علم در ایران درگیر سوفیست‌های مدرن شده است

سرویس دین و اندیشه جوان آنلاین: علم و علم‌ورزی همانقدر که ارزشمند است و ما را به رشد و توسعه می‌رساند اگر دچار آفت‌هایی من‌جمله سطحی‌نگری شود، می‌تواند به پسرفت جامعه و درهم‌تنیدگی مشکلات بینجامد. در حال حاضر بسیار دکتر‌ها و مهندس‌هایی می‌بینیم که با چرب‌زبانی خود را علامه دهر می‌دانند و در مسائل مختلف از بهداشت و درمان گرفته تا اقتصاد و هوافضا سخن می‌گویند و با همین چرب‌زبانی‌ها نه‌تن‌ها بودجه‌های پژوهشی کشور را می‌بلعند بلکه ذهن و معرفت جامعه ایرانی را نیز به بازی می‌گیرند. این جای بسی تأسف دارد که گوش‌هایی که روزی صدای استادان بزرگی، چون شهید مطهری در آن‌ها پیچیده می‌شد، امروز میزبان چرب‌زبانی‌های نخبه‌نما‌ها و سلبریتی‌های علمی شده‌اند. دکتر مجتبی همتی‌فر، دانش‌آموخته دکترای فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه فردوسی مشهد و مدیر پردیس تربیتی توانا، علم در ایران را دچار سوفیست‌های مدرن تعبیر می‌کند که سخنرانی را به مثابه تولید علم می‌نمایند. او معتقد است این وضعیت حاصل چرخه معیوب علم، فقدان شایسته‌گزینی و ساختار‌ها و سازمان‌های بروکراتیکی است که یا به علم نیازی نمی‌بینند یا از سر خامی و بی‌سوادی به نخبه‌نما کفایت می‌کنند. آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل گفتگو با اوست که امیدوار است روزی به علوم انسانی در ایران و چرخه توزیع و تولید علم جدی‌تر نگریسته شود.
جناب دکتر! فکر می‌کنم خوب است از اینجا شروع کنیم که چرا آنطور که در علوم فنی‌ومهندسی شاهد پیشرفت و رشد متخصصان و کارشناسان هستیم، در علوم انسانی رشد را نمی‌بینیم؟
بله؛ اساساً خیلی خوب است که ما به این سؤال بپردازیم که چه شده است که «حس» می‌کنیم نخبگان علوم انسانی ما کمتر شده‌اند. برای پرداخت به این سؤال باید به چرخه علم از نظر تا عمل یا از تولید تا کاربرد علم که توزیع علم هم در آن قرار می‌گیرد، نظری بیندازیم. نکته خیلی مهم در این چرخه این است که بدانیم کاربرد علم بر تولید و توزیع آن مؤثر است و به آن جهت می‌دهد و حتی در نظام تعلیم و تربیت هم اثر‌گذار است. یکی از عواملی که خیلی بر این چرخه اثرگذار است نقاط تمرکزمان در کشور است. به طور مثال در دوره سازندگی شاهد بودیم که به دلیل ساخت‌وسازها، مهندسی عمران و معماری جایگاه ویژه‌ای داشت و حتی در جامعه هم به جهت وجهه مالی و اجتماعی پررنگ، مهندسان این رشته جایگاه بالاتری داشتند. حتی اگر به شخصیت‌های سینمایی آن زمان نگاه کنید، بیشتر افرادی که جایگاه اجتماعی والایی داشتند، مهندسان پاترول سوار بودند؛ یعنی رسانه هم به بازنمایی این چهره‌ها و سیاست‌ها کمک می‌کرد. در دهه اخیر پزشک و پزشکی این جایگاه را پیدا کرده است که حالا برخی معتقدند برجسته شدن این رشته‌ها تحت تأثیر سیاست‌هایی همچون نظام تحول سلامت بوده است چراکه به واسطه این سیاست‌ها جایگاه پزشک از منظر درآمدی فاصله چشمگیری با سایر مشاغل پیدا کرده است. این برجسته شدن جایگاه‌ها به گرایش دانشجویان به رشته‌های مختلف تغییر ایجاد می‌کند. شاید یادتان باشد که در یکی دو دهه گذشته همه دوست داشتند مهندس شوند و این رشته‌ها جزء رشته‌های به اصطلاح تاپ بود، اما امروز همه می‌خواهند پزشک شوند. به عبارتی می‌خواهم از تأثیر سیاست‌های اقتصادی، سیاسی و علمی در جهت‌دهی افراد و به تبع آن فربه‌ای رشته‌های علمی بگویم.
