تبیین تئوریک از جنگ ایران و عراق؛ با کدام مفهوم و روش؟

تبیین تئوریک از جنگ ایران و عراق؛ با کدام مفهوم و روش؟ محمد درودیان مقاله «آرمان- واقعیت، زمان و دیوان‌سالاری جنگی»، به قلم جناب دکتر کیومرث اشتریان، در تاریخ 13/7/1399 در روزنامه «شرق»، با این فرض نوشته شده که همچنان پرداختن به «ابعاد سیاسی این‌ حوزه در کشور مغفول است». نویسنده محترم در پاسخ به ضرورت تبیین «تئوریک» از جنگ ایران و عراق، به‌دنبال پاسخ به این پرسش است که چرا و چگونه متغیر زمان نقشی اساسی در جنگ‌های مدرن دارد؟ چگونه طولانی‌شدن زمان جنگ، نطفه دیوان‌سالاری جنگی را که پادزهر جنگ‌های غیرکلاسیک است در خود می‌پروراند؟ چگونه زمان می‌تواند تعامل آرمان-واقعیت را از همسویی به ناهمسویی و تعارض بکشاند؟ در مقاله آمده است: «بر آن است که متغیر زمان را چون بستری مشاهده کند که دو تعامل (یا تعارض) اساسی در آن شکل می‌گیرد: نخست، تعارض جنگ غیرکلاسیک-دیوان‌سالاری جنگی و دوم، تعامل آرمان- واقعیت. مطالعه جنگ ایران و عراق در چنین چارچوب تئوریکی قابل بررسی است».
1- نویسنده به‌منظور بررسی «ابعاد سیاسی جنگ» تلاش کرده است با استفاده از مفهوم «سیاست‌گذاری جنگی» و تأکید بر متغیر زمان در جنگ‌های مدرن، با انتخاب برخی از رخدادها و تحولات، تبیین تئوریک از جنگ را انجام دهد. در مقاله تصریح شده است: «این مقاله به‌دنبال پی‌ریزی بنیانی تئوریک برای مطالعه سیاست‌گذاری جنگی در یک مدل آرمان‌گراست». نویسنده بدون تعریف از مفهوم سیاست‌گذاری جنگی، تنها با اشاره به مؤلفه‌های تصمیم‌گیری در سیاست‌گذاری جنگی، نوشته است: «تصمیم‌ و از‌جمله تصمیم‌گیری در سیاست جنگی، مبتنی‌بر دو سری متفاوت از عوامل است: نخست پیشینه‌های تاریخی، عوامل ایدئولوژیک و ایده‌های مسلط و دیگری رخدادها و اتفاق‌های جاری زمان. تلفیق این دو و برهم‌کنش آنها محصولی به دست می‌دهد که در تصمیم‌گیری نهایی سیاست‌گذار نقش اساسی را بازی می‌کند. ایدئولوژی‌ها و ایده‌های مسلط و تجربیات تاریخی، دستگاه سیاست‌گذاری جنگی (ساختار ذهنی) سیاست‌گذاران را تشکیل می‌دهد». نویسنده در این تعریف از مؤلفه‌های سیاست‌گذاری جنگی، درباره منطق حاکم بر سیاست‌گذاری جنگی که در نظریه کلاوزویتس، در نسبت با قدرت نظامی قرار می‌گیرد، توضیحی نداده است و روشن نیست چگونه سیاست‌گذاری جنگی می‌تواند در واکنش به «رخدادها و اتفاق‌های جاری زمان» و بدون ابتنا به قدرت نظامی، برای تأمین اهداف سیاسی اتخاذ شود؟
2- با توجه به آنچه در عنوان این مقاله و در پرسش‌ها آمده است، نویسنده با درنظرگرفتن عنصر زمان، به‌عنوان مشخصه جنگ‌های مدرن، بدون این توضیح که آیا «جنگ غیرکلاسیک» جنگ مدرن است یا خیر، در نظر دارد دو مسئله شامل تعامل و تعارض آرمان-واقعیت و تعارض جنگ غیرکلاسیک با دیوان‌سالاری جنگی را مورد نقد و بررسی قرار دهد. با نظر به پیچیدگی این بحث، میزان توانمندی و موفقیت نویسنده در تبیین تئوریک از جنگ و پردازش ابعاد سیاسی آن را باید در میزان انطباق مفهوم سیاست‌گذاری جنگی با واقعیات تاریخی-راهبردی جنگ، برای توضیح منطق شکل‌گیری تعارضات میان آرمان با واقعیت و جنگ غیرکلاسیک با دیوان‌سالاری جنگی، مورد ارزیابی قرار داد. در ادامه نقد مقاله جناب دکتر اشتریان در پاسخ به این پرسش انجام خواهد شد که آیا با نظریه سیاست‌گذاری جنگی و نادیده‌گرفتن برخی از واقعیات تاریخی و راهبردی جنگ ایران و عراق، می‌توان علت پیدایش تعارضات دوگانه را توضیح داد و «بنیانی تئوریک برای مطالعه سیاست‌گذاری جنگی را در یک مدل آرمان‌گرا»، پی‌ریزی کرد؟
3- طبق نظر نویسنده «جنگ، به‌عنوان عریان‌ترین شکل مبارزه سیاسی، بیش از هر عمل سیاسی دیگری مستلزم انتخاب و خلق فرصت‌ها و نهایتا تصمیم‌گیری‌هاست». به باور نویسنده «آنچه می‌تواند نام تصمیم به خود بگیرد، مستلزم وجود گزینه‌های متفاوت و ضرورت انتخاب است. بنابراین عملی که انجام آن طبق ضوابط و مقررات خاص از پیش تعیین ‌شده است، تصمیم نیست، بلکه تطبیق و اجرای تصمیم‌های از پیش‌ تعیین‌شده است». نویسنده نسبت زمان و خلق فرصت برای تصمیم‌گیری را یکی از اساسی‌ترین چالش‌های سیاست‌گذاری جنگی ذکر کرده و می‌نویسد: «زمان، بستر خلق فرصت‌ها و استفاده از آنهاست. خلق فرصت‌ها برای اخذ تصمیم در زمان مناسب، یکی از اساسی‌ترین چالش‌های سیاست‌گذاری جنگی است». با نظر به توضیحات نویسنده درباره نسبت زمان با خلق فرصت‌ها «در زمان»، به‌عنوان یکی از «اساسی‌ترین چالش‌های سیاست‌گذاری جنگی»، این انتظار وجود دارد که در تبیین تئوریک برای مطالعه سیاست‌گذاری جنگی در مدل آرمان‌گرا، علت پیدایش تعارضات و راه‌حل آن برای انتخاب زمان مناسب درمواجهه‌با تحولات اساسی در جنگ و پایان‌دادن به آن بررسی شود.
