روزنامه وطن امروز
1399/07/05
خاکی مثل رنگ پیراهنش
میکائیل دیانی: ساعت ۹ شب است؛ با لباسی مشکی و ساده همراه چند نفر- که بعدا فهمیدم معاونان اجرایی و عملیاتیاش هستند و برای بازرسی از طرحها آمدهاند- وارد فرودگاه میشود. فکر میکردم با لباس نظامی بیاید، برای همین تعجب کردم. جلو میروم و خودم را معرفی میکنم. متوجه میشود خبرنگارم، کمی اخمهایش در هم میشود: «نیازی نبود بیایید؛ قرار نیست اتفاقی بیفتد!». توضیح میدهم صرفا برای ثبت اتفاق میآیم و مزاحم شما نمیشوم. کمی به من نگاه میکند، کمی به همراهش که کار هماهنگی آمدن ما را انجام داده، سری به این معنا که «حالا که اومدید دیگه بیایید بریم!» تکان میدهد و رد میشود و من پشت سرش میروم. توقعم این است که از «ویآیپی» برویم اما میرود در صف مردم عادی میایستد و ما هم پشتشان میایستیم و مثل بقیه با اتوبوس پای پرواز میرویم. صندلی ایشان در هواپیما ردیف سوم کنار پنجره است. مینشیند؛ سرمیهماندار تازه از چهرهاش میشناسد که سردار پاکپور، فرمانده نیروی زمینی سپاه است. جلو میآید و عرض ادب میکند و خواهش میکند ایشان را به صندلی «ویآیپی» ببرد اما سردار تشکر میکند و میگوید «جای من خوب است!» بقیه مردم تازه متوجه شدهاند و با دست نشانشان میدهند. مقصدمان زاهدان است؛ سردار میخواهد چند هزار خانهای را که سپاه برای محرومان یکی از منطقههای این استان ساخته است افتتاح کند. شب را در استراحتگاه بودیم و صبح اول وقت به سمت محل قرار حرکت کردیم. با هلیکوپتر نیروی زمینی راه افتادیم به جایی در میان کویر؛ در کنار مرز؛ ۲۵ کیلومتری مرز پاکستان. سپاه برای مردم این منطقه محروم خانه و مدرسه و درمانگاه ساخته است اما وقتی از سردار پاکپور میخواهم درباره این مساله توضیح دهد، امتناع میکند. من اصرار میکنم و دست آخر میگوید: «کاری نکردهایم که بخواهیم گزارش دهیم؛ هر چه کردیم وظیفه بوده است؛ اینها به گردن ما خیلی حق دارند و ما باید خدمتشان کنیم!» عکاسمان میخواهد عکسی بگیرد اما سردار پاکپور رویش را برمیگرداند. از مسؤول جهادی ـ عمرانی نیروی زمینی میپرسم، میگوید: «ما 1447 پروژه عمرانی ـ خدماتیمان تکمیل شده و قرار است برای افتتاح و بهرهبرداری از آنها برویم، البته ما چند جا را پیشنهاد دادیم اما سردار نظرشان روی مورتان بود!» گفتم: مورتان کجاست؟ گفت:«جایی نزدیکی مرز پاکستان. مردم محلی آنجا با حاجی حالا خیلی صمیمیاند، حاجی هم آنها را واقعا دوست دارد و چون محرومترین جاست، دوست دارد یک روز هم که اینجاست به آنها سر بزند». حواسش مدام به بیرون است؛ سوال میکنم داستان چیست؟! میگوید:«وظیفه اصلی من حفظ امنیت است؛ از همین فرصتها هم باید استفاده کنم تا از همین بالا رصدی نسبت به رفت و آمدها و جادهها و تغییرات ساختاری منطقه داشته باشم؛ یک تغییر کوچک برای من میتواند هزار مفهوم داشته باشد!» هلیکوپتر در نزدیکی روستایی به نام مورتان مینشیند؛ منطقهای در دل همین مناطق محروم که جزو محرومترینهاست. در چند سال گذشته چند هزار طرح عمرانی و خدمترسانی از سوی سپاه ساخته شده و