روزنامه ایران
1399/05/16
مردی به وسعت فرهنگ
محسن بوالحسنیخبرنگار
روزنامهنگاری از آن دسته حرفههاست که شیرینیها و بختهایی در خود دارد که در هیچ شغل و حرفه دیگری (البته برحسب روحیات اشخاص) نمیتوان نمونهاش را پیدا کرد. یکی مثلاً گفتوگو و نشست و برخاست با آدمهایی است که همیشه آرزوی دیدارشان را داشتهای و حالا عمر و بخت روزگار همراهی کرده یا نکرده که این معاشرت دست بدهد یا نه. یکی از خوشبختیهای نگارنده این سطور اما اقبالی است همیشه ذوقآور که حتی یادآوری خاطرههای دیدار با کسی را برایش هربار هیجانانگیز است. دیدار با مردی که باید او را از شاخصترین اسطورهشناسان، تئاترشناسان و نظریهپردازان حوزه فرهنگ و اندیشه در ایران دانست و در مجموع و زیر سایه همه اینها یک انسان والا مقام، خاضع و فروتن. او جلال ستاری است. نویسنده، پژوهشگر و اسطورهشناسی که سال 1310 در رشت به دنیا آمد و به قول و تکیهکلام خودش «تا امروز روز» بیش از ۹۰ اثر با ارزش تألیف و ترجمه در زمینههای افسانهشناسی، ادبیات نمایشی و نقد فرهنگی منتشر کرده که یکی از یکی درخشانتر. در واقع این صفحات، تقدیم میشود به جلال ستاری بزرگ، به بهانه تولدش؛ با این حسرت که این ویروس لعنتی و حرمت خلوت و دیگر پابندهای بهداشتی اجازه نمیدهد که دیداری با او تازه کنیم و دل نمیدهد که به بهانه قلمی و صفحهای و تبریک تولدی، از وقت استراحت او بگیریم؛ آنهم در روزگاری که سلامت او و دیگرانی چون او بر هر چیزی ارجح است. این صفحه تقدیم میشود به مردی که سینه و حافظهای دارد پر از داستانهای عجیب و غریب و تلخ و شیرین از روزگاری دور و چهرههایی که با آنها دوستی نزدیک داشت که امروز دیدارشان حسرت بسیاری از همنسلان ما در حوزه فرهنگ است. از ژان پیاژه و یونگ فرنگی تا جمالزاده ایرانی و بسیاری دیگر. کوتاهتر بنویسیم درباره ستاری که شرح بر زندگی و کارنامه درخشان او اضافهگویی و تکرارینویسی است.
ستاری در سوئیس درس خواند. تقریباً همهجا در شرح حال و زندگینامه او نوشته شده که او از همین کشور دکترا گرفت اما این واقعیت ندارد. ستاری اما داستان پایان تحصیلاتش در سوئیس را اینطور روایت میکند که «همان زمان، تحصیل در مقطع دکترا را نیمهکاره رها کردم و بهدلیل شرایط خاص خانوادگی به ایران برگشتم» و شاید تنها سؤالی که هرگز در این گفتوگوها دوست نداشت به آن پاسخ بدهد و حتی دربارهاش حرف بزند، موضوعی بود که برای ارائه پایاننامهاش در نظر گرفته بود. ژان پیاژه بزرگ یکی از استادان ستاری در سوئیس بود که مثل کارل گوستاو یونگ در رشته روانشناسی درس خواند و مثل پیاژه دغدغهای فراتر از روانشناسی فردی داشت و تمرکزش را بر روانشناسی جمعی و شناخت تأثیر مثبت یا منفی کهن الگوها و اسطورهها و افسانهها در ناخودآگاه جمعی گذاشته بود و ستاری هم که به گفته خودش یک بار دیدار کوتاهی با یونگ داشته که درواقع رقیب علمی پیاژه بوده و سلسله مباحث علمی در آن روزگار با هم داشتهاند. گفتوگوی پیشرو، بخشهایی از کادر بیرون مانده و کمترخوانده شدهای از مجموعه گفتوگوهایی با جلال ستاری است که میخوانید.