 
4- طبق نظر نویسنده «در ابتدای جنگ تحمیلی، با توجه به اشغال سرزمینی، عملا فرصت‌سازی متصور نبود، چرا‌که جز خروج متجاوز هیچ جایگزین دیگری نمی‌توانست مطرح باشد». درحالی‌که حمله عراق به ایران موجب اشغال سرزمین شد، روشن نیست چرا نویسنده از خلق فرصت‌ها و سیاست‌گذاری جنگی در مواجهه با جنگ که پیش از اشغال وجود داشت و هم‌اکنون نیز مورد بحث و مناقشه قرار دارد و برای زمان حال و آینده به بازبینی و تبیین آن نیاز داریم، هیچ‌گونه بحثی به میان نیاورده است؟ در ادامه، نویسنده بن‌بست در تصمیم‌گیری را با تأکید بر «تسلط راه‌حل نظامی بر سیاست‌گذاری جنگی» توضیح داده و تصریح می‌کند: «راه‌حل نظامی بر سیاست‌گذاری جنگی تسلط کامل داشت و این امر راهی را برای انجام مانور سیاسی-دیپلماتیک باقی نگذاشته بود. اساسا مانور دیپلماتیک در حالت اشغال و ضعف نظامی امکان‌پذیر نیست».
قابل توجه است که نویسنده در حالی بر تسلط راه‌حل نظامی بر سیاست‌گذاری جنگی تأکید می‌کند که در ادامه می‌نویسد: «مانور دیپلماتیک در حالت اشغال و ضعف نظامی امکان‌پذیر نیست»؛ بنابراین وقتی از نظر وی امکان راه دیپلماتیک وجود ندارد، آیا غیر از راه‌حل نظامی راه دیگری جز تسلیم وجود دارد؟ به باور آقای اشتریان، «پس از فتح خرمشهر نیز این شرایط ادامه یافت و دیپلماسی جایگزین راه‌حل نظامی نشد و کماکان اندیشه نظامی غلبه خود را بر سیاست‌گذاری جنگی حفظ کرد». نویسنده برای تحلیل تئوریک از جنگ، انتخاب راه‌حل نظامی را با تأکید بر «ادامه جنگ تا پیروزی نهایی» مورد نقد قرار می‌دهد؛ به ‌همین ‌دلیل قابل فهم نیست که جایگاه سیاست‌گذاری جنگی در تصمیم‌گیری پس از فتح خرمشهر و تأکید بر ادامه جنگ تا پیروزی از نظر نویسنده محترم چیست؟ به عبارت دیگر، آیا انتخاب راه‌حل نظامی به معنای سیاست‌گذاری جنگی نیست و با آن در تعارض است؟ همچنین اگر جنگ پس از فتح خرمشهر با راه‌حل سیاسی به پایان می‌رسید، این موضوع به معنای تحقق سیاست‌گذاری جنگی بود؟ پاسخ به این پرسش از این جهت اهمیت دارد که می‌توان نسبت این تحلیل را با نظریه به‌هم‌پیوستگی جنگ و سیاست از سوی کلاوزویتس روشن کرد و محل بحث قرار داد. طبق نظریه کلاوزویتس، جنگ ابزار نظامی برای تأمین اهداف سیاسی است و با انهدام نیرو و تجهیزات دشمن، زمینه تسلیم و تحمیل خواسته‌های سیاسی بر دشمن فراهم می‌شود. بنابراین بدون قدرت نظامی نمی‌توان اهداف سیاسی را تأمین کرد.


5- نویسند در ادامه مقاله وارد بحث دیگری شده و به‌عنوان مقدمه آن نوشته است: «در ابتدای جنگ تحمیلی تدبیر نظامی به شکلی غریزی به‌‌ سوی جنگ انقلابی و جنگ غیرکلاسیک پیش رفت و امر جنگ را پیش برد». نویسنده منظور از «تدبیر نظامی به شکل غریزی» را توضیح نداده و معلوم نیست آیا منظور از «غریزی» همان احساسات اولیه جامعه ایران برای دفاع مشروع و ضروری در مقابل مخاطرات هویتی و موجودیتی در برابر تجاوز دشمن است یا موضوع دیگری مانند انتخاب روش دفاع در شرایط خاص را مورد اشاره قرار داده است؟ با توجه به مشارکت ملی برای دفاع در مقابل متجاوز و نقش ارتش به‌عنوان نیروی نظامی رسمی و کلاسیک در دفاع، چنین قضاوتی از مسئله دفاع در برابر تجاوز دشمن، نیاز به توضیح دارد. در ادامه همین بحث به دو موضوع اشاره شده است که کمک چندانی به فهم موضوع مورد بحث نمی‌کند. نخست اینکه «جنگ غیرکلاسیک ماهیتا نامنظم بود و مستلزم تصمیم‌های مقطعی و متناسب با جنگ‌های کوتاه‌مدت» و دیگر اینکه «جنگ نامنظم اگر چریکی و داخلی باشد و علیه یک رژیم سیاسی صورت گیرد و نیز اگر چریک‌ها با مردم پیوندی عمیق داشته باشند، می‌تواند به درازا بینجامد». در اینجا روشن نیست نویسنده محترم چگونه به نتیجه رسیده که در جنگ غیرکلاسیک تصمیمات مقطعی است، در‌حالی‌که تحت شرایط خاص، جنگ‌‌های کلاسیک هم مستلزم تصمیمات مقطعی است. همچنین نویسنده وقتی از جنگ غیرکلاسیک سخن می‌گوید، مشخص نیست چرا به‌جای تعریف این مفهوم، جنگ چریکی علیه رژیم سیاسی را مورد بحث قرار داده است؟ آیا منظور نویسنده محترم از جنگ غیرکلاسیک همان جنگ چریکی است؟
