روزنامه شهروند
1399/02/16
وداع بـــا پـیـرمردِ دریـــــــــــا
[امین فرجپور] در این دیار سخت است تیترشدن ادبیات. روی جلد آمدن ادبیات. از سایه برونشدن ادبیات. فرصت اینجور رویاپردازیها اینجا زیاد پیش نمیآید، مگر اینکه اتفاقی بیفتد و امروز یکی از آن روزهاست که این فرصت پیش آمده و ادبیات حرف و سخن روزنامهها شده. امروز روزی است که بهانه از سایه برونشدن ادبیات به دست آمده. مرگ نجف دریابندری این فرصت را به ما داده و چه حیف و صد حیف، که رفتن اسطورهای باید بهانه نوشتن از ادبیات شود. «درباره نجف دریابندری نمیتوانم به این راحتی حرف بزنم. چون باید تقسیمبندی کنم که چه میخواهم بگویم و از کجا میخواهم بگویم. چون نمیتوانم درباره نجف دریابندری کم حرف بزنم. نمیتوان درباره او کم حرف زد». این نخستین جملات مسعود کیمیایی است در پاسخ «شهروند» برای گپی کوتاه درباره نجف دریابندری و نقش غیرقابل انکار او در تاریخ روشنفکری و هنرمندی این دیار است. کیمیایی پر است از واگویههای تلخ و شیرین، خاطرات گفته و ناگفته و تحلیلهایی درباره روشنفکری و روشنفکران این سرزمین: ابراهیم گلستان، احمد شاملو، محمود دولتآبادی، احمد محمود، فروغ فرخزاد، بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی و... و البته نجف دریابندری. نسل پرستارهای که در اواخر دهه30 تا اوایل دهه50 دست به هرچه زدند، طلا شد. بهانه صحبت با مسعود کیمیایی که خود یکی از آنهاست، درگذشت یکی از گوهران عرصه فرهنگ بود: نجف دریابندری. مسعود کیمیایی، نجف دریابندری را کسی میداند که تا ابد در تاریخ فرهنگ و هنر این سامان ماندگار خواهد بود: «الان خبر آمد که نجف دریابندری جسمش از جهان رفت. بله، جسمش رفت و بعضی وقتها همین رفتن جسم است که آوار سنگینی است. وگرنه نجف هست. تا همیشه هم هست. کارش، فارسیهای بسیار زیبا و درست و کامل ترجمههایش، تأثیری که در ادبیات این سرزمین گذاشته و بیشمار آدمهایی را که با داستان، با ادبیات، با افکار و اندیشهها و با زندگی آشنا کرده. اینها هستند و تا ابد خواهند بود».کیمیایی تمام احساسش را در چند جمله با ما شریک میشود: «چقدر سخته که تو شاهد افتادن تنههای بزرگ درختانی باشی که آب و طوفان زیادی به خودشون دیدهاند. یکی دوتا هم نیستند و اصلا هم نمیشود به این راحتی اسمشان را برد. درختانی که پایهگذاران بخش مهمی از ادب، تربیت و جامعه یا بخش مهمی از جامعه روشنفکران دوره اول هستند که سنگ زیری بودند، که هر آنچه سختی بود، بر سرشان آمد و تحمل کردند».
مسعود کیمیایی درباره نسل پرستارهای حرف میزند که در دورهای فرهنگ و هنر این مرزوبوم را زیرورو کردند. نسلی که هرکدام در وادی خود وزنهای هستند، مگر مثلا در شعر بزرگتر از نیما و احمد شاملو و فروغ داریم؛ یا در داستان، بزرگتر از ابراهیم گلستان و محمود دولتآبادی و احمد محمود؛ یا در سینما بزرگتر و تأثیرگذارتر از خود کیمیایی و داریوش مهرجویی و بهرام بیضایی؛ و البته نجف دریابندری در ترجمه. مسعود کیمیایی این نسل را نسلی یگانه در تاریخ فرهنگ ما میداند: «به هرجهت گلستان و نجف و شاملو و نیما روشنفکران دوره اول تفکر نوین ما هستند. تفکری که بودن و ماندنش پاداش زحمات بسیاری است که کشیدهاند و تقدیم به روزگار خود کردهاند که هیچگاه از بین نخواهد رفت».
