حاج قاسم گفت به سمت آمریکایی‌ها شلیک کن


 گفت‌وگو از علی قربان‌نژاد و سید محمدعماد اعرابی
اشاره:
در سال‌های نخست پس از انقلاب اسلامی اراده مدبرالامور او را به سمت لشکر عاشورا هدایت می‌کند و این گونه می‌شود که او در لشکر عاشورا که خود آن را مکتبخانه عاشورا می‌نامد پای درس‌های نظامی، اخلاقی و معرفتی «آقامهدی» قرار می‌گیرد. این نقطه شگفت زندگی اوست. نقطه‌ای که تمام آینده بر حول محور آن باید شکل بگیرد. در حالی که 19 سال بیشتر نداشته حضورش در کنار «آقامهدی» از او شخصیتی می‌سازد که سال‌ها بعد، یعنی در میانسالی به عنوان کارآزموده میدان‌های نبرد به یکی از مخوف‌ترین آوردگاه‌ها و میدان‌های نبرد فراخوانده می‌شود.
می‌گوید سال 93 از طرف «حاج قاسم» با او تماس گرفتند و به سوریه دعوتش کردند و او با تمام وجودش به این دعوت لبیک گفته است. رفت و در میانسالی برای دومین بار در مکتب‌خانه‌ای ساکن شد که جان و روحش را از عشق و شور و معرفت لبریز کرده است. استاد این مکتب «حاج قاسم سلیمانی» است و او با اندوخته‌های ارزشمندی که از مکتب شهید آقا «مهدی باکری» با خود آورده به همراهی با سردار دل‌ها نائل می‌شود. چنین مردی باید گفتنی‌های بسیاری داشته باشد...


سردار «رحیم نوعی اقدم» پس از جنگ در مناصبی مانند فرماندهی تیپ 48 فتح یاسوج، لشکر سپاه خوزستان، مسئول اطلاعات نیروی زمینی سپاه و... قرار گرفت تا آنکه پس از شهید «حسین همدانی» فرمانده قرارگاه حضرت زینب(س) در سوریه شد. آنچه در ادامه می‌خوانید گفتگوی کیهان با سردار نوعی اقدم است که روایتی از عشق و سرگشتگی او میان دو نام پرافتخار است؛
آقا مهدی و حاج قاسم.
* نخستین آشنایی و دیدار شما با سردار سلیمانی کی و کجا بود؟
در ابتدای سخن یاد و خاطره امام عزیزمان را و شهدای گرانقدرمان را گرامی می‌دارم و آرزوی طول عمر دارم برای فرمانده کل قوا حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای. تسلیت عرض می‌کنم ایام فاطمیه را و نیز سالگرد شهادت فرمانده‌ام، روحم، روانم، جانم سردار سرلشکر قاسم سلیمانی و همچنین فرمانده غیور و صاحب بصیرت ابومهدی المهندس و همراهان‌شان را تسلیت می‌گویم.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از فرماندهان قدرتمند 8 سال دفاع مقدس بود. آن زمان با اینکه من سن‌ام خیلی کم بود اما از جمله سربازان محبوب دلم، شهید مهدی باکری بودم. در هشت سال دفاع مقدس من تنها دورادور از حاج قاسم می‌شنیدم به همین سبب بنده خیلی از گفتمان و روش و منش فرماندهی او در آن دوران با خبر نیستم.
پس از جنگ من فرمانده تیپ 48 فتح یاسوج بودم و سردار سلیمانی فرمانده لشکر 41 ثارالله بود. نخستین دیدارهای نزدیک ما به جلسات شورای فرماندهی نیروی زمینی سپاه بازمی‌گردد و همواره بنده به عنوان شاگرد همه این عزیزان در آن جلسات متنعم می‌شدم. آشنایی ما از آنجا شروع شد و پس از آن ایشان از کرمان رفتند و فرمانده نیروی قدس شدند و بنده نیز به لشکر سپاه خوزستان رفتم. پس از آنکه من مسئول اطلاعات نیروی زمینی سپاه شدم مراودات و آشنایی ما با سردار خیلی بیشتر شد. آنچه که من مستقیماً تحت امر و فرماندهی مستقیم ایشان قرار گرفتم دقیقاً در سال 93 بود که بنده فراخوانده شدم برای سوریه.
* خودتان خواستید بروید یا حاج قاسم خواسته بود؟
یک روز آقای ابواحمد -یکی از فرماندهان سوریه- با بنده تماس گرفت که از طرف حاج قاسم تماس گرفته بود و به بنده گفت شما آمادگی دارید به سوریه بیایید؟ بنده هم با کمال میل گفتم بله. آن زمان من خیلی دنبال این بودم که به سوریه بروم؛ به شهدا متوسل شدم و شهدا واسطه شدند تا بنده به شرف و افتخار نوکری بی‌بی‌زینب (سلام الله علیها) نائل شوم.