6- نویسنده برای تأکید بر مفهوم زمان در جنگ، به نظر برخی از پژوهشگران امور نظامی اشاره کرده و نوشته است: «رشد تکنولوژی نظامی و نقش اطلاعات به‌موقع و تصمیم بهنگام و سریع، بعد چهارمی را به جنگ اضافه کرده ‌و آن بعد زمان است». وی سپس نتیجه می‌گیرد: «رشد تکنولوژی عامل اساسی اهمیت‌یافتن زمان است». در ادامه نویسنده برای بیان تعارض جدید در جنگ طولانی و فرسایشی، با تأکید بر متغیر زمان، تصریح می‌کند: «اما نگارنده بر این باور است که زمان، مستقل از تکنولوژی نیز اهمیتی اساسی دارد». وی اضافه کرده است: «مفهوم فرسایش که مفهومی آشنا در سال‌های میانی جنگ بود، ناظر به همین معناست». نویسنده با این مقدمه، به تعارض زمان و جنگ غیرکلاسیک اشاره کرده و می‌نویسد: «پارادوکس زمان- جنگ غیرکلاسیک، اصلی‌ترین چالش سیاست‌گذاری و تصمیم‌گیری نظامی ایران بود و سرعت عمل برای جلوگیری از فرسایش را حیاتی می‌نمود. فرایندسازی نظامی در سلطه زمان قرار داشت و فرصت‌سازی نظامی بایستی با سرعت انجام می‌گرفت تا نیروهای نامنظم که اساس جنگ بر دوش آنان استوار بود، در چنبره فرسایش تدریجی گرفتار نیایند». با وجود موضوع مهمی که درباره پارادوکس زمان- جنگ کلاسیک و ضرورت سرعت عمل برای رهایی از جنگ فرسایشی طرح شده، به نظرم این بحث به توضیح بیشتری نیاز دارد. با فرض اینکه طبق نظر کانت، هیچ امری در عالم، خارج از زمان قابل تحقق نیست، این پرسش وجود دارد که چگونه فرایندسازی نظامی در سلطه زمان فرض شده، ولی تصور می‌شود فرصت‌سازی نظامی برای جلوگیری از فرسایش، خارج از زمان قابل حصول است؟ بدون پاسخ به این پرسش، چگونگی اقدام سریع برای رهایی از جنگ فرسایشی که مورد نظر نویسنده است، روشن نخواهد شد.
7- نویسنده بر این باور است که «شیوه جنگ انقلابی یا جنگ غیرکلاسیک‌ که تثبیت خود را با پیروزی عملیات ثامن‌الائمه(ع) جشن گرفته بود، الگویی ماندگار برای عملیات‌های بعدی -‌در تداوم جنگ‌- به وجود آورد. چنین شیوه‌ای لوازم خاص خود را برای ادامه جنگ طلب می‌کرد و آن پرهیز از دیوان‌سالاری جنگی بود». مشخص نیست نویسنده چه تعریفی از جنگ غیرکلاسیک دارد که تصور می‌کند با شکستن محاصره آبادان تثبیت شد و ادامه پیدا کرد؟ طبق نظر کارشناسان، عملیات ثامن‌الائمه(ع) کلاسیک بود و برای نخستین‌بار در یک عملیات منظم، سازمان سپاه به ‌صورت گردان در کنار ارتش، عملیات مشترک انجام دادند.
الزامات خاص ادامه این الگو هیچ نسبتی با دیوان‌سالاری جنگ ندارد، بلکه با توسعه سازمان رزم سپاه و تأمین نیازمندی‌های نظامی قابل تحقق بود. نویسنده محترم تعارضاتی را بدون توجه به واقعیت‌های تاریخی و راهبردی ترسیم می‌کند که بحث درباره آن موضوعیت ندارد. در ادامه نوشته شده است: «هرچه حجم این دیوان‌سالاری افزایش یابد، توان نظامی، هم در بُعد کمّی و هم در بعد کیفی، کاهش می‌یابد و این امر در جنگی که بعد طول و عرض آن وسیع باشد، اهمیتی دوچندان می‌یابد؛ چرا‌که فرایندسازی نظامی که اساسا به دنبال ایجاد فرصت‌های نظامی است، با خطر تبدیل‌شدن به فرایندسازی اداری - نظامی مواجه می‌شود». با ‌وجود‌ اینکه جنگ در مرحله آزادسازی و پس از آن در خاک دشمن، نیازمند گسترش سازمان رزمی و افزایش تأمین نیازمندی‌های جبهه‌های نبرد بود، نویسنده به‌جای طرح این موضوع که با واقعیت‌های تاریخی- راهبردی منطبق است، صورت‌مسئله جنگ و توان نظامی را در چارچوب مفهوم توسعه دیوان‌سالاری جنگی ترسیم می‌کند؛ در‌حالی‌که در هیچ بخشی از مقاله این مفهوم را تعریف نکرده است. به عبارت دیگر، نویسنده در این بررسی و نتیجه‌گیری‌ها، توجهی به تغییر شرایط جنگ و مؤلفه‌های قدرت در مراحل مختلف جنگ از اشغال به آزادسازی و سپس ادامه جنگ در خاک عراق و مهم‌تر از آن، به ترکیب نیروهای ارتش و سپاه و چگونگی شکل‌گیری فرایند آزادسازی و تداوم آن، همچنین الزامات ادامه جنگ و پیروزی بر عراق نکرده است. برای روشن‌شدن این کاستی اساسی که موجب ناتوانی در تبیین تئوریک از جنگ خواهد شد، کافی است نویسنده به این پرسش پاسخ بدهد که روند آزادسازی مناطق اشغالی چگونه شکل گرفت و الزامات ادامه جنگ در خاک عراق و پیروزی نظامی بر عراق چه بود؟ در‌صورتی‌که نویسنده محترم تعریف خود را از مفهوم دیوان‌سالاری جنگی و چگونگی شکل‌گیری و توسعه آن در جنگ با عراق، همچنین مفهوم جنگ غیرکلاسیک و مصادیق آن در جنگ با عراق توضیح دهد، روشن خواهد شد که پرسش یاد‌شده بی‌معنا است یا باید به آن پاسخ داده شود.