عشق دیرینه به تئاتر
ستاری از همان ابتدای نوجوانی به تئاتر علاقه داشت و در هنرستان هم درس هنرپیشگی خوانده بود. وقتی هم وارد سوئیس شد و در جمع همدورههایش مثل داوود رشیدی قرار گرفت هر کاری کرد تا بتواند ارتباط خود را با تئاتر نزدیکتر کند، حتی برای داوود رشیدی هم بازی کرد اما سرنوشت او را به سمت دیگری میبرد. با اینحال حوزه گسترده فرهنگ، به ستاری این اجازه را میداد که تئاتر را هم طوری زیرسایه تحقیق، پژوهش و ترجمههای خود ببرد و هنوز که هنوز است آثار او در این حوزه را باید جزو بهترینها یا حتی بهترین کتابها در حوزه تحقیق و پژوهش در زمینه تئاتر و آیین و اسطورههایش دانست؛ مثلاً میشود به کتاب «آئین و اسطوره در تئاتر»اش اشاره کرد که کتابی است مرجع که در واقع، دومین جلد از کتاب «نماد و نمایش» است و برخی از مقالههای آن سالهایی نه چندان دور در «مجله نمایش» چاپ شده است، یا کتاب «جادوی تئاتر» که باید آن را به همه اهل تئاتر پیشنهاد داد و کتابی است به قلم خود ستاری که دربرگیرنده خاطرات او از دوران هنرستان است و تحصیل در رشته هنرپیشگی و حرف و بحث درباره تئاترهایی که جزو تئاترهای مورد علاقه او هستند. ستاری در این کتاب مهم از زاویه اول شخص، تحلیل و دیدههای خود را از تئاتر قبل و بعد از انقلاب روایت میکند و البته به جریانشناسی تئاتر در ایران هم میپردازد و ضمن آن تحلیلی هم پیرامون نقطهضعفها و قوتهای تئاتر ایرانی ارائه میدهد. خودش درباره این کتاب میگوید: «یکی از نقطه ضعفهای تئاتر ما تأثیرپذیری یا حتی شاید بشدت زیر سایه ادبیات قرار گرفتناش است. در واقع نکته اینجاست که اگر هنر نمایش یعنی تئاتر، روی سخنش با تودههای مردم است پس باید از عمومیترین نگرانیهای مردم حرف بزند و دغدغهها و نگرانیهایشان را در قالب اسطورههایی که همه مردم با آنها آشنا هستند، بیان کند.» یا مثلاً ستاری کتاب دیگری در حوزه نمایش دارد که ترجمه مقالهای است با عنوان «تئاتر ایرانی» نوشته آدولف تالاسو. ستاری داستان این کتاب و ترجمهاش را اینطور شرح میدهد: «در زمان مظفرالدین شاه، آدولف تالاسو مقالهای مصور در یکی از مجلههای بسیار معتبر و معروف فرانسه چاپ کرد به اسم «تئاتر ایرانی». من این مقاله را تمام و کمال و عیناً ترجمه کردم و لحظه ترجمه با اینکه به نکتههایی درباره اطلاعات او تشکیک داشتم اما نخواستم در متن دست ببرم یا چیزی کم و زیاد کنم. مثلاً نویسنده از لحاظ تاریخی خاصه در باب تشیع و تسنن کمی به بیراهه میرود که خب شاید در آن دوران دلایل زیادی بشود برای این مسأله آورد که از آن میگذرم. خب آن زمان این آدم به ایران آمده و تصوراتش بر همین اساس شکل گرفته و دیدههایش را مکتوب کرده و خلاصه اینکه چیزی که تالاسو درباره تئاتر ایرانی میگوید بسیار در بحث تبارشناسی تئاتر ایرانی حائز اهمیت است و جاهایی هم البته همانطور که گفتیم از سر ناآگاهی مسیر را اشتباه رفته است.» ستاری علاوهبر این کتابها در حوزه تئاتر، کتابهای پژوهشی درجه یکی هم درباب تعزیه دارد. یکی از آنها مثلاً کتاب «زمینه اجتماعی تعزیه و تئاتر در ایران» است که این کتاب هم جزو کتابهای مرجع است و حیف که بهدلیل بسیاری کوتهفکریها، اصولاً کتابهای جلال ستاری در زمره کتابهای درسی و دانشگاهی نیستند.
ستاری خودش در توضیح این کتاب میگوید: «فیالواقع این کتاب ماهیت و کیفیت نوع نمایشی که در ایران پیش از اسلام متداول بوده را مورد بررسی قرار میدهد و در کتاب «زمینه اجتماعی تعزیه و تئاتر در ایران» تا حدود زیادی تلاش کردم ریشههای اجتماعی و فرهنگی ظهور و رونق تعزیه و تئاتر در ایران، که کمتر مورد توجه بوده را مورد بحث و تحلیل قرار بدهم.»
جلال ستاری از علاقه به داشتن یک دستگاه هوشمند میگوید که با وجود لرزش دستهایش بتواند بهوسیله چنین دستگاهی آنچه میخواهد را بنویسد. از همسرش لاله تقیان میپرسم آقای ستاری وقتی هم برای استراحت دارند؟ میگوید برای جلال، نوشتن هنوز بهترین استراحت است. حرفی که شاید نسل ما و بعدتر از ما، برایشان غریبه بهنظر برسد.
