویسندگان مورد علاقه این نویسنده. آیا بهعنوان کودکِ دهه 1930، دورهای که در ایرلند محرومیت بسیاری به چشم میخورد، شاهد فقر زیاد بودید؟ درواقع زمانی که از میچلستون به جاهایی مانند یوگال، اسکیبرن و تیپرری نقل مکان میکردید و پدر شما از طریق سیستم بانکی منتقل میشد.فقر برجستهترین تصویری بود که وجود داشت. پاهای برهنه در خیابانها موج میزد. خیابانهای پشتی یوگال بسیار فقیر بودند. میتوانستید بوی فقر را استشمام کنید. افرادی که آخر هفتهها برای گشتوگذار به قطارهای کورک میآمدند، خارقالعاده بودند. این کودکان وحشی برای دویدن و انجام تمام حرکاتی که بلد بودند، از کل قسمتهای قطار استفاده میکردند و همه آنها درواقع افرادی بسیار فقیر بودند. هرگز آنها را فراموش نکردهام. فراموش کردن فقرِ آن دوره ایرلند غیرممکن است.
بعد از ترک دانشگاه چه کار کردید؟
وقتی کالج ترینیتی دوبلین را ترک کردم، سعی کردم کار پیدا کنم و آن روزها، در دهه 50 در ایرلند، کار بسیار سخت بود. سرانجام در روزنامه آگهی پیدا کردم که دنبال شخصی برای تدریس به کودکی میگشتند. در پایان پیشنهاد کرده بود «راهبه باشد بهتر است» که این مسأله جالب بود و من واقعاً آن کار را گرفتم. به همین دلیل مجبور بودم هر روز دوبلین را با اتوبوس ترک کنم و حدود بیست و پنج مایل بروم و به این کودک نسبتاً عقبمانده درس بدهم.
چه زمانی برای نخستین بار تصمیم گرفتید نویسنده شوید؟
وقتی خیلی جوان بودم میخواستم نویسنده شوم. خواننده پر و پاقرص داستانهای مهیج و ترسناک بودم. وقتی ده ساله بودم میخواستم جنایی بنویسم. مدت زیادی همینطور در فکر نویسندگی بودم تا اینکه تحتتأثیر یک استاد هنر، مجسمهسازی را کشف کردم. بنابراین از فکر نویسندگی بیرون آمدم. درواقع در زندگیام خیلی دیر، نوشتن را جدی گرفتم و تازمانی که دانشجو بودم، اصلاً مطلبی ننوشتم.
شما بارها این نکته را بیان کردهاید که بهعنوان یک خارجی میتوانید بُعد دیگری در کار خود بیاورید. منظورتان از خارجی بودن چیست؟
همه داستاننویسان، درواقع همه هنرمندان به این معنی خارجی هستند. ما خارج از جامعه هستیم زیرا جامعه، ماده اولیه ماست و ما درباره آن مینویسیم. خیلی نزدیک شدن به آن، حتی به لبه آن خطرناک است. اکنون وقتی به ایرلند نگاه و فکر میکنم، از حد فراتر رفتهام. به آرته گوش میدهم و روزنامه آیریش تایمز را هر روز میخوانم. تماس با تلفن و بقیه موارد بسیار آسان است. با این حال، زندگی نکردن در ایرلند به این معنی است که وقتی به اینجا میآیم و میبینم از وقتی کودک و دانشآموز بودم تاکنون چقدر تغییر کرده است، شوکه میشوم. بهعنوان مثال، دهه 1950، آرامش فوقالعادهای در ایرلند حاکم بود. اکنون این کشور آرام نیست. در عین حال، تغییرهایی که حس میکنم، همیشه سطحی هستند. آنها تغییرات سطح هستند. ایرلندی که با عشق و علاقه بسیار به آن فکر میکنم هنوز هم همانجا است. کلمه «عشق و علاقه» به میان آمد. این عبارت تنها یک کلیشه نیست بلکه در حقیقت ایرلند بامحبتترین مردم جهان را دارد. ایرلندیها سخاوتمند هستند و در گفتوگو هم با گذشت رفتار میکنند. شما این مسأله را هیچ جای دیگر در جهان پیدا نمیکنید.