8- نویسند در توضیح پیامدهای تعارض یادشده و بدون استدلال درباره علت پیدایش آن، این‌گونه نتیجه گرفته است که «این خطر وجود دارد که دیوان‌سالاری جنگی جای اندیشه نظامی را در سیاست‌گذاری جنگی بگیرد و این همان چیزی است که می‌تواند اثر جنگ غیرکلاسیک را خنثی کند». در اینجا روشن نیست منظور از جایگزینی دیوان‌سالاری جنگی به‌جای اندیشه نظامی چیست؟ حال آنکه از نظر نویسنده با تعریف عوامل سیاست‌گذاری جنگی، واکنش به وقایع جاری بخشی از کارکرد تصمیم‌گیری است که ماهیتا به منزله اندیشه نظامی از طریق سیاست‌گذاری جنگی است. علاوه‌ بر این واقعیت تاریخی بیانگر ضعف در وجود دیوان‌سالاری جنگی است و انتصاب مرحوم آیت‌الله هاشمی در سال 62 برای رفع همین کاستی بود و تا سال 1367 که ستاد فرماندهی کل قوا تشکیل شد، اقدام مناسبی در این زمینه صورت نگرفت. با این توضیح تاریخی-راهبردی، چگونه نویسنده محترم نگران تعارض در درون معادله جایگزینی «دیوان‌سالاری جنگی به‌جای اندیشه نظامی» است که «می‌تواند اثر جنگ غیرکلاسیک را خنثی کند؟». مسئله اساسی جنگ پس از فتح خرمشهر این بود که جنگ در عمق خاک دشمن با هدف پیروزی نظامی، با استفاده از روش‌های دوره زمانی آزادسازی مناطق اشغالی امکان‌پذیر نبود و به ارتش حرفه‌ای نیاز داشت. نامه فرمانده وقت سپاه به امام خمینی و فهرست درخواست‌ها برای پیروزی در جنگ، ناظر بر همین ملاحظه است که باید در دیوان‌سالاری جنگی درباره آن تصمیم‌گیری و اقدام شود. با این توضیح، نویسنده محترم این تعارضات را بر ‌اساس کدام واقعیات تاریخی- راهبردی طرح می‌کند؟ تعارض اساسی در موضوع مورد بحث در اینجا، به نظرم بیش از آنکه در واقعیات تاریخی و راهبردی باشد، در نظام فکری و روشی نویسنده برای انطباق مفهوم سیاست‌گذاری جنگی با واقعیات و تعارضات احتمالی ناشی از آن، در تبیین تئوریک از جنگ است. در واقع مسئله اصلی این است که نویسنده روشن نکرده که کدام شیوه برای پیروزی نظامی بر ارتش عراق مناسب بود؟ آیا آنچه انجام شد، با نیازمندی‌ها منطبق بود؟ اگر پاسخ مثبت باشد، نتیجه آن در جنگ چه بود؟ در‌حالی‌که تبیین تئوریک باید به فهم بهتر و مناسب‌تر از واقعیات جنگ کمک کند، روشن نیست چرا نویسنده محترم از این مسیر فاصله گرفته است؟
9- جناب اشتریان در ادامه مقاله به پیدایش تعارضات دیگری اشاره کرده که به دلیل توضیح‌ندادن مفاهیم و چگونگی شکل‌گیری منطق تعارضات، فهم از بحث را دشوار کرده و مسائل اساسی جنگ که نیازمند سیاست‌گذاری بود، به حاشیه رفته است. به‌عنوان مثال نوشته شده: «زمان می‌تواند دیوان‌سالاری جنگی را در دل نبرد غیرکلاسیک بپروراند و به این‌ شکل حلقه دیگری به پارادوکس پیشین افزوده می‌شود». افزودن دیوان‌سالاری جنگی برابر نظر نویسنده، اگر از مشخصه‌های جنگ طولانی باشد، پس مسئله اساسی، کوتاه‌کردن زمان جنگ است تا از شکل‌گیری دیوان‌سالاری جنگی و خنثی‌کردن اثر جنگ غیرکلاسیک جلوگیری شود. با این توضیح، پرسش اساسی این است که چرا با جنگ غیرکلاسیک نمی‌توان به پیروزی نظامی رسید تا از طولانی‌شدن جنگ و ظهور تعارضات جلوگیری کرد؟ نویسنده چه نوع سیاست‌گذاری جنگی را برای پاسخ به این پرسش پیشنهاد می‌کند؟ توضیح و پرسش یاد‌شده ناظر بر این معناست که واقعیات تاریخی و راهبردی جنگ در عمل چه بوده و نویسنده محترم برای تبیین تئوریک به‌جای پاسخ به مسئله، چگونه مسئله اصلی را به محاق برده است؟
10- نویسنده در ادامه با اشاره به پارادوکس «زمان- جنگ غیرکلاسیک- دیوان‌سالاری جنگی» نوشته است: «سؤال اصلی تصمیم جنگی این بود: چگونه می‌توان در مدت‌زمانی نامعلوم (و احتمالا طولانی) جنگ غیرکلاسیک را با اجتناب از دیوان‌سالاری جنگی اداره کرد؟»، سپس نویسنده تأکید کرده است: «کلید سرنوشت جنگ در این سؤال نهفته بود». در اینجا معلوم نیست منظور از عبارت «سؤال اصلی تصمیم جنگی این بود»، آیا با نظر به واقعیت تاریخی و راهبردی، این سؤال وجود داشته و طرح شده یا از نظر تئوریک و با نظر به سیاست‌گذاری جنگی باید به این مسئله توجه می‌شد؟ با هر دو فرض، موضوع همچنان مبهم است. اگر با نظر به واقعیات باشد، باید نوشته شود این سؤال در چه زمان و شرایطی در ساختار تصمیم‌گیری و سیاست‌گذاری در جنگ و توسط کدام شخص یا نهاد نظامی و چرا طرح شده است؟ اگر با فرض دوم باشد، باید توضیح داده شود که نویسنده چگونه به نتیجه رسیده می‌توان با جنگ غیرکلاسیک و نامحدود، به پیروزی نظامی در جنگ طولانی و در خاک دشمن دست یافت؟