نامهنگاری و دیدار با جمالزاده
من با داوود رشیدی و احسان نراقی و دیگرانی که هم دوره بودند روزگاری داشتیم آنجا. چه سفرها رفتیم و چه کارها کردیم. در ژنو با محمدعلی جمالزاده آشنا شدم. در واقع بارها جمالزاده را از پنجره اتاق شخصیام دیده بودم که تقریباً هر روز غروب به کافهای که طبقه همکف محل سکونت من بود میآمد تا بیلیارد بازی کند. تا اینجا من فقط جمالزاده را میدیدم اما آشنایی بهمعنی واقعیاش از زمانی شروع شد که «یکی بود یکی نبود»اش را خواندم و درست یادم هست که ژوئیه 1955 برای او نامهای نوشتم و سؤالی پرسیدم. جمالزاده در این کتاب به نمونه آثاری سمبولیستی، سوررئالیستی و اگزیستانسیالیستی در ادبیات ایران اشاره کرده است و من هم به محض خواندن این کتاب در اولین نامه از او پرسیدم منظورش دقیقاً کدام آثار است. البته با کلی احترام و ادب شاگردی جرأت کردم این سؤال را از جمالزاده پرسیدم و اتفاقاً یادم هست که انتهای نامه از او خواستم که اگر مشکلی ندارد و منعی، از دیدار و مراوده و دوستیاش با صادق هدایت برایم بنویسد. کمتر از یکهفته بعد جمالزاده به اولین نامهام جواب مفصلی داد و از خط خوب اما ناخوانای من همان اول گلایه کرد و گفت قلمخودنویسات را عوض کن. خلاصه این نامهنگاریها ادامه پیدا کرد و رابطه من با او بههمین شکل مکتوبش منتهی میشد و سؤال و جواب و نه دیدار حضوری. جمالزاده با وجود چیزی که دربارهاش میگفتند با من بسیار خوب بود، حتی در همین شکل مکتوب. یعنی جواب سؤالات مرا در نامه بسیار مشروح و مفصل مینوشت و آن عتاب و سرسختی که با دانشجویان ایرانی داشت و به محفلش میرفتند (بعدها خود من یکی از این دانشجویان شدم) را با من نداشت. خلاصه که بعد از این نامه، نامهدیگری به پیوست نامه قبلی برایم فرستاد و گفت فلان جای نامهات را که نتوانستم بخوانم دوباره بنویس و عین نامهام را برایم فرستاد.
نامههای ما از قالب پرسش و پاسخ، اصولاً به گفتوگو درباره موضوعی رسید از همین اولین نامهها و بحث مکتوب درباره موضوعات مختلف در حوزه فرهنگ و ادبیات. تقریباً چهارسال بعد از اولین نامه بود که من برای مشورت با او درباره مجله که انجمن ادبی دانشجویان ایرانی مقیم ژنو به مدیریت احسان نراقی تأسیس کرده بودند از استاد وقت ملاقات گرفتم و رفتم تا در این مورد از او راهنماییهایی بگیرم و البته از جمالزاده اجازه نمایشنامهاش را بگیرم که داوود رشیدی میخواست آن را کارگردانی کند. بعد از این جلسه نامه کوتاهی برایم فرستاد و نوشت من نمیدانستم شما همان کسی هستید که مدام با من مکاتبه میکند و به همین خاطر آشنایی ندادم. معذرت خواهی کرده بود. رشیدی دوست بسیار نزدیک و عزیز من بود و روحش شاد یادم میآید سال 1959 میلادی یک شب مجمعی فرهنگی در ژنو برگزار کرده بودیم که جمالزاده هم حضور داشت و داوود که آن زمان هم در دانشگاه درس میخواند (و هم در آموزشگاههای هنرپیشگی تعلیم میدید و چند نمایشنامه از راسین و برنار شاو را کارگردانی کرده بود) داستان کوتاهی را که من از جمالزاده به فرانسه برگردانده بودم با آب و تاب خاصی خواند و جمالزاده هم آنقدر خوشش آمد که فیالمجلس نطق قرایی درباره هدایت کرد و بسیار خوش گذشت. بههر صورت خیلیها با او خوب نبودند و میگفتند او دولتی است و آدمی سازشکار. برای من اما استادی بیبدیل بود که از او بسیار یاد گرفتم. دانشجوهای ایرانی هم آنچنان از جمالزاده خوششان نمیآمد چون جمالزاده سواد و فهم درک آنها را کم میدانست و گاهی هم با تندی با آنها حرف میزد و آنها را میرنجاند و کلاً به آنها بدبین بود. خلاصه که به ایرانی به فرنگ آمده تا زمانی که خلافش ثابت نشود بدبین بود اما وقتی این بدبینی کنار میرفت و کسی را باور میکرد در دوستی از هیچچیز دریغ نداشت و هر چه میدانست و در توان داشت چه مالی و چه معنوی را دو دستی تقدیم میکرد. از گزافهگفتن و لاف و مبالغه هم خیلی بدش میآمد و از رفتارهای نمایشی بیزار بود. این داستان دیدارهای ما با جمالزاده و آن حلقه از نزدیکان خیلی
مفصل است.
