ساواک اصفهان، کشتن برادرم را شاهکار خود می‌دانست!

سرویس تاریخ جوان آنلاین: آنچه پیش رو دارید، حدیث پایمردی تباری است که در دشوارترین فصل سرکوب و اختناق، سر بر ستیغ سرفرازی برافراشتند و هر یک به فراخور شرایط، طعم شهادت، زندان و زندگی مخفی را چشیدند. در مقالی که پیش روی شماست، روایت بانو فخرالسادات امیرشاه‌کرمی در باب بخش‌هایی از این مجاهدت مداوم، مورد خوانش تحلیلی قرار گرفته است. امید می‌بریم که انتشار این خاطرات خواندنی در چهل و دومین فجر انقلاب اسلامی، تاریخ‌پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

خانواده‌ای که با ظلم پهلوی‌ها آشنا بود
بانو فخرالسادات امیرشاه‌کرمی در خانواده‌ای نشو و نما یافت که متأثر از تربیت پدری روحانی و مادری پایبند به آداب دینی، با شرایط اجتماعی و مظالم حکومت آشنا بودند و انگیزه مواجهه با آن را نیز داشتند. هم از این روی او و برادران و خواهرانش، از آغاز جذب جریان مبارزه با رژیم طاغوت شدند: «من در سال ۱۳۳۷ در اصفهان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوران ابتدایی و دبیرستان، تحت آموزش‌های برادرانم مهدی و محمد، جذب فعالیت‌های سیاسی شدم. پدرم روحانی بودند و اهل علم و رئیس دفتر اسناد رسمی. ایشان به مقتضای شغلشان، با گروه‌های مختلف اجتماعی تماس داشتند و درد توده مردم را خوب درک می‌کردند. همچنین از ظلم و ستم رژیم به مردم کاملاً آگاهی داشتند. ما سه پسر و دو دختر بودیم. پدرم مسائل روز را در منزل مطرح می‌کردند و ما صحبت‌های ایشان را می‌شنیدیم و با روحیه‌ای شبیه خود ایشان بزرگ می‌شدیم. مادر من هم زن بسیار روشن‌بین و آگاهی بودند و همیشه دعا می‌کردند که فرزندانشان در راه دین و خدا گام بردارند. به هرحال از نظر مسائل اعتقادی، تربیت پدر و مادرم، سنگ‌بنای محکمی برای تربیت ما بود. از نظر مسائل مبارزاتی، جزوه‌ای را می‌خواندیم که مهدی با کمک یکی از دوستانش نوشته بود و در واقع، سنگ‌بنای سازمان بود. با خواندن این جزوه، انسان شناخت دقیقی از خدا پیدا می‌کرد. اصولاً مهدی و محمد ترجیح می‌دادند با کسانی که تازه وارد سازمان می‌شدند، از نظر اعتقادی و ایدئولوژیکی کار کنند و کمتر