کودکان کار، هزاران رضای بی‌آرزو

محمدرضا قاسمی‪-‬ هر روز از کنارشان می‌گذریم، دیگر برایمان عادی شده است. چشم‌هایمان به دیدن بسیاری از واقعیت‌های روزانه عادت می‌کند. چه بسیار دردهایی که هر روز در مقابل چشمانمان خودنمایی می‌کنند، اما بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذریم. چه بسیار قربانیان کوچک فقر، که هر روز بر سر راهمان می‌بینیم. همان‌هایی که شیشه‌ها را پاک می‌کنند، گل می‌فروشند، اسپند دود می‌کنند. اینها کودکان کارند. اما نه همه آنها. اینها همه این واقعیت نیست. اینها تنها بخش کوچکی از این قربانیان فقر هستند. چه بسیار قربانیان کوچک دیگری، که در کوره‌های آجرپزی، مراکز جمع‌آوری و تفکیک زباله، کارگاه‌ها و مزارع کشاورزی، هر روز بار سنگین فقر را بر دوش می‌کشند. همان‌هایی که با دست‌های کوچک و نحیف خود، آجرهای ساختمان‌هایمان را می‌سازند و جابجا می‌کنند. همان‌هایی که با صورت‌های سوخته و آفتاب خورده و با تغذیه نامناسب، به دور از چشم اهالی قدرت و ثروت و سیاست، شب‌ها و روزهایشان را در همان کوره‌ها
به سر می‌برند. همان‌هایی که در میان زباله‌ها، به دنبال نان شب خود و خانواده‌شان هستند. همان‌هایی که از کودکی‌شان، فقط خستگی و درد برایشان به یادگار می‌ماند. آمار واقعی‌شان را نمی‌دانیم. متولیان مربوطه هم اگر می‌دانند، با ندانستن آن فرقی نمی‌کند. حتی تلاش می‌کنند تا وجودشان را هم انکار کنند. از نظر آنها تنها کودکانی که توسط شهرداری‌ها جمع‌آوری می‌شوند، کودک کار تلقی می‌شود. در رابطه با آنهایی که شناسایی می‌شوند، هر از گاهی، اقدامات جزیره‌ای و ناچیزی توسط سازمان‌های متولی انجام می‌شود. سازمان‌های متولی بسیارند. اما دریغ از یک اقدام مناسب و ماندگار. دریغ از یک تصمیم ریشه‌ای. متولیانی که به جای تمرکز بر حل ریشه‌ای پدیده کار کودک، بیشتر به فکر چهره شهر هستند. به آنها باید گفت، چهره شهر با وجود کودکان کار، با وجود این قربانیان کوچک فقر، با وجود این کودکان بی‌آرزو، بد نمی‌شود. چهره شهر با وجود مسئولینی که هیچ برنامه روشنی برای از بین بردن این برده‌داری نوین ندارند، بد می‌شود. چهره شهر با این کودکان نحیف و آفتاب سوخته، بد نمی‌شود. با اختلاس‌گرانی که پول همین کودکان بی‌آرزو را می‌برند، بد می‌شود. کار کودکان، در زمانی که جسم و روان آنها در حال رشد می‌باشد، آسیب‏های جدی به آنها وارد می‌نماید. آسیب‌هایی که آثار آنها، برای همیشه گریبان آنها را خواهد گرفت. مطالعات متعدد نشان داده است، کودکان کار، به‌ویژه کودکان کار خیابانی، از سلامت جسمی، روانی و اجتماعی کمتری نسبت به سایر کودکان برخوردارند. در میان این کودکان، میزان بالایی از مشکلات عاطفی، رفتاری و تکلمی گزارش شده است. قانون برای حل این موضوع، متولیان متعددی را مشخص نموده است. متولیانی که هر کدام، وظایف و ماموریت‌هایی در این راستا بر عهده دارند. اما تعدد متولیان، نه تنها باعث کمک به حل این مسئله نشده است. که خود باعث یک بوروکراسی بی‌پایان و بی‌حاصل شده است. تعدد دستگاه‌ها و سازمان‌های متولی، باعث شده است، تا تصمیم‌گیری‌های واحدی در این راستا وجود نداشته باشد. کارها به کندی پیش برود. وقت و هزینه‌ها به هدر برود. و در نهایت نیز، هیچ نتیجه مطلوبی حاصل نشود. کاش به جای این همه متولی، تنها یک سازمان، مسئولیت ساماندهی و حل این پدیده را بر عهده می‌گرفت. که احتمالاً نتیجه بهتری می‌داشت. البته آن سازمان، نمی‌تواند سازمان بهزیستی باشد. بهزیستی در انتهای این خط قرار دارد. بهزیستی نقطه پایانی است. آنجایی است که فاجعه اتفاق افتاده است. بهزیستی آنجایی است، که کودک کار، سالهاست، کودک کار شده است. سالهاست، تمامی آسیب‌های جسمی، روحی و روانی به او وارد شده است. آنجا دیگر، نه بهزیستی و نه هیچ انجمن و نه هیچ گروه مردم نهادی، دیگر نمی‌تواند کاری کند. آنها دیگر هیچکس نمی‌تواند خسارت ناشی از بی‌برنامگی و بی‌مسئولیتی مسببان آن را جبران کند. چه بسیار رضاهای بی‌آرزویی که بی‌صدا و بدون هیچ خبری می‌میرند. در زیر فشار کار، آسیب‌های ناشی از کار، به دلیل فقر، به دلیل اعتیاد و شاید برخی هم مانند رضا بر اثر خودکشی. خبر مرگ همه آنها که مانند رضا منتشر نمی‌شود. کاش برخی از خبرها وجدان‌های خفته‌مان را بیدار کند.