روزنامه وطن امروز
1399/09/03
نقدی بر کتاب یک محسن عزیز
منصوره طوسی: «یک محسن عزیز» تاریخ شفاهی نیست، مستندنگاری نیست، سرگذشتنگاری هم نیست. پس چیست؟ با کمی ارفاق، رمان است به سبک دراماتیک و نمایشنامه! ارفاق به این جهت که نگوییم زردنویسی است؛ روایتی است عامهپسند که در بطن آن محتواهای معرفتی به عواطف ملودرام پیوسته و از قالب تاریخ شفاهی و قواعد زندگینامهنویسی بیرون آمده و متاسفانه برای بازنمایی شخصیت و شأن شهید، از روشهای بیارزش و عوامپسندانه فروگذار نکرده است. انتخاب مخاطب عامهپسند توسط مقدمه کتاب عنوان شده است. نویسنده میگوید: «جاهایی که نویسنده در متن وارد شده و در میان خاطرات نظر داده و شاید و باید کرده، از سختترین قسمتهای نوشتن بود که شاید باید نمیبود! اما خدا شاهد است قصدم نشان دادن نویسنده در میان حرفهای محسن نبوده و هدفم بهتر نشان دادن محسن بود. شاید این کار برای مخاطب حرفهای خوشایند و مطلوب نباشد اما در این قسمتها بازهای از مخاطبان را در نظر گرفتهام که برای فکر کردن نیازمند تلنگر بودند و من فقط تلنگرها را به شکل شایدها گذاشتهام. باشد که به کامتان خوش آید!». در اینجاست که آسیب جدی این کتاب به چشم میآید که چه ضرورتی وجود داشته نویسنده چنین گسترهای از مخاطبان را در نظر گرفته و مخاطب عامهپسند را (که باشد به کامش خوش آید) به مخاطب حرفهای حوزه ادبیات دفاع مقدس -که نیازمند تلنگر برای فکر کردن نیست و ورود نویسنده در متن برایش خوشایند و مطلوب نیست- ترجیح داده است؟ فانتزیهای ذهنی و عواطف شخصی نویسنده هم برای برانگیختن عواطف مخاطب در متن راه یافته است. گفته میشود کتاب «یک محسن عزیز» روایتی مستند است که به قلمی داستانی نوشته شده و مدعای مقدمه کتاب نیز ارجحیت مستند بودن بر داستانی بودن است اما محل اشکال این کتاب این است که نهتنها داستانی بودن بر مستند بودن غلبه کرده، بلکه دست برده است به ادبیات و لحن بسیار عوامانه و گاهی سخیف و فان که نهتنها فاقد ارزش جهت الگوسازی برای جوانان است، بلکه خودش قابلیت این را دارد که به الگوی خوبی برای «بد ننوشتن» تبدیل شود! به چند نمونه در این متن اشاره میکنم. * با اینکه موهایی که تازه کمی بلندتر شده و حالت گرفته بود را مثل همیشه رو به بالا سشوار نزده بود اما فقط خدا از حجم قندهایی که آن روز توی دل دخترهای فامیل آب شد، آگاه است (تصویر اثرگذاری مثبت جنسیتی که باید به اثرگذاری این تصاویر روی مخاطب نوجوان دختر فکر کرد). * ب. . . . . ن. . . . گ، بوووووووووووم، تاااق، تااااااق، تاتاتالاق (اینها پاسخگویی به نیازهای روانیِ نویسنده در جهت تلاش برای بازنمایی صحنههای نبرد است). * محسن با خنده محجوبی خداحافظی کرد و شاید توی راه مسجد به آن دختر قدبلند دانشکده مهندسی شیمی فکر کرد. نکند تا حالا ازدواج کرده باشد؟ گرفتار جاسوسخانه اگر نشده بود؛ الان مثل دانشجوهای دیگر دانشگاه میرفت بین کلاسها گاهی سر راه دختر مورد علاقهاش مینشست و از دور تماشایش میکرد (ورود فانتزیهای ذهنی نویسنده با بنمایههای رمانتیک که کاملا در تضاد با ساختار مستند روایی است و اهداف متعالی شهید بزرگوار از تسخیر سفارت آمریکا را کمرنگ کرده و در ازای آن روایت جدیدی -ولو مستند- به خواننده کتاب داده است). * احساس پدری را داشت که نخستینبار بعد از فرستادن دخترش به خانه بخت، برگشته باشد خانه خودشان! یعنی گروهانهایش خوشبخت میشدند؟ (تصویرسازی عاطفی؛ تشبیهات سخیف و بیربط به فضای جنگ در مناطق عملیاتی گیلانغرب، فاقد عناصری که نشان از وزانت حضور او در مناطق عملیاتی داشته باشد و صرفا برای برانگیختن عواطف مخاطب یا پاسخگویی به نیازهای عاطفی نویسنده که عموما هم خانمها درنظر گرفته شدهاند) * انگار مامان شیر سماور را باز کرده باشد یا قوری چای را گرفته باشد زیر چانهاش و از آنجا برایش چای بریزد. آخ کجایی مامان. دلش میخواست مامان بود و دستش را زیر چانهاش میکشید. همزمان دعایی میخواند و روی زخم فوت میکرد. (تصویرسازی از شهید وزوایی هنگام مجروحیت که متعارض است با جمله وصیتنامه ایشان و نوشته روی سنگ مزارشان که گفته است «هنگام مجروحیت در سرپل ذهاب هرچه درد بیشتر میکشیدم لذت میبردم که به خدا نزدیکتر میشوم»؛ که خود کلمات ایشان الگوی بهتری است تا تصویرسازیهای عاطفی صرف). پشت آن سنگها محسن و بچههایش مثل «کودکان مهدکودکی» روی زمین نشسته بودند و تردید و ترس و تحقیر سرخوشانه دورشان میچرخید. شیطان نشسته و دم گرفته بود. *دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه؛ افتخار من، پرتقال من، یکی رو بزن از برای من (بیانی کودکانه، استفاده از کلماتی سطحی و مبتذل، روایتی آسان و سخیف برای وجه کمدی و طنز بخشیدن به تصویر رزمندگان در نبردهای جبهه گیلانغرب و سرپلذهاب که نشاندهنده صمیمیت غیرمتعارف نویسنده با رزمندگان و شهداست). *در همین لحظه بود که شیطان گریهکنان بلند شد رفت، تردید و ترس و تحیر هم پشت سرش دویدند (تعلیم شجاعت به بیانی کودکانه که تصویری از ذهنیتهای شخصی نویسنده است. شخصیت مثبت شهید از ابعاد غیر آیینی توصیف و روایت شده است). مرسوم است در حوزه ادبیات دفاعمقدس برای الگوسازی از ابعاد مثبت شخصیتی شهدا روایتهایی نقل بشود و این محل اشکال نیست اما در یک محسن عزیز، نمیگوییم قدیسسازی ولی شخصیت مثبت شهید وزوایی از ابعادی غیرآیینی و گاهی از اعماق ذهنیتهای شخصی نویسنده روایت شده است. *محسن انجیل نخوانده بود اما نوه حاجآقا مسیح که بود؛ کسی که به دوست و دشمن محبت میکرد و همه عاشقانه دوستش داشتند. (فارغ از اینکه آیا انجیل خواندن برای رزمندگان اسلام فخر است یا قرآن خواندن؛ و باز فارغ از اینکه در کلام شهید آمده که میان عراقیها تبلیغات سوء علیه پاسداران زیاد بوده، نویسنده دست زده است به روایت مثبت گفتن از تبار خانوادگی شهید که برای مخاطب شناختهشده