میدانم از طرفداران چارلز دیکنز هستید. چه موقع شروع به خواندن آثارش کردید؟
وقتی به مدرسه رفتم، خواندن داستانهای ترسناک را متوقف کردم و به جای کتابهایی که مادرم میخواند، شروع به خواندن کتابهایی کردم که از کتابخانه مدرسه میگرفتم؛ آثار نویسندگانی مثل فرانسیس برت یانگ، ویکتوریا فور، سیسیل رابرتز و نویسندگان خوب دیگری که دیگر وجود ندارند. این کتابها را درباره دنیایی میخواندم که هیچ چیز از آن نمیدانستم. همه آنها در انگلیس در دهکدهها یا ویلاهای بزرگ مستقر بودند و پزشکان اغلب از قهرمانان بودند. راه خودم را از طریق این نوع کتابها پیدا کردم. یكی از نخستین كتابهای برتری كه خواندم، «ماه و شش پشیز» نوشته سامرست موآم بود كه تا امروز بهعنوان نویسنده داستان كوتاه او را تحسین میكنم. بعد «دوبلینیها» را گرفتم و خواندم.
چه چیزی را در مورد «دوبلینیها» دوست داشتید؟
جیمز جویس داستانسرای بسیار خوبی بود و یک داستاننویس بزرگ همیشه ساده است. چیزی در مورد این داستانها وجود دارد که آنها را برای من به بهترین اثرِ جویس تبدیل میکند. «دوبلینیها» و «چهره مرد هنرمند در جوانی» را بیشتر از آثار دیگر جویس دوست دارم. تمام کارهای جویس را خواندهام. بهعنوان پسری شانزدهساله «دوبلینیها» را نمیخواندم فقط چون در آن زمان مهم بود؛ حالا هم برایم مهم است. مجموعه داستانی عالی است.
دیکنز کِی وارد زندگی شما شد؟
دیکنز تقریباً همزمان با جویس یا شاید کمی زودتر وارد زندگی ما شد. پدرم با جمعآوری کوپنهای سیگار سوییت افتون، مجموعه آثارِ دیکنز را خرید. «غرور و تعصب» و همچنین چند اثر کلاسیک دیگر در آن زمان در کتابخانهمان بود و من بدون اینکه اطلاعی داشته باشم، شروع کردم به خواندن «نیکلاس نیکلبیِ» دیکنز. برای ورود به آثار دیکنز مشکلات زیادی داشتم. دیدم سنگین است اما آنچه حالا میبینم این است که بهترین نویسندهای است که باید دوباره آثارش را خواند و دوست دارم بار دیگر آنها را بخوانم. تمام مدت آثارش را دوباره میخوانم. بازگشت به همان صحنهها، به همان داستانها و به همان شخصیتها بسیار شگفتانگیز است.
شما تکنیکهایی را که دیکنز از آنها استفاده کرده، در نوشتن خود به کار بردهاید؛ مثل اینکه هرگز نباید احساس کرد کاراکتری بیش از حد کوچک است که بخواهیم با جزئیات کامل توصیفش کنیم؟
هیچ شخصیتی برای توصیف خیلی کوچک نیست. وقتی کاراکتری روی صفحه دارید، آن شخص باید در ذهن خواننده پدیدار شود. خواننده باید آن شخصیت را ببیند و درباره او بداند. کار من این است که اول از همه تصویری بسازم و بعد وقتی به جایی رسیدم که شخصیت دیگر قابل دیدن بود، کمی فراتر بروم تا خواننده بتواند مثل کسی که بشود با او صحبت کرد، کاراکتر را حس کند. آنوقت شروع به کار کردن برای من میکند. در عین حال، هرگز نمیتوانم اجازه دهم آن شخصیت خیلی بزرگ شود، چون اگر خیلی بزرگ و بیش از حد مهم شود، داستان کوتاه یا رمان را به سمتی اشتباه میکشاند. بنابراین مانند فیلمسازان کات میدهم. با قیچی میبرم و صفحات را قطع میکنم. مهیجترین قسمت درباره نوشتن، همین برش است.
آیا این درست است که میگویند شما زندگی آرام، رضایتبخش و نسبتاً بدون دردسری را پشت سر گذاشتهاید؟
بله، من زندگی بسیار آرامی دارم. خوششانس بودهام. دردسر داشتم اما مشکلی جدی نه. بله، کاملاً موافقم.
