روزنامه آفتاب یزد
1399/07/03
پسر فال فروش
یوسف خاکیان - کنار خیابون ایستاده بود و وقتی ترافیک میشد نزدیک ماشینایی که مدل بالا بودن و معلوم بود صاحباشون از تمکن مالی خوبی برخوردارن، میشد و با انگشت به شیشه شون میزد. رانندههای اون ماشینا اما در حالیکه دم عصر که آفتاب بساط نورافشانیش زمین رو برچیده بود عینک دودی به چشم داشتن، بیتفاوت به اون بچهای که شاید حتی ده سالش هم نبود، به جلو نگاه میکردن و منتظر بودن که چراغ سبز بشه تا پاشونو بذارن رو گاز و دِ برو که رفتی.چراغ سبز شد و اون بچه مجبور شد واسه اینکه زیر ماشین نره، بیاد کنار خیابون و منتظر وایسته تا ترافیک بعدی. مرغ عشق کوچولویی هم که روی انگشتش بود همینطور بدون اینکه صداش در بیاد گاهی اینور و اونور رو نگاه میکرد و گاهی هم با منقار کوچیکش لای پرهاشو تمیز میکرد. نمیدونم شایدم صداش در میاومد و آواز ریزی به صورت سوت زمزمه میکرد، اما به خاطر هیاهوی ماشینا و همهمهای که تو اون موقع روز تو اون منطقه بود صداش به گوش هیچکس نمیرسید.
بعد از 45 دقیقه پسر فال فروش هنوز تو همون خیابون ایستاده بود و دلش خوش بود به اینکه یه نفر ازش فال بخره. چی دارم میگم؟
45 دقیقهاش رو فقط من که اونجا بودم شاهد بودم. اگر نه کیه که ندونه اون بچه کوچیک که تو اون سن و سال وقت بازی و بدو بدو کردن و خوشیه دوران کودکیش بود از صبح تا شب وجب به وجب اون خیابون رو بیشتر از صدبار گز نمیکنه واسه اینکه یکی بیاد به فال ازش بخره. یه ربع دیگه هم گذشت و اون یه ساعتی میشد که هیچ پولی دشت نکرده بود. تو ترافیک بعدی اما اتفاقی افتاد که منو حیرون خودش کرد. یه ماشین متوسط و کاملا معمولی، از همین ماشینا که صبح تا شب مثل مور و ملخ تو خیابونای تهرون پرسه میزنن اومد و پشت ترافیک منتظر موند تا چراغ سبز بشه. پسر فال فروش هم طبق عادت داشت به کار فال فروشی بدون کسب هیچ درآمدی ادامه میداد. پسر بچه اصلا سمت ماشینای معمولی و به قول معروف مدل پایین نمیرفت اما مردی که پشت رُل اون ماشین معمولی منتظر سبز شدن چراغ قرمز بود متوجه پسرک و مرغ عشقی که روی انگشتش نشسته بود، شده و اونو زیر نظر گرفته بود شیشه رو پایین کشید و در حالیکه تو دستش یه اسکناس هزارتومنی بود پسرک رو صدا کرد. پسره هم که متوجه شد که مرد راننده داره صداش میکنه جَلد دوید سمتش و دستش رو گرفت سمت مرد. مرغ عشق کوچولو هم که انگار کارش رو بلد بود با منقار کوچیکش از لای اون فالا یه برگه در اورد. تو همین حین و بین مرد راننده گفت: بگیر. من فال نمیخوام. این پولو همینطوری بهت میدم. اما در کمال تعجب دیدم که پسربچه از گرفتن پول از اون مرد امتناع کرد و از ماشینش دور شد.