کیمیایی درباره اینکه «چه میشود که در دورهای اینهمه آدم قدبلند رشد میکنند» به شرایط اجتماعی- سیاسی زمان اشاره دارد: «جنگ و تباری که با خودش برد و تباری که با خود آورد، دلیل رشد این آدمها و حتی کل جامعه ما بود. جنگ دوم جهانی تأثیرات فراوانی در دنیا گذاشت. تأثیراتی که منحصر به جامعه ما نمیشد. اگر نگاه کنید، میبینید که جنگ در طول خود جنگ و نیز در سالهای بعد از جنگ ادبیات اروپا را هم وارد دگرگونی بزرگی کرد».
اما از نگاه مسعود کیمیایی تأثیرات جنگ دوم جهانی بر فرهنگ و هنر و در کل جامعه ایران تأثیری دیگر و عمیقتر بوده: «در سرزمین ما اما جنگ جور دیگری تأثیر گذاشت. گذشته از اینکه جامعه بسته ما با نگاههای نو آشنا شد، جنگ هنرمندان را وارد دورانی پرتلاطم کرد که تأثیرش را در آثاری که خلق کردهاند، میشود دید. اگر تاریخ بخوانید، میبینید که جامعه ما تلاطم زیادی در آن سالها داشته و در تمام تاریخ آفرینش هنری نقش و تأثیر این نوع تلاطمات را میتوان آشکارا دید». کیمیایی راز ماندگاری هنر نسل طلایی را در شرایط اجتماعی- سیاسی این سرزمین در آن دوره میداند: «من این را چندباری گفتهام که از مشروطه به اینور ما در جهان مضطربی زندگی کردهایم و همه هنرمندان ما، هم خودشان و هم اثرشان این اضطراب را آشکارا نشان میدهند. این اضطراب وقتی در اثر هنری بازتاب پیدا میکند، روح زمان را تصویر میکند، که ارزش بزرگی است».
از میان بیشمار هنرمند فعال در این نیمقرن (و بیشتر) بیشتر هنرمندانی ماندگار شدهاند که رنگ و بوی اجتماع را در آثارشان میتوان دید، که نمونه آشکارش همین نسل بیجانشینی است که نجف دریابندری یکی از نمایندگانش بود و مسعود کیمیایی نیز یکی دیگر از نمایندگان آن نسل؛ خود نشان میدهد که تهنشینی التهابهای اجتماعی- سیاسی در وجود هنرمند و بروز آن در آثار هنری چه نقش حیاتی و مهمی در ارزشمندی آثار هنری دارد. کیمیایی میگوید: «اینجور نگاهکردن را نمیشود انتخاب کرد. نمیشود یکی بگوید من از امروز میخواهم اینجور نگاه کنم. یک هنرمند اصیل یا اینجوری هست یا نیست. جور دیگری نمیشود. چون آدمها دنیا را مثل خودشان نگاه میکنند. زندگی هر هنرمندی به او میآموزد که نگاهش به دنیا چگونه باشد. من اگر در سالهایی به دنیا نیامده بودم که در کودکی و نوجوانی در کوچه و خیابان دور و برم حرف رفاقت و حزب و سیاست و ملیشدن صنعت نفت و نواب صفوی و حزب توده و ملی مذهبیها و مصدق باشد، بیتردید آدم دیگری میشدم، با نگاهی دیگر، و فیلمها و رمانها و شعرهایی دیگر. در حقیقت اجرایی که من در فیلمم دارم، از زندگی من میآید. وقتی من زندگی خاموشی ندارم، طبیعی است که فیلمم نیز نمیتواند خاموش باشد».
مسعود کیمیایی باور دارد که اضطراب اجتماعی دهههای 20 و 30 در این سرزمین هنرمندانی را ساخته که همگی قلههای هنر دوران خود هستند. اما چرا اضطرابهای امروز دیگر غول تولید نمیکند؟ کیمیایی میگوید که «دنیا دیگر دنیای آن سالها نیست- که محصولاتش هم شبیه آن روزگار باشد».
کارگردان قیصر و گوزنها شرایط حاضر دنیا را مثال میزند: «اصلا بیایید فکر کنیم به تئوری ترس از این بیماری کرونا که آمده. اگر به دقت نگاه کنید، میبینید که تئوری ترس این روزها مهمتر از خود بیماری شده. ترسی که باعث شده همه چیز تغییر کرده باشد و این تغییر را در ریزترین مسائل هم میبینیم».
نگاهی طنازانه دارد به تغییراتی که شرایط حاضر باعث شدهاند: «یک زمانی میگفتند که من با نفس تو زندهام، یا اگر دستهای تو در دستم باشد، جهان را فتح خواهم کرد. اما این بیماری و بهخصوص ترس از این بیماری همه عاشقانههای یک عمر را تغییر داده و میگوید که من بدون نفس تو زندهام. من در دوری از تو زندهام. یعنی یک ترس باعث شده عاشقانهها از دست بروند، عاشقانهها به فروش برسند، با عاشقانهها شوخی شود. طرف با یک دستکش پلاستیکی عاشقانهها را به شوخی میگیرد. عاشقانهای را که میتواند همه عمر را بسازد».