حالا قرار است یکی از آنها را به عنوان نمونه افتتاح کند. محلیها جلوی مدرسه میخواهند گوسفند زمین بزنند اما سردار مانع میشود. وارد مدرسه که میشویم، بچههای دانشآموز به سمت سردار پاکپور میدوند، انگار آنها سردار را میشناسند و سردار هم آنها را میشناسد. پارسال به آنها قول ساخت مدرسه را داده بوده است و حالا امسال آنها آمدهاند مدرسهشان را افتتاح کنند. وقتی میخواستند روبان افتتاح مدرسه را پاره کنند، قیچی را به دست سردار دادند اما او در جمعیت دنبال «ملا عباس» میگردد: «ملاعباس رو بگویید بیاد قیچی کنه؛ زحمتهای این منطقه رو او میکشه؛ روبانش را ما پاره کنیم؟!» ملاعباس پیرمردی بلوچ، سالخورده و با محاسنی سفید جلو میآید، قیچی را میگیرد و روبان را پاره میکند؛ کنارش میروم و با او همکلام میشوم؛ میگوید: «ما هر چه داریم صدقه سر سردار است و شهید شوشتری و بچههای سپاه که دارند اینجا کار میکنند. ما جاده نداشتیم، مدرسه نداشتیم، خانه نداشتیم، امنیت جانی نداشتیم؛ همه اینها را همین بچههای سپاه برای ما آوردند». اولین دانشآموز ورودی پسر «خانمحمد» است؛ او را به سردار معرفی میکنند و او مینشیند تا همقد کودک شود و میگوید: «بابات خیلی مرد بود؛ بابات قهرمان بود! به اون پدر باید افتخار کرد!» با او یک عکس یادگاری میگیرد. جلو میروم و درباره خانمحمد میپرسم؛ میگوید:«خانمحمد یکی از بزرگان همین مورتان بود، از افراد دلسوز بود، کسی بود که نفر دوم جندالشیطان را هلاک کرد. او یاور ما در تامین امنیت منطقه بود! ما با همین بومیها توانستیم امنیت اینجا را شکل دهیم!» این نکتهها را در سخنرانی بعد از مراسم هم تکرار کرد و گفت:«وقتی شهید شوشتری را برای سپاه منطقه فرستادیم گفت ۲ برنامه راهبردی دارم؛ خدمات جهادی و کمک به مردم و تامین امنیت منطقه با کمک مردم منطقه و هر ۲ این سیاستها تا همین امروز ماموریت نیروی زمینی سپاه است!» در میانه صحبت سردار ۲معلول به نامهای نازخاتون و هامون را به سالن میآورند؛ سردار با دیدن آنها اشکش سرازیر میشود. نازخاتون و هامون با کمکهای سردار توانستهاند جراحی و درمان کنند؛ آنها حالا برای سردار یک هدیه آوردهاند؛ یک پارچه گلدوزی شده که با دست خود بافتهاند. وقت اذان است. مراسم را تمام میکند و به سمت نمازخانه میرویم. همانجا بعد از نماز و هنگام ناهار یکی از جلسات کاریاش را برگزار میکند. به اتاق کناری میروم که ناهار بخورم؛ خلبانهای هلیکوپتر فرمانده نشستهاند؛ با آنها وارد گپ و گفت میشوم. سرهنگ باباخانی- که قیاس چهره جوانش و درجه روی شانهاش تعجببرانگیز است- میگوید:«هر وقت سردار بیاید ما میدانیم از دم صبح تا خود غروب پرواز داریم؛ خودمان را برای یک هفته پرواز آماده میکنیم! وقتی میآیند به همه جا سرکشی میکنند؛ بعضی وقتها وسط مسیر یکهو در کابین رو باز میکنند و میگویند باباخانی همین جا برو پایین بشین یه لحظه! بعد میروند به یک روستایی سر میزنند؛ یا بعضی وقتها قرار اولیهمان یک جایی است اما آنقدر در مسیر به جاهای مختلف سرکشی میکنند که به آن جای اول نمیرسیم؛ شب را در یک