روزنامه شرق
1399/10/11
سياوش در قتلگاه
سياوش در قتلگاه مهدى افشار- پژوهشگر نه اندرز گویم و نه اندرز نیوش، اما دریغم آمد جملهاى در باب زیانبارىهاى زودباورى و زودخشمى نگویم كه زودباوران و زودخشمان چه آسان بازیچه رشكورزان مىشوند و چه نیكو مىبود كه این آموزه حكیم توس را به یاد بسپاریم كه هر سخنى در مذمت دیگران شنیدیم، نخست به مذمتكننده بیندیشیم كه از چه مىنالد و اگر افراسیاب اندكى شكیبا مىبود و درباره بدگویىهاى گرسیوز لختى مىاندیشید، شاید رویدادهاى روزگار بهگونهاى دیگر رقم مىخورد و فرجام سیاوش اینچنین تلخ نبود.بارى در ادامه چندین یادداشت پیرامون سیاوش در شاهنامه، بازگردیم به روزهاى پایانى سیاوش:پس از دیدار گرسیوز از سیاوشگرد و در پى ناكامى دو پهلوان تورانى در مبارزه دوستانه با سیاوش، آنچنان خشمى گلوى گرسیوز را فشرد كه با سینهاى پر از كینه و دلى پر از نفرت به نزد افراسیاب بازگشت. شاه توران با خوشرویى برادر خویش را پذیرا شد و نامه سیاوش را به لبخند و خوشدلى بخواند. این لبخند گرسیوز را بیشتر غمین و آزرده گرداند و چون درگاه افراسیاب از بیگانگان تهى شد، به نرمى گفت: «سیاوش جز آن است كه مىنماید. آگاهى یافتهام از سوى كاووسشاه براى او پیام مىآورند و مىبرند و نهانى با روم و چین در ارتباط است و هماكنون سپاهى جنگاور گرد آورده و بیم آن دارم به نیرنگى دست یازد و توران را زیر فرمان خویش گیرد. بر خود وظیفه مىدیدم آنچه دیدهام نزد تو فاش گویم».
با شنیدن این سخنان، اندوهى بر دل افراسیاب بنشست و به گرسیوز گفت: «سه روز به من زمان بده تا دراینباره بیندیشم». در روز چهارم گرسیوز ددمنش به نزد افراسیاب آمد و پرسید كه شاه چه تصمیمى درباره سیاوش گرفته است و افراسیاب در پاسخ گفت: «آن جوان براى نجات گروگانها و براى تعهدى كه به اخلاق داشت، پدر را رها كرد و به ما پیوست و تاكنون از فرمان من سر نتافته است و اكنون بین ما پیوند خویشى هم افزوده شده، چگونه با او به درشتی رفتار كنم. شاید صلاح باشد او را بخوانم و نزد پدرش روانه كنم و اگر پادشاهی مىخواهد، در سرزمین خود به كف آورد».
گرسیوز آنچنان بر سیاوش رشك مىورزید كه جز ریختهشدن خون او و به كمتر از آن خشنود نبود؛ به همین روى به افراسیاب گفت: «دشمنى را به خانه راه دادهاى که بر همه نقاط قوت و ضعف تو آگاه است، چگونه رضا مىدهى به نزد بزرگترین دشمنت، یعنى كاووس بازگردد؟».
