ریزعلی‌های کوچک

[ملیحه محمودخواه ] زبانه‌های سرکش آتش راه‌شان را پیدا کرده و خودشان را به روستا می‌رساندند. ‏امیر حسین و پسر عمویش خودشان را فورا رساندند، آتش آن‌قدر زیاد بود که نتوانستند نزدیک شوند، اما ‏گرمای آتش را می‌شد از همان فاصله نیز حس کرد. تا رسیدن نیروهای امدادی باید کاری می‌کردند.  با ‏مسعود و امیر رضا به دل آتش رفتند و با دست خالی و پیراهن‌هایی که مدام آن را خیس می‌کردند ‏هجوم آتش را تا رسیدن منابع طبیعی و آتش‌نشانی به تعویق انداختند. امیر حسین و دوستانش ریزعلی‌های کوچک و فهمیده‌های امروزند که به عضویت جمعیت هلال‌احمر درآمده‌اند. این آرزویی بود که ‏از بچگی آن را در سر می‌پروراندند و حالا هر سه نفر آنها ملبس به لباس قرمز رنگ هلال‌احمر ‏هستند.
روستای محل زندگی امیر حسین با روستایی که مسعود پسر عمویش در آن زندگی می‌کند، فاصله زیادی ‏ندارد و این عادت همیشگی‌اش بود که صبح صبحانه خورده نخورده خودش را به خانه پدر بزرگ ‏برساند تا با پسر عمویش بازی کند اما حالا که امیررضا پسر عمه‌اش هم از کنگاور میهمان خانه پدر ‏بزرگ شده دلخوشی‌شان برای دیدار هم بیشتر شده بود و تلاش می‌کردند هیچ فرصتی را برای بازی از ‏دست ندهند. ‏
‏بیست‌وششم تیرماه خورشید قصد کرده بود همه گرمایش را بر سر زمین بریزد. با این حال این گرمای ‏بالای 45درجه بچه‌ها را از بازی غافل نکرد. امیر حسین تازه به خانه پدربزرگ رسیده بود که ‏زنگ تلفن به صدا درآمد. صدای فرد پشت گوشی را نمی‌شنید اما از تغییر چهره پدربزرگ متوجه شد ‏که فرد پشت تلفن راوی اخبار خوبی نیست. تلفن پدربزرگ که تمام شد بچه‌ها هم که حالا ‏نگران شده بودند دورش جمع شدند. آتش نزدیک روستا است و باید هر چه زودتر خانه‌ها را خالی ‏کنید. این همه پیامی بود که یکی از دوستان پدربزرگ تلفنی به او گفته بود. این یعنی نابودی همه آنچه پیرمرد در 80‌سال زندگی جمع کرده بود. این یعنی نابودی زمین‌های عمو حسین، یعنی پایان شادی ‏بچه‌ها. ‏
بچه‌ها از خانه بیرون رفتند؛ زبانه‌های آتش که بی‌رحمانه پیش می‌رفتند و راه روستا را در پیش گرفته ‏بودند از دور پیدا بودند. نمی‌شد دست روی دست گذاشت. روستا ازنزدیک‌ترین شهر یعنی دهدشت 17کیلومتر فاصله داشت و باید تا رسیدن نیروهای امدادی کاری می‌کردند تا زندگی اهالی روستا از ‏بین نرود. ‏ خاموش کردن آتش با دست خالی ‏


امیرحسین، مسعود و امیررضا به سمت آتش حرکت کردند. مادرها نگران به بچه‌ها نگاه ‏می‌کردند. با دست خالی چطور می‌شد آتش سرکش را خاموش کرد؟ تنها کاری که آنها می‌توانستند ‏انجام دهند این بود که آتش را تا رسیدن نیروهای امدادی در پشت زمین‌های کشاورزی روستا معطل ‏کنند. امیرحسین داستان را برای «شهروند» این‌گونه تعریف کرد: «آتش زیاد بود و به زمین‌های ‏کشاورزی نزدیک می‌شد. هیچ کاری از دست‌مان ساخته نبود اما نمی‌توانستیم بنشینیم و شاهد از  بین ‏رفتن زمین‌های کشاورزی باشیم. اول تلاش کردیم با آب آتش را خاموش کنیم اما فاصله خانه‌های ‏روستایی با شعله‌های آتش زیاد بود و این وقت ما را هدر می‌داد. اما در یک لحظه فکری به ذهنم ‏رسید. چند‌سال قبل وقتی یکی از امدادگران هلال‌احمر برای آموزش امدادی به روستای ما آمده بود به ‏موضوعی اشاره کرد و آن هم این بود که اگر جایی آتش بود می‌توانید پارچه‌ای را خیس و آن را ‏خاموش کنید در این صورت نه‌تنها پارچه نمی‌سوزد بلکه می‌تواند در خاموش کردن آتش به شما کمک ‏کند.» ‏
این خاطره مثل جرقه در ذهنش خطور کرد. سطل آبی را کنار دست‌شان گذاشتند و پیراهن‌هایشان را در آوردند. لباس‌ها را خیس و با آن سعی کردند آتش را دور کنند. این کار جواب داد. ‏شعله‌های آتش تغیر مسیر داد و آنها توانستند آتش را تا حدودی دور کنند. این سه نوجوان 40دقیقه‌ای با آتش دست به گریبان بودند تا نیروهای امدادی رسیدند. ‏