نیست، لذا در جمله بعد تبارسازی مثبت انجام میشود) *شاید سیدمسیح هم محبت بیاندازه را از پدرش سیدرضی یاد گرفته بود که فقط در یک فقره ۲ هزار متر زمین مرغوب بالای نیاوران را پاداش آشپزهایی کرده بود که یک سال برای هیأت امام حسین آشپزی کرده بودند (کارکرد پنهان چنین روایتی مطرح و سرشناس کردن خاندان و تبار خانوادگی شهید وزوایی است که به نظر نگارنده یادداشت میآید به بیان و سفارش خانواده شهید در کتاب درج شده باشد و این درحالی است که در کلام خود شهید مطرح شده است به تعدادی از این اسیران عراقی رگبار هم بسته بودند، پس نگاه عارفانه به این موضوع حتی از ساختار مستند تاریخی نیز عبور کرده است). *جواب این تصمیم نردبان پله چهارم است که فقط با شجاعت و نترسی محسن و توکلش ساخته شده بود (مصادره تصمیمات جمعی و عملکرد رزمندگان به چهره مثبت شهید وزوایی که این کارکرد بارها تکرار شده است). * آیا میتوانست با حاجاحمد کار کند و با او کنار بیاید؟ در غرب که بود دورادور شنیده بود حاجی اخلاق خاصی دارد. فکر و خیال مثل چوبی که مامان بعد از شستوشو به تشک تختش میزد بر روانش ضربه وارد میکرد. (شخصیت مثبت محسن که در تعارض و کشمکش درونی سخت -به اندازه ضربههای چوب بر تشک- با شخصیت منفی حاجاحمد متوسلیان قرار داده شده است) *و این حرفها نه به خاطر مدل موهای محسن و تیپ مرتبش بود، بلکه حرف زدن و سکنات و کلماتی که در سخنرانیاش به کار میبرد این پالسها را میداد (تصویرسازی از ظواهر شهید که با الگوپذیریهای مخاطب عامهپسند جور درمیآید و بارها در متن تکرار شده است). * در خانه که بود همیشه جلوی موهایش را سشوار میکشید اما به خاطر حالتی که موهایش داشتند با چند حرکت دست و شانه هم میتوانست آنها را مجاب کند که خوشفرم بایستند. (ایضا تصویرسازی مثبت امروزی پسند از ظواهر شهید) *بیخود نبود که شبیه رسولالله شده بود. آنجا که خدا در سوره شعرا بهش میگوید «لعلک باخع نفسک...»؛ انگار میخواهی خودت را هلاک بکنی به خاطر اینها؟ (تشبیه به رسولالله که برانگیختن عواطف مثبت و مقدس مخاطب عام است) *بعید بود این همه تاثیر فقط بر اثر نگاه نافذ و تن صدای قشنگ محسن و طرز حرف زدنش باشد. (پاورقی صفحه 146) (اگر چه عامل تاثیرگذاری شهید معنویت دانسته شده اما در عین حال توصیف خصوصیات جسمی است) * امام هم که احتمالا آن وقت شب برای پیروزی رزمندهها دعا میکرد امیدش به محسن بود. مردم ایران هم بعد از خدا امیدشان به محسن بود. نه فقط مردم سال 61 که مردم دهههای 70، 80 و 90 هم. (ذهنیت عاطفی نویسنده که فتح توپخانه سپاه چهارم عراق را به محوریت شهید محسن وزوایی مصادره کرده و الگوی کارهای تیمی و جمعی را کمرنگ نشان داده است). * این دعا را به جز خدا غرور هم شنید که ساعتها همانجا منتظر محسن نشسته بود. فهمید سماق مکیده بود. بخار شد و پرید. (جانبخشی به مفاهیم انتزاعی برای مثبت نشان دادن شهید وزوایی با تکیه