سیاوش، قربانی رشک

سیاوش، قربانی رشک ‌ ‌مهدی افشار- ‌پژوهشگر پیش از سخن
در سال‌هاى دانشجویى دكترى، استادى داشتم ـ‌عمرش دراز بادـ فرزانه، دانشور، مسلط به سه زبان انگلیسى، فرانسوى و آلمانى با حافظه‌اى شگرف و دانش تاریخى بى‌همانند و از آنجا كه فاصله سنى استاد و شاگرد فقط 10 سال بود، به غیر از رابطه استاد و شاگردى كه پیوسته بر ابتناى تعلق خاطر و حرمت‌گذاشتن به استاد بود، محرمیتی نیز بود كه گاه رازى را با من در میان مى‌گذاشت. از او بسیار آموختم، 
هر‌چند بسیار اندک به كار بستم و یكى از آموزه‌هایش این بود كه كمى خمیده گام بردار در جمع مردمان رشك‌ورز كه چون این‌گونه گردن‌فراز و راست‌قامت قدم بردارى و این‌گونه پیوسته لبخند بر لب گذارى و چهره بگشایى، دیگران مى‌پندارند از چه رفاه و آسایش و سرخوشى‌اى برخوردارى و هرگاه فرصتى دست دهد، لبخند از لبت بربایند و گره بر ابرویت اندازند؛ كمى خمیده باش، كمى تكیده. ‌آن روزها درك دقیقى از سخنان استادم نداشتم و اكنون كه داستان رشك‌ورزى‌های حاسدان بر سیاوش را مى‌خوانم و ثمره راست‌قامتى را دیده‌ام و درد لبخند را چشیده‌ام، درمى‌یابم كه استادم با دقتى بیش از من داستان سیاوش را خوانده و اكنون كه در پیران‌سالگى این داستان را بازآفرینى مى‌كنم، مى‌دانم شاهنامه را نه از این باب مى‌خوانیم كه تنها حدیث رستم و افراسیاب را خوانده باشیم و نه اینكه تنها از كشته‌شدن سهراب به دست پدرش آگاه شویم و آب در دیده بگردانیم، مى‌خوانیم تا بدانیم نابخردى‌هاى كاووس، شهریار كیانى، در شوق پرواز به آسمان، در تصرف مازندران، در حمله به هاماوران و در انتخاب بانوى شبستان چه رنج‌هایی که بر خود و پهلوانان ایران تحمیل كرد و چگونه فرزند به قتلگاه فرستاد و نیز شتاب‌ورزى‌ها و نابه‌اندیشى‌ها و زودخشمى‌هاى افراسیاب چه ستمى را بر مردم توران روا داشت و پیش از افراسیاب، زیاده‌خواهى سلم و تور، چه درد و رنجى را بر مردم توران جارى گرداند و مى‌پندارم شاهنامه را مى‌خوانیم كه در كنار آگاهى از آنچه بر این مردم بلندهمت رفته است، بیاموزیم كمى فروتن، كمى با تأمل، كمى با تسامح و تساهل و كمى بخردانه رفتار كنیم كه روزى دست تحسر بر هم نساییم كه چه سیاوش‌ها را از دست داده‌ایم و افسوس ازدست‌رفتن شادى‌ها را داشته باشیم كه امروزه سخت بدان مغروریم.
ایدون باد.
اكنون با ادامه داستان سیاوش که در یادداشت‌های قبلی به نقطه فعلی رسید، همراه شویم:


پیران، مشاور و راهنماى افراسیاب پس از دیدار از سیاوشگرد و كاخ‌هاى آن شارستان، چنان به هیجان مى‌آید كه چون به نزد بانوى خویش، گلشهر بازمى‌گردد، مى‌گوید سیاوش بهشتى خرم در صحرایى بى‌برگ و بار بنیاد نهاده است و به او مى‌گوید با سرخوشى به دیدن آن شارستان رود تا جسم و جانش نشاطى دیگر گیرد.‌ پیران آن‌گاه به نزد افراسیاب رفته، پس از دادن گزارش گردآورى باج و خراج، از زیبایى‌هاى سیاوشگرد مى‌گوید و او را ترغیب مى‌كند از آن شهر زیبا دیدن كند كه سیاوش در زمانى كوتاه بنیاد نهاده و نشان از سرشت و خوى هنرمندانه او دارد.