پس یعنی معتقدید پیشرفت امروز در علوم فنی و مهندسی حاصل همین گرایش به رشته‌های فنی در دهه‌های گذشته بوده است؟


بله و البته سیاست‌های پژوهشی کشور هم در این مسئله نقش پررنگی دارد. گاهی سیاست‌های کشور این است که در فنی‌ومهندسی و صنایع دفاعی سرمایه‌گذاری کند؛ این تصمیم موجب می‌شود خودبه‌خود بودجه‌ها به آن سمت برود و آن عرصه از سایر حوزه‌ها اهمیت بیشتری پیدا کند و مراکز و نهاد‌های علمی بیشتر تمرکزشان را بر پرورش کارشناسان و متخصصان آن حوزه قرار دهند. جامعه هم وقتی می‌بیند توجه بیشتری به آن رشته‌ها وجود دارد و فارغ‌التحصیلان آن رشته هم از نظر بازار کار و هم از نظر وجاهت اجتماعی جایگاه بالاتری دارند به آن سمت گرایش پیدا می‌کنند. البته مراد من از بازار کار فقط اقتصاد نیست. به نظرم بازار کار چیزی فرای اقتصاد است. بازار کار جایی است که فرد متخصص و تحصیلکرده (در اینجا با اغماض یکی می‌گیریم) می‌تواند تخصصش را به کار بگیرد؛ یعنی بازار فقط محل کسب سود و پول نیست، بلکه محل کاربرد تخصص است و این اگر وجود نداشته باشد و متخصص نتواند علم و تخصصش را در جایی پیاده کند، ناخودآگاه یا سستی و رخوت می‌آورد یا موجب می‌شود فرد مهاجرت کند و از کشور برود. پس به نظرم جواب سؤال نخست را باید فراتر از نهاد علم جست‌وجو کرد و در واقع اینطور پرسید که چرا نخبگان در حوزه‌هایی بیشتر به چشم می‌آیند؟
استدلال شما تا حدی قابل قبول است، اما می‌توان پرسید چرا به همان اندازه که به علوم انسانی توجه می‌شود ما بروز و ظهور نخبگان را در این رشته نمی‌بینیم و کار در این رشته به دست افرادی افتاده که به شدت سطحی هستند.
یکی از ایراداتی که در مجموعه‌های ما وجود دارد فقدان شایسته‌سالاری و کارشناس محوری است. ما خیلی از کارشناس محوری صحبت می‌کنیم، اما ملاک ما برای انتخاب یک فرد متخصص و کارشناس چیست؟ شاخصه‌هایی که ما برای انتخاب کارشناسان و شایسته‌ها قرار داده‌ایم به شدت دچار ضعف است و موجب شده است کار در این حوزه‌ها به دست نخبه‌نما‌ها و سلبریتی‌های علمی بیفتد که بعضاً عناوین سنگینی، چون دکتر، مهندس و استاد دانشگاه را هم یدک می‌کشند، اما فقط چهره هستند. متأسفانه در بسیاری از اوقات متولی یا مدیر یک اداره خودش اینطوری انتخاب شده است و حالا توهم نخبگی هم دارد. این آقا که بعضاً مدرکش را هم به نحوی که می‌دانیم، حین کار گرفته است و حرف‌های هیچ کدام از متخصصان دانشگاهی را نخوانده و پای درس هیچ کدام از نخبه‌ها نبوده است وقتی می‌خواهد مشاور یا کارشناسی را استخدام کند هیچ ملاک دقیقی ندارد و فقط عنوان و بروز فرد را در رسانه‌ها که مشهود است و همه می‌بینند، ملاک نخبه‌گزینی و واگذاری پروژه‌های علمی قرار می‌دهد. وقتی هم که سازمان یا نهادی برای رفع نیاز‌های خود به این حد پایین و سطحی اکتفا می‌کند و بیش از آن نه می‌تواند و نه می‌خواهد که مطالبه کند، چرخه تولید، توزیع و مصرف علم معیوب و بیشتر از تخصص و سواد و نخبگی واقعی افراد، پشتوانه رسانه‌ای آن‌ها مهم می‌شود. وقتی هم یک کارشناس نخبه‌نما به عنوان نخبه در سازمانی به کار‌گیری می‌شود، بدیهی است که ساختار را بیش از پیش نزول می‌دهد و سطحی می‌کند.