شاگرد پیاژه و عاشق هانری ولون
شاید آنقدر که نام یونگ و فروید به گوشتان خورده باشد، نام پیاژه، جز برای اهل فن، شناخته شده نباشد. ژان پیاژه سوئیسی را که استاد مستقیم ستاری در سوئیس بود باید روانشناس، زیستشناس و شناختشناس دانست که به خاطر تحقیقات بزرگش در روانشناسی رشد و شناختشناسی شهرت بسیاری دارد و نظریه مهمی دارد بهنام «نظریه رشد مرحلهای پیاژه.» با این حال، شاگرد پیاژه، با همه عشق و علاقهای که به استاد خودش داشت میگوید: «روانشناسی پیاژه باب طبع من نبود. روانشناسی او بسیاربسیار بر منطق استوار بود. بنابراین روانشناسی که او درس میداد خیلی سریع و راحت از کودکی به بزرگسالی میرفت و به خاطر همین هم منتقدانش، یعنی کسانی مثل یونگ مدام در حال نقد کردنش بودند. خلاصه که استاد بزرگ و آدم نازنینی بود اما متُد روانشناسیاش باب طبع من نبود. این «هانری ولون» بود که من را بسیار تحت تأثیر خود قرار داد. من با پسر و خواهر پیاژه دوست بودم و به همین دلیل هم زیاد به خانهشان میرفتم و از خواهرش مطالب زیادی درباره پیاژه میشنیدم. طی تمام این سالها، خیلیها به کنایه به خودم یا پشتسرم گفته یا شاید هنوز هم میگویند که ستاری از پیاژه بت ساخته. خندهدار است! آخر شما کی هستید که خودتان را در این حد میدانید که بگویید پیاژه آدم کمی است یا آنقدرها هم بزرگ نیست. علم و دانش کسی مثل پیاژه و امثال او، هنوز که هنوز است تمام اروپا را در سیطره خودش دارد. من که تا قبل از رفتن به فرنگ نمیدانستم پیاژه کیست یا قرار است استاد ما باشد. اما این بعضیها طوری حرف میزنند یا از «فرهنگ عامه» میگویند که انگار نبض فرهنگ در دستهایشان است. اینطوری نیست. انصاف باید داشت. من کجا پیاژه کجا؟»
از خرابیها تا فرهنگ
آن سالها که ستاری جوان در ژنو مشغول تحصیل بود یکی از دغدغههای اصلیاش تعریف فرهنگ بود و آنچنان که خودش تعریف میکند در رد و بدل نامههایش با جمالزاده هم خط و ربط این موضوع بوضوح مشخص است و آنها درباره همه زیرعنوانهای فرهنگ با هم مکاتبه داشتهاند و این مکاتبهها بیشتر حاوی سؤالهای ستاری و جوابهای جمالزاده است. همین سالها سفرهای او شروع میشود. ستاری عطش دیدن و تجربه کردن داشت و برای فرونشاندن این عطش سیراییناپذیر، سر از بسیاری جاها و مراکز فرهنگی و هنری در کشورهای مختلف درآورد و این سفرها هم اصولاً با دوستان همفکر میگذشت. درباره سفرش به برلن، که شاید مهمترین سفر در ذهن اوست خاطرههای جالبی دارد و حافظه بینظیری. تعریف میکرد که: «سال 1951 بعضی دوستان که در انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه ژنو، بسیار فعال بودند به من و چند نفر دیگر پیشنهاد دادند که اگر بخواهیم میتوانیم با پول خیلی کمی برای 15 روز به جشنواره جوانان در برلن شرقی برویم و من هم از خداخواسته سریع قبول کردم چون میدانستم بهترین برنامههای فرهنگی در این جشنواره اجرا میشود. در نهایت قرار شد که بهصورت زمینی و با قطار و بعد از گذراندن مرزهای اتریش، چک اسلواکی و از آنجا به آلمان شرقی برویم چون عبور از آلمان غربی برای ورود به آلمان شرقی غیرممکن بود.» اما آنطور که ستاری تعریف میکند خیلی هم سفر آسانی نبود آن هم بعد از جنگ جهانی و خرابهای که از آلمان و بسیاری شهرهای اروپایی درگیر جنگ باقی مانده بود و مناسبات سیاسی آن روزگار. «نکته پیچیده در آن زمان کشورهایی بود که تحت نفوذ امریکا و شوروی بودند و ما برای رسیدن به برلن شرقی باید از آنها میگذشتیم و خود ما تازه وقتی سفرمان به مشکلاتی خورد متوجه جدیت مسأله شدیم. خلاصه که هیچکدام ما نمیدانست چه سفر پرماجرایی در پیش داریم. در نهایت 20 ایرانی، 20 سوئیسی و 15 فرانسوی، زن و مرد و دانشجو و کارمند و کارگر پنجم آگوست 1951 ساعت