ثابت کردیم معلولیت مانع خوشبختی نیست

وارد خانه‌شان که می‌شوید، انگار همه وسایل نشسته‌اند و هیچ چیزی نیست که در حالت نشسته، دست‌تان به آن نرسد. خانه‌ای که هرچند از لحاظ متراژ، بزرگ نیست اما پر مهر و صمیمی است. ارتفاع تمام وسایل در این خانه، چند سانتی کوتاه‌تر از حد معمول است و چند وسیله بیشتر از هر چیز دیگری، توجه ات را به خودشان جلب می‌کنند؛ میز ناهار خوری کوتاهی که صندلی ندارد، چای‌سازی که روی زمین گذاشته شده، کابینت‌هایی که فقط ردیف‌های پایینی آن قابل استفاده‌اند و ... . این‌ها گوشه‌ای از چیدمان خانه محمد و ریحانه است. زوج معلول اما ورزشکار و هنرمندی که با وجود تمام مشکلات سد راه‌شان، زندگی‌مشترک را انتخاب کردند و این‌گونه در خانه‌ای با طراحی مخصوص خود، روزهای خوب‌شان را در کنار یکدیگر می‌گذرانند. در پرونده امروز زندگی‌سلام و در آستانه 3 دسامبر مصادف با روز جهانی معلولان با این زن و شوهر درباره سختی‌ها و البته شیرینی‌های زندگی‌مشترک‌شان صحبت کردیم.
با تیم‌ملی کشورمان قهرمان آسیا شدم
محمد اندایش، متولد 1371 در مشهد است. او دارای معلولیت فلج اطفال از ناحیه دو پا ست و در حدود 9 ماهگی دچار این ناتوانی شده است. تحصیلاتش دیپلم است و پس از گذراندن 4 ترم مجبور می‌شود دانشگاه را به خاطر علاقه‌اش به ورزش و مسابقات ترک کند. او هم اکنون در یک شرکت مشغول به کار است. خودش در این باره می‌گوید: «از سال 1392 عضو تیم‌ملی بسکتبال ویلچر جوانان هستم و قهرمانی آسیا در رده جوانان و کسب عنوان پنجمی در مسابقات قهرمانی جهان را در کارنامه خودم دارد. درباره نحوه ورودم به این رشته هم باید بگویم که در مسابقه استعدادیابی جوانان بسکتبالیست که در مشهد برگزار شد، 100 استعداد شرکت کرده بودند و من جزو 50 استعداد برگزیده بودم که به اردوی تیم‌ملی جوانان راه یافتم. یک سال در اردوها بودم و جزو 12 نفر اصلی تیم‌ملی شدم. در مسابقات 2013 تایلند انتخابی جام‌جهانی به همراه تیم قهرمان شدیم و عازم مسابقات جهانی ترکیه که در آن جا با یک بدشانسی کوچک نتوانستیم جزو 4 تیم برتر باشیم و به عنوان پنجمی جهان راضی شدیم. البته همین هم در نوع خود دستاورد بزرگ و بدیعی برای تیم ملی بسکتبال با ویلچر کشورمان است. در این بین به خاطر مسائل کاری و اقدام به تشکیل زندگی‌مشترک نتوانستم در تیم‌ملی باقی بمانم و هم اکنون در رده باشگاه های کشوری عضو تیم فیاض‌بخش هستم که در لیگ‌برتر فعالیت دارد.»
بزرگ ترها می‌گفتند زندگی 2 معلول با هم ناممکن است
او در خصوص آشنایی با همسرش که او هم معلول است، می‌گوید: «آشنایی با همسرم به دوران مدرسه بازمی‌گردد. ما تا مقطع سوم راهنمایی در یک مدرسه مشترک مخصوص معلولان درس می‌خواندیم. یک سال بعد در گروه کوهنوردی معلولان دوباره به ریحانه برخوردم. خداوند این اتفاق را رقم زد که من مجدد ریحانه را ببینم و آن جا به او ابراز علاقه کردم. کم‌کم مسئله برایمان جدی شد، می‌خواستیم ازدواج کنیم و مانند همه مردم عادی ،زیر یک سقف زندگی مشترک‌مان را آغاز کنیم. به همین دلیل مسئله را با پدر و مادرهایمان درمیان گذاشتیم و مخالفت ها شروع شد. بزرگ ترها می‌گفتند زندگی دو معلول با هم ناممکن است! گرچه ما امروز ثابت کردیم که شدنی است. به هرحال من ثابت قدم ماندم و از خواسته‌ام در برابر مخالفت‌ها با دلایل و استدلال‌های منطقی که داشتم، کوتاه نیامدم.»
