فداکاری زنانه و مادرانه در کشاکش سنت و اندیشه

چه کسی مسئول فراموشی آرزوهای یک زن است؟! خودش، همسرش، فرزندانش، پدرش، مادرش، شغلش، جامعه؟ کدام یک؟ من یک مادرم، پس باید فداکار باشم. خیلی وقت‌ها ما واژه‌ فداکاری را بد متوجه می‌شویم، ما فداکار نیستیم، بلکه قربانی هستیم. ما برای پنهان کردن ضعف و ناتوانی خود در حل مسائل، حاضریم خودمان را قربانی کنیم‌. اما این قربانی شدن مانند یک مسکن، دارای اثری موقتی است. من همسرم (زن) پس برای بهتر شدن زندگی بیشتر از خودم می‌زنم، از خواسته‌هایم، از آرزوهایم. اما آیا این روش کارآمد است؟ تبعاتی ندارد؟ آیا کاستن از رنگ‌های شادی که دوست داریم به زندگی‌مان بزنیم، انرژی و توانی برای خدمت به عزیزانمان باقی می‌گذارد؟ آیا زمانی بوده که خواسته باشیم توازن را در زندگی خود ایجاد کنیم؟ آیا اندیشیده‌ایم انتظاراتی که دیگران از ما دارند بر اساس توانایی‌ها و ویژگی‌های ماست یا اینکه فقط خود را ملزم به برآوردن آنها دانسته‌ایم؟ آیا از زندان ذهنی که برای خود درست کرده‌ایم، آگاهیم؟ در پاسخ به پرسش‌های پیشین، باید بگویم هرگاه خود را در جایگاهی قرار دهیم که انتظارات دیگران در مقابل بیشتر خواسته‌های شخصی‌مان قرار نگیرد و اصطلاحا همه چیز بالانس باشد، زندگی و به تبع آن گره‌گشایی از مسائل و مشکلات خیلی آسان‌تر می‌شود.  هر انسان نقش‌های متفاوتی در طول زندگی‌اش بر عهده دارد. نقش شغلی، نقش پدر و مادری، نقش دوست، نقش دانش‌آموز و دانشجو و... فداکار بودن و فداکاری کردن از جمله طرح واره‌هایی است که از ابتدا در اذهان بانوان ایران زمین نهادینه شده و نقش‌های آنان در سراسر زندگیشان را تحت‌الشعاع قرار داده یا با پررنگ کردن یکی، نقش‌های دیگر را به ورطه‌ فراموشی کشانده است. اما برای عوض شدن یک جریان اثرگذار طولانی مدت، لاجرم به آلترناتیوی قوی و تأمل‌برانگیز نیاز داریم. 
اگر قرار باشد هدف از زندگی را رسیدن به آنچه آبراهام مازلو (Abraham Maslow) تحت عنوان خودشکوفایی (Self-actualization) مطرح می‌کند بدانیم، آن موقع باید از پلکان نیازهای فیزیولوژیک، امنیت، عشق (دوست داشتن و دوست داشته شدن)، احترام و... عبور کنیم. اما همانطور که این نظریه‌پرداز انسان‌گرا بیان می‌کند افراد بسیار کمی به این هدف (نیاز) بسیار باارزش دست پیدا می‌کنند. حتی می‌توان گفت این نیاز در دایره‌ توجهات عده‌ زیادی از مردم هم نیست و اصلا آن را به عنوان یک نیاز احساس نمی‌کنند. اما چرا این اتفاق می‌افتد؟ 
به نظر می‌رسد یکی از دلایل این امر، فراموشی خود (Self) است که باعث افتادن سایه‌ بی‌ارزشی روی آن می‌شود. از جمله‌ مواردی که باعث این فراموشی می‌شود شرایط فرهنگی-اجتماعی مانند تبعیض جنسیتی، جبرهای خانوادگی، عدم دسترسی به فرصت‌های برابر آموزشی و تحصیلات پایین، شرایط سخت زندگی مانند مشکلات اقتصادی یا تبعات آن مانند ازدواج و... است. از دلایل دیگر آن می‌توان به فاصله‌ خود آرمانی (یعنی جایگاهی که در ذهن خود، قصد دستیابی به آن را داریم) و خود واقعی (شرایطی که در آن به سر می‌بریم) اشاره کرد. یعنی هدف و چیزی که می‌خواهیم به آن دست پیدا کنیم را آن قدر دور از دسترس جانمایی کرده‌ایم که سبب ناامیدی ما می‌شود. گاهی به علت شرایط جغرافیایی نامطلوب و عدم دسترسی به امکانات و زیرساخت‌های مناسب و گاهی هم به دلیل محدودیت‌های خانوادگی، مالی و فرهنگی-اجتماعی.