چرا ظهور و بروز رسانه‌ای نمی‌تواند ملاکی برای گزینش نخبگان باشد؟
بین فکر و بیان فکر تفاوت است. نباید سخنرانی را ملاک فکر و اندیشه گرفت. سخنرانی فن و مهارت (حالا یا ذاتی یا اکتسابی یا هنر) است و لزوماً هر کسی که خوب صحبت می‌کند، متفکر خوبی نیست. ما به نوعی دچار همان فسادی شده‌ایم که برخی از سوفیست‌ها در یونان باستان دچارش شدند. سوفیست‌ها کسانی بودند که خوب می‌‎توانستند سخنرانی و دیگران را قانع کنند، اما خود آن‌ها در مقام فکر و اندیشه نبودند. اگر فرد سخنران جایگاه خودش را متوجه نباشد، ممکن است اصل فکر را زیر سؤال ببرد. در حال حاضر ما درگیر سوفیست‌های جدید و مدرن هستیم. افرادی که اقتصادشان در آن اقبالی است که به ایشان می‌شود، علم را به بازی گرفته‌اند. البته نمی‌خواهم بگویم همه آن به خاطر سود و اقتصاد است، گاهی از سر دغدغه‌مندی و دلسوزی فرد است، اما اگر فرد سخنران به مقام خود آگاه نباشد و تفاوت شأن و جایگاه خطیب و متفکر را نداند، انحرافات و حرف‌های غیردقیق و التقاطی پیش می‌آید. بعضی اوقات این شبهه برای خود افراد و بعد برای شنوندگان ایجاد می‌شود که فلان آقا که سخنران خوبی است متفکر خوبی هم است! بله حالا گاهی یک تولیدکننده و متفکر عالی مثل شهید مطهری، خطیب توانایی هم است و این خیلی خوب است، اما الزاماً خطیب کسی نیست که کتاب خوبی نوشته است، بلکه کسی است که می‌‎تواند حرف‌های خوب دیگران را خوب بیان کند و به مصرف‌کنندگان برساند. بین خطیب و مبلغ و تولیدکننده تفاوت است. معرفت باید صادق و موجه باشد، اما خیلی از این خطیب‌ها فقط موجه هستند.
