حیف ایران

جعفر محمدی* 
سید جواد هاشمی، بازیگر سینمای ایران که با وصف «ارزشی» شناخته می‌شود، اخیرا در تبلیغ شرکتی که خانه‌های دوبی را می‌فروشد مشارکت کرده و ایرانی‌ها را دعوت کرده که در این شهر عربی، خانه بخرند و تاکید کرده که اگر این کار را بکنید، بچه‌هایتان هم دعایتان خواهند کرد.
این تبلیغ، جنجال زیادی را به دنبال داشته است؛ سیدجواد هاشمی و تبلیغ برای دوبی؟! به قول «نقی معمولی» در سریال پایتخت: «مگه می‌شه؟ مگه داریم؟!»
پاسخ این است: بله! می‌شه و داریم.


می‌توان سید جواد هاشمی را نکوهید که چرا برای دوبی تبلیغ کرده و حتی این جمله‌اش که گفته «لایف استایل خانه‌های دوبی با هیچ جای دنیا قابل قیاس نیست» را به سخره گرفت.
 اما من بیش از این که به سیدجواد و لایف استایل خانه‌های دوبی فکر کنم، دلم به درد می‌آید که چرا به روزی افتاده‌ایم که رفتن از ایران به یک دغدغه فراگیر تبدیل شده است؟ ایرانی که زمانی در قعر کشورهای مهاجر فرست بود، اینک سال‌هاست که بالای این جدول جاخوش کرده است و این در حالی است که نه مانند افغانستان و سوریه درگیر جنگ‌ایم و نه مانند بسیاری از کشورهای آفریقایی دچار فقر ذاتی هستیم.
تنها حکایت دوبی هم نیست؛ دوبی هم دارد مانند بسیاری از کشورهای دیگر برای جذب سرمایه‌های ایرانی رقابت می‌کند. 
مگر همین چند ماه پیش نبود که خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی (ایرنا) خبر داد که ایرانی‌ها رکورددار خرید خانه در ترکیه شده‌اند؟
چقدر ایرانی در این سال‌ها جلای وطن گفته و با انگیزه «به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم» از استرالیا در شرق عالم تا کانادا در غرب جهان پراکنده شده‌اند؟! 
واقعاً در چند درصد از هواپیماهایی که از ایران به خارج می‌روند، مهاجری که می‌رود تا برنگردد، وجود دارد؟!
تازه! آنان که رفته‌اند، رفته‌اند و تکلیف‌شان مشخص است؛ میلیون‌ها ایرانی و مخصوصا جوان، یا در صدد رفتن هستند یا در حسرت آن!
سید جواد هاشمی را بی خیال شوید... حیف ایران!
مقصر این وضعیت، نه سید جواد هاشمی که کسانی هستند که با تصمیم‌گیری‌ها و اقدامات نابخردانه‌شان در سطوح ارشد مدیریتی، ایران ما را به جایی برای «فرار» و نه «قرار» تبدیل کرده‌اند:
این وضعیت «هوا»یی است که تنفس می‌کنیم و به ویژه در شهرهای بزرگ، حسرت یک دم اکسیژن خالص به دلمان مانده است؛
«آب» که می‌بینیم، دلمان می‌لرزد که دارد تمام می‌شود و یادمان می‌افتد که حتی ذخایر استراتژیک آب را از اعماق زمین هم استخراج کرده‌اند؛ برای یک کار عادی در ادارات، باید کفش آهنی داشت و زیر میزی و رومیزی داد، در دادسرا و دادگاه دلت می‌لرزد که آیا حقت را خواهی گرفت یا اتفاق دیگری می‌افتد؟ 
سطح علمی دانشگاه نزولی شده است و کشور پر شده از دکترهای بی‌سوادی که با مدرک‌شان پز می‌دهند و پول در می‌آورند، مدارس، محلی شده‌اند برای ربایش کودکی و نشاط کودکان و نوجوانان، رسانه‌هایمان شیر بی یال و دم و اشکم هستند، هر روز مسئولی حرفی می‌زند که دنیا به ما بخندد، مصوبات مجلس‌مان و کارهای دولت‌مان هم که اظهر من الشمس‌اند، درآمدها اندک اند و قیمت‌ها لحظه‌ای بالا می‌روند و ارزش پول ملی پایین می‌آید، کسی که بخواهد کارآفرینی و اشتغالزایی کند، به چنان روزگاری گرفتارش می‌کنند که به غلط کردن می‌افتد، روابط‌مان با جهان، همواره در سطحی بالاتر از معمول، متشنج است، ریاکاری سکه رایج جامعه شده است و اخلاقیات درگیر افولی تاریخی، شغل و ثبات شغلی و تشکیل خانواده برای خیلی‌ها رویاست، خانه دیگر حتی یک رویا هم نیست و خودرویی که در دنیای امروز، جزو اقلام پیش پا افتاده محسوب می‌شود، دغدغه ایرانی‌ها شده است و ... .
پس چرا میلیون‌ها نفر نروند و بیشتر از رفتگان در آرزوی رفتن نباشند؟! 
پای صحبت‌شان هم که می‌نشینی می‌گویند که مگر چند بار زندگی می‌کنند؟ و حتی آنان که در میانسالی‌اند با حسرت پاسخت می‌دهند: از ما گذشت، لااقل برویم که بچه‌هایمان زندگی کنند و به قول سیدجواد هاشمی، دعاگو شوند!
مگر چقدر آدم داریم که بتوانند بروند و نروند تا کشورشان را بسازند و مدام نامردی و نامرادی ببینند و باز هم نروند و بمانند و باز نامردی و نامرادی ببینند و نروند و باز... مگر یک انسان چقدر تاب و توان دارد؟!
تا زمانی که عقلانیت به تصمیم و کارهایمان بازنگردد و هر که بیشتر شعار دهد و جلوه گری کند، بر صدر نشیند و بیشتر قدر بیند، اوضاع مان همین هست که هست و ایرانی‌ها در ترکیه و امارات و... خانه خواهند خرید و کار و بار وکلای مهاجرت، پررونق خواهد بود و طیاره‌هایمان پر از مسافرانی خواهد بود که می‌روند تا به وطن بازنگردند ولو با چشمانی گریان و دل‌هایی شکسته!
سیدجواد هاشمی را بی خیال شوید... حیف ایران!
* سردبیر عصر ایران