جایی میخوابیم و دوباره صبح راه میافتیم!» صحبتهایش گل انداخته که یکباره سردار جلوی در ظاهر میشود: «باباخانی! بلند شو استارت بزن بریم!» سرهنگ باباخانی به من نگاه میکند؛ هر ۲ میخندیم. بلند میشود و جلوتر از سردار میرود که هلیکوپتر را آماده کند؛ قرار است به پاسگاه مرزی برویم و ایشان بازدیدی از کارگاه ساختوساز انسداد مرزی نیز داشته باشد. اطراف هلیکوپتر چند پسر بچه بازی میکنند؛ سردار قبل از سوار شدن با آنها خوش و بش میکند. اسم یکیشان محمد است و سردار به اسم روی پیراهنش اشاره میکند و میگوید: «ببین اسم منم محمده! محمد پاکپور». یکی از بچهها به رسم ادب و برای تشکر بابت ساخت مدرسه برای سردار پنیر نخل آورده است، البته که ما نگذاشتیم خیلی سردار رنگ داستان را ببینید! مصطفی، از همراهان سردار به ساعتش اشاره میکند که یعنی باید برویم؛ سردار با این مواجهه که من میدانم کی باید برویم با بچهها گرم گرفته است. تا ما به سمت هلیکوپتر برویم، سردار موتور تریل یکی از محلیها را میگیرد و سوار میشود به سویی برود؛ فکر میکنم به سمت کارگاه جادهسازیای میرود که حدودا ۲ تپه آن طرفتر است. سوار هلیکوپتر که میشوم چشمانم را خواب گرفته است؛ سردار هم کارش تمام شد و برگشت سوار شد. گوشهای نشست و دست به تبلت چیزی را مطالعه میکند و با معاونانش روی موضوعی بحث میکنند؛ موضوع احتمالا ناظر به همان کارگاه است. وسط تصویر اعوجاج گونهای از همین بحث خوابم میبرد. با صدای نشستن هلیکوپتر و خاموش شدنش بیدار میشوم؛ در فرودگاه ایرانشهر هستیم؛ بالگرد قرار است سوختگیری کند اما سردار از همین فاصله کوتاه هم نمیگذرد. فرمانده قرارگاه شهید معمار جنوب شرق را گفته تا گزارشش را در همین فاصله کوتاه در فرودگاه به سردار بدهد. سردار نکتههایی درباره گزارش دارد و قرار میشود هفته بعد یک جلسه با همین موضوع ویژه در منطقه گذاشته شود. باباخانی میآید و میگوید آماده پروازیم. مقصد بعدیمان کارگاه ساخت فرودگاه بالگردها در زاهدان است؛ در مسیر سردار با معاونانش شوخی میکند اما وقتی هلیکوپتر مینشیند و به سمت کارگاه میروند جدی میشود؛ انگار موقعیت حسابکشی با همسفری برایش خیلی فرق میکند! دیگر غروب شده است؛ با ماشین به سمت پایگاه بازمیگردیم. فکر میکنم کار دیگر تمام شده است اما به پایگاه که میرسیم یک سری از فرماندهان منتظر سردار پاکپور هستند تا جلسهای را برای بررسی کارهایشان برگزار کنند؛ من خیلی خستهام؛ به بهانه اینکه جلسه ممکن است حرفهای خصوصی و محرمانه داشته باشد اجازه مرخصی میخواهم؛ سردار میخندد و میگوید: باشه برو استراحت کن؛ فردا باز کار داریم! من با تعجب نگاه میکنم؛ سردار پاکپور وارد اتاق میشود. سردار خلیلآبادی که پشت سرش است، میگوید: «این وضعیت همیشه ما است؛ سردار پاکپور سالی چند ده بار دور تا دور کشور را سرکشی میکند!» دوباره با خودم فکر میکنم و یاد صحبتهای ملاعباس میافتم، بیخود نیست مردم بلوچستان در مرزیترین نقطه ایران تا این حد پاسدارها را دوست دارند؛ مردم هر کسی را که برایشان از جان مایه میگذارد دوست دارند!