روزنامه شهروند
1399/07/03
وقتی سیل و مجروحان جنگی به اهواز رسید
امدادگران خوزستانی روزهای نخست جنگ تحمیلی را از یاد نمیبرند؛ روزهایی که سیل خوزستان با سیل مجروحان جنگی و بمبارانها همراه شد و تجربههای دست اولی در اختیار هلالاحمریها میگذاشت. از محاصره شهرهای جنوبی کشور گرفته تا امدادرسانی به سربازانی که دوست و آشنای آنها بودند. حتی امدادرسانی به مجروحان عراقی که در جنگ اسیر شده بودند، هم برعهده آنها بود و باید مثل هر مجروح دیگری از آنها پرستاری میکردند. آغاز جنگ، آغاز تجربههای تکرارنشدنی برای این امدادگران بود که آن زمان سنوسال چندانی هم نداشتند. ناگهان جنگ شروع شد«درگیر سیل خوزستان بودیم که ناگهان جنگ شروع شد.» امدادگران و اعضای هلالاحمر خوزستان تازه از درگیریهای اوایل انقلاب راحت شده بودند که سیل ویرانگری این استان را درنوردید. اسکان اضطراری و تهیه غذا و دارو مهمترین دغدغه آن روزهای امدادگران بود که خبر آغاز جنگ درخرمشهر پیچید. علی عچرش راوی کتاب «امدادگر کجایی؟!» آن روزها بهعنوان امدادگر مشغول کار بود. او میگوید: «برای نماز مغرب آماده میشدیم که یکی از دوستان داوطلب به سراغم آمد و گفت خودت را به هلالاحمر برسان. نماز مغرب را خواندم و راه افتادم. درگیریها در خرمشهر شدت گرفته بود. تازه انقلاب شده بود و همه ما جوانان تازهنفس و بیتجربهای بودیم. با این حال باید کاری میکردیم. جوانانی که در آن زمان همپای ما در هلالاحمر بودند، همگی از نخبهها و دانشجوهای طراز اول بودند که در دانشکده نفت و جاهای دیگر مشغول به تحصیل بودند. ساعتها جلسه برگزار میکردیم و در مورد وضع پیشرو، پیشبینیهایی انجام میدادیم. از نظر سنوسال، من بزرگترین عضو هلالاحمر در آن زمان بودم. با این حال اعضایی در بین ما بود که چنان دیدِ دقیق و حسابشدهای داشتند که تا چندماه آینده وضع جنگ و شهر را پیشبینی میکردند.»
انتقال اردوگاه اسکان اضطراری اروند به خارج از شهر و دورکردن آن از منطقهای که بعدها به یکی از مناطق خط مقدم جبهه تبدیل شد، یکی از اقدامات مهم هلالاحمر در نخستین روزهای جنگ بود.
6ماه اول جنگ، سختترین روزها برای اهالی شهرهای جنوبی مثل اهواز و خرمشهر و آبادان بود و 50روز نخست جنگ، تلخترین تلخترینها بود. عچرش میگوید: «ما اهالی جنوب سختی و تلخی 50روز اول جنگ را در هیچ ماه و هفته دیگری از جنگ تجربه نکردیم. سقوط خرمشهر و حصر آبادان به اندازه کل 8سال جنگ برای ما سخت و هولناک بود. نه مهمات داشتیم و نه پزشک و نه آذوقه. یکی از مهمترین اقداماتی که ما در آن زمان انجام دادیم، راهاندازی ستاد جنگ در آبادان بود. کمکهای مردم را جمع میکردیم و به شهرهای جنگزده میفرستادیم. نیروهای هلالاحمر مثل آچار فرانسه هرکاری از دستشان برمیآمد، انجام میدادند؛ از حمل بار و آذوقه و تجهیزات برای جبهه گرفته تا رسیدگی به مصدومان و پانسمان مجروحان جنگی و راندن آمبولانس و انتقال مردم به کمپهای اسکان و کارهای دیگر.»