کیمیایی دوباره بازمیگردد به این پرسش که چرا نسل امروز نمیتواند غولهایی همقدوقواره غولهای نسل طلایی تولید کند: «اگر به این نکته فکر کنید که در آن نسلی که میگویید، عاشقانهها به این سادگیها با یک دستکش تعویض نمیشد، به جواب میرسید. من دارم میان شوخی و جدی پاسخ میدهم که فرق آن نسل با نسل امروز چیست، که ارزشهای عشق امروز با آن دستکش پلاستیکی است که طرف دستش میکند و بعد دست معشوق را میگیرد».
کیمیایی بهرغم این نگاه تلخ، اما نسبت به آینده بدبین نیست: «برخلاف آنهایی که میگویند این نسل بیجانشین است، اما من جور دیگری نگاه میکنم. جانشینها در راهند و این در دورهای اتفاق خواهد افتاد. در یک دوره دیگری که نگاهها عوض شده باشد. به هرجهت متأسفانه باید قبول کنیم که در این سرزمین علم غلط است. اما اگر درست نگاه کنیم، علم هیچوقت غلط نمیشود. علم همیشه درست است»... دریابندری، مردی که
معنای ادبیات بود
وداع با پیرمرد دریا [پولاد امین] چه بد سالهایی شدهاند این سالها. چه تلخ سالهایی. یک بار هم نوشتم که چه کوچستانی شده این دیار در این سالها. باید شکرگزار بیخبری باشیم که خبر پشت خبر میآید و روزها را رنگ تلخی میزند و چه بد و بدتر و تلختر که به این بدخبریها عادت کردهایم. در متن این عادت، اما دیروز تلخی دیگری به کاممان نشست: نجف دریابندری هم پرواز کرد.
یک بار دیگر تلخی، مثل آن روزی که خبر کوچ عباس کیارستمی آمد، داود رشیدی، نعمت حقیقی، بهمن فرزانه و ... تلخی جانسوزی که تا عمق جان نفوذ میکند، در جان دوستان و دوستداران بزرگی که به راستی بزرگ بود و از قبیله همیشه بود و اعتبار ما بود.
نجف دریابندری وقتی از این جهان رخت بربست، 90سال داشت؛ بیشمار اثر بزرگ از خود به یادگار گذاشته. او که درسال ۱۳۰۸ در آبادان متولد شد، تحتتأثیر حضور انگلیسیها در تأسیسات نفتی آبادان و تردد آنان در سطح شهر و کاربرد زبانشان، به یادگیری زبان انگلیسی علاقهمند شد و تحصیل را رها کرد و بهطور خودآموز به فراگیری انگلیسی پرداخت.
بعد از یادگیری زبان انگلیسی دریابندری زندگیاش را معطوف ترجمه آثار ادبی بزرگ دنیا کرد. از نخستین کارش که ترجمه کتاب معروف وداع با اسلحه، نوشته ارنست همینگوی بود تا آخرین فعالیتهایش که خانه برنارد آلبای فدریکو گارسیا لورکا بود، نجف دریابندری بسیاری از مهمترین و شناختهشدهترین آثار ادبی دنیا را به خوانندگان فارسیزبان شناساند.
دریابندری در سالهای جوانی، در حوالی سالهای کودتا و ملی شدن صنعت نفت، درگیر فعالیتهای سیاسی بود و حتی درسال 1333 در آبادان به زندان نیز افتاد که این اسارت چهارسال طول کشید. در ویکیپدیا نوشته شده که نجف دریابندری در زندان نیز دور از ترجمه نماند و در آنجا به ترجمه کتاب تاریخ فلسفه غرب اثر برتراند راسل دست زد.
بعد از انقلابسال 57، دریابندری که از همکاری با موسسه فرانکلین و سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران کناره گرفته بود، بهطور جدی و تمام وقت به ترجمه و تألیف پرداخت. ازجمله آثار او میتوان به ترجمه کتابهای یک گل سرخ برای امیلی و گوربهگور نوشته ویلیام فاکنر، برفهای کلیمانجارو، وداع با اسلحه، پیرمرد و دریا و چند اثر دیگر از ارنست همینگوی، بازمانده روز نوشته کازو ایشیگورو، رگتایم و بیلی باتگیت اثر دکتروف، معنی هنر از هربرت رید و پیامبر و دیوانه نوشته جبران خلیل جبران و بیشمار کتاب دیگر اشاره کرد.