آرزوی هلال‌احمری شدن
بعد از این اتفاق خیلی‌ها به سراغ بچه‌ها رفتند. در یکی از گفت‌وگوها از آرزوی بچه‌ها پرسیدند و ‏یکی از آنها از هلال‌احمری شدن گفت. امیر حسین گفت: «در محدوده ما گاهی حوادثی رخ می‌‏دهد که نیروهای هلال‌احمر برای کمک می‌آیند. هر بار که افرادی را با لباس هلال‌احمر و سوار ‏خودروهای امدادی می‌دیدم از ته دلم آرزو می‌کردم که یک روز من هم به جای آنها باشم و ‏لباس قرمز هلال‌احمر به تن کنم. آن روز وقتی یکی از نیروهای منابع طبیعی در مورد آرزویم ‏سوال کرد به او گفتم که تنها خواسته‌ام این است که لباس قرمز هلال‌احمررا  به تن کنم.» ‏
دو سه روزی از ماجرا نگذشته بود که از شعبه هلال‌احمر کهگیلویه با آنها تماس گرفتند و هر سه آنها ‏به عضویت سازمان جوانان جمعیت هلال‌احمر درآمدند تا آرزوی امیرحسین و دوستانش محقق شود.  ‏او گفت: «همه تلاشم این است که در زندگی فردی تأثیرگذار باشم و فکر می‌کنم این آرزویم در لباس ‏هلال‌احمر برآورده شود زیرا باور دارم کسی که این لباس را می‌پوشد از خودش ‏می‌گذرد و این دیگران هستند که در اولویت قرار می‌گیرند.» ‏
مسعود و امیررضا هم حالا هلال‌احمری شده‌اند. به گفته پدر امیرحسین در این چند روزی که بچه‌ها ‏به مرکز هلال‌احمر رفته‌اند انگار بزرگ‌تر شده‌اند. در کارهای خانه بیشتر همکاری و لحظه ‏شماری می‌کنند تا شرایط برای شرکت آنها در کلاس‌های هلال‌احمر مهیا شود. چند روز پیش دیدم که ‏در گوشی تلفن همراه به دنبال آموزش‌های امدادگری هلال‌احمر می‌گردد. این نشان می‌دهد که ‏عزمش را برای فعالیت در جمعیت هلال‌احمر جزم کرده است. ‏ این بچه‌ها نماد فداکاری هستند ‏
این بچه‌ها نماد فداکاری هستند و باید به جامعه معرفی شوند. این را رهبریان، رئیس شعبه کهگیلویه گفت و معتقد است هلال‌احمر به وجود چنین افرادی نیاز دارد. او در مورد حادثه آتش‌سوزی جنگل‌‏های زاگرس گفت: «مدتی است آتش به جان کوه‌های زاگرس افتاده است. بخشی از این آتش‌ها به ‏دلیل خطای انسانی رخ  می‌دهد و برخی نیز به دلیل گرما. یعنی آن‌قدر هوا گرم می‌شود ‏که برگ‌ها خود به خود آتش می‌گیرند و بخشی از آتش‌سوزی‌ها از این طریق است.» ‏
رهبریان با اشاره به اینکه این سه نوجوان آتش را در اطراف روستایشان مهار کردند،  ادامه داد: «‏روستای امامزاده محمد کوه عبور جمعیت زیادی ندارد و زمین‌های کشاورزی همان چند خانوار ساکن ‏روستا در اطراف خانه‌های آنها قرار دارد. چند روز پیش وقتی آتش کوه‌ها به سمت روستا سرازیر شد، این سه نوجوان پیراهن‌های خود را درآوردند و با همان پیراهن‌های خیس به جنگ آتش رفتند ‏و پیروز میدان هم شدند. آتش را در آن محدوده مهار کردند و به این طریق فداکاریشان سر زبان‌‏ها افتاد. این سه نوجوان یک آرزوی مشترک داشتند و آن هم عضو شدن در جمعیت هلال‌احمر و کمک ‏به هم‌نوعان‌شان بود. پس از اعلام آرزویشان هر سه آنها به عضویت جمعیت هلال‌احمر درآمدند تا با ‏فعالیت در این نهاد بتوانند امدادگران فردای جمعیت هلال‌احمر باشند.» ‏
او با اشاره به اینکه درحال حاضر به دلیل کرونا امکان برگزاری کلاس‌های حضوری وجود ندارد ‏تأکید کرد: «به دانش‌آموزانی که علاقه دارند در جمعیت هلال‌احمر فعالیت داشته باشند توصیه می‌‏کنیم به دلیل آنکه امکان برگزاری کلاس‌های حضوری وجود ندارد در کلاس‌های آنلاین شرکت کنند ‏تا با الفبای امدادگری آشنا شوند تا به امید خدا پس از اتمام این دوره و شکست کرونا بتوانند در کلاس‌‏های  حضوری با آمادگی بیشتر حاضر شوند.» ‏