11- در ادامه مقاله، با تأکید بر اینکه در این نوع جنگ‌ها امکان موفقیت طرفین کاهش می‌یابد، نویسنده نتیجه‌گیری کرده است: «دو متغیر زمان و فرسایش، رابطه مثبت و دو متغیر دیوان‌سالاری و توان نظامی در جنگ غیرکلاسیک با یکدیگر رابطه منفی دارند». همچنین نوشته شده است: «زمان، در جنگ، به‌‌ویژه در جنگ‌های مدرن، بسیار متراکم است. تراکم زمان، برخلاف دوره جنگ‌های سنتی، ویژگی اصلی جنگ‌های جدید است. هم از‌این‌رو است که مفاهیم پایداری و مقاومت کاملا تغییر ماهیت می‌دهند. طولانی‌شدن دوره مقاومت در مقابل دشمن مفهوم و اهمیت خود را با عنصری دیگر یعنی سرعت عمل در مقابل دشمن پیوند‌یافته می‌بیند». در‌حالی‌که این موضوع روشن نشده که آیا «جنگ غیرکلاسیک» جنگ مدرن است یا سنتی؛ اما با فرض جنگ مدرن، تعارضات آن بررسی شده است. پیش ‌از ‌این، در مقاله از نسبت زمان با فرسایش سخن گفته شده است؛ اما در اینجا روشن نیست تراکم زمان در جنگ مدرن چه نسبتی با فرسایش دارد؟ به عبارت دیگر اگر جنگ غیرکلاسیک جنگ مدرن است، تراکم زمان در جنگ مدرن، چگونه امکان فرسایش را فراهم می‌کند؟ با پذیرش این فرض که زمان با فرسایش نسبت دارد، هر جنگی اگر طولانی شود، به معنای فرسایش است؛ زیرا طولانی‌شدن جنگ به معنای «برقراری موازنه ناتوانی» میان طرفین برای تغییر در روند جنگ و پایان‌دادن به آن است. بنابراین چرا رابطه زمان و فرسایش، از سوی نویسنده محترم تنها به جنگ غیرکلاسیک محدود شده است؟ آیا در جنگ کلاسیک چنین رابطه‌ای میان زمان و فرسایش وجود ندارد؟ مسئله اصلی چنان‌که اشاره شد و بخشی از تعارضات برآمده از آن است، نسبت میان توان نظامی و روش جنگ در خاک دشمن برای کسب پیروزی نظامی است و ناتوانی در پیروزی نظامی، موجب طولانی‌شدن جنگ و فرسایش می‌شود. از ‌آنجا‌ که مسئله اساسی، ناتوانی در پیروزی نظامی است و باید علت آن را مورد بحث قرار داد، نویسنده محترم مسئله را در درون تعارض جنگ غیرکلاسیک و دیوان‌سالاری جنگی تعریف می‌کند که حتی اگر با مبانی نظری و روشی مورد استفاده در نگارش مقاله منطبق باشد، با واقعیات تاریخی و راهبردی جنگ همخوانی ندارد. درباره رابطه جنگ غیرکلاسیک با دیوان‌سالاری، چنان‌که اشاره شد، نویسنده ابتدا باید دلایل خود را برای غیرکلاسیک‌بودن جنگ پس از فتح خرمشهر ارائه و سپس چنین نتیجه‌ای را مورد تأکید قرار دهد. مهم‌تر آنکه تأکید بر سرعت عمل برای کسب پیروزی و پایان‌دادن به جنگ، به اعتبار واقعیت‌های تاریخی، هیچ نسبتی با مفهوم «پایداری و مقاومت» در جنگ ندارد و تأکید بر تسریع در پایان‌دادن به جنگ نیز به معنای تغییر در مفهوم مد‌نظر نبوده است. مهم‌ترین نشانه این ارزیابی، واکنش رزمندگان به پذیرش قطع‌نامه است که حاضر به قبول آن نبودند. با این توضیح، دلایل نظری و مستندات تاریخی نویسنده برای طرح این تعارض چیست؟
12- آقای اشتریان برای بحث درباره تعامل آرمان با واقعیت، پیش‌فرض‌هایی را طرح می‌کند تا از این طریق تبیین تئوریک از جنگ برای مدل آرمان‌گرا که معلوم نیست به چه معناست، امکان‌پذیر شود. ضمن اینکه در اینجا روشن نیست آیا مدل آرمان‌گرا برای نظام سیاسی در انتخاب الگوی مدیریت و تصمیم‌گیری در جنگ آینده است یا برای تبیین واقعیات تاریخی و مدیریت واقعیات جنگ تجربه‌شده با عراق؟ در اینجا جناب اشتریان تعامل آرمان با واقعیت را در چارچوب وقوع جنگ و شکل‌گیری جنگ غیرکلاسیک توضیح داده و چنین ارزیابی می‌کند که: «در جنگ تحمیلی، تعامل آرمان‌ها و واقعیت‌ها از نقطه‌ای ابتدایی آغاز می‌شود و با شروع جنگ غیرکلاسیک یا جنگ انقلابی، تعامل مثبت این دو عنصر به‌سرعت اوج می‌گیرد و حرکت خود را به سوی مطلوبیت نهایی ادامه می‌دهد». در این بحث، نویسنده مؤلفه‌های مؤثر بر ایجاد «مطلوبیت نهایی» را توضیح نداده و روشن نیست منظور از «زمانِ بعدی» و «مطلوبیت» و «زمان نهایی» چیست؟ اگر در این بحث عنصر زمان با نظر به واقعیات و شرایط تاریخی باشد -که احتمالا هست- باید به دوره‌های زمانی یا بزنگاه‌های تاریخی برای تصمیم‌گیری اشاره می‌شد. همچنین نویسنده با پذیرش انطباق شعار «جنگ، جنگ تا پیروزی» در ظرف آرمانی- زمانی خاص خود نتیجه می‌گیرد: «هنگامی که ظرف واقعیات (از‌جمله شرایط بین‌المللی، قلت عِده و عُده) گنجایش آرمان‌ها، حتی آرمان‌های حق‌طلبانه ما را نداشته باشد، کندی و توقف آن، حرکتی است برای حفظ اساس آرمان‌ها و نه به مفهوم دست‌شستن از آنها». نویسنده در‌حالی‌که تعامل آرمان با واقعیت را توضیح داده، در ادامه با اشاره به عدم تناسب شرایط واقع برای پذیرش آرمان، «کندی و توقف» را به معنای «حفظ اساس آرمان‌ها» و نه «دست‌شستن» از آن ارزیابی کرده است. این ارزیابی بیش از آنکه حاصل نتیجه‌گیری استدلالی باشد، به نظرم نوعی اقدام توجیهی برای انطباق مفهوم نظری با واقعیت است.