چهار صبح از ژنو عازم آلمان شرقی شدیم. شرح ماجرای این سفر طولانی است فقط بگویم که جانمان به لبمان آمد تا برسیم و جشنواره تازه در استادیوم بزرگ شهر شروع شده بود که قطار ما با عبور از شهرهایی کاملاً ویران و با خاک یکسان شدهای مثل «درسدن» بالاخره بعد از دو روز و دو شب به آلمان شرقی رسیدیم. مردم دو طرف قطار ایستاده بودند و با لبخند به ما نان و کالباس و میوه میدادند و خوشامد گویی میکردند و ما هم دواندوان رفتیم تا زودتر به جشنواره برسیم و اصلاً به سر و وضع خودمان نرسیدیم چون مجالی نبود. در این سفر بود که پای شعرخوانی ناظم حکمت نشستم و ناگهان دیدم که روی شانه انبوه جمعیت بیرون میرود و من در آن شهر کاملاً مخروبهای که انگار نوعی جدید از زندگی در آن تزریق شده بود کوچه به کوچه و شهر به شهر میگشتم و به تماشای خرابیها مینشستم و فرهنگ.» جلال ستاری وقتی پای خاطراتش وسط میآید چنان ذوق و شوقی به چشمانش میآید که آدم حظ میکند. سفرهای بسیاری هم داشته آن هم در دورانی که مرزی وجود نداشت یا حداقل مرزی به این شدت و حدتهای امروزی وجود نداشت. در دورانی سفر رفته که خاندان «ایشی گورو»یی که ما امروز فقط داستاننویس مشهورشان را میشناسیم زندگی میکردند و هنرمندانی بودهاند سرشناس و مشهور در ژاپن که ستاری به دیدار نمایشگاه نقاشی یکی از اعضای این خاندان نجیبزاده میرود و ذکرها میکند از آن سفر به ژاپن ، چین و.... درباره سفر به ژاپن اما نکتههای ظریف دارد و آن را حاصل یک نوع اشتراک و توجه به فرهنگ میداند. فرهنگی برآمده از دل آیین. ذکر خیر سفرش به ژاپن را اینطور تعریف میکند: «سفری پرخاطره به ژاپن داشتم. در همین سفر بود که برای اولینبار تئاتر سنتی ژاپنیها یعنی همان کابوکی را دیدم که بسیار باشکوه بود. نمایش به مدت 6 ساعت در سالن عظیمی اجرا میشد پر از تماشاگرانی که از پیر و جوان کنار هم نشسته بودند. بازی در حد کمال ظرافت و هنرمندی بود و نقش زنان در نمایش کابوکی را مردان، با چنان مهارتی ایفا میکردند که تشخیص جنسیت واقعی آنها کار بسیار دشواری بود. آنطور که من فهمیدم همه هنرمندان آن نمایش، بازماندگان نخستین بازیگران کابوکی بودند که گویا چندین قرن پیش در ژاپن بنیان گرفته بود و نسل به نسل تا به امروز هم رسیده است.»
ستاری در جواب به سؤال من درباره ژنو آن روزگار این شهر را اینطور به تصویر میکشد: «ژنو شهری بود لبریز از برخورداری. برخوردار از فرهنگ فرانسه و اروپا توأمان و برای توریستها شرایطی را فراهم میکرد که جذاب بود و دسته اول. از کنسرت و تئاتر و نمایشگاه و بازار کتاب بگیرید تا جشنهای خیابانی. همان سالهایی که آنجا درس میخواندم به اپراهای مشهور بزرگترین آهنگسازان جهان رفتم و کنسرتهایی را از نزدیک تجربه کردم به رهبری نوابغی مثل «اتو کلمپرر» و «فورتو انگلر» و همینطور «روبرتو بنزی» که آنزمان خردسال بود و یادم نمیرود که شلوار کوتاه و جوراب سفید و کفش مشکی براقی پا کرده بود و سمفونی پنجم را رهبری میکرد و کمی بعدتر از اوج فرود آمد و بازیگر فیلم شد. زندگی فرهنگی اروپا آن زمانی که من به سوئیس رفتم با آن چیزی که امروز از آن سراغ داریم تفاوتهای آشکاری دارد. آن سالهای بعد از جنگ، همه جا جوش و خروشی خلاق و پرنشاط به چشم میخورد و کسی از زوال محتوم فرهنگ غرب که از جمله ایدئولوژیهای جدید غرب است، حرفی نمیزد. شور و شوق خستگیناپذیری برای سازندگی وجود داشت و آفرینشهای هنری و ادبی. دوران، دوران شکوه و درخشندگی سارتر بود و آلبر کامو، فرانسوا موریاک، ژاک پرهور، لویی آراگون، پل الوار، مارسل کارنه، لویی ژووه، کولت، ژان کوکتو، لوکوربوزیه، لویی ماسینیون و بسیاری شاعر و نقاش و سینماگر و تئاتری و هنرپیشه و روشنفکری که همه در این دوران درخشیدند.»