فعالیتهایی که درنهایت جایزه ترجمه را هم برایش به ارمغان آورد و باعث شد دانشگاه کلمبیا به مناسبت ترجمه آثار ادبی آمریکایی جایزه تورنتون وایلدر را به نجف دریابندری تقدیم کند. دریابندری همچنین جزو چهرههایی بود که کمیته ملی ثبت میراث ناملموس بهعنوان گنجینه زنده بشری به ثبت رسانده بود. نبودن نجف ضایعهای بزرگ برای فرهنگ ایران است
صفدر تقیزاده مترجم خیلی متأسفم که بهترین دوست، همیار و همفکرم را دیروز از دست دادهام. نجف دریابندری مثل من در آبادان متولد شد و در دوران دبیرستان رازی با هم بودیم. او از هوش، ادراک، خرد و فرهیختگی ذاتی و غریزی بهرهمند بود. هر چند بیشتر بهعنوان نویسنده و مترجم چیرهدست شهرت داشت اما متفکر بود و بینش فلسفی و اندیشه سیاسی، ذهنی روشن و دیدی باز داشت، چه در در آثار ترجمه و چه در آثار تألیفی. کوشیده بود تاریخ تفکر فلسفی و اجتماعی را از دیدگاههای مختلف بررسی کرده و بینش تازهای به خواننده ارایه دهد. او در جوانی به دلیل مبارزات سیاسی به زندان افتاد و در زندان کتاب وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی را ترجمه کرد. یادش گرامی باد. نبودن نجف دریابندری برای فرهنگ ایران ضایعهای بزرگ است. ایشان در این سالهای آخر بیمار بودند و با پسرشان زندگی میکردند و ما پیش از شیوع ویروس کرونا، هر جمعه به دیدارشان میرفتیم اما از زمان شیوع این ویروس همین دیدارهایمان هم قطع شده بود. پیر شدیم سعید کیائی روزنامهنگار
عصر هجدهم مهرماه، رأس ساعت 5 و 45دقیقه قرار بود آنجا باشم. آنجا بودم. دفترکارشان شلوغ بود. آدمها میآمدند و میرفتند. خانمی که پشت میز بود و مدیریت رفتوآمدها را انجام میداد، به آرامی آمد اینطرف میز و در روبهرو را زد و گفت: «استاد، آژانس منتظر شماست.» نجف دریابندری را نخستین بار در چارچوب آن در دیدم. استاد به آرامی سمت در خروج رفت تا از پلهها پایین برود. لبخند پهن شده روی صورتشان هنوز ردی از خود را به جا گذاشته بود.ایستایی زمان را میشد احساس کرد. آن همه شلوغی، اندازه عمر تکتک افراد آن دفتر که ایستاده بودند تا استاد نجف بدرقه شود، ایستاده بود؛ شاعرانه و غلو آمیز هم میخواهد بشود، بشود... میخواهم بگویم «زمان هم پا به پای ما ایستاده بود، تا او بگذرد».بعدها، وقتی هم اتاق بودیم به این فکر میکردم او به درستی شبیه تمام کسان شبیه خودش، زمان را درنوردیده است. اگرچه در ظاهر رأس ساعت میآمد (البته هر صبح با آقای زهرایی) آرام. میایستادم و سلام میکردم. دستش را بلند میکرد و میرفت پشت میزش مینشست، کامپیوترش را روشن میکرد، ببخشید، اول کاور روی کیبورد و مانیتور را بر میداشت، کامپیوتر را روشن میکرد. از پنجره بیرون را نگاه میکرد تا ویندوز بالا بیاید. گاهی هم البته کتابی ورق میزد. عمدتاً کتابهایی مربوط به پروژهای که در دست داشت و بعد کارش را شروع میکرد. حدود ساعت10 مرجان خانم (مستخدم آنجا) قهوهاش را میآورد. کار ادامه داشت، تا ناهار که آقای زهرایی میآمد و میز چیده میشد و اگر میهمانی نبود، سه نفری دور میز مینشستیم. سس سویا با همه چیز طعم ویژه داشت. تحلیل مسائل روز... حرفهای مختلف درباره نویسندگان آن هم با زهرایی خوش صحبت... بعد دوباره پشت میز کامپیوترش بود و درست تا زمانی که قرار بود برود جایی و قراری... اینها روتین بود و تکرار شونده اما زمان معنای دیگری داشت برای او. من یقین دارم حجم مورد استفاده او از زمان در همان دقایق، همپای من که داشتم روی پروژه مینوی کار میکردم با او تفاوت داشت که داشت روی پروژه نقاشی کار میکرد. من هرچه میرسیدم نمیرسیدم... این تبعیض بزرگ فیزیک بود شاید که برای او زمان را نگه میداشت و برای من، به جلو میبرد.