* شما هم شهید باکری را درک کرده‌اید و هم در رکاب شهید سلیمانی بودید؛ چه شباهت‌هایی میان این دو شهید بزرگوار دیدید؟
از تشابهات بسیار ارزشمند شهید باکری و شهید سلیمانی می‌توانم به این اشاره کنم که ادب و اخلاق را، رزمنده پروری را، تربیت را، فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را در هر دو بزرگوار دیدم. فرماندهی نزدیک در صحنه نبرد را من از آقای مهدی دیده بودم از سردار سلیمانی هم دیدم. سرسختی و خصم علیه دشمن‌(اشداء علی الکفار) و مهربانی با زیردستان(رحماء بینهم) در هر دو بزرگوار دیدم. همچنین من روحیه حماسی علیه استکبار و استکبارستیزی را در هر دو بزرگوار دیدم. مهم‌ترین ویژگی مشترک این دو شهید سربازی و اطاعت محض از ولایت است که من از هر دو عزیز این ولایت‌مداری را آموختم. این دو شهید عزیز به سبب این ویژگی‌های برجسته به مکتب باکری و مکتب سلیمانی تبدیل شده‌اند. اگرچه به شهید باکری عنوان مکتب داده نشده است اما آن شهید مکتب خانه بزرگی به نام لشکر عاشورا دایر کرده بود که در آن انسان‌های بزرگی تربیت کرده است.
* خاطره‌ای از هر کدام از این بزرگواران که گویای این شباهت‌های رفتاری باشد به یاد دارید؟
من 19 سالم بود که ازدواج کردم چند روز پس از ازدواج به جبهه رفتم و 6 ماه نتوانستم بازگردم. ببینید چند روز پس از ازدواج جوان 19 ساله تازه ازدواج کرده برود جبهه و 6 ماه نیاید، این دیگران را مضطرب می‌کند که چه اتفاقی برای او می‌تواند افتاده باشد؟ مرحوم پدرم تماس می‌گیرد با شهید باکری و جریان ازدواج مرا می‌گوید. آن زمان هم شرایط طوری بود که باید حتماً در لشکر می‌ماندم. آقا مهدی مرا صدا کرد و گفت: آقا رحیم! ازدواج کرده‌ای؟ گفتم بله. گفت پس چرا به من چیزی نگفتی؟ من تصور کردم منظورش این است که چرا با من هماهنگ نکردی لذا در جواب گفتم نمی‌دانستم که باید با شما هماهنگ کنم. گفت: نه منظورم این است که اطلاع می‌دادی. بعد گفت الان شش ماه است که نرفته‌ای؟ گفتم بله. در نامه‌ای که الان هم موجود است خطاب به مسئول تدارکات لشکر نوشت که یک دستگاه تویوتا وانت به من بدهند تا بروم و همسرم را بیاورم. آقا مهدی به این ترتیب می‌خواست زمینه‌ای بچیند تا من که نمی‌توانم کنار خانواده باشم لااقل خانواده را به جایی نزدیک لشکر بیاورد. آمدم خانواده را ببرم پدرم مخالفت کرد و گفت: ما تا حالا یک نگرانی داشتیم برای نبودن شما حالا می‌خواهی امانت مردم را ببری... من به آقا مهدی گفتم پدرم مخالفت کرده است گفت به او بگو با من صحبت کند. آقا مهدی پدرم را قانع کرد. پدرم گفته بود این پسر خودش 19 سال بیشتر ندارد من چگونه امانت مردم را به دست او بسپارم ببرد مناطق جنگی؟ آقا مهدی گفته بود نگران نباشید من خودم مواظب آنها هستم. ببینید در اوج جنگ که فرماندهی یک لشکر به عهده او بود چقدر به زندگی رزمنده‌اش توجه دارد و درصدد رفع دغدغه‌های او برمی‌آید! اینقدر آقا مهدی فرماندهی‌اش عاطفه محور بود. در یکی از عملیات‌ها(مرحله اول والفجر4) من آن‌قدر بچه بودم وقتی دستور رسید که بروم و جای گروهان دیگه هم عملیات کنم، گفتم: بچه‌ها خسته هستند و خواب‌شان برده. ماجرا از این قرار بود که گروهان اول که ما بودیم با موفقیت کارش را انجام داده بود اما گروهان دوم این‌طور نبود. در آن موقع می‌خواستند تا ما برویم و به گروهان دوم کمک کنیم. گفتم من خودم آماده‌ام اما نیروهایم خواب‌شان برده است و نمی‌توانم آنها را بیارم. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند با این کار تمرّد در میدان جنگ مرتکب شده‌ای و حکم تو اعدام خواهد بود. فردا صبح علی‌الطلوع پیک شهید باکری آمد. مرا سوار موتور کرد تا ببرد پیش آقا مهدی. پشت موتور مثل بید می‌لرزیدم، چون حداقل انتظار من، خوردن یک سیلی سنگین از آقا مهدی بود. به راننده موتور گفتم که چند قدم با فاصله مرا از موتور پیاده کن؛ نبر نزدیک آقا مهدی تا ببینم شرایط و حالت آقا مهدی چطور است؟ رفتم دیدم آقا مهدی ایستاده، از موتور پیاده شدم، چند قدم مانده بود تا به او برسم دستهایش را باز کرد و مرا به آغوش گرفت. آقا مهدی باعاطفه و محبتش مرا شرمنده کرد و از یک رزمنده متمرّدِ جاهلِ نادان، یک فرمانده ساخت.