بر فانتزیهای ذهنی نویسنده) تصویرهای جنسیتی و غیرآیینی از شهید با بنمایههای رمانتیک در متن بارها تکرار شده است. *خود محسن احساس میکرد وقتی توی میهمانیها از جلوی جمع دختران فامیل رد میشود، پشت سرش همهمه آرامی پا میگیرد. میدانست درباره او حرف میزنند. شیکپوشیاش هم در جذابیتش بیتاثیر نبود. محسن از ازدواج بدش نمیآمد، مخصوصا که تب ازدواج بین رفقایش گرم شده بود. حالا دیگر کمتر به آن دختر مهندسی شیمی فکر میکرد (تصویری از تاثیرگذاری جنسیتی شهید که در نوع خودش اگر نگوییم بدعتی در الگوسازی از شخصیت شهداست، دستکم ملودرامی سینمایی و کلیشهای عامهپسند و دارای بنمایه رمانتیک است که مثل این تصویر بارها و بارها در کتاب تکرار شده است و این یادداشت هشدار میدهد باید درباره تاثیرگذاری این چنین صحنهپردازیهایی روی خوانندگان کتاب بویژه اگر نوجوان و دختر باشند تدبر کرد). *... عاشق آن دختر روسری به سر قد بلند و محجوب ترم دوم مهندسی شیمی. درست است آن روزها حیا کرد و چیزی از خاطرخواهیاش برای کسی تعریف نکرد. (بنمایه رمانتیک) * شاید محسن دلتنگ آن دختر قد بلند دانشکده مهندسی شیمی میشد که روسری سر میکرد و باوقار بود. (بنمایههای رمانتیک) حالا این سوالها مطرح میشود: آیا ارائه تصاویر مثبت از ظواهر شهید رویکردی جدید در حوزه ادبیات دفاعمقدس نیست؟ آیا ورود فانتزیهای ذهنی نویسنده که بر اثر شیفتگی او نسبت به سوژه ایجاد شده است، در حوزه روایتگری الگوی دیگر نویسندگان قرار نخواهد گرفت؟ آیا این خود به نوعی آسیب در حوزه روایت مستند یا تاریخ شفاهی نیست؟ آیا بنمایههای رمانتیک بدون معرفت آیینی به نوعی کلیشهشکنی و بدعت در روایت از زندگی شهدا نیست؟ ایجاد قضاوتهای مثبت و منفی در ذهن مخاطب نشاندهنده این نیست که این اثر یک کار پژوهشی نیست؟ شخصیتی را که میتوانست با جنبههای مثبت و منفی خویش به قدر کافی تاثیرگذار باشد، چرا باید از ابعاد غیرآیینی و غیرواقعی (به معنای ذهنیات نویسنده) برای مخاطب تصویر کرد؟ کتاب «یک محسن عزیز» اگر چه طبق ادعای مقدمه قرار بوده است در ژانر پژوهشی، روایتی باشد از سرگذشت قهرمانیهای شهید محسن وزوایی اما متاسفانه در طی مسیر دچار بحران گونه شده و جنبههای دراماتیک و عامهپسندی رمانهای امروزی در متن اثر گذاشته و کتاب را از گونه مستند روایی خارج کرده و عناصر ادبیات دراماتیک را به خود راه داده است. بله! با ارفاق این یک رمان عامهپسند است نه یک تاریخ شفاهی یا سرگذشتنامهنویسی. اما سوال بسیار جدیتری وجود دارد که چرا این کتاب به این روز افتاده است؟ پاسخ را در اعتراف نویسنده به احساساتش نسبت به سوژه روایت در صفحه 26، پنج خط مانده به آخر بخوانید و این را بدانید که شیفتگی سرگذشتنویسها یا مصاحبهگران تاریخ شفاهی به سوژه روایت (یا مصاحبهشونده)؛ به نوشتهها و مصاحبهها سمت و سو میدهد و این خود از آسیبهای جدی این حوزه از نگارشهای ادبی- تاریخی است.