سیاوش بداند همه كار تو /هم از كار تو هم ز گفتار تو/ ندانى كه پروردگار پلنگ/ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. چون افراسیاب به سخنان گرسیوز نیكو نگریست، همه را راست پنداشت و از پذیرش سیاوش پشیمان شد؛ با این حال گفت نباید شتاب ورزید، او را به درگاه خویش خوانم تا از آرزوهایش آگاه شوم.گرسیوز مىدانست دیدار سیاوش با افراسیاب همه نیرنگهاى او را بىرنگ مىگرداند، به همین روى گفت: «این سیاوش همانى نیست كه مىشناختى، چون به نزد تو آید، با سپاه آید و روزگار تو را سیاه كند». و بدینگونه گرسیوز بدسرشت به دمدمه در گوش شاه سخن گفت. سرانجام افراسیاب در خلوتى به گرسیوز گفت به سیاوشگرد رفته، بگوید شاه مشتاق دیدار اوست. گرسیوز اندیشهاى كرد و گفت این پیشنهاد خوبى است. شتابان با گروهى از نزدیكان و یاران خود به سیاوشگرد رفت و چون به آن شهر نزدیك رسید، از میان لشكریان، مردی زبانآور را برگزید و به نزد سیاوش فرستاد با این پیام كه گرسیوز به هیچ روى نمىخواهد سیاوش را به رنج افكند و نیازى به پذیرهشدن او نیست.
سیاوش اگرچه فروگذاردن آیینها را نامردمى مىپنداشت، لكن به سبب پافشارى مرد سخندان تسلیم شد و از پذیره رفتن خوددارى كرد.گرسیوز چون به سیاوشگرد وارد شد، شاهزاده جوان ایرانى كه نسبت به رفتار او بدگمان شده بود، در برابر كاخ خود پذیراى او شد و گرسیوز، سیاوش را به نیرنگ در آغوش گرفت. سیاوش جویاى حال شهریار توران شد كه او از دادن پاسخ طفره رفت و سپس پیام شاه توران را داد كه افراسیاب خواهان دیدار اوست. سیاوش بسیار شادمان شد و گفت به شوق دیدار افراسیاب از هیچ رنجى آزرده نمىشود و از هماكنون آماده دیدار اوست.سیاوش به گرسیوز گفت سه روزى در این گلشن بماند تا رفع خستگى كند و غبار از چهره و پاى بزداید و سپس با یكدیگر به نزد افراسیاب روند.گرسیوز از همان لحظه حركت به سوى سیاوشگرد تنها به یك نكته مىاندیشید و آن اینكه هرگز پاى سیاوش به درگاه افراسیاب نرسد؛ به همین روى سخن بهگونهاى دیگر کرد و چون اشتیاق سیاوش به دیدار افراسیاب را بدید، چهره درهم كشید و آب از دیده فروریخت كه: «من دوست و دوستدار تو هستم و صلاح نیست به نزد افراسیاب بروى كه سوداى كشتن تو را دارد و من خود را به اینجا رساندهام تا تو را در امنیت نگاه دارم». سیاوش در پاسخ گفت: «اندیشه بد به دل راه نده كه جهانآفرین، یار من است و پیران مرا نوید داده كه با آمدنم به توران، شب سیاه مرا روز سپید کند و شهریار توران نیز اگر از من رنجیدهخاطر بود، اینگونه سر مرا به ابرها نمىرساند». گرسیوز در پاسخ گفت: «تو او را اینگونه نبین كه اگر سپهر گردون چین بر جبین اندازد، با خرد نتوان آن گره گشود و اگر تو را داماد خود كرد، مىخواست دامى بگذارد و دیگر اینكه تو را با ساختن گنگدژ و سیاوشگرد دلگرم كند؛ مگر ندیدى با برادر خویش، اغریرث چه كرد. من بر خود دانستم آنچه مىدانم بگویم تا تو را در امنیت قرار دهم». سیاوش بهتزده به گرسیوز نگریست، چشمانش دو جوى خون بود، گفت بهتر آن است به نزد شاه آمده، چرایى رنجش او را جویا شود. گرسیوز به نرمى گفت: «من مىكوشم نزد افراسیاب پایمردى كنم و او را آرام گردانم و زمانى كه آسودهخاطر از فرونشستن خشم او شدم، سوارى تیزتك به نزد تو فرستم كه اكنون گاه دیدار با شاه است».