* در مورد سردار سلیمانی چطور؟
ویژگی‌های شخصیتی و اخلاقی سردار زبانزد عالم است. شما نگاه کنید ببینید رزمندگان تحت امر ایشان از ملیت‌های مختلف بودند. لذا آنها با هم اختلاف زبان، فرهنگ، اعتقادات و حتی مذهب داشتند. شهید سلیمانی شیعه را، سنی را، مسیحی را، علوی را، شش امامی و... را که عناصر تشکیل دهنده لشکرهای بومی‌اش بودند با فرماندهی اخلاق‌محور و عاطفه‌محور در قالب یگان‌های رزمی سازماندهی می‌کرد و علیه دشمنان به کار می‌گرفت. او توانست با اخلاقش همه را حول یک محور سازماندهی کند. نکته قابل توجه این است که بنده آنجا فرمانده قرارگاه حضرت زینب(س) بودم. اگر من به همراه یک رزمنده افغانستانی و یک رزمنده پاکستانی پیش حاج قاسم بودیم؛ وقتی حاجی با من صحبت می‌کرد، من احساس می‌کردم که او من را بیشتر از آن دو نفر دوست دارد. وقتی با رزمنده افغانستانی صحبت می‌کرد، آن رزمنده افغانستانی حس می‌کرد او را بیشتر از دو نفر دیگر دوست دارد و در صحبت با آن رزمنده پاکستانی هم همین اتفاق می‌افتاد. نحوه مواجهه حاجی با نیروها اینطور بود. او با این ویژگی‌های اخلاقی دیگران را ناخودآگاه تسلیم خود می‌کرد. حاج قاسم با خصوصیاتش نه بر جسم من، نه بر تجربه من، نه بر سابقه من و ... بلکه بر دل من سیطره یافته بود. او با این رفتارش که خلاصه آن در این بیت منعکس شده است که «می‌کشمت سوی خویش، این کشش قلبهاست/ قلب تو گر آهن است، قلب من آهنرباست» او با شناخت دقیقی که نسبت به افراد تحت امرش حاصل می‌کرد بر دل آنها سیطره می‌یافت.
 مثلاً در مورد خود بنده او همیشه از نام باکری استفاده می‌کرد چون می‌دانست نقطه تسلیم من است. هرگاه می‌خواست مرا به عملیات سختی بفرستد نام باکری را می‌آورد و هرگاه هم که ما در عملیاتی پیروزی حاصل می‌کردیم می‌گفت: «خدا رحمت کند باکری را» یا می‌گفت: «روح باکری در اینجا عملیات کرده است» این باعث شده بود من پس از انجام هر مأموریتی قبل از اینکه به حاج قاسم گزارش بدهم، عکس بسیار زیبای شهید باکری را می‌گذاشتم جلوی خود و به او گزارش می‌دادم. در دفاع مقدس اگر من فقط در رکاب شهید مهدی باکری بودم اما در جنگ با تروریست‌ها انگار من در رکاب هر دو بزرگوار در حال نبرد بودم. دو بار در سوریه آقا مهدی به کمک من آمد و غیرممکن را ممکن کرد، چرا که من از فرمول شهید باکری در آن موقع استفاده کرده بودم. آقا مهدی می‌گفت: در هر غیرممکنی به شرط اخلاص اگر به خدا توکل کنی و به خط بزنی خداوند غیرممکن را برایت ممکن می‌گرداند.
* از سال 89 آشوب‌ها در سوریه شروع و از سال 90 کمک‌های مستشاری ایران به سوریه آغاز شد. هدفی که آمریکایی‌ها از همان ابتدا اعلام می‌کردند برداشتن بشار اسد و سرنگونی دولت سوریه به عنوان پشتوانه جبهه مقاومت در آن منطقه بود اما با وارد عمل شدن نیروهای حاج قاسم در این هدف کاملا شکست خوردند و الان اصلا دیگر چنین چیزی را مطرح نمی‌کنند. در این سال‌ها فرماندهی حاج قاسم در جبهه مقاومت را چطور دیدید؟ چگونه توانستند در این منطقه پر فتنه آن نقشه‌ شوم را خنثی کنند؟
من مجبورم اینجا وارد بحث مؤلفه‌های مکتب حاج قاسم بشوم. اول از همه حاج قاسم قهرمان خدایی بودنش بود. حاج قاسم همه رفتارش و همه مدیریتش برگرفته از خدایی بودن، بود. هر کس بخواهد در مسیر حاج قاسم قرار بگیرد باید در ریل خدا قرار بگیرد.
دومین مؤلفه مکتب او اهل بیتی بودنش بود. یک روز نشسته بودیم که حاج قاسم صراحتاً فرمود فرمانده کل قوا در سوریه حضرت زینب(س) است. ما یک روز رفته بودیم جلسه‌ای در اطراف حرم بعد از آن به حرم رفتیم برای زیارت. این انسان بزرگ و فرمانده بی‌نظیر وقتی به حرم رسید چنان خاضعانه سر بر سنگ‌های کف زمین گذاشت و اشک از چشم‌هایش می‌غلتید و از روی بینی‌اش بر سنگ کف حرم می‌ریخت. من آنجا پی بردم که او همه قهرمانی‌اش را از قهرمان بلندمرتبه کربلا و دختر حیدر کرار(ع) دارد.
سومین مؤلفه مکتبی‌اش اخلاق او بود. این اخلاق و عاطفه است که می‌تواند چنین فرماندهی بی نظیری را به ظهور برساند. این اخلاق و عاطفه می‌تواند گروه‌های مختلف با فرهنگ‌ها، زبان‌ها، اعتقادات، روش‌ها و رفتارهای متفاوت را کنار هم فرماندهی کند و حتی آنها را پیروز میدان گرداند به باذن الله.