پس با شرایط موجود می‌توانیم بگوییم علم در ایران در قرق سوفیست‌های مدرن است؟
من نمی‌توانم و نمی‌خواهم چنین ادعایی کنم، اما این واقعیت ماست که حاکمیت رسانه و افکار عمومی و جهل مرکب افراد باعث شده است این اتفاق بیفتد و از یک سخنران و مبلغ جایگاه فرد به متفکر جابه‌جا می‌شود. متأسفانه این فقط در جامعه ما نیست و با همان سازوکاری که عرض کردم به دستگاه‌ها، سازمان‌ها و ادارات ما هم سرایت کرده است. ما تصمیم‌سازی‌مان در سطوح مختلف کشور جلسه محور است و اساساً فکر در جلسه اتفاق می‌افتد، در حالی که می‌دانیم جلسه در حد مطالعه هم نیست چه برسد به پژوهش. من نافی جلسات نیستم، اما نمی‌توان به «تصمیم‌سازی جلسه‌ای» که با بارش فکری لحظه‌ای و بدون اتکا به مطالعه و پژوهش و گاهی حتی بدون نسبت‌سنجی با واقعیت انجام می‌شود، دل بست. به‌ویژه آنکه وزن این جلسات هم با همان سلبریتی‌های علمی تعیین می‌شود؛ یعنی در آخر جلسه بیشتر از آنکه حرف‌ها مهم باشد امضا‌های پای مصوبات مهم است. برای سازمان مهم این است که آقای دکتر فلانی و حاج آقا فلانی در این جلسه بودند نه اینکه فلان تصمیم علمی گرفته شد. این نوع تصمیم‌سازی‌ها موجب می‌شود گاهی ولو از سر خیرخواهی تصمیمی برای برداشتن ابرو بگیریم، اما در واقعیت چشم را هم کور کنیم. یادم است آن زمان که در سیستان و بلوچستان تحصیل می‌کردم استادمان نقل می‌کرد که گروهی جهت اشتغال آفرینی و ترویج ماهیگیری در منطقه سیستان چند تانکر ماهی را در هیرمند ریختند، اما توجه نکردند بعضی از این ماهی‌ها ریشه نی‌های هیرمند را می‌خورند و زمینه‌ساز خشکسالی می‌شوند؛ لذا تا اینجای بحث خواستم عرض کنم اگر به چرخه علم و ظرایف آن دقت نشود و در عرصه مصرف فکر به خطا بیفتیم یا سازمان‌ها به جایی می‌رسند که نسبت به نخبگان حقیقی دچار بی‌نیازی می‌شوند یا اینکه سراغ چهره‌های کاذب و سلبریتی‌های علمی می‌روند.
البته فکر می‌کنم درگیری با نخبه‌نما‌ها بیشتر است. چون در کشور ما تأکیدات فراوانی بر علم می‌شود و بعید است که دستگاه‌ها نسبت به علم بی‌نیاز باشند. مثلاً ما بار‌ها شاهد بوده‌ایم که رهبر انقلاب تأکیدات فراوانی بر علم و استفاده از عالم داشته‌اند.
درست است، اما مشکل ما همین جاست که مدیران ما و حتی برخی دستگاه‌های علمی‌مان دچار نوعی اخباری‌گری شده‌اند و نهایت عمل‌شان به توصیه‌های رهبری یا مطالعه اندیشه ایشان تکرار حرف‌هاست حتی بدون اینکه فهم کنند رهبری چه فرمودند. مثال خیلی بارز این قضیه چیزی است که شخص حضرت آقا بار‌ها آن را توضیح داده‌اند. ایشان سال ۸۴ فرمودند ما نیاز به اتاق‌های فکر داریم. در آن زمان خیلی‌ها این اتاق فکر را به همان معنای مصطلح و رایج در غرب گرفتند تا اینکه خود ایشان مجبور شد توضیح دهد که منظور من از اتاق فکر، هیئت‌های اندیشه‌ورز است. باز هم آقایان نفهمیدند و همان جلسات همیشگی‌شان را که اتاق فکر نامیده بودند به هیئت اندیشه‌ورز تغییر دادند. هیئت اندیشه‌ورز اساساً با اتاق فکر متفاوت است. در هیئت اندیشه‌ورز قرار نیست جلسه‌ای تشکیل شود و چند نفر مدیر یا مسئول و کارشناس درباره یک موضوع نظر بدهند، بلکه قرار است نخبگان جمع شوند و روی یک مسئله فکر کنند. ما خیلی از مدیرانمان تفاوت مسئله، سؤال و چالش را نمی‌دانند! فرق مطالعه و پژوهش را نمی‌دانند! طرف چالشی دارد، اما فکر می‌کند این مسئله است. خب روی چالش که نمی‌شود پژوهش کرد، ولی می‌کنند! وقتی مسئله مشخص نباشد خروجی‌ها خیلی کلی و مبهم می‌شود. مسئله‌یابی یک فن است. باید به مسئله‌ها فکر کرد ولی وقتی مسئله را نفهمیم و نتوانیم تشخیص دهیم راه را اشتباه می‌رویم. مسئله، پژوهش می‌خواهد؛ سؤال، مطالعه می‌خواهد، اما خیلی از اوقات به این موارد بی‌توجه هستیم و آن‌ها را جابه‌جا می‌گیریم؛ برای سؤال پژوهش می‌کنیم، برای مسئله مطالعه می‌کنیم. مسئله را نمی‌توان در جلسه حل کرد برای مسئله باید سیری پژوهشی را طی کنیم. حتی متأسفانه بین نظر و نظریه هم تفکیک قائل نمی‌شویم!