13- در بخش دیگری از مقاله با اشاره به دیدگاه‌های متفاوت درباره تأثیر بنیادهای آرمانی بر ذهنیت سیاست‌گذاران، برای دفاع از ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر یا کاهش تأثیر آن در زمان، به پیدایش پرسش جدید اشاره کرده و نوشته است: «این تقابل فکری پرسش اساسی‌تری را در بُعد نظری فرارو قرار می‌دهد و آن اینکه تشخیص نقطه عطف «منحنی مطلوبیت نهایی» چگونه باید صورت پذیرد؟ اینکه این نقطه عطف زمانی، فتح خرمشهر یا عملیات کربلای چهار یا عملیات کربلای پنج یا وقایع مرداد 67 است، چگونه و با چه ابزار کمی یا کیفی یا نظری امکان‌پذیر است؟» طرح این پرسش باید به نحوه دقیق و روشن‌تری انجام می‌شد تا برای فهم آن نیاز به گمانه‌زنی نباشد. در هر صورت به‌نظر می‌رسد هدف مقاله از «منحنی مطلوبیت نهایی» با اشاره به عملیات کربلای چهار و پنج یا مرداد 67، انتخاب زمان تصمیم‌گیری برای پایان‌دادن به جنگ است. به این معنا که در چه زمانی باید به جنگ پایان داده می‌شد؟ به‌نظرم ورود به این بحث درحالی‌که ضرورت دارد، ولی نسبت آن با منطق نظری نویسنده و روش بحث، محل پرسش است، زیرا در مقاله هیچ‌گونه پرسشی درباره انتخاب زمان مناسب برای تصمیم‌گیری، ازجمله پایان‌دادن به جنگ مطرح نشده است. به‌نظرم دستگاه نظری و روشی نویسنده قادر به پاسخ به این مسئله اساسی نیست زیرا نسبت میان سیاست‌گذاری جنگ با قدرت نظامی را تعریف نکرده است. لذا این پرسش وجود دارد که نتیجه‌گیری حاضر درباره «منحنی نهایی مطلوبیت»، براساس کدام مبانی نظری و روشی صورت گرفته است؟ اگر در چارچوب روش‌شناسی نویسنده صورت گرفته، این بحث در کجای مقاله طرح شده است؟ اگر براساس مبانی نظری- روشی دیگری انجام شده، باید درباره آن توضیح داده شود.
14- نویسنده بر این نظر است که «از نظر موردی و نمونه‌پژوهی بی‌گمان پاسخ به این پرسش اندیشه‌‌سوز مستلزم دسترسی به اطلاعات جامعه‌شناختی آن زمان از یک‌سو و اطلاعات محرمانه و غیرمحرمانه نظامی آن زمان از سوی دیگر است؛ چیزی که از دسترسی نگارنده به دور است». مقاله درحالی‌که با داعیه تبیین تئوریک از جنگ و بدون مستندات تاریخی مسائل را طرح کرده است، در اینجا ناتوانی در پاسخ به پرسش «اندیشه‌سوز» را به عدم دسترسی به اطلاعات احاله کرده است. نویسنده در این مقاله در جایگاه پژوهشگر تاریخی به بررسی پرداخته است که به مبانی نظری- روشی دیگری نیاز دارد، درحالی‌که داعیه تبیین تئوریک را داشته است. در عین حال این پرسش وجود دارد که چرا اکنون پاسخ به این پرسش اساسی به دسترسی اطلاعات مشروط شده است؟ به‌نظرم علت را باید در ضعف مفاهیم نظری- روشی نویسنده جست‌وجو کرد. درحالی‌که اگر ایشان از نظریه کلاوزویتس استفاده می‌کرد، می‌توانست مسئله انتخاب زمان برای تصمیم‌گیری و استفاده از ابزار نظامی یا دیپلماتیک را به‌نحو مناسب‌تری درمقایسه‌با آنچه که در این مقاله صورت گرفته است، با استناد به شرایط انجام دهد.