چهارمین مؤلفه حاج قاسم حماسی بودن اوست. شجاعت و شهامت و ایستادگی او برگرفته از امامش حضرت سیدالشهدا(ع) بود.
پنجمین مؤلفه او روحیه ضداستکباری او بود. یک روز مرا صدا زد و گفت ابوحسین بلندشو، باید بروی 75 کیلومتر از جاده استراتژیک دمشق – بغداد را پاکسازی کنی. آمریکا گفته می‌زنم، یقین دارم می‌زند، برو ببینم می‌زند یا نمی‌زند، اگر زد سلام مرا به باکری برسان و اگر نزد می‌آیم و تو را می‌بینم.
به ادبیات او دقت کنید که چگونه آمریکا را در چشم من و نیروهای خودی تحقیر می‌کند. او با این جملات به نیروی خود می‌گوید اگر زد تو شهید خواهی بود و پیروزی بزرگ را به دست آورده‌ای. ببینید خیلی معنی و مفهوم عجیبی دارد این قضیه. وقتی هم که خواستیم خداحافظی کنیم آن جمله «شاگرد باکری مثل باکری عمل می‌کند» را گفت که فیلمش منتشر شد. نمی‌دانم چه شد که این را گفت اما شاید چون من خیلی سریع انجام این عملیات را پذیرفتم، بلند شد پیشانی مرا بوسید و گفت شاگرد باکری مثل باکری است. شاید می‌خواست بگوید ابوحسین[نام جهادی سردار نوعی‌اقدم] مانند باکری برو، باکری که محاصره‌اش کردند، زیر آتش سنگین قرارش دادند اما برنگشت؛ شاید می‌خواست بگوید ابوحسین با تصور بازنگشتن برو. وقتی هم که الحمدلله خدا عنایت کرد و ما هدف را تصرف کردیم حاج قاسم آمد و گفت ابوحسین خدا رحمت کند باکری را، تو فرمانده جنگ با آمریکا شدی.
هنگام عملیات، هواپیماهای آمریکایی بالای سر ما آمدند. حاج قاسم تماس گرفت و گفت ابوحسین با هرچه در دست داری به سمت هواپیماها شلیک کن، تا او ببیند که تو می‌خواهی با او نبرد کنی. مبادا تو را در حال گریز و فرار ببیند.
* از ویژگی‌های شخصیتی ایشان چه نکاتی به نظر شما حائز اهمیت است؟
ببینید حاج قاسم اهل کرمان و اهل ایران نبود، اهل جهان بود. حاج قاسم به لطف و عنایت الهی مال جمهوری اسلامی نبود، مال انقلاب اسلامی بود. در مقیاس جهانی، اشخاص و انسان‌هایی که روح آزادی خواهی و ضد استکباری دارند را تحت تأثیر قرار می‌داد و مریدان و سربازانی داشت که حتی حاج قاسم را ندیده بودند اما تحت امر او بودند. برای همین بود که حاج قاسم به ترامپ آدرس داد و گفت آقای ترامپ قمارباز تو در جایی که فکر نمی‌کنی ما هستیم. حاج قاسم در منطقه مقاومت بود ولی در مقیاس جهانی برای مقابله با استکبار جهانی، سرباز و نفر داشت. فردی که از او اطاعت کند و داخل آتش برود و از شهادت استقبال کند.
نکته بعد ویژگی‌های فرماندهی ایشان در میدان نبرد بود. اولین ویژگی ایشان در فرماندهی دشمن‌شناسی‌شان بود. ما طرح‌ریزی عملیات را خدمت ایشان توضیح می‌دادیم و می‌گفتیم دشمن این هست و ما هم این هستیم و قرار است به این شکل به دشمن بزنیم. اولین حرفی که می‌زد این بود که اگر شما اینطور بزنید دشمن اینطور عکس‌العمل نشان می‌دهد، می‌خواهید آن را چه کار کنید؟ عکس العمل احتمالی که او می‌داد صددرصد در میدان می‌دیدیم که دشمن دقیقاً همان عکس‌العمل را نشان می‌دهد. ما را راهنمایی و فرماندهی می‌کرد که ما آن عکس العمل را پیش‌بینی کنیم و پیروز میدان می‌شدیم. من ندیدم تا به حال ایشان عکس العمل دشمن در مقابل عملیات آفند را پیش‌بینی کند و آن اتفاق نیفتد.
دومین مطلب ایشان قبول خطر بود. از مؤلفه‌های شخصیتی فرماندهان جنگ در دنیا یک مورد قبول خطر است. یکی از ویژگی‌های همة فرماندهان باید این باشد که قبول خطر کنند ولی فرمانده‌ای که قبول خطر می‌کند گام کوتاه برمی‌دارد. حاج قاسم استثنائی‌ترین فرمانده‌ای بود که قبول خطر می‌کرد و گام بلند برمی‌داشت. خدای عالم شاهد است و الان هم که می‌گویم تحت تأثیر قرار می‌گیرم. نقشه را در دست می‌گرفت، ماژیک را برمی‌داشت، همه فرماندهان حاضر در جلسه نفس‌شان حبس می‌شد و پیش خودشان می‌گفتند الآن حاج قاسم می‌خواهد به چه کسی چه مأموریتی بدهد؟! روی نقشه یک مسافت طولانی را با ماژیک علامت می‌زد و می‌گفت مثلا تو از اینجا به آنجا برو. باید هم قبول خطر می‌کردیم و هم گام بلند برمی‌داشتیم. به لحاظ روانی، محاسباتی، و تجزیه و تحلیل، صد درصد دشمن را به هم می‌ریخت. همیشه دشمن از حرکت حاج قاسم غافلگیر بود. همیشه دشمن از جایی که فکر نمی‌کرد حاج قاسم می‌زد. با آن قانونی که فکر نمی‌کرد حرکت می‌کرد. این از ویژگی‌های منحصر به فرد ایشان بود.
