روزنامه خراسان
1399/10/25
شور و شعف ملی از فرار شاه و رضاشاه
جواد نوائیان رودسری – تکرار سرنوشت رضاشاه در پایان کار فرزندش، محمدرضا پهلوی، یکی از عبرتهای بزرگ تاریخ است. ما معمولاً عادت کردهایم که وقایع تاریخی را به صورت مجزا و فارغ از شباهت آنها با رویدادهای مشابه، بررسی کنیم؛ درحالیکه این مقایسه میتواند ریشههای تاریخی رقمخوردن یک رویداد را بهتر و بیشتر نمایان کند. فردا، سالروز یکی از سه فرار بزرگی است که در دوران استیلای پهلویها بر ایران رقم خورد؛ 26 دیماه سال 1357 بود که محمدرضا پهلوی، در پی اوجگرفتن اعتراضات مردمی و وحشت از پیروزی انقلاب، از کشور گریخت و پس از چند سال دربهدری، مانند پدرش و در غربت، اسیر مرگ شد. در این نوشتار کوتاه، بنا نداریم درباره چرایی و چگونگی این فرارها صحبت کنیم؛ موضوع موردتوجه ما واکنشهای مردمی به این فرارهاست؛ اینکه چرا پس از گریختن پدر و پسر، مردم جشن گرفتند و این اتفاق را برای خودشان پیروزی بزرگ دانستند؟ فرار قزاق با ورود متفقین به ایران و نزدیکشدن نیروهای شوروی به تهران، رضاشاه تصمیم به فرار گرفت. او حالا باید خیلی سریع ایران را ترک می کرد. وقتی در 25 شهریورماه 1320، رضاشاه آماده حرکت به سمت اصفهان و سپس بندرعباس شد، تا از آن جا ایران را ترک کند، هیچکس از رفتن او متأثر نشد. او در میان مردم جایگاهی نداشت. «یرواند آبراهامیان» در کتاب «ایران بین دو انقلاب» مینویسد:«وابسته مطبوعاتی انگلیس در تهران نیز چنین گزارش میدهد: اکثریت وسیع مردم از شاه متنفرند و از هرگونه تغییری استقبال خواهند کرد ... به نظر میرسد که این مردم، حتی گسترش جنگ در ایران را به بقای رژیم حاضر ترجیح خواهند داد». خودروی حامل رضاشاه به راه افتاد تا او را هرچه سریعتر به بندرعباس برساند. «پیتر آوری» مینویسد:«هنگامی که رضاشاه از جاده یزد و کرمان میگذشت، برای آخرینبار شهرهای کشور خود را دید که سلطنت او، گُلی به سر آنها نزده بود، شهرهایی که مردم آنجا از فرط گرسنگی، در آستانه مرگ بودند.» رضاشاه در چهارم مرداد سال 1323، در ژوهانسبورگ درگذشت؛ «آبراهامیان» به نقل از سفیر آمریکا، در کتاب خود مینویسد:«مرگ وی[رضاخان] در تبعید که در سالهای پادشاهی، به مستبدی حریص، بیرحم و مرموز تبدیل شده بود، کسی را متأسف و متأثر نکرد.» نفرت عمومی از رضاشاه بهقدری بود که جنازه وی را تا سال 1329، یعنی ششسال بعد از مرگ، از ترس واکنشهای مردمی، به ایران نیاوردند. حتی بعد از آوردن جنازه نیز، بر سر مراسم تشییع و تکفین، دچار دردسرهای فراوانی شدند؛ هیچکدام از علمای شناختهشده، حاضر نشدند بر پیکر قزاق پیر نماز بخوانند و مردم نیز، از برگزاری این مراسم، منزجر و بیزار بودند. فرار پسر محمدرضا پهلوی، در کارنامه سیاسی خود دو فرار بزرگ دارد؛ فرار نخست وی در مردادماه 1332 رقم خورد و با کودتای آمریکایی 28 مرداد، به بازگشت وی انجامید. فرار دوم، در 26 دیماه سال 1357 و در پی اوجگیری اعتراضات مردمی اتفاق افتاد؛ فراری که فرجامش، مرگ در غربت بود. در هر دو فرار، واکنشی که مردم به گریز وی نشان دادند، تفاوتی با رفتارشان پس از فرار رضاشاه و مرگ او نداشت. شادی مردم از فرار دوم شاه، در قالب اسناد تصویری و مکتوب متعدد، جراید پرشمار و تاریخ شفاهی پر و پیمانی که از این دوره باقی است، انعکاس دارد. محمدرضا پهلوی با همان واکنشی از سوی مردم روبهرو شد که پدرش آن را تجربه کردهبود. خیابانهای