برگرفته از مطبوعات آرته (رسانه ملی ایرلند) «تنهایی الیزابت» درباره چیست؟ ترور را نه میتوان روانشناس خواند نه کارآگاه، اما میتوان گفت خصلتهای هر دو را دارد. او در رمان «تنهایی الیزابت» بستری شدن چهار زن از طبقات مختلف جامعه را روایت میکند و از بیمها و شکستها، رازها و کابوسهایشان میگوید. ترور عاشق شخصیتهایی است که جامعه به آنها پشت کرده؛ آنها که نه به موفقیت دندانگیری دست یافتهاند نه دیگر جوانی و زیبایی برگ برندهشان به شمار میرود. او زندگی الیزابت، یکی از این چهار زن را دنبال میکند که پس از 19سال زندگی زناشویی از همسرش جدا شده است و اکنون باید برای عمل راهی بیمارستان شود.
الیزابت در برزخی احساسی به سر میبرد و انگار اصلا خودش را نمیشناسد و نمیداند از زندگیاش چه میخواهد. ترور چشمان تیزبینی دارد که درون انسانها را رصد میکند. کاراکترهای او بحرانزده هستند؛، آدمهای شکستخوردهای که زندگی خود را باختهاند. الیزابت دچار بحران میانسالی و دخترش جوانا، دچار بحران نوجوانی است. لیلی با والدین شوهرش مشکل دارد. شوهرش، کنت، هم با والدینش مشکل دارد؛ موضوعی که در داستانهای ترور بسیار تکرار میشود. سیلوی کلپر عاشق مردی خلافکار میشود. کاراکتری که پایان رمان را رقم میزند و ورق را برمیگرداند تا به جای پایانی قابل حدس، شاهد فرودی تفکربرانگیز باشیم، دوشیزه سامسون است. زنی بسیار معتقد که با بیرون آمدن از خانه دچار بحران بزرگی میشود. درام داستان هم به دست هنری، دوست دوران کودکی الیزابت شکل میگیرد که مردی الکلی و بسیار تنها است. اما هیچیک از کاراکترها مهمتر از دیگری نیستند. در این کلاف درهم تنیده، نویسنده تصویری واضح و پر از جزئیات از زندگی در لندن دهه هفتاد میلادی ارایه میدهد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «ترکیب ناامیدی و بیقاعدگی زندگی و احساس گناه حالا در میانسالی بیش از پیش تحملناپذیر شده بود و به همین دلیل احساس تنهایی میکرد. میدانست احساس احمقانهای است، چون ابدا تنها نبود. دوستانی داشت. مادرش هنوز زنده بود. خانم ارویتسکی را داشت که خدمتکاری وفادار بود و هنری را، همدم ایام کودکیاش که عاشق سرسپردهاش بود. بچههایش را داشت، هرچند یکی از آنها دیگر به ندرت با او حرف میزد. احساس تنهایی بیجا بود، آن هم وقتی دیگران واقعا تنها بودند؛ آدمهایی که در سوئیتهای کوچک زندگی میکردند، آدمهای غمگین و سر و سالداری که دربارهشان خوانده بود، آنها که روز کریسمس جایی نداشتند بروند. زندگیاش کمترین شباهتی به زندگی آنها نداشت. دکتر لاو گفته بود باید جراحی شود و رحمش را دربیاورد و آقای آلستراپ اسمیت تشخیص را تأیید کرده بود، ولی این خبر به نظر الیزابت مهم نیامده بود. گمان نمیکرد که این عمل جراحی در زندگیاش نقطه عطفی باشد، مثل مرگ پدرش یا ازدواجش یا طلاقش.»
سایر اخبار این روزنامه
فشار حداکثری خودروسازان برای تعلیق قانون
پولی گم نشده ارز که نمیتواند گم شود
60 منطقه هنوز در وضعیت قرمز
ظهور ایده ضداجتماعی از دل آموزش مجازی
لطفا قوانین فوتبال را مطالعه کنید
اندوه سرنوشت
سیمین غانم: کرونا هشدار طبیعت به انسان است
ضرورت رفع تحریمها در حوزه بشردوستی
آموزش کودکان کار را از یاد نبریم