نکتة بعد فرماندهی نزدیک ایشان بود. حاج قاسم صد درصد به صحنة نبرد نزدیک بود و فرماندهی نبرد را از نزدیک انجام می‌داد. بارها شده بود ما به او آدرس می‌دادیم و خیال می‌کردیم میدان نبرد را نمی‌بیند. اما حاجی همان موقع می‌گفت مثلا از آن دیوار یا ساختمان استفاده کنید؛ تپه بغلی را بچسبید. یعنی او میدان را دقیقا می‌دید. فرماندهی نزدیک داشت.
نکته بعد، علی‌رغم اینکه کلیه نیروهای تشکیل دهنده رکاب حاج قاسم اختلافات فرهنگی، اعتقادی، مذهبی، سلیقه‌ای زیادی داشتند در طرح‌ریزی عملیات هم صاحب نظرهای مختلف بودند. همه نظرها را می‌شنید. بعضی مواقع نظرهای افراد و گروه‌های مختلف فاصله بسیار بسیار زیادی با هم داشت. با یک ادبیات، مهارت، نطق و نبوغ خاصی همه فاصله‌ها را در طرح‌ریزی و طراحی به هم نزدیک می‌کرد و از آن یک طرحی می‌ساخت و همه را حول آن طرح علیه دشمن به کار می‌گرفت. خیلی مهم است. این هنر از هنر جنگ بسیار سخت‌تر است. چون آدم‌های کنار او را می‌شناختیم این را عرض می‌کنم.
مطلب بعدی شهامت و شجاعت ایشان بود. ای مردم حاج قاسم شجاع بود. ای مردم حاج قاسم نمی‌ترسید. ای مردم در سخت‌ترین شرایط یک عکس‌العمل غیرعادی که دست و پایش را گم کند، حرف‌های بی‌ربط بزند، حرف‌های عجیب بزند و حرف‌هایی بزند که انگار سختی بر او وارد شده ندیدم. در اوج سختی‌ها و ناملایمات حاج قاسم از یک سکینه روحی و قلبی و آرامش برخوردار بود. می‌آمدیم با شور و اضطراب به ایشان خبر می‌دادیم «دشمن رسیده! دشمن رسیده! ای داد...» می‌گفت اشکال ندارد، فلان کار را انجام دهید. با برخورد اولیه‌اش صد درصد ترس و وحشت را از فرماندهان نیروهای تحت امر خودش می‌گرفت و این از ویژگی‌های شخصیتی ایشان بود.
نکتة بعدی از ویژگی‌های شخصیتی ایشان استقامت در شرایط سخت بود. سوریه خیلی سخت‌تر از هشت سال دفاع مقدس بود. در هشت سال دفاع مقدس در شلمچه در یک ساعت برادرانم دکتر سلیم و دکتر سلمان[نوعی اقدم] در کنار خودم شهید شدند اما سوریه به مراتب سخت‌تر از این صحنه‌ها بود. سختی‌هایی که در سوریه کشیدم اصلاً در هشت سال دفاع مقدس ندیدم. اوج سختی سوریه جنگ در غربت بود. آن غربت و دوری، دور از پشتیبانی‌های عاطفی و روحی و روانی عقبه جامعه و مردم سختی بزرگی داشت. سختی‌های صحنه نبرد را مضاعف می‌کرد. حاج قاسم در مقابل سختی‌ها مقاوم بود و ایستادگی می‌کرد.
آخرین مؤلفة فرماندهی ایشان اینکه در سخت‌ترین شرایط فرمانده قلب‌ها بود و همه را با قلب و دلش به کار می‌گرفت. وقتی فرمان ایشان می‌رسید همه خود به خود تسلیم بودند و خودشان را تسلیم می‌کردند و مشکلات صحنه را نمی‌دیدند. این از ویژگی‌های بسیار مهم و ارزشمند این شخصیت بزرگ و والا بود.
* در این میدانی که بخشی از آن را برای ما تعریف کردید زمانی می‌رسید که حاج قاسم به عنوان فرمانده همه راه‌ها را بسته ببیند؛ مثلا محاسبات عقب و جلو شده باشد یا به هم ریخته باشد و احساس بن‌بست کنند؛ در آن لحظه چه تصمیمی می‌گرفتند؟ چطور عمل می‌کردند؟
من شرایط سختی را دیدم که حاج قاسم به میدان آمده ولی حتماً ایشان تدبیر می‌کرد. ایشان شجاعانه، امیدوارانه و با امید به نصرت الهی در زمانی که واقعاً همه چیز تمام شده بود، نیرویی برای کار و پشتیبانی نبود و احتیاطی در کار نبود و نمی‌شد حرکت کنی حرکت می‌کرد. ایشان با توکل حرکت را ممکن می‌کرد. ایشان صددرصد امیدوار بود. صددرصد خروج حاج قاسم از بن‌بست‌ها و سختی‌ها با ایمانش بود نه با ابزارش. با اعتقادش به نصرت الهی بود نه به کارگیری تجهیزات و امکاناتش و واقعاً نتیجه می‌داد. ایشان فرمان مقاومت و پیشروی داد در حالی که مقاومت و پیشروی ممکن نبود. ما به دشمن زدیم، اول دیدم سروصدایی از دشمن می‌آید فکر کردم دارند حمله می‌کنند اما رفتیم جلو دیدیم فرار می‌کنند.