پیران از احساسى برخاسته از نیكدلى و نیكومنشى مى‌گوید، سیاوش از آن خارستان، شارستانى برآورده كه به بوستانى در اردیبهشت‌ماه مى‌ماند و در آن دیگر بهشت كاخ‌هایى بنا كرده و بر پیشانى كاخ‌ها نگاره‌هایى را به تصویر كشیده كه از شكوه ایران و توران سخن‌ها دارد. پیران با سرخوشى مى‌گوید‌ در سیاوشگرد شهرى را دیدم كه مانند آن را در توران‌زمین كس ندیده است. آب‌هاى روان از میان كاخ‌ها مى‌گذرد و از بس باغ نشانده و ایوان بر پا داشته، گویى خرد با روان درآمیخته است و سپس از كاخ فرنگیس مى‌گوید كه چون الماسى در میان دیگر كاخ‌ها مى‌درخشد و افراسیاب را براى داشتن چنین دامادى ستایش‌ها مى‌كند که باوجود چنین دامادى، دیگر هرگز بین ایران و توران نبردى نخواهد بود.
چو كاخ فرنگیس دیدم ز دور/ چو گنج گهر بُد به میدان سور/بدین زیب و آیین كه داماد توست/ که خوبى به كام دل شاد توست/گر ایدونک آید ز مینو سروش /نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
افراسیاب شادمان آنچه را پیران گفته بود، نزد برادر خویش، گرسیوز بازمى‌گوید و از او مى‌خواهد دیدارى از سیاوشگرد داشته باشد و ببیند كه سیاوش دیگر در اندیشه ایران نیست و سرانجام چون كاووس خاك، بالین خویش گرداند، ایران و توران تا جهان پایدار است، در آرامش خواهند زیست و جاى سپاس است كه سیاوش این‌گونه دوستار دخت شاه، فرنگیس است و او اكنون فرزندى در راه دارد كه چون پاى به این گیتى گذارد، نوید آشتى و آرامش به نوادگان فریدون خواهد داد. اكنون هدایایى گران‌بها از گوهر و تخت و یاره و نگین و از گستردنى‌ها و بوى رنگ از گنج‌خانه برگیرد و براى فرنگیس هدیه برد و دو هفته‌اى نزد برادرزاده‌اش بماند.‌ گرسیوز از میان سپاهیان هزار سوار برگزید و با دلى شاد راهى سیاوشگرد شد. ‌سیاوش چون از نزدیك‌شدن گرسیوز آگاه شد، با گروهى از یاران نزدیك خود به پذیرش او شتافت و آن‌گاه که از دور یك‌دیگر را بدیدند هر دو از اسب‌ فرود آمده، آغوش به روى هم گشودند و سیاوش جویاى حال شهریار شده، او را درود فرستاد و آن‌گاه فرمان داد تا همراهان گرسیوز را جاى آرام و خواب دهند و نیكو پذیرایى كنند و همراه با گرسیوز به كاخ خود رفت و تا دیرگاه به شادنوشى بنشستند.‌ سیاوش از هدایاى شهریار بسیار خشنود شد، آنها را بر چشم نهاد و چون گل چهره‌اش بشكفید، از آن همه مهرورزى. روز دیگر، زودهنگام، سیاوش به نزد گرسیوز رفته، با گروهى از یاران‌شان به گردش در سیاوشگرد پرداختند و از كاخ‌ها بازدید كردند. در این هنگام سوارى شتابان با نامه‌اى ازسوى پیران بیامد و سیاوش را آگاه گرداند كه از جریره، دخت پیران، فرمانده سپاه توران، فرخ فرزندى فرود نام پاى به هستى نهاده. در آن نامه پیران نوشته بود با زاده‌شدن این کودک در پیرى، احساس جوانى مى‌كند. سیاوش آورنده نامه را آن‌قدر دینار داد كه توان كشیدن آن را نمى‌داشت و گرسیوز، شادمانى و خرمى و تازه‌بهارى را در چهره سیاوش مى‌دید و دل شاد نمى‌كرد.‌ آن‌گاه سیاوش، گرسیوز را با غرور و شادمانى به كاخ فرنگیس برد و گرسیوز شگفت‌زده آن كاخ باشكوه و زیبا را بدید. فرنگیس به محض ورود عمویش، از تخت فرود آمده، او را پذیرا شد و از پدرش، شهریار افراسیاب بپرسید. گرسیوز دردى از رشك بر سینه‌اش نشست و در دل گفت اگر سیاوش به همین ترتیب اوج گیرد، كسى را به شمار نیاورد.