سرانجام سیاوش پذیرفت كه گرسیوز نزد افراسیاب خواهشگرى كند و به تشویق آن رشكورز نابهكار، دبیرى فراخوانده شد و نامهاى پر از ستایش براى شاه نوشت و از دیدار شاه پوزش خواست به سبب گرانشدن فرنگیس كه پیوسته از درد گرانى و باردارى مىنالید.گرسیوز كینورز، نامه از سیاوش بگرفت و شتابان خود را به افراسیاب رساند. شهریار توران از وى پرسید چرا اینگونه شتابان بازگشته است، در پاسخ گفت: «روزگار بد را شایسته نیست به آهستگى درنوردیدن، سیاوش دیگر به هیچكس نگاه هم نمىكند، نه مرا پذیرا شد و نه اندیشه دیدار شاه را دارد و حتى نیمنگاهى هم به نامه شهریار جهان نیفكند و مرا پیش تختش به زانو نشاند. پیوسته از ایران نامه مىآید و سپاهى از روم و چین پیرامون او را گرفتهاند و زود باشد كه برخروشد و اگر كوتاهى كنى، اوست كه بر تو بتازد و دو كشور به چنگ آورد».افراسیاب با این سخن، داستانهاى كهن در خاطرش زنده شد و از خشم پاسخ نداد. سپس فرمان داد تا سپاه آماده شود به سركوبى گردنفراخى سیاوش.از دیگرسوى سیاوش پر از درد به نزد فرنگیس بازگشت كه شهریار توران بىسبب بر من خشم گرفته. فرنگیس چنگ در گیسو افكند و چهره ارغوانى خویش را به ناخن بخراشید و گفت: «راه بازگشت به ایران ندارى، روم هم دور است، بهتر است به چین پناه برى» و سرانجام با این سخن سیاوش را آرام گرداند كه بهزودى گرسیوز هیونى مىفرستد با این پیام كه شاه، آرام و رام شده است.چهار شب از بازگشت گرسیوز گذشت، سیاوش خوابى هولناك بدید، بلرزید و خروشى برآورد. فرنگیس او را در آغوش كشیده، كوشید او را آرام گرداند و پرسید چه خوابى دیده است. سیاوش گفت: «در ورطهاى هولناك بودم، در یك سویم رودى بیكران و در سوى دیگرم، كوه آتش بود، سیاوشگرد در آتش مىسوخت و افراسیاب با چهرهاى دژم بر این آتش مىدمید و مىدانستم كه این آتش را گرسیوز برپا داشته».سیاوش نیمهشبان سپاه را بخواند و خود را آماده دفاع كرد و طلایه سپاه را فرستاد تا بررسى كنند و گزارش دادند كه افراسیاب با سپاهى گران به سیاوشگرد نزدیك مىشود و از سوى گرسیوز سوارى بیامد كه سیاوش اندیشه جان كند. فرنگیس به سیاوش گفت نگران او نباشد، با اسبى تیزتك از اینجا دور شود. ولى سیاوش رشته امید از زندگى را بریده مىدید و گفت كه سرانجام خاك بستر او خواهد شد.سیاوش، اسب خویش، بهزاد را بیاورد و با او به نجوا سخن گفت كه تنها به فرزندش كیخسرو سوارى دهد كه بهزودی زاده خواهد شد. سپس همراه با سپاهش راه ایران را در پیش گرفت و نیمفرسنگى بیش پیش نرفته بود كه سپاه افراسیاب راه بر او بربست. سیاوش به افراسیاب گفت: «اى شهریار جهان چرا با سپاه به دیدار من آمدهاى و بىگناه مىخواهى مرا بكشى؟». در این هنگام گرسیوز بدسرشت گفت: «اگر سوداى جنگ نمىداشتهاى، چرا با زره به دیدار شاه شتافتهاى؟» و آنگاه بود كه سیاوش دانست همه نیرنگها از گرسیوز بوده.