* در کدام منطقه بود؟
در منطقة شیخ مسکین بود که داستانش عجیب است. منطقه شیخ مسکین یک محدوده‌ای بود که یک رودخانه از میان آن می‌گذشت و این محدوده را به یک سوم و دو سوم تقسیم می‌کرد. بنده در قرارگاه حضرت زینب(س) مأموریت داشتم تا شیخ مسکین را بگیرم. یک سوم را گرفتم و به رودخانه رسیدم، هر کاری کردم نتوانستم دو سوم را بگیرم. دو سوم دیگر در بالا و مرتفع بود و به یک سوم پایین اشراف داشت. یک سوم را گرفتم ولی نتوانستم دو سوم را بگیرم. هوا روشن شد هر کاری کردیم نشد. دشمن از همه طرف یک سوم پایین را می‌زد. عقبه را بسته بود. حاج قاسم آمد منطقه را دید و هیچ چیز به من نگفت؛ هیچ! بعداً گفت من شرایط تو را آن لحظه خیلی سخت دیدم، نخواستم آنجا چیزی بگویم. رفت و هشت دستور نوشت و از طریق پیکش فرستاد و گفت به ابوحسین بدهید که اگر می‌تواند این هشت دستور را اجرا کند، بنویسد می‌توانم و اگر نمی‌تواند بگوید نمی‌توانم. من واقعاً نمی‌توانستم و نیرو و امکانات نداشتم. سه بار می‌خواستم در کاغذ بنویسم من نمی‌توانم ولی آقا مهدی[باکری] نگذاشت؛ خدای عالم شاهد است دقیقاً آن صدایش هنوز در ذهنم است که همیشه می‌گفت آقا رحیم توکل کن! آن موقع من ترکی با خدا صحبت کردم و گفتم می‌بینی که نمی‌توانم، به استناد فرمول آقا مهدی می‌خواهم توکل کنم و باید از این به بعد را تو انجام دهی! من حماسه را از باکری و سلیمانی یاد گرفتم، پای نامه حاج قاسم ننوشتم انجام می‌دهم. به بغل دستی‌ام گفتم برو سوزن بیاور. با سر سوزن به انگشتم زدم، انگشت خونی‌ام را پای کاغذ زدم و گفتم به حاج قاسم بگویید من با خونم عمل می‌کنم. بعدا یکی از دوستان گفت حاج قاسم کاغذ را گرفت و دید؛ اشک در چشمانش حلقه زد، تا کرد، در جیبش گذاشت و گفت ببرم به آقا نشان دهم و بگویم چه سربازهایی در خط مقدم داری. من این خاطره را که از دوستمان شنیدم خیلی خوشحال شدم؛ کاش می‌دانستم الان آن کاغذ خون‌آلود کجاست! برگردیم به شیخ مسکین؛ ما در منطقه مقاومت کردیم اما دشمن به ما فشار می‌آورد. از فشار دشمن می‌خواستیم عقب برگردیم. حاج قاسم می‌خواست دستور دهد برگردید. می‌ترسیدیم دشمن از بالا بیاید به پشت سرمان محاصره‌مان کند و قتل عام جنگی صورت بگیرد. خیلی اتفاق بدی می‌افتاد. سروصدای دشمن زیاد بود و ما فکر می‌کردیم می‌خواهند حمله کنند. بعد جلو رفتیم دیدیم سروصدای دشمن برای فرار است. دشمن فرار می‌کند. شیخ مسکین را خدا آزاد کرد، ما آزاد نکردیم. همان روز حاج قاسم من را دید و گفت ابوحسین «خون» کارش را کرد!
* اول صحبت‌های‌تان هم به توصیه آقا مهدی باکری برای توکل به خدا اشاره داشتید. این توصیه برای مثل منی که اینجا کیلومترها دورتر از میدان نبرد نشسته‌ام و فقط درگیر زندگی روزانه خودم هستم هم سخت است. آن وقت در میدان جنگ، زیر آن همه فشار، عمل به این توصیه باید خیلی
سخت‌تر باشد...
یک روز از باکری پرسیدم و گفتم من نمی‌توانم فلان کار را انجام دهم. گفت توکل می‌کنی. دوباره گفتم؛گفت توکل می‌کنی. به او گفتم توکل می‌کنی یعنی چه کار می‌کنم؟ آیا به من نیرو و امکانات می‌دهی؟ ایشان متوجه شد من نمی‌فهمم. در ادبیات آذری کلمه خاصی وجود دارد، ایشان به زبان آذری فرمود ای کسی که متوجه نیستی! می‌خواست توکل را برایم توصیف کند. گفت ابراهیم خلیل‌الله را گرفتند گفت ربنا الله... زدند گفت ربنا الله... او را زندان کردند گفت ربنا الله... هیزم جمع کردند گفت ربنا الله... منجنیق را آوردند گفت ربنا الله... ابراهیم را پرت کردند و خدا دید ابراهیم تا یک وجبی آتش امیدی جز الله ندارد، طبیعت خلفت را بر او عوض کرد: «آتش بر ابراهیم سرد باش». تا یک وجبی آتش باید با خدا بروی و به او توکل کنی؛ آن وقت اگر لازم شد خدا طبیعت خلقت را برایت عوض می‌کند.