15- در عین حال نویسنده برای پاسخ به این پرسشِ «اندیشه‌سوز» که درباره انتخاب زمان مطلوب نهایی برای پایان‌دادن به جنگ است، نظرات خود را بدون توجه به دستگاه نظری که تا کنون براساس آن تحولات جنگ را در نسبت میان زمان با فرسایش و تعارضات آرمان با واقعیت و دیوان‌سالاری با جنگ غیرکلاسیک، طرح کرده بود، در قامت یک پژوهشگر تاریخی-سیاسی و نه یک تئوریسین، به تحلیل وقایع پرداخته و نوشته است: «برخی قرائن چنین نشان می‌دهد که این نقطه عطف هنگام فتح خرمشهر نبود» و برای تأیید این موضوع از دو استدلال استفاده می‌کند. نخست اینکه «در آن زمان اخبار موفقیت‌ها حکایت از کثرت نیروها و شدت اشتیاق شکست نهایی صدام و وفور امکانات می‌داد. وانگهی، با توجه به ضربه‌نخوردن ساختار اساسی ماشین جنگی عراق، تضمینی برای عدم حمله مجدد عراق به ایران، آن‌هم پس از تجدید روحیه، وجود نداشت». درواقع نویسنده پذیرفته است پس از فتح خرمشهر زمان مناسبی برای تصمیم‌گیری درباره پایان‌دادن به جنگ نبود. بیان این گزاره برای دفاع از ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر، اگر قرار بود همانند روش تحلیلگران سیاسی و با استناد به «قرائن» انجام شود، این پرسش وجود دارد که چه نیازی بود با داعیه تبیین تئوریک، این مسائل مورد بررسی قرار بگیرد؟ در ادامه مقاله به موضوع دیگری هم در این زمینه اشاره و نوشته شده است: «در مقابل، نگرانی از حمله مجدد عراق این مفهوم ضمنی را در بر دارد که اطلاعاتی درباره قدرت مؤثر نیروی نظامی عراق در دست است و این امر، علی‌الاصول، باید تردید سیاست‌گذاران را درباره «تصور یک پیروزی ساده» برمی‌انگیخت». در اینجا نویسنده تلاش کرده است به‌صورت مبهم و نارسا نسبتی را میان نگرانی ایران از حمله مجدد عراق با «تصور یک پیروزی ساده» برقرار کند، ولی به شکل مبهم و بدون اطلاعات و یا استدلال مناسب این موضوع طرح شده است. در واقع روشن نیست منظور نویسنده از «مفهوم ضمنی» در این عبارت برای فهم درباره قدرت نظامی عراق به چه معناست و چگونه باید موجب تردید سیاست‌گذاران درباره امکان دستیابی به یک پیروزی ساده می‌شد؟ در اینجا نویسنده درحالی‌که معتقد است امکان خاتمه‌دادن به جنگ پس از فتح خرمشهر وجود نداشت، تأکید می‌کند «نباید برای ادامه جنگ این تصور ایجاد می‌شد که یک پیروزی ساده در انتظار است». با فرض صحت این توصیه تحلیلی- تاریخی که یکی از مهم‌ترین مسائل اساسی ادامه جنگ پس از خرمشهر است و در زمان جنگ و پس از آن مباحث زیادی را در میان فرماندهان نظامی به خود اختصاص داده است، پرسش این است که چگونه باید تردید مورد نظر ایشان در سیاست‌گذاری، مورد توجه فرماندهان و تصمیم‌گیرندگان قرار می‌گرفت؟ نظرات مبهم نویسنده در استدلال و نتیجه‌گیری، با وجود اهمیت آن، در عمل مانع از فهم و باورپذیری توصیه تحلیلی مورد نظر نویسنده می‌شود.
در ادامه مقاله با اشاره به همین موضوع، آمده است که «تبلیغ پیروزی سهل‌الوصول که شور و اشتیاق‌ها را (با ضریب زمانی آسیب‌پذیر) برمی‌انگیخت»، موجب شد «پس از فتح خرمشهر، تبلیغ با آرمان درهم آمیخته شد». نویسنده با این استدلال که امکان خاتمه جنگ پس از فتح خرمشهر وجود نداشت، روشن نیست از چه جایگاهی نقد یا تبیین «درهم‌آمیختگی تبلیغ با آرمان» و تأثیر آن در ادامه جنگ را طرح کرده است؟ به عبارت دیگر، وقتی از نظر نویسنده امکان پایان‌دادن به جنگ نبود، چرا باید از سوی وی «درآمیختن تبلیغات با آرمان»، به‌عنوان یک مسئله نمایانده شود؟ مهم‌تر از آن، کدام آرمان بدون تبلیغات انجام می‌شود؟
16- نویسنده در پایان مقاله با تصریح بر «پی‌ریزی بنیانی تئوریک برای مطالعه سیاست‌گذاری جنگی در یک مدل آرمان‌گرا»، پرسشی اساسی طرح می‌کند مبنی بر اینکه: «چگونه می‌توان در چنین شرایطی، نقطه عطف مطلوبیت نهایی تعامل آرمان- واقعیت را تشخیص داد؟». نویسنده پرسش یادشده را در انتهای مقاله طرح کرده است که احتمالا منظور از شرایط، تعیین «زمان مطلوبیت نهایی» برای پایان‌دادن به جنگ است، به این معنا که ضمن درنظرگرفتن واقعیات در تضاد با آرمان‌ها نباشد. با فرض صحت برداشت از تلاش نویسنده، موضوع مورد بحث این است که پرسش طرح‌شده با داعیه نویسنده برای تبیین تئوریک از جنگ چه نسبتی دارد؟ توضیحاتی که در ادامه مقاله آمده است با توجه به هدف نویسنده از نگارش مقاله، قابل توجه است. در پاسخ به پرسشی که نویسنده طرح کرده است، به‌ جای پاسخ، پرسش‌های دیگری به شرح زیر نوشته شده است: «آیا این پرسش نظری به مبحث بسیار مهم و درعین‌حال مغفول شاخص‌ها در علوم سیاسی پیوند می‌خورد. آیا می‌توان به شاخص‌سازی برای پی‌بردن به این نقطه عطف پرداخت؟ اگر پاسخ مثبت است، چگونه و با چه معیارهایی؟ معیارهای کمی، کیفی یا هر دو؟ آیا دموکراسی و نهادهای نمایندگی آن می‌توانند شاخص باشند یا نهادهای قانونی و اقتداری؟ آیا شاخص‌های اقتصادی کفایت این امر را دارند یا شاخص‌های نظامی؟ آیا...؟» چنان‌که قابل مشاهده است، نویسنده با طرح پرسش‌های جدید تلاش کرده تا صورت مسئله را روشن‌تر کند؛ اما مسئله این است که پاسخ نویسنده به پرسش اساسی و سایر پرسش‌ها چیست؟ آیا هدف از تبیین تئوریک که برای فهم بهتر از واقعیات است، با این روش و تلاش‌های نویسنده محترم همخوانی دارد و قابل دستیابی است؟