پس نظر شما این است که ما نخبه داریم، اما ساختار‌ها و چرخه معیوب علم باعث شده است این نخبگان دیده نشوند؟
بله؛ داریم و داشتیم، اما اینکه چقدر جامعه نخبگی از نظر کمی و کیفی گسترده می‌شود، مهم است. نخبه باید فرصت بروز نخبگی داشته باشد. این بروز باعث علاقه جامعه می‌شود، افراد با علاقه وارد آن حوزه می‌شوند و این چرخه‌ای به وجود می‌آورد که نخبگی جامعه را ارتقا می‌دهد. اگر هم جامعه با افکار سطحی درگیر شود، سطح نخبگی‌ا‌ش تنزل می‌کند و سطح انتظارش از نخبه هم پایین می‌آید؛ لذا این یک چرخه است؛ نخبه، جامعه و نهاد نخبگانی شکل داده و جامعه، نخبه را رشد می‌دهد. جامعه هم خیلی مهم است؛ یک ضرب‌المثل در جامعه داریم که می‌گوید باید به کسی رجوع کرد که پیراهن بیشتری پاره کرده است. این واقعاً یک ضرب‌المثل ضد علم و مانع شکل‌گیری و بسط نخبگی است. ما باید به کسی مراجعه کنیم که نه با پیراهن پاره کردن به تجربه رسیده بلکه با علم به این نتیجه رسیده باشد که چطور پیراهن پاره نمی‌شود. پس چرخه نخبگی خیلی مهم است. در حال حاضر ما فارغ‌التحصیل دانشگاهی زیاد داریم، اما این به این معنا نیست که متفکر هم زیاد داریم. حاصل متفکر، تولید علمی است، حالا این تولید هم الزاماً به معنای اثر علمی نیست، گاهی یک تحلیل و راه‌حلی برای مشکلات و مسائل جامعه کشور است، به نظر می‌رسد الان خیلی از مقالات و کتب پژوهشی ما مسئله‌شان، مسئله جامعه نیست و متأسفانه در حال حاضر متفکر تنها کسی است که مدرک دارد و علم و نخبگی با مدرک معادل گرفته می‌شود. ما کلی دکتر داریم که در سال یک کتاب هم نمی‌خواند و حتی در همان حوزه تخصصی‌ای که رساله نوشته است هم تخصصی ندارد.
آیا می‌توان گفت این سطحی بودن یک حالت تاریخی دارد و تنها در یک بازه زمانی خاص به دلیل شرایط انقلاب و وجود حسینیه ارشاد نخبگانی امثال شهید مطهری فرصت ظهور و بروز داشتند و اینکه ما احساس می‌کنیم الان سطحی شده‌ایم در واقع به دلیل قیاس شرایط امروز با یک شرایط استثنایی در ابتدای انقلاب است؟
ما دو نهاد علمی داریم؛ یکی نهاد حوزه و دیگری نهاد دانشگاه. نمی‌شود این دو نهاد را یکدست نگاه کرد. حوزه، قدمت، سنت و سیستمی خاص خود دارد که به رغم تغییراتی که داشته‌اند، اما هنوز بسیاری از این سنت‌ها پا برجاست و خیلی هم به پرورش فکر کمک می‌کند، اما دانشگاه در ایران نهاد وارداتی بوده است. برای پاسخ به سؤال شما باید به این سؤالات پرداخت که دانشگاه با چه انگیزه و الگویی وارد ایران شد و چه کارکردی داشت؟ یک نگاه بدبینانه، اما قابل تأملی وجود دارد که نهاد دانشگاه را اساساً در خدمت استعمار می‌بیند. استعمار که همیشه به شیوه مستقیم نیست گاهی سیستم تعلیم و تربیت را به نوعی می‌چیند که آن کشور سال‌ها و قرن‌ها وابسته باشد. فردی که به لحاظ فکری وابسته است اولاً از نظر فرهنگی هم وابسته می‌شود و ثانیاً هیچ‌گاه به فکر استقلال سیاسی و اقتصادی نمی‌افتد.