به كاخ فرنگیس رفتند شاد/ بدید آن بزرگى فرخ‌نژاد
پرستار چندى به زرین‌كلاه/ فرنگیس با تاج در پیشگاه/ فرود آمد از تخت بردش نثار/ بپرسیدش از شهر و وز شهریار/دل و مغز گرسیوز آمد به جوش/ دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش/ به دل گفت سالى چنین بگذرد/ سیاوش كسى را به كس نشمرد
و گرسیوز اگرچه آكنده از خشم و رشك بود، اما چهره به لبخند گشود و سیاوش را كه از زاده‌شدن فرود یك‌پارچه شادمانى بود، شادباش گفت. آن‌گاه در كاخ فرنگیس دو تخت نشاندند و دو مرد بنشستند، یكى شادمان و خنده‌زنان، دگر اندوهگین و لبخندزنان و سیاوش فرمان داد به شادى زاده‌شدن فرود، خنیاگران بیایند و بنوازند تا به شادمانه بنوشند. ‌آن‌گاه از ایوان به میدان رفتند به بازى چوگان و گرسیوز گوى زد، سیاوش گوى از او بربود و زخمى زد كه گوى ناپدید شد، گویى سپهر آن گوى را فروكشید. ناكامى گرسیوز در گوى‌زدن، آتش سینه‌اش را شعله‌ورتر کرد.‌ گرسیوز به شاهزاده ایرانى گفت: «شایسته است هنر بنمایى و با تیروكمان و نوك سنان دگرباره ما را شگفت‌زده كنى» و سیاوش ناآگاه از آتش درون سینه گرسیوز، زره‌اى را به نشانه مردى زره پوشیده در جایى قرار داد و سینه زره را با نیزه نشانه گرفته و آن نیزه را چنان بر سینه زره بنشاند كه بندهایش یك به یك بگسست.
گرسیوز در اندیشه بود كه به هر گونه شده، سیاوش را خوار کند و به او پیشنهاد داد خواهان زورآزمایى با اوست و گفت هر دو بر اسب بنشینند و دوال كمر یكدیگر بگیرند تا دریابند چه كسى زورآورتر است و مى‌تواند آن دیگرى را از زین برگیرد و بر زمین زند و اگر بتواند سیاوش را از زین برگیرد، آشكار مى‌شود كه او دلاورتر است. سیاوش به او گفت این رأى درست نیست و هرگز با برادر شهریار توران به مقابله برنخواهد خاست و افزود: «پیشنهاد من این است كه از پهلوانان سپاه توران كسى را برگزین تا با او به مبارزه پردازم».گرسیوز از این پیشنهاد شادمان شد و از پهلوانان سپاه خود پرسید چه كسى آماده است با سیاوش كشتى بگیرد و گروى‌زره اعلام آمادگى كرد. سیاوش او را شایسته ندانست و چهره درهم كشید و گفت با اعلام آمادگى گروى‌زره بهتر است هم‌زمان پهلوان دیگرى نیز پاى به میدان گذارد و گرسیوز، خنده‌اى زده، دمور را كه بسیار پرزور بود به میدان فراخواند.سیاوش استوار از نیروى خویش در برابر دو پهلوان تورانى قرار گرفت و با چابكى بند میان گروى‌زره را به چنگ گرفته، او را از زین بركند و بر زمین افكند و پیش از آنكه دمور به خود آید، او نیز بر زمین افكنده شده بود، ناتوان از حركت. سیاوش با این پندار كه گرسیوز از این پهلوانى خشنود است با لبخند پیروزى به نزد گرسیوز آمد، بى‌آنكه بداند با گرسیوز رشك‌ورز چه كرده است.گرسیوز یك هفته‌اى را در سیاوشگرد بماند و چون عزم بازگشت كرد، سیاوش نامه‌اى سراسر شیفتگى نسبت به شهریار توران بنوشت و به گرسیوز داد تا به شاه دهد و آن مرد بداندیش راهى كاخ افراسیاب شد، با دلى پرخشم و اندیشه‌اى نابه‌كار.