سپاه ایران مىخواست بجنگد، سیاوش آنان را از نبرد بازداشت و چون سپاه توران بر آنان تاخت، همه كشته شدند و تنها سیاوش به بند كشیده شد، بر گردنش پالهنگ افكندند و شاه فرمان داد او را ببرند و سرش را با خنجر از تن جدا كنند و خونش را در جایى بریزند كه دیگر گیاهى نروید.
سپاه توران به افراسیاب گفت از او چه گناهى دیدهاى كه فرمان مرگ مىدهى؛ سرى را كه شایسته تاج است، به خنجر نبرند. گرسیوز چون سكوت شاه را بدید و بیم كرد كه نرم شود، به فریاد گفت هرچه زودتر فرمان شاه را اجرا كنید. پیلسم، برادر پیرانویسه از افراسیاب خواست اندكى شكیبایى كند تا پیران از سفر بازگردد كه سیاوش در بند اوست و باز گرسیوز بر كشتهشدن سیاوش پاى فشرد. پیلسم، افراسیاب را اندرز داد كه او فرزند كاووس است و رستم پرورنده اوست، شتابزدگی پشیمانى به بار آورد. گرسیوز به میانه شتافت و گفت: «همین بد كه كردى و او را پذیرفتى بس نبود كه مىخواهى او را زنده نگه دارى؟ سیاوش اگر بخروشد، از روم و چین به یارى او آیند و خاك توران را بر چشم تو تیرهوتار كنند».
افراسیاب گفت: «من از او گناهى ندیدهام ولى ستارهشمران گفتهاند كه او فرجامى تلخ به باور آورد و رهاكردنش در این حالت بدتر از كشتن اوست».
فرنگیس از اسارت سیاوش آگاه شد، با چهرهاى دژم و چشمانى اشكبار دوان به نزد پدر رفت و گفت: «اى شهریار بزرگ، چرا دخت خویش را خاكسار مىگردانى؟ سیاوش به پشتوانه تو به توران آمده، كارى نكن كه به رستمى گرفتار شوى كه جهان از نام او مىلرزد. درختى بر زمین ننشان كه كین به بار آورد». دل افراسیاب بر او بسوخت و گفت به كاخ خود بازگردد و چون بسیار بنالید، فرمان داد تا فرنگیس را در خانهاى بیندازند و در بر او ببندند و سپس فرمان داد تا سیاوش را به قتلگاه برند.
سیاوش را از شهر بیرون بردند و گرسیوز خنجر آبگون به دست گروىزره داد تا آن سروبن را بر زمین زند و او بىشرمانه سر سیاوش را در تشتى زرین نهاد و از آن سرو سیمین جدا كرد. در این هنگام تندبادى برخاست و خاك تیره را به خورشید فشاند و سپاه توران به گروىزره بسیار نفرین كرد.
ز گرسیوز آن خنجر آبگون/ گروىزره بستد از بهر خون / بیفكند پیل ژیان را به خاك/ نه شرم آمدش زان سپهبد نه باك / یكى تشت بنهاد زرین برش/ جدا كرد از آن سرو سیمین سرش.
سایر اخبار این روزنامه
اصرار بهارستان بر تصویب مواد خلاف قانون
حمله به آیتالله دفاع هاشمی
مردي كه جايگزين كردنش بسیار دشوار است
نمیتوان به بخشی از وصیتنامه امام مؤمن بود و به قسمتی کافر
دولت میگوید میتوانم مجلس باید بگوید باریکلا
بیخانمانهای مدعی
مالباختگان صنعت خودروسازی
جزئیات جمعه سیاه کوهنوردان
اولویتهای مجلس چندان مردمی نیست
سهم قربانیان از غرامت هواپیمای اوکراینی
ادامه شکاف پسا احمدینژادی اصولگرایان
ترکیه اردوغان و آرزوهای بزرگ
قاسم سلیمانی یک گفتمان است
سياوش در قتلگاه