چطور دانشگاهی مثل دارالفنون را می‌توان استعماری دید؟
حالا محل بحث ما دانشگاه نوین است که بیشتر از زمان رضاخانی آغاز به کار کرد و رشته‌ها و سازوکار‌هایی داشت که بیشتر انسان را در آن نظریه بدبینانه که عرض کردم مطمئن می‌کند، اما درباره دارالفنون هم که پرسیدید البته من به این صراحت نمی‌خواهم به این دانشگاه بدبینانه نگاه کنم، اما بیایید فارغ از نیت امیرکبیر خروجی‌های دارالفنون را بررسی کنیم و ببینیم آیا استاد‌هایی که به ایران آمدند به استقلال ایران که هدف دارالفنون بود کمک کردند یا نه. در کتابی از آقای مددپور می‌خواندم که خیلی از این استاد‌هایی که به ایران می‌آمدند اصلاً کشیش بودند. خروجی‌های دارالفنون هم که قرار بود مهندس و فنی شوند بیشتر به سمت روزنامه‌نگاری متمایل شدند و سازمان‌های فراماسونری را ایجاد کردند. پس یا سازوکار مشکل داشته است یا افرادی اشتباه وارد این سازوکار شدند. دانشگاه امروز ما هم به نوعی درگیر همین مشکل است. امام خمینی (ره) حتی پیش از انقلاب به این نکته اشاره می‌کنند و بر لزوم نوسازی نظام آموزشی تأکید دارند. من فکر می‌کنم امام (ره) این را خیلی خوب فهمیدند.
یکی دیگر از نکاتی که می‌توان درباره وضعیت دانشگاه‌ها اشاره کرد این است که اصولاً دانشگاه‌ها متفکر تولید نمی‌کنند و دانشجو اگر بخواهد پیشرفت کند باید خارج از ساختار دانشگاه تلاش نماید و حتی گاهی ساختار دانشگاه را به اصطلاح بپیچاند. چرا؟
نه فقط دانشگاه کلاً ساختار‌های علمی ما اینگونه هستند که اولاً نهاد و ساختار علمی نیستند. اگر یک نهاد علمی شکل بگیرد آن وقت اگر یک فرد غیرمتخصص هم وارد این نهاد شد، مجبور می‌شود یا کار را ترک یا علمی و دقیق کار کند. ثانیاً سیستماتیک عمل نمی‌کنند و خروجی‌ها بیشتر حاصل نتایج زحمات شخصی است. این‌ها نشان می‌دهد نظام آموزش عالی ما معیوب است. بخشی از اندیشمندان این مسئله را به اصل ورود و شکل‌گیری دانشگاه، بخشی به فلسفه آموزش عالی ما و بخشی هم به سیاست‌گذاری ما در سطح آموزش عالی مربوط می‌دانند، اما یکی از نکات مهمی که در حوزه علوم انسانی به ذهن می‌رسد دسته‌بندی اشتباه دانش‌آموزان از همان بدو انتخاب رشته در مدرسه است. ما اصولاً رشته علوم انسانی را در مدارس تخفیف می‌دهیم و جامعه ما فکر می‌کند این رشته برای بچه زرنگ‌ها نیست. این باعث می‌شود خیلی از بچه‌های با استعداد در علوم انسانی به سمت این رشته نیایند. همان‌هایی هم که وارد علوم انسانی می‌شوند هنگام کنکور باز به رشته‌هایی مثل حقوق، روانشناسی و علوم سیاسی که به قول معروف تاپ هستند گرایش پیدا می‌کنند. اینطوری عملاً رشته‌های مهمی مثل