* در ایامی که با حاج قاسم بودید و ایشان را در داخل و خارج میدان نبرد می‌دیدید تا به حال ایشان را عصبانی دیدید؟
[سردار با خنده می‌گوید] کل عصبانیت‌هایش مال ما بود. کل خنده‌ها و خوشحالی‌اش برای دیگران!
* از چه چیزهایی عصبانی می‌شد؟
حاج قاسم در مقابل قصور و اشتباه و اشکال احتمالی که منجر به آسیب به مقاومت، عملیات، طرح ریزی، مخصوصاً اگر به خاطر سهل‌انگاری خون از دماغ کسی می‌آمد یا از روی سهل‌انگاری به بیت‌المال ضربه می‌خورد یا از سهل‌انگاری شکستی حاصل می‌شد به شدت عصبانی می‌شد و احدی حریفش نبود. طرف عین بید می‌لرزید که حاجی عصبانی شده و دیگر تمام! حاج قاسم اگر احساس می‌کرد که می‌شد کاری را خوب انجام داد اما کوتاهی صورت گرفته، آن موقع نقطة عصبانیتش بود. اگر طرف موظف بود اقدامات لازم پدافندی، پوشش اختفاء را در مقابل بمباران‌ها و موشک‌باران‌های دشمن قرار دهد اما این اتفاق نمی‌افتاد و باعث ضربه می‌شد، حاج قاسم عصبانی می‌شد. حاج قاسم از ناتوانی‌ها عصبانی نمی‌شد؛ از ندانستن‌ها عصبانی نمی‌شد؛ آنها را یاد می‌داد، حوصله به خرج می‌داد، توجیه می‌کرد. به هیچ عنوان از نظر مخالف، انتقاد و اشکال عصبانی نمی‌شد، حاج قاسم از سهل‌انگاری عصبانی می‌شد! از هر کس سهل‌انگاری می‌دید، نقطه عصبانیت ایشان بود. یک‌بار در جلسه سر موضوعی از من عصبانی شد. شرایط در جلسه بر من خیلی سخت شد، بین دو راهی قرار گرفتم که یا بلند شوم جلسه را ترک کنم یا شرایط را بپذیرم. بلند شدم تا بروم. حاج قاسم از من عصبانی شد. بلند شد در گوشی به من گفت اگر می‌خواهی در نهایت پیش شهید باکری بروی، نرو... بنشین! من پذیرفتم و نشستم. آن زمان خانه‌ام دمشق بود، شب تلفن خانه زنگ زد. تلفن را برداشتم و دیدم حاج قاسم پشت خط است، بلافاصله گفت: «عشقم حالش چطوره؟ ابوحسین حالت چطور است؟ ببخشید امروز در جلسه کمی برای تو سخت گرفتم.» من هم شوخی کردم و گفتم: «دستت درد نکنه پیش جماعت من را ضایع کردی؛ حالا شخصی زنگ زده‌ای و می‌گویی ببخشید!» نمی‌گذاشت در دل کسی کدورتی بماند. عصبانیت او برای نیروهای تحت امرش جنبه تربیتی و بازدارندگی داشت و یک ساعت بعد به حالت صفا و صمیمیت برمی‌گشت و عصبانیتی از او وجود نداشت.
* نسبت به رویدادهای سیاسی می‌دیدید حاجی ناراحت یا خوشحال شود؟ چه واکنشی داشت؟ اتفاقاتی که در داخل کشور یا خارج کشور رخ می‌داد و آشوب‌هایی که آن زمان بعضا در ایران بود؛ حاجی ابراز نگرانی می‌کرد؟
دو چیز استراتژی حاج قاسم بود. معتقد بود همه ایرانی‌ها باید در مقابل دشمن متحد باشند. هر چیزی غیر از این، هر چراغ سبزی به دشمن نشان دادن، تبسم بی‌خود به دشمن نشان دادن، وا رفتگی، بی‌خاصیتی، بی‌غیرتی، بی‌حالی، بی‌رمقی حاج قاسم را عصبانی می‌کرد. از آن طرف ایشان همة نظام را حول مقام معظم رهبری واحد می‌خواست. با همة سلیقه‌ها در رکاب رهبر واحد باشیم و در مقابل دشمن هم واحد باشیم. بعضی‌ها این را از حاج قاسم طور دیگری تفسیر کردند ولی اصلاً این طور نبود و حاج قاسم ابداً از افرادی که در رکاب ولایت نبودند هیچ ‌دل خوشی نداشت و هیچ چراغ سبزی به آنها نشان نمی‌داد. استراتژی او این دو موضوع بود: وحدت مقابل دشمن، وحدت حول ولایت و رهبری. هر اتفاق و حرکتی، هر جریانی توسط هر شخصیتی با هر سلیقه‌ای خلاف این اصول اتفاق می‌افتاد حاج قاسم را به شدت عصبانی می‌کرد. معاون وقت آقای ظریف در تلویزیون تعریف کرد و گفت زمانی که حاج قاسم دیده بود ظریف با آقای کری قدم می‌زند گفت به او بگویید دیشب همان کری به داعش سلاح داد تا با ما بجنگند.