تهران، پس از فرار شاه، یکپارچه جشن و شادمانی بود و اغلب مردم، صفحه نخست روزنامههای کشور را، با تیتر درشت «شاه رفت» در دست داشتند و اظهار مسرّت میکردند. چنانکه سفیر آمریکا میگوید:«جریان عزیمت شاه، بعدازظهر همان روز از رادیو و تلویزیون ایران پخش شد و ساعتی بعد، شهر تهران را غوغا و هیجان بیسابقهای فراگرفت. کامیونها مردان جوان را سوار کرده و در خیابان تختجمشید پیاده میکردند. جشن رفتن شاه با حرکت دستههای تظاهرکننده در خیابانها و صدای بوق خودروها و روشنکردن چراغها، سه یا چهار ساعت ادامه یافت.» این «جشن خودجوش»، آنقدر بزرگ بود که رابرت هایزر، ژنرال آمریکایی که برای سازماندادن کودتا به ایران فرستاده شدهبود، آن را «حادثهای غیرقابل توصیف» خواند و آنتونی پارسونز، سفیر انگلیس در ایران، در خاطرات خود اذعان کرد که هرگز چنین منظرهای را به چشم ندیدهاست. روزنامه کیهان روز بعد از فرار شاه، در گزارشی تفصیلی از جشن چهارمیلیون نفره مردم تهران به مناسبت این فرار خبر داد و روزنامه اطلاعات گزارش کرد: «بعد از شنیدن عزیمت شاه، همه اتومبیلها، بدون استثنا، حتی کامیونهای ارتشی و پلیس، چراغهای خود را روشن کردند و کاروانهای شادی در خیابانهای پایتخت به حرکت درآمد ... مردم در بسیاری از میادین، مجسمههای شاه را پایین کشیدند، ازجمله در میدان راهآهن، توپخانه، 24 اسفند، فلکه اول تهرانپارس، طی عظیمترین تظاهرات، مجسمههای شاه پایین کشیده شد و در میدان مخبرالدوله نیز، مردم مجسمهای را که به خاطر کودتای 28 مرداد نصب شده بود، پایین کشیدند.» چرا چنین شد؟ این دو واکنش یکسان که در دو وضعیت متفاوت رقم خورد، شایسته مداقه و بررسی جدی است. واقعیت تشابه این دو رفتار عمومی نسبت به پدر و پسر را نمیتوان در یک عامل خلاصه کرد. رژیم پهلوی فاقد پایگاه مردمی و مشروعیت موردنیاز برای بقا بود. پهلویها رسیدنشان به قدرت را مدیون خارجیها بودند؛ اینکه آنها در شرایط اضطراری و در بحرانهای شدید، خود را ناگزیر از فرار و پناهبردن به دولتهای استعمارگر و امپریالیست میدانستند، مؤید همین مسئله است. شاید بتوان بحران مشروعیت را عمیقترین چالشی دانست که پهلویها طی 53 سال حکومتشان با آن روبهرو بودند. این چالش بسیار مهم، با توسعه ناهمگونی که هم در دوره پدر و هم در دوره پسر دنبال شد و با چاشنی دیکتاتوری و استبدادی - که آن را به فضیحتبارترین شکلممکن، بیریخت و بیپایه نشان میداد - همراه بود، تکمیل شد. رضاشاه و پسرش، فاصله عمیقی از جامعه ایران و بیاعتنایی شدیدی به باورها و خواستههای مردم داشتند؛ با وجود این، به دلیل رویکرد مستبدانه، قادر نبودند عمق این فاجعه را درک کنند. طبیعی است که این بیگانگی نسبت به ملت، باعث بیاعتمادی متقابل میان آنها و مردم میشد و ارتکاب جنایات پرشمار و بازیکردن در زمین قدرتهایی که از نظر مردم ایران، منفور، غاصب و استعمارگر بودند، بر نفرت عمومی و بیاعتمادی مردم نسبت به شاه، بهشدت دامن میزد.
سایر اخبار این روزنامه
واکسن مشترک یک گام تا تایید نهایی
شور و شعف ملی از فرار شاه و رضاشاه
خط ونشان در دریا
زنگ خطر ساده انگاری کرونا
واقعیترین خاطرات مجازی
راه پرخطای آمریکا در یمن
اتصال توجیهات به قطعی برق!
شرمساری جدید؛ کنگره پادگان شد
ستارههای دو وجهی در فجر 99
وعده مشروط روحانی برای دلار 16 هزار تومانی
تدابیر کم عیار مدیران خراسان شمالی برای صف های سی ان جی
کلاه مال باخته بر سر زورگیران مخوف!