خیلی برام جالب بود. تو اون یه ساعتی که من اونجا بودم اون پسر یه دونه یه قرونی کاسب نشده بود اما حالا که اون مرد هزار تومن بهش میداد، قبول نمیکرد. مرد راننده هم مثل من متعجب شده بود اما دیدم که وقت رفتن یه لبخند معنا داری روی لبش نقش بسته بود. طاقت نیووردم، صداش کردم.بچه اومد سمتم. بهش گفتم: «میشه یه لحظه پیش من بشینی؟» گفت: «کار دارم. باید پول در بیارم» گفتم: فکر کن داری کار میکنی الان، 5 دقیقه پیش من بشین. یه کم حرف بزنیم بعد دوباره برو سر کارت. پولش هم بهت میدم» ابروهاشو بالا انداخت و بعد از مکثی چند ثانیهای گفت: «زود بگو تا چراغ قرمز نشده» گفتم: «یه ساعته دارم میپامت، اصلا فال نفروختی» گفت: «تو یه ساعتشو دیدی. من یه روزش هم دیدم، هیچی نفروختم. اما ملالی نیست، خدا بزرگه» گفتم: «چقدر مثل آدم بزرگا حرف میزنی، چند سالته تو؟» گفت: «12 سالمه. آدم بزرگا مگه چطوری حرف میزنن؟» گفتم: «همینطور که تو حرف میزنی؟ مثل یه آدم چهل ساله حرف میزنی. در حالیکه 12 سال بیشتر نداری»، گفت: «کف خیابون آدما زودتر بزرگ میشن، تو مشکلات، تو بدبختیا، تو فقر، تو نداری. حالا برم؟» آهی کشیدم و قد و بالاش ریزه میزه شو از نظر گذروندم و با تنگ کردن پلکهام گفتم: «چرا از اون آقا اون هزار تومنو نگرفتی؟» گفت: «واسه اینکه فال نمیخواست. همینطوری میخواست هزار تومن بده» گفتم: «خب یه فال به نفعت میشد که» ایندفه اون پلکاشو تنگ کرد و گفت: «فرق من با بقیه اینه که نون بیزحمت از گلوم پایین نمیره. اگر فال میخرید ازم پولشو میگرفتم اما چون میخواست بهم ترحم کنه، نگرفتم. من که گدا نیستم.»
اون نیم وجبی با حرفاش داشت دیوونهام میکرد. با خودم گفتم: «اینهمه بزرگی و عزت نفس مگه میشه تو همچین قد و هیکل ریزی جا بشه؟ام پیتری هم حساب کنی باز یه مقدارش میزنه بیرون.» تو عوالم خودم بودم که یهو دیدم دستش داره جلوی صورتم اینور و اونور میره: «خوبید؟ تموم شد سوالاتون؟ من برم؟ سه تا چراغ قرمز رو از دست دادما» دست کردم تو جیبمو یه ده هزار تومنی در آوردم بیرون و گرفتم سمتش و بهش گفتم: «فقط یه سوال دیگه، اسمت چیه؟» یه نگاه به اسکناس کرد، یه نگاه به من و بعد گفت: «باربد، تموم شد؟» در حالیکه اسکناس رو میبردم سمت دستش تا مرغ عشق اونو ازم بگیره، گفتم: «آره تموم شد.» اومد دستشو بکشه عقب که مرغ عشق نتونه اسکناس رو بگیره که جلوشو گرفتم و گفتم: «با اینکه باهات شرط کردم که واسه چند دقیقهای که کنار من میشینی و باهام حرف میزنی بهت پول بدم اما هم میدونم نون بیزحمت از گلوت پایین نمیره و هم میدونم هر کاری کنم ابن پول رو نمیگیری. واسه همین دارم میدمش به این مرغ عشق. تو راضی هستی که وقتتو بدون گرفتن هزینهاش در اختیار من بذاری، از کجا معلوم که این جوجه هم راضی باشه.» پولو بردم نزدیکتر. مرغ عشق کوچولو نگاهی کرد و بعد پولو از من گرفت و با شیطنت خاص و خنده داری اونو لابلای برگههای فالی که تو دست پسر فال فروش بود، گذاشت. پسر فال فروش دوباره رفت سمت محل کارش یا بهتر بگم دوباره رفت سمت خیابون تا فالهایی که برای مردم پیامآور امید و شادی بودن، بفروشه و من با یاد گرفتن چند تا جمله بینظیر از یه پسربچه 12 ساله که بیشتر به یه استاد
60 ساله دانشگاه شباهت داشت، راه خونه رو در پیش گرفتم.
سایر اخبار این روزنامه
شفافیت برج میلاد
مذاکرات با کره جنوبی به تهدید هم کشید
بهتر است آمریکاییها به خلیج فارس بیایند تا در دسترس ما باشند
چرا به شعارها دلخوشیم؟!
تحویل خودرو به نمایندگان به شکل فعلی اتلاف بیت المال است
پسر فال فروش
عامل نازایی در زنان تخمدان پلی کیستیک چیست؟
گلابی آمریکایی و چینی در سبد خریداران ایرانی!
آقای روحانی! در دولت چه خبر است؟
دوگانه تدبیر یا تحریم
صید ترال شایعه یا واقعیت
راهکارهای عارف برای ایستادگی در برابر قلدری آمریکا
اگر مرهم نهای زخم دلم را...