آبان تا آخر اسفند همینطور گذشت. از اول فروردین اتاق من عوض شد. کمتر میدیدمش. انبار مجموعه را درست کرده بودم و اینبار با احمد کساییپور هم اتاق شده بودم. منتها اینبار از این طرف پنجره او را میدیدم. از این طرف حیاط انتشارات کارنامه.بعدها فیلم کوتاهی درباره کیارستمی دیدم که او را در نشستی خبری نشان میدهد و صدا کمکم از فضای نشست خبری به صدای قمریها و گنجشکها و طبیعت، تغییر میکند. گویی او خود آن کسی است که سعدی دربارهاش گفته: هرگز حضور حاضر غائب شنیدهای / من در میان جمع و دلم جای دیگریست.استاد نجف در آن پنج ماه پایانی 1387 که من با او هم اتاق بودم درست همان بود. در حدود هفتادونهسالگی... با گوشی کمی سنگین شده و راه رفتنی کمی آرام... و خندههایی که اگرچه اینطور که میگفتند کم صداتر از «خندههای فرانکلینی»اش بود، اما همانطور – حتم دارم همانطور – زمان را به رقص میآورد. زمان برابرش زانو میزد به احترام تا او روزهایش را بگذراند.
همسرم گفت: «سعید، نجف رفت. دیدی؟»
ندیده بودم. سریع جستوجو کردم... بعد برایش نوشتم: «پیر شدیم...» درست منظورم همین بود که دیگر کسی را نمیشناسم که زمان به احترامش بایستد. آقای مترجم طناز پیمان خاکسار مترجم
نجف دریابندری پدر معنوی تمام مترجمانی است که کار ترجمه انجام میدهند اما مثل ایشان تحصیلاتشان مرتبط با زبان انگلیسی نیست و درواقع علاقه به ادبیات آنها را به این سمت کشانده است. او هم خیلی سال پیش همین مسیر را طی کرد و قطعا بر روی نسلهای کنونی مترجم تأثیر زیادی داشت. بهعنوان یک مترجم همیشه از تمام ترجمههای آقای دریابندری یاد گرفته و سعی کردهام با تطبیق آثارشان با متون اصلی راهحلهایی که برای تبدیل پیچیدگیهای زبانی در یک زبان و ترجمه سلیس، درست و دلنشین آن به زبان فارسی به کار برده را کشف کنم؛ قطعا این شیوه کار ایشان باعث ماندگاری نامشان شده است. چقدر حیف که ایشان را از دست دادیم هر چند از خیلی وقت پیش بیمار بود و کار ترجمه نمیکرد اما تأثیرش را روی همه ما بهعنوان مترجم، خوانندگان و مخاطبان آثارشان گذاشته است. سرگذشت هاکلبری فین نخستین ترجمهای بود که از نجف دریابندری در دوران نوجوانی خواندم و از آن ترجمه روان لذت بردم. خیلیها میگویند که ایشان ترجمه را بازسازی میکردند و من هم معتقدم که ترجمه باید همین باشد؛ ترجمه یعنی بازسازی متن در زبان مقصد که برای ما همان زبان فارسی است. دریابندری هم در این کار تبحر زیادی داشت؛ بهویژه در ترجمه متون طنز که واقعا از سختترین نوع ترجمههاست. درباره ترجمه «چنین کنند بزرگان» هم شک ندارم که ترجمه ایشان از متن اصلی خندهدارتر است. من هیچ وقت او را از نزدیک ملاقات نکردم اما از طریق واسطهها شنیده بودم که آدم طنازی است و این روحیه طنازی در سایر متون او هم دیده میشد. آدمی که حس طنز را تجربه میکند وقتی در مقابل یک متن طنز قرار میگیرد، دلش میخواهد کاری کند که آن متن خندهدارتر شود. البته منظورم این نیست که در کار دست میبرد بلکه این کار را در عین ظرافت و وفاداری به متن اصلی انجام میداد. در کتاب مستطاب آشپزی هم میبینید که او حتی برای نوشتن دستور پخت غذا هم طنازی به خرج داده است.