در همان زمان جنگ، سرهنگ کهتری در تقدیر از فعالیتهای هلالاحمر به آنها گفته بود: «چرخهای آمبولانس شما همپای پوتینهای سربازان ماست. این واقعیتِ فعالیت جوانان داوطلب هلالاحمر در امدادرسانی به جنگ و جبهه بود.» حرفی که به جوانها جرأت داده بود و اراده آنها را برای روزهای سخت قویتر میکرد. او که تجربه ریاست جمعیت در بندرماهشهر در زمان جنگ را برعهده داشته، تجربههای خود در این زمینه را در کتاب «امدادگرکجایی؟!» به چاپ رسانده است. داوطلبی که 6 ماه از اسرای عراقی پرستاری کرد
شغل پدرش در بهداری ارتش او را با امداد و کمکهای اولیه آشنا کرده بود. روزهای موشکباران خود را به سرعت به درمانگاه یا بیمارستان شهر میرساند تا به مجروحان کمک کند. «سیدعلی موسوی» که نوجوانیاش با جنگ مصادف شده بود، دورههای امدادونجات را خیلی زود از سر گذراند و به جمع امدادگران هلالاحمر اهواز پیوست. در میان کمک به مجروحان حملات هوایی و امدادرسانی به سربازانی که به بیمارستان منتقل میشدند، 6ماه در کمپ بیمارستانی ارتش از اسرای عراقی پرستاری کرد. او میگوید: «چون سنوسال کمی داشتم و دلم میخواست پای کار باشم، در بسياری از اين مراکز مسئوليت غذادادن به زخمیها، تعويض پانسمان و... را برعهده میگرفتم تا بهعنوان يک داوطلب نوجوان هلالاحمری سهمی در امدادرسانی به مجروحان جنگی داشته باشم. بهعنوان مثال وقتی رزمندگان زخمی را بعد از عمليات رمضان سال 1361 به يکی از مدارس شهر منتقل کردند، بلافاصله به آنجا رفتم و برای انجام کارهای درمانی داوطلب شدم. اين روال کار تا پايان جنگ هم ادامه داشت.»
رسیدگی به اسرای عراقی از مسئولیتهای دیگری بود که بهعنوان امدادگر در دوران جنگ برعهده داشت: «درچند مقطع زمانی وظيفه رسيدگی به اسرای عراقی را هم برعهده داشتم. بهويژه پس از انجام عملياتهايی مثل آزادسازی بستان و فاو که اسرای عراقی زيادی به اهواز منتقل شدند، عهدهدار مسئوليت امدادرسانی به اسرای مجروح شدم. بعد از عمليات والفجر8 برای آزادسازی فاو، اسرای عراقی زياد تحويل واحدهای نظامی ارتش و سپاه شد. واحدهای نظامی هم بعد از انجام کارهای اوليه بيمارستانی اسرا، آنها را به کمپها يا نقاهتگاههای مخصوص منتقل میکردند.»
بیش از 300 مجروح عراقی با جراحتهای مختلف در آن کمپ بستری بودند. عوضکردن پانسمان و یادآوری زمان داروها معمولترین کاری بود که برعهده داشت. موسوی میگوید: «با توجه به نوع تروما، سر ساعت معين تزريق آنتیبيوتيکها را انجام میدادم. به آنهايی که برای غذاخوردن نياز به کمک داشتند، کمک میکردم و... . حضور من در آن کمپ تا مرخصشدن اسرا 6ماه طول کشيد. در تمام آن 6ماه از آغاز صبح تا نيمهشب در آن سوله ورزشی به تنهايی اين خدمات را برعهده داشتم. البته دیگر کادرهای درمانی هم حضور داشتند که مسئوليتشان معاينه و تجويز داروها بود و من به تنهايی از آنها پرستاری میکردم.»
هلال احمر او را با بشردوستی و کمک بیطرفانه در جنگ آشنا کرده بود. همین آموزهها بود که او را برای کمکرسانی به اسرای عراقی آماده کرده بود؛ گر چه از روزهای نخست در یکی از نقاط اهواز زندگی میکرد که بیش از هر جای دیگری مورد حمله هوایی عراق واقع شده بود. او میگوید: «خاطرههای زيادی از تعامل با اسرای عراقی دارم. بعضی از آنها پيادهنظام بودند و برخی هم از خلبانهايی که در عمليات بسياری حضور داشتند. از اينکه میديدند نوجوانی کمسن وسال تمام وقت زخمهایشان را تيمار میکند، تعجب میکردند. یکی از آنها خلبان بود. هر وقت برای دارودادن و يا غذادادن به سراغش میرفتم، سرش را پايين میانداخت، چهرهاش در هم میرفت و به وضوح پشيمان بود. مدام به عربی میگفت شرمندهام. صالح زيدان بر اثر اصابت گلوله پدافند هوايی دچار خونريزی شديد شده بود و در بيمارستانهای منطقه جنگی به او خون تزريق کرده بودند. میگفت من خون ايرانیها را ريختم اما شما بعد از اسارت به من خون داديد. در اين ميان اما خلبان ديگری به نام سعد عبدالجبار و اشکهايش را در هنگام خداحافظی هيچوقت فراموش نمیکنم.»
سایر اخبار این روزنامه