 سومین دلیل می‌تواند تنهایی باشد. تنهایی که حاصل غرق شدن انسان در دنیای تکنولوژی و فضای مجازی، له شدن روح خسته‌ انسان معاصر در گرداب بی‌اخلاقی و بی‌تعهدی و برده‌ پول بودن است. انسان تنهایی که انگیزه‌ای برای بهتر بودن و اوج گرفتن ندارد. کسی که مشوقی برای دستیابی به ویژگی‌های غیرمادی و معنوی ندارد و مرد و زنی که هیچ چشمی نگران حال او نیست. در دنیایی که حفظ ظاهر (نمایش بیرونی) بر پروردن درون (ویژگی‌های ارزشمند) تفوق یافته است. همه‌ این دلایل و مانند آن می‌تواند ما را از مسیر رو به جلویمان خارج کند. از ما معنای زندگیمان را بگیرد و به جای آن اهداف و آمالی را به خورد ما بدهد که از جنس ما نیست، از جنس انسان رو به تعالی نیست. بگذارید به موضوع خودمان برگردیم؛ فداکاری. آیا فداکار بودنمان جلوی دستیابی به این نیاز یعنی خودشکوفایی را نمی‌گیرد؟ یا حتی فکر کردن به آن! بهتر است ابتدا تعریف درستی از فداکاری ارائه دهیم. از نظر من فداکاری در معنایی غیر از فناشدگی، یعنی توجه نامشروط به انسان/انسان‌های دیگر و یاری رساندن به آنان بر اساس میزانی از توانایی‌ها با در نظر گرفتن محدودیت‌های شخص. 


در این تعریف فداکاری شامل دو بخش است. بخش اول اشاره به توجهی کامل و بدون قید و شرط و کاملا به دور از احساسات شخصی نسبت به انسان/انسان‌ها دارد که این انسان و انسان‌ها اشاره به بعد فداکاری می‌نماید. برخی فداکاری برای اعضای خانواده، بستگان، دوستان و نزدیکان و به طور کلی عزیزان خود و برخی دیگر فداکاری برای نوع بشر و هر انسانی را به عنوان دامنه‌ فداکاری در نظر می‌گیرند که این البته در جایی دیگر بحث خود را می‌طلبد و مفصل است. در بخش دوم، به شکل و اندازه‌ کمکی که شخص می‌تواند در قالب فداکاری ارائه کند اشاره شده است. این کمک باید در محدوده‌ توانایی‌های او باشد نه همه‌ آن.
 به عبارت دیگر، فداکاری باید شامل بخشی از آنچه داریم شود نه همه‌ آن. زیرا میزان مسئولیت هر شخص بسته به جایگاهی که دارد، تعریف می‌شود. ما باید بپذیریم که جزئی از یک کل هستیم. هر فرد باید نقش خود را ایفا کند و مسئولیت کاری را که کرده بپذیرد. ما وظیفه‌ای برای پر کردن تمام صندلی‌های خالی و اهمال‌کاری‌ها نداریم. اینگونه می‌توانیم از زندان ذهنی که برای خود ساخته‌ایم خارج شویم. انسان بودن، تنها به فداکار بودن نیست. مرد و زن هم ندارد. 
انسان بودن به معنای کامل بودن هم نیست. انسان بودن یعنی آزمون و خطا، یعنی تجربه و زیستن، یعنی غم و شادی، تلاش و استراحت، لذت و رنج. این دووجهی بودن و دوگانه بودن هر چیز به ما می‌گوید انسان بودن یعنی دست یافتن به معنای زندگی و ایجاد توازن در آن برای رسیدن به آرزوهای شخصی و اهداف متعالی. زن بودن و مادر بودن در تار و پود خودشان میزانی از فداکاری را دارند و به نوعی در آنها مستتر است. دیگر نیازی به اضافه کاری نیست. نیازی به کشتن آرزوها، خواسته‌ها و امیال درونی نیست. بالعکس باید آنها را پروراند و بال و پر داد. پرداختن به چیزهایی که دوست داریم، ادامه‌ زندگی را برایمان معنا می‌کند. جز آن تنها یک تکرار مکرر، چه لطفی دارد؟
*نویسنده و فعال حوزه اجتماعی و فرهنگی