سیل پیام‌های
دلگرم کننده برای ازدواج‌مان از یادم نمی‌رود

اندایش با این مقدمه که تصمیم ازدواج ما یک تصمیم احساسی نبود، گرچه احساس در آن نقش کلیدی داشت اما نمی‌خواستیم بی گدار به آب بزنیم و با سنجیدن تمامی جوانب پای تصمیم‌مان ماندیم، می‌افزاید: «خانواده‌ها هم وقتی ثابت قدمی ما را دیدند، به این وصلت راضی شدند. وقتی اطرافیان از تصمیم ما باخبر شدند، سیل پیام‌های دلگرم کننده به سویمان روانه شد که هیچ وقت از یادم نمی‌رود. این حجم از محبت و استقبال اطرافیان، دوستان، آشنایان و ... از ازدواج‌مان قابل باور نبود! گرچه دل نگرانی‌های کوچکی هم از سختی‌های این نوع ازدواج بود. بعد ازدواج هم بازخورد دیگران مثبت بود و در نگاه‌شان تشویق و تمجید موج می‌زد و البته همان افراد اندکی که خرده می‌گرفتند با دیدن زندگی ما باورشان شد که ما از عهده‌اش برآمده‌ایم.»


خانه‌مان را مناسب‌سازی کردیم
اندایش هرچند توانایی ایستادن روی پاهایش را ندارد اما دل بزرگ و مهربانی دارد. او درباره مشکلات این نوع زندگی‌مشترک می‌گوید: «باید قبول کنیم مشکلاتی در خانه وجود دارد مثلا کارهایی را نمی‌توانیم تنهایی انجام دهیم و باید از دیگران کمک بگیریم. البته ما خانه را مناسب سازی کردیم.  اکنون بیشتر کارهای‌مان را خودمان انجام می‌دهیم و تا حد زیادی سعی کردیم آن‌ها را مدیریت کنیم تا مزاحم دیگران نشویم. ناگفته نماند یک سری دردسرها هم داریم. مثلا اگر خودرویم خراب شود، تاکسی گرفتن زمانی که خودرو نداریم برای ما سخت است چون بیشتر تاکسی‌ها گازسوز شده‌اند و صندق عقبشان برای ویلچر ما جا ندارد!»
ترس معلولان از ازدواج باهم باید بریزد
«قبل از برگزاری مجلس عروسی ،همه می‌گفتند ما تا به حال عروسی دو معلول را ندیده‌ایم اما من و ریحانه، این کار را عملی کردیم»، او صحبت‌هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: «شاید باور نکنید ولی ما مثل بقیه زن و شوهرها، فیلم عروسی گرفتیم، عکاسی رفتیم، تمام کارهای قبلِ مراسم را از رزرو   تالار تا انواع خریدها، آرایشگاه و ... را خودمان انجام دادیم. مردم هم خیلی به ما لطف داشتند  و کمک‌مان می کردند. ما پیش زمینه ذهنی خوبی برای معلولان دیگر ایجاد کردیم و ترسی که از انجام این کار در دلشان بود با دیدن ما شکست. بعد از مراسم ازدواج ما خیلی از دوستان‌مان که تا آن روز از ازدواج می‌ترسیدند، جسارت این کار را پیدا کردند. به همین خاطر ما وظیفه‌ای در قبال جامعه خودمان داریم. باید رفتارمان طوری باشد که یک پیش زمینه ذهنی خوب برای دیگر معلولان ایجاد کنیم که امیدوارم موفق شده باشیم.»