علوم تربیتی که از رشته‌های آینده‌ساز هستند خالی از دانش‌آموزان با انگیزه و با استعداد می‌شود؛ همان‌ها هم که آمده‌اند از همان ترم اول راضی نیستند و انگیزه‌ای ندارند و نهایت کار خود را کارمندی تلقی می‌کنند. کمتر پیش می‌آید که کسی با اشتیاق به سمت این رشته‌ها بیاید. این یک چرخه معیوب است که دانش‌آموزان نخبه ما را به جای آنکه به سمت استعدادهایشان سوق دهد به سمت رشته‌هایی می‌برد که در بورس و چشمگیر است! این رویه را در بازگشت دانشجویان علوم مهندسی به علوم انسانی می‌توان کاملاً مشهود یافت؛ طرف بعد از شش یا چهار سال مهندسی خواندن به این نتیجه می‌رسد که استعدادش در علوم انسانی است و یکدفعه می‌خواهد برگردد و علوم انسانی بخواند، در حالی که سال‌های بسیار مهمی از جوانی و زندگی‌اش را صرف رشته دیگری کرده است. این عوامل در کنار هم باعث می‌شود در رشته‌های علوم انسانی ضعفی جدی شاهد باشیم.
می‌توان اینطور نتیجه گرفت که ما هنوز تکلیف خودمان را با علم مشخص نکرده‌ایم؟ یعنی می‌خواهیم مشکلات در حوزه علوم انسانی حل شود، اما بیشتر نگاه مان به جای دیگر است.
حرف بیراهی نیست. ما تکلیف‌مان را مشخص نکرده‌ایم. علوم انسانی واقعاً در ایران مهجور است و آنطور که باید به‌آن توجهی نمی‌شود. پژوهشگران حوزه علوم انسانی واقعاً حمایت نمی‌شوند و ساختار‌ها توقع دارند این پژوهشگران حاصل کار خود را به صورت رایگان در اختیار آن‌ها قرار دهند؛ انگار نه انگار که این افراد هم زندگی دارند؛ یعنی نه‌تن‌ها نگاه شایسته‌سالارانه وجود ندارد، بلکه حاضر هم نیستند هزینه پژوهش و کار نخبگی را بدهند و دنبال کار ارزان هستند، به همین دلیل سازمان‌ها بیشتر تمایل دارند با برگزاری چند جلسه و پرداخت حق‌الجلسه به جای پژوهش مسائل را حل کنند. خب اینطور که نمی‌توان توقع داشت مسائل حوزه علوم انسانی حل شود. البته مشخص نبودن تکلیف در حوزه فنی‌ومهندسی هم به طرق دیگری وجود دارد. مثال خوبی آقای رضا امیرخانی در کتاب «نشت نشا» دارد که به نظرم پاسخی به پرسش شماست. ایشان در آنجا به درستی می‌گوید صنعت ما صنعت مونتاژ بوده، اما مهندسی ما مهندسی طراحی است؛ یعنی شما در تحصیل مهندسی مکانیک در دانشگاه طراحی اجزا می‌آموزید، اما وقتی وارد صنعت می‌شوید با صنعت مونتاژ روبه‌رو هستید و صنعت از شما مطالبه طراحی ندارد؛ یعنی مهندس ما چیز‌هایی را آموخته است که هیچ به درد جامعه و صنعتش نمی‌خورد و صنعت هم نمی‌تواند از این متخصص و علم استفاده کند. دانشجو می‌گوید صنعت، من را به کار نمی‌گیرد، صنعت می‌گوید دانشجو به درد من نمی‌خورد. در علوم انسانی هم مشابه این قضیه وجود دارد.