* چگونه از شهادت حاج قاسم مطلع شدید؟ آن روز کجا بودید؟ چه کسی به شما خبر داد؟ چه احساسی پیدا کردید؟
[سردار آه بلندی کشید و سپس ادامه داد...] سه اتفاق در زندگی‌ام مرا تحت تأثیر قرار داد. اول اینکه در شلمچه در صحنة نبرد شهید سلمان تماس گرفت و وقتی گفتم به گوشم، گفت داداش مُشتُلقم را بده تو برادر شهید شدی، سلیم شهید شد! آن زمان یک دردی از ستون فقراتم تمام وجودم را فرا گرفت. دوم زمانی که در عملیات بدر از گلویم مجروح شدم و قادر به صحبت نبودم، در بیمارستان نمازی شیراز بودم، دست و پایم را بسته بودند، بعد از یک هفته که به هوش آمدم از تلویزیون خبر شهادت باکری را شنیدم. همان درد تمام وجودم را فرا گرفت.
دست و پایم بسته بود و نمی‌دانستم چه کاری انجام دهم. عالم بر سرم ریخت و از خود بی‌خودم کرد و همه چیزم را تحت تأثیر قرار داد. ... و زمانی که بعد از نماز صبح موبایلم را برداشتم دیدم از دیشب پیامی آمده و در آن پیام دست قطع شده قاسم را فرستاده‌اند... [به اینجا که رسید گریه امان حاج رحیم نوعی‌اقدم را برید، بغض راه گلویش را بست و ما شرمنده از سؤالی که پرسیدیم سرمان را پایین انداختیم. حاجی اما در میان اشک و آه؛ بریده بریده از آن لحظه می‌گفت] به هیچ عنوان نمی‌خواستم باور کنم... به هیچ عنوان نمی‌پذیرفتم... همان درد تمام وجودم را گرفت... تا چهار ساعت اصلاً نمی‌توانستم تکان بخورم... درد حاج قاسم به مراتب بدتر از درد شلمچه بود که در زمان شهادت برادرم شنیده بودم.
* می‌خواهم یک ارزیابی داشته باشید از این یک سالی که حاج قاسم شهید شده است. شما هنوز در منطقه هستید و با دوستان ارتباط دارید؛ آیا خللی حس می‌کنید یا کاستی‌ای به وجود آمده است؟
من اعتقاد دارم و می‌توانم مستنداً ثابت کنم «شهید سلیمانی» امروز در صحنة مقاومت و برای دفاع از نظام جمهوری اسلامی و ادبیات مقاومت هزار برابر قدرتمند از «سردار سلیمانی» است. «شهید سلیمانی» خیلی قدرتمندتر است. انسجام، وحدت، یکپارچگی، قوّت، روحیه، قدرتی که از خون پاکش در کالبد مقاومت جریان‌ پیدا کرده فوق‌العاده است. اگر دایره عملکرد دیروز سردار سلیمانی غرب آسیا بود، اثرات وضعی خون سلیمانی امروز در کالبد جهانی مقاومت تزریق شده است. به لحاظ عمق بخشی، آمایشی، استقراری، جغرافیایی به مراتب قدرتمندتر شده‌ایم. این عنایت الهی و خاصیت خون پاک سردار سلیمانی و اراده الهی است که این را برجسته کرده است.
* حاج اسماعیل قاآنی را چگونه می‌بینید؟
حاج اسماعیل قاآنی در زمان سردار سلیمانی دیده نمی‌شد. ولی این نشانه کمی قاآنی نبود، نشان دهندة جایگاه، ادب و شخصیت قاآنی بود. دوم اینکه تمام قدرت، برجستگی، نبوغ، فرماندهی، همه چیز قاسم سلیمانی را از خدایی بودن، توکل، اخلاصش می‌دانیم و غیر از آن نیست. قاآنی در این رابطه از قاسم سلیمانی کم ندارد.
* نکته‌ای هست که دوست داشته باشید بگویید و ما نپرسیده باشیم؟
دوست دارم بگویم امروز ما به سمت شرایط حساس تعیین سرنوشت سال 1400 می‌رویم. در مکتب حاج قاسم سلیمانی با سه گفتمان مواجه هستیم: گفتمان مقاومت و گفتمان انقلابی‌گری در مقابل گفتمان متأثر از جریان نفوذ[غرب] در کشور. امروز ما باید تلاش کنیم در تعیین سرنوشت خودمان گفتمان متأثر از نفوذ را از میان برداریم. حاکمان و مدیران نالایقِ ناشایسته بی‌عرضه بی‌غیرتِ متأثر از نفوذ را از سر کار برداریم. شأن ملّت و مکتب حاج قاسم این مدیران نیست. مملکت برای ادامه راه حاج قاسم و مقاومت و انقلابی‌گری، به تغییر نیاز دارد، به تغییر نیاز دارد، به تغییر نیاز دارد! اولین وضعیت و رسالت ما این است که تلاش کنیم مردم پای صندوق‌ها بیایند و در تعیین سرنوشت‌شان تأثیر بگذارند و انتخاب شایسته‌ای برای اداره مملکت امام زمان(عج) و در شأن مکتب حاج قاسم داشته باشند.
خیلی تشکر می‌کنم از اینکه وقت‌تان را دراختیار ما قرار دادید.