اتفاقات خوبی برای آسایش معلولان افتاده اما کافی نیست
او درباره مشکلاتی که معلولان در سطح شهر ممکن است با آن برخورد کنند، می‌گوید: «در جامعه برای آسایش معلولان دارد اتفاقات خوبی می‌افتد مثلا الان دیگر اگر مکانی بخواهد افتتاح شود، قانون می‌گوید که باید برای معلولان مناسب‌سازی شود. اما متاسفانه برخی رمپ‌ها(سطوح شیب‌دار مخصوص استفاده معلولان) استاندارد  نیست. ما چون ورزشکار هستیم قدرت بالاتری داریم اما باز هم از بعضی رمپ‌ها نمی‌توانیم بالا برویم. متاسفانه در برخی موارد ساخت آن ها فقط رفع مسئولیت بوده است. همچنین برای سوار شدن به اتوبوس باز محدودیت‌هایی هست، مثلا خود راننده باید پایین بیاید و رمپ را برایمان وصل کند. هرچند مردم خیلی به ما کمک می‌کنند یعنی به هیچ وجه نمی‌شود در خیابان برای یک معلول مشکلی پیش بیاید و کسی کمکش نکند. مثال دیگری که می‌توانم بزنم درِ وردی بعضی از مجتمع‌های تجاری است که رمپ آن را قفل زده‌اند و باید به نگهبان بگویید تا آن را باز کند. این خیلی بد است! اگر چیزی ساخته شده باید شرایط استفاده‌اش هم مهیا باشد. به هر حال مناسب سازی شهری باید بهتر از این باشد. نکته آخر هم این که بالای 70 درصد خودروهایی که در فضای پارک خودروی معلولان پارک شده‌اند، آرم ویلچر ندارند. یعنی مردم عادی از فضای پارک کردن ما استفاده می‌کنند با این که آن جا نوشته شده حمل با جرثقیل اما این اتفاق عملا نمی‌افتد! این مسئله نیاز به فرهنگ‌سازی دارد که امیدوارم به کمک شما، اتفاق بیفتد.»
نگرانیم که شاید والدین موفقی نشویم
نظر چنین زن و شوهری که دردسرهایشان در زندگی‌مشترک به  دلیل مشکل معلولیت‌شان کم نیست، درباره فرزندآوری چیست؟ اندایش درباره تصمیم‌شان برای بچه‌دار شدن می‌گوید: «بچه‌دار شدن در شرایط اجتماعی و اقتصادی این روزهای جامعه ما برای کسانی که شرایط عادی دارند هم سخت است چه برسد به ما! ما برای ازدواج به این باور رسیدیم که می‌توانیم در کنار هم زندگی کنیم ولی حقیقتا برای بچه‌دار شدن هنوز به این باور نرسیده‌ایم که آیا می‌توانیم والدین موفق یک بچه‌ باشیم یا نه. در این باره نگرانیم. به نظرمان وقتی توانستیم مشکلات خودمان را رفع کنیم و از پس همه کارهایمان بربیاییم باید اجازه دهیم که فرزندی وارد زندگی‌مان شود. باید آمادگی پذیرش مسئولیت فرزندداری و فرزندپروری را داشته باشیم. اگر روزی به این اطمینان رسیدیم از این موضوع استقبال خواهیم کرد و  مادر وپدر  شدن، آرزوی هر زن و شوهری است.»
معلولیت من به خاطر یک تشخیص اشتباه پزشکی بود
«ریحانه دشتکی» همسر محمد، متولد 1372 در مشهد است. تحصیلات فوق دیپلم حسابداری دارد و از وقتی درگیر تئاتر شد، دیگر درسش را ادامه نداد وبه سمت هنر رفت. او درباره نوع معلولیت اش می‌گوید: «در سن 9 سالگی بر اثر انحراف پا در زمان راه رفتنم، این اختلال ایجاد شد و بعد از جراحی ناموفقی که تشخیص اشتباه پزشکی بود، من دیگر نتوانستم راه بروم و معلولیت دستانم هم به مرور پیش آمد. برخی دکترها تشخیص دادند که این معلولیت به خاطر عمل جراحی بوده و بعضی دیگر معتقد بودند ژن معلولیت در بدن من وجود داشته و کم‌کم خودش را نشان داده است.»
 
اولین بار که ویلچر را دیدم، زدم زیر گریه!
او درباره خاطراتش از دوران نوجوانی و مشکلاتی که این اختلال برایش به وجود آورده، می‌گوید: «آن زمان 10 ساله بودم و راه رفتن برایم سخت بود. همان سال مادرم برایم ویلچری خرید و گفت که راه مدرسه دور است، بهتر است از این استفاده کنیم. من با دیدن ویلچر زدم زیر گریه و گفتم من اصلا سوار این وسیله نمی‌شوم! بعد از مدتی من با واکر راه می‌رفتم اما به مرور پاهایم دیگر قدرت تحمل وزنم را نداشت و کم‌کم ویلچر نشین شدم.»