17- نویسنده بدون توجه به هدف انتشار مقاله که قرار بوده است با تبیین تئوریک به مسائل پاسخ بدهد، با اشاره به مشخصه‌های جمهوری اسلامی و پرسش‌های پیش‌رو در آینده نوشته است: «بدون ‌تردید، جمهوری اسلامی ایران به‌عنوان یک حکومت آرمان‌گرا، دائم در گیرودار چنین مسئله‌ای خواهد بود؛ چرا‌که درصدد پیاده‌کردن احکام و آرمان‌های دینی و تطبیق آن با شرایط سخت این روزگار است. سیاست‌گذاران جمهوری اسلامی ایران و از‌ جمله سیاست‌گذاران امور نظامی، در چالش دائمی با این پرسش‌اند که چگونه و با چه ابزاری تعامل متعادل بین ظرف واقعیت‌های زمانه و هنگامه‌های پرآشوب با مظروف آرمان و ایدئولوژی برقرار کنند؟ و از آن مهم‌تر، چه سازوکاری باید برای تشخیص بهنگام نقطه عطف مطلوبیت نهایی تهیه شود تا آزموده‌ها را دوباره نیازماییم و از سرعت گذر زمان باز کنیم؟» با فرض اینکه طبق این نظر، مسائل پیش‌رو بسیار اساسی است و پیش از این نیز وجود داشته است، آیا تبیین تئوریک نباید برای پاسخ به این پرسش‌ها باشد؟ به‌عبارت دیگر پاسخ نویسنده محترم در پاسخ به پرسش
 پیش‌رو چیست؟
18- با وجود تلاش‌های قابل تقدیر جناب آقای دکتر اشتریان برای بررسی مسائل اساسی جنگ و تبیین تئوریک از آن، به نظرم به دلیل کاستی‌های نظری و روشی، همچنین اشتباه در برداشت از «واقعیات» تاریخی-راهبردی در جنگ، به‌ویژه از وضعیت «دیوان‌سالاری جنگ» و مشخصه‌های «جنگ غیرکلاسیک»، هدف مورد نظر در این مقاله تحقق نیافته است. اگر داعیه تبیین تئوریک صورت نگرفته بود و از عنوان تأملی بر مسائل اساسی جنگ و مسائل پیش‌رو استفاده می‌شد، سطح انتظارات را کاهش می‌داد و نقد حاضر نیز موضوعیت خود را از دست می‌داد. در هر صورت امید است در کنار تلاش نهادهای نظامی برای بررسی‌های نظامی-تاریخی از جنگ ایران و عراق که با بررسی‌های تئوریک فاصله بسیار زیادی دارد، در حوزه دانشگاهی و آکادمیک نیز در تداوم تلاش و اهتمام جسارت‌آمیزِ جناب اشتریان، اقدامات بایسته‌ای در زمینه بررسی‌های تئوریک صورت پذیرد.
با نظر به اهتمام نویسنده محترم در طرح مسئله برای تبیین تئوریک از جنگ، به نظرم این فرصت وجود دارد که در مراکز آکادمیک، مسائل اساسی جنگ ایران و عراق مورد واکاوی نظری قرار بگیرد. با توجه به موضوعات و مسائلی که از سوی جناب دکتر اشتریان طرح شده، می‌توان مسائل مورد نظر ایشان را به شکل زیر محل بحث و گفت‌وگو قرار داد:
الف) چرا دیوان‌سالاری نظامی به معنای ایجاد ساختار متمرکز برای هدف‌گذاری و تعیین سیاست‌های جنگی و پشتیبانی از جنگ، به‌صورت ساختارمند در زمان مناسب ایجاد نشد؟ از نظر تاریخی، جلسات شورای عالی دفاع پس از حمله عراق تشکیل شد که به‌دلیل اختلاف در ساختار سیاسی، شورا بیشتر محل آشکارشدن اختلاف‌نظر بود. پس از حذف بنی‌صدر، هدف‌گذاری و تعیین سیاست‌های جنگی در سطح سپاه و ارتش انجام می‌شد و منجر به آزادسازی مناطق اشغالی شد. با اختلاف میان ارتش و سپاه، مرحوم آقای هاشمی از سوی امام خمینی، به‌عنوان فرمانده عالی جنگ تعیین شد و پس از حملات عراق در ماه‌های پایانی جنگ، ستاد فرماندهی کل قوا در سال 1367 تشکیل شد که برابر اظهارات برخی اعضای آن، ستاد صلح بود. با این توضیح، پاسخ به پرسش یادشده که با برداشت نویسنده محترم درباره دیوان‌سالاری جنگ متفاوت است، اهمیت دارد.
ب) سیاست‌گذاری جنگی طبق نظریه کلاوز ویتس؛ در پیوستگی با قدرت نظامی قرار دارد. با این ملاحظه، چرا از «زمان» مناسب برای ایجاد فرصت‌های جدید و استفاده از برتری نظامی، برای پایان‌دادن به جنگ استفاده نشد؟ هم‌اکنون بخشی از پرسش‌های مناقشه‌آمیز درباره استفاده‌نکردن از ابزار دیپلماسی برای پایان‌دادن به جنگ است. زیرا استدلال می‌شود پس از فتح خرمشهر یا پس از فتح فاو یا تصویب قطع‌نامه 598، این فرصت وجود داشت که به جنگ پایان داده شود، ولی به‌دلیل بی‌توجهی به آن، تصمیم‌گیری برای پذیرش قطع‌نامه پس از شکست‌های نظامی در ماه‌های پایانی جنگ صورت گرفت. با این توضیح، پاسخ به پرسش یادشده ابعاد این مسئله تاریخی و راهبردی را روشن خواهد کرد.