پیشگام مطالعات بین رشتهای
جلال ستاری که این روزها پا به 89 سالگی میگذارد از اندیشمندان و نظریه پردازان جامعالاطرافی است که جزو اولین نفراتی است که به مطالعات بینرشتهای ورود کرد و همه را زیر سایه فرهنگ آورده و حرف زدن از تمام آنچه جلال ستاری است واقعاً بخت و فرصتی بیش از این میخواهد. این صفحه همانطور که گفته شد تنها ادای دینی بود به مردی که تسلط و حرفها و نظریههایش در قامت مسائل حوزه فرهنگ از ادبیات کلاسیک ایران دامنه میگیرد تا اندیشههای متفکران اروپایی بویژه فرانسوی در زمینههای گوناگون و بخصوص اسطورهشناسی، تئاتر، ادبیات و تاریخ. ستاری بخش بزرگی از زندگی و اندیشه خود را طی سالهای عمرش پای ترجمه گذاشته و این موضوع نشاندهنده تمایل قلبی و نظریه او در مورد لزوم انتقال فرهنگی است. ستاری کسانی را به ایرانیها معرفی کرد که تا پیش از او شاید کسی نامی از آنها نشنیده بود.
آقای ستاری امروز در مهرشهر کرج، با وجود کهنسالی و لرزش دست و... همچنان در خلوت خود مینویسد و فارغ از هیابانگ دنیا، از معدود بازماندگان غولهای فرهنگ، هنر و اندیشه ایرانی است که عمرش دراز باد و سایهاش مستدام.
از خدا میطلبم صحبت روشنرایی
ارمغان بهداروند
شاعر
میخواهم بگویم «او» از ما نوشته است و ما از او ننوشتهایم. «او» ما را خوانده است و ما «او» را نخواندهایم و «او» درمان بوده است و ما مبتلایان، ننالیدهایم به دردی! و صد البته که او نه چشم به خواندن و نوشتن ما داشته است و نه رضا به بیدردی معاصران خویش که همین، میتواند تمایزِ او باشد در روزگاری که هر کس؛ اسب خشمِ خویش میدواند. میهمان او بودیم در خانهباغی در مهرشهر کرج که حتماً مهربانتر از تهران بوده برایش و «استاد»، چشماچشم دوستان از دغدغههای ننوشته شدهاش که امیدوار بود مجال اتمام شان را داشته باشد، گفت وُ قول داد که هر آنچه در ذهن خویش به درک و دریافت و تجربه از هنر دارد، گردآوری کند و منتشر نماید. پیرمرد، در حالی که نمیگذاشت طرح لبخند روی لبش کمرنگ شود، «اخلاق» را موهبت و «بیاخلاقی» را مصیبت جامعه امروز میپنداشت و آن قدر به این باور خویش مؤمن بود که عبور از گردنه نام و درنغلتیدن در دره ننگ را، سختی و صعوبت شُهرت میدانست. نمیشود آن دقیقهها را نوشت و این بیت از حضرت حافظ را زیر لب زمزمه نکرد که: «دل که آیینه شاهی است غباری دارد/ از خدا میطلبم صحبت روشنرایی». «جلال ستاری» جهان را همانگونه که دوست دارد ترسیم کرده است و به جهانی که در دل دارد، تعلق دارد. اصرار او بر شناخت «اسطوره» و درک «عشق»، متأثر از همین «دانستگی» و «فرهیختگی» است. دست و دلی که جز به اشتراک دانایی خویش با دیگران، نمیچرخد، ستایش برانگیز است. از اینرو خوشحالم اگر در این سطرها، از او مینویسم بواسطه خطرات و خاطراتی است که از او در ادبیات و فرهنگ این روزگار باقی مانده است و نه بواسطه کارنامه بازیهایی که در این روزگار، آب و نانآفرینِ بسیاری شده است که به قول بیهقی: «ما را با آن کار نیست...» و البته که بیهیچ گفت و شنودی این آثار اوست که بیمواجهه غیری، با ما در گفتوگویند. «عشق صوفیانه» را سالها پیش و به پیشنهاد خیاط اهل دلی که میدوخت و میخواند و به جهان خویش قانع بود، خوانده بودم. دستکاری عظیم و حیرتآور! برخورداری مستقیم از دانستههای عرفان و تصوف در متنی مشحون از مؤلفههای هنری که دیگربودگی و جهانآفرینی را میتوان لمس کرد. آنچه میتواند وجه متمایز «عشق صوفیانه»ی جلال ستاری باشد، نه فقط بازخوانی و ریختارشناسی «سخن صوفیه» و تعاریف متلون عشق بلکه نسخهبرداری از جهانی است که میتواند آفات و بلیات این روزگار را بر اساس شیوه نگرش عرفا به جهان از انسان معاصر دور سازد. جذابیتهای چنین نسخها ی میتواند منجر به برخورداری متون ادبی و تولیدات هنری از عناصری هنرآفرین شود که در متن عاشقانههای صوفیه منتشر است. به همین پیوند با مضامین عرفانی و درونمایههای تصوف است که هنرمندان میتوانند اصالت انسانی و هویت اجتماعی را بازآفرینی کنند و جمال جوی و کمالآفرین انسان باشند. «عشق صوفیانه» هم چنان که «جلال ستاری» در پیشگفتار خود و از قول ابوسعید ابیالخیر مینویسد؛ «حدیث عشق است و عشق، کوه قاف است که هر که بر آن ننشست، سیمرغ را ندانست.» این مجال را با ذکر این تحسر که نظام آموزشی ما ضرورت دارد از منظری دیگر به جلال ستاری و دیگر جلال ستاریها توجه کند به پایان میبرم و فرصت تعمق و تأمل در این آفریده مکتوب را به اهالی هنر و اصحاب ادب یادآوری میکنم که اندک دریافت هر مخاطبی که به ذوق و شوق این شرح را تورق کند، التذاذ بیدریغی است که میشود از خلاقیت ذهن و بدایع زبانی صوفیه، خوشهخوشه به کف آورد. به هر روی اگر چه جلال ستاری سالیانی به مصائب و ابتلائاتی سخت زیسته است و جان و جهانش، به رنگِ رنج به چشم میآمد اما اکنون در عرصه دانش این سرزمین به قامت سرو، گرامی است و یگانه.
افسانه یکصد و یک کتاب
ابراهیم گلهدارزاده
مدیر فرهنگی و استاد دانشگاه
ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی؟(مولانا)
به بهانه زادروز استاد، زمان، لحظهای امان داده تا به سپاس از سلسله آنات عالمانه استاد که بی دریغ به من هدیه شد برآیم. اگر چه تشکر از آنچه جلال ستاری در کتابها، مقالات و دیدارها، صمیمانه هدیه کرده است از کار یک یادداشت و یک پرونده ساخته نیست. رسم کهن در ایران این بود که دانشمندترین و ماهرترین فرد در هر شاخهای را «استاد» لقب میدادند، زمانی که هنوز این واژه بار معنایی درستی داشت و مانند امروز دم دستی و بی معنی نشده بود. «استاد» صفتی تنها و تنها برای بهترین بود، یک تن شایسته این صفت بود و این صفت میتوانست همچون هما، بر کسی سایه بگستراند و با نخستین لحظهای که تنآسایی یا کاهلی بر او چیره شد، صفت «استاد» با بالهای همان هما از سر او بگریزد. شانههای ستاری آشیانه همای سعادت و استادی است. او سالهاست که «استاد» است. نوشتن از ایشان هراس انگیز است. دکتر ناصر فکوهی در کتاب «گفتوگو با جلال ستاری» یا دکتر ابوالقاسم اسماعیلپور و فروغ اولاد که کتابی دیگر در گفتوگو با استاد نگاشتهاند یا امیرکاووس بالازاده که در کتاب «اسطوره و ذهن اسطوره پرداز» چند گفتوگو، از جمله با جلال ستاری منتشر کردهاند، هیچ کدام مدعی پرداختن به تمامی وجوه این اسطورهشناس، مترجم و پژوهشگر نامدار معاصر نشدهاند. شخصیتی پرکار و سختکوش که به طرز باور نکردنی عمر خود را در نبرد با زمان گذرانده است. پر واضح است که این یادداشتها تنها میتوانند اشارهای برای جویندگان آگاهی و علم باشند اما در تبیین و تشریح چند دهه اندیشهورزی ستاری کارگر نیستند.
اگر عنوان کتابها و مقالاتی که دکتر ستاری ترجمه یا تألیف کرده را به ترتیب بنویسیم، با متنی بیش از هزار کلمه مواجه خواهیم شد. تا ابتدای بهمن ماه سال 1398 خورشیدی، 101 جلد کتاب و صدها مقاله و یادداشت از ایشان به ترجمه یا تألیف منتشر شده است. همین باعث شده است که نام «جلال ستاری» در بعضی از کتابفروشیها به عنوان یک سر واژه (تیتر) بر قفسهای نوشته شده باشد. نخستین کتاب ستاری ترجمه مشترکی از کتاب «کاپیتان قرهگز» نوشته «لوئی گولیس» همراه با «داوود رشیدی» است. کاپیتان قرهگز در سال 1344 در انتشارات آرش به چاپ میرسد، از آن سال تاکنون به تقریب دکتر ستاری هر سال دو جلد کتاب منتشر کردهاند که نیمی تألیف و نیم دیگر ترجمهاند. موضوعات مقالات و کتابهای ستاری دایره گستردهایاست و اگر بخواهیم موضوعات عمدهای را که این نویسنده و پژوهشگر به آن پرداخته است دستهبندی کنیم باید موضوع اسطورهشناسی را در صدر این فهرست قرار دهیم. فرهنگ و ادب، تئاتر و روانشناسی میتوانند عنوانهای بعدی آن فهرست باشند.
فارغ از اینکه کتابهای ستاری ترجمه یا تألیف هستند، در نگاهی اجمالی به فهرست کتابها، بلافاصله تکرار بعضی واژگان نظر جوینده را جلب میکند. پرتکرارترین واژه در عناوین کتابها واژه «اسطوره» است. کلمه اسطوره 25 بار در نام کتابها آمده است. جایگاه دومین واژگان پرتکرار به دو کلمه میرسد: «پژوهش» و «فرهنگ» هر کدام سیزده بار بر جلد کتابهای ایشان آمده است. پس از آن، واژه «رمز» با 9 بار و «عشق» با 8 بار از کلماتی هستند که به عنوان نشانه بر زیست ذهنی دکتر ستاری گواه هستند. در این سطور نگارنده بر آن است تا با دقت بر دو واژه «اسطوره» و «پژوهش» تصویری از یک اندیشمند پشت میز کارش را نمایان کند. بدیهی است که واژه «فرهنگ»، «رمز» و بویژه «عشق» از اهمیتی همسان با دیگر واژگان پرتکرار و حتی تکواژههایی که بر تارک کتابها نشسته است، برخوردار هستند. اما پرداختن به این عناوین رفیع کاری سترگ است که خود پژوهشی دراز دامن را میطلبد. کمتر مضمونی مانند «عشق» آشکارا نمایانگر سلوک ذهنی ستاری است. ترجمه کتاب «اسطورههای عشق» نوشته
«دنی دوروژمون» همان طور که از نامش پیداست، به عشق از منظر اسطورهشناختی مینگرد، پس از آن ستاری کتاب «عشق» نوشته «رنه آلندی» را به فارسی برمیگرداند که نگاهی روانکاوانه به عشق دارد و در پی آن او شروع به تألیفاتی چند در زمینه «عشق» میکند که از آن جمله میتوان به «عشق صوفیانه»، « پیوند عشق میان شرق و غرب»، «حالات عشق مجنون» و «اسطوره عشق و عاشقی در چند عشقنامه فارسی» و آثار دیگر اشاره کرد.
گویی استاد اسطورهها را میپژوهد تا از گوشههای مهآلود فرهنگ راهی به سوی سعادت و عشق جست وجو کند. راه که نه! کوره راهی نکوفته، ستاری در تجربه اندیشیدن به عنوان مترجم یا مؤلف هیچگاه در مسیری ساده و آشنا سفر نکرده است، او سالک صحاری است، راههای نرفته و نکوفته. فاصله آشکار و انکارناپذیر جلال ستاری از بسیاری از متفکران و مترجمان و مؤلفان معاصر در نگاه جامعالاطراف او خود را نشان میدهد. در اطراف پدیدههای عالم میگردد، گویی نه یک تن، که چندین تن با او در انجمنی گرد آمدهاند تا پدیده را بکاوند، جلالها جلال، ستاریها ستاری پدیده را بر آفتاب میاندازند و رخت استتار از تنش میگیرند. جسور و جویا میپرسند. نه یک گوشه میایستند تا پشت سنگرِ بی خطرِ یک منظر پنهان شوند نه هراسی از یأس دارند. آنچه را باور دارند به زبانی شایسته میگویند و بی ترس از داوری زیر نمیدانمهایشان خط میکشند. نه در پس واژههایی پرطمطراق و باسمهای دروغ میفروشند.
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
عید سعید غدیر خم را تبریک می گوییم
با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و درکنار آنان هستیم
قادریم تحریم را بشکنیم به شرط اینکه اول تحریف را بشکنیم
صفحه آخر هفته فرهنگی
دلِ سوخته بیروت
روزنامه نگارانی که کرونا از ما گرفت
شغلی که زندگی است
دولت با کالا برگ کردن کالاها مخالف است
مردی به وسعت فرهنگ
جزئیات دریافت مالیات از خانههای خالی
حقوق بشر را به حقوق ملت تعمیم دهیم
اجرای مبارزه با فساد در فوتبال
چرا اپراتورها بستههای بلندمدت اینترنت را حذف کردند
تنوع گیاهی 60 کشور در قلب دنا
تحریف؛ روایت شکست و ناکارآمدی
ضربه تحریف به اعتماد عمومی