هم تئاتر کار می‌کنم هم تنیس روی میز
ریحانه 10 سال است که تئاتر کار می‌کند. گروه آن‌ها توانست در سال 95 در جشنواره بین‌المللی تئاتر اصفهان در رقابت با چندین استان دیگر کشورمان و حتی چندین نماینده از کشورهای خارجی مقام برتر را به دست آورد. در زمینه ورزش نیز از سال 90 تنیس روی میز را شروع کرده و تا امروز همان را به طور حرفه‌ای ادامه  داده است. خودش در این باره می‌گوید: «زمانی که رفته بودم برای تست ورزش، مربی‌ام به من گفت فایده‌ای ندارد! کار کردن با تو سخت است و خودت هم اذیت می‌شوی. او پیشنهاد داد در ورزش بوچیا فعالیت کنم که ورزشی برای معلولان بالای 60 و 70 درصد است و من اصلا این را قبول نکردم. دوست داشتم ورزشی کار کنم که هیجان داشته باشد. بنابراین هدفم را دنبال کردم. البته به خاطر مشکل دستانم مجبور بودم راکت را با باند به آن‌ها ببندم اما خیلی سریع در این رشته پیشرفت کردم. کار بسیار سختی بود اما تصمیم گرفته بودم که به هیچ وجه ناامید نشوم. مثلا یادگیری سرویس زدن در این ورزش برای من شاید چیزی نزدیک به یک سال و نیم زمان برد. بالاخره  بعد از حدود دو سال و نیم تمرین در مسابقات‌ کشوری شرکت کردم و از 5  بازی در4 تا برنده شدم و مقام دوم را به دست آوردم.»
اطرافیان به فکرشان هم خطور نمی‌کرد که ازدواج کنم
«خانواده من هم مثل محمد، مخالف ازدواج‌مان بودند. من پدر دلسوزی دارم و دلش نمی‌خواست من اذیت شوم. فکر می‌کرد زندگی مشترک برایم سخت خواهد بود. راضی کردن پدر را گذاشتم بر عهده مادرم»، او با این مقدمه می‌افزاید: «واکنش مردم و فامیل هم به ازدواج ما متفاوت بود. مثلا همیشه در جمع‌های خانوادگی می‌گفتند ان شاءا... عروسی فلانی ولی هیچ وقت نامی از من نمی‌بردند! یعنی آن‌ها هم به فکرشان خطور نمی‌کرد روزی بخواهم زندگی مشترک را تجربه کنم. من دوست داشتم واکنش فامیل را به این خبر ببینم، مادرم که زنگ می‌زد به آن‌ها تا برای مراسم دعوت‌شان کند من با تلفن دیگر گوش  می کردم تا واکنش‌شان را ببینم. واکنش‌ها همه عالی بود و در عین ناباوری از ازدواج من استقبال کردند، روز مراسم بهترین روز زندگی‌مان بود.»
فکر می‌کردم من به درد زندگی‌مشترک نمی‌خورم!
ریحانه درباره ازدواجش با محمد می‌گوید: «راستش را بخواهید، اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم و از زمان پیشنهاد محمد تا ازدواج‌مان 5 سال طول کشید. من به درخواست‌های او برای متاهل شدن، نه می‌گفتم. فکر می‌کردم من به درد زندگی مشترک نمی‌خورم اما محمد توانایی‌هایم را به من ثابت کرد. مثلا می‌گفت کمی فکر کن و زود نه نگو! تو هم می‌توانی زندگی راه ببری، تو هم می‌توانی خانم یک خانه باشی و ... . حرف‌های او باعث شد اول از همه توانایی‌های خودم را باور و بعد به زندگی‌مشترک فکر کنم.»
پدرم باور نمی‌کرد که خودم آشپزی می‌کنم!
ریحانه در پایان، خاطره‌ای از اولین آشپزی‌اش برای مهمان‌ها می‌گوید: «برای اولین بار که مادر و پدرم را دعوت کرده بودیم به خانه خودمان، من غذا پختم. پدرم با دیدن من در حال آشپزی گفت، یعنی خودت غذا درست می‌کنی؟! من هم گفتم همیشه همین‌طور بوده! اما باز هم باور نکرد و به مادرم گفته بود که ریحانه از بیرون غذا گرفته و می‌خواهد بگوید خودش درست کرده! بله خب باورش هم سخت بود که من همه کارهای خانه‌ام را با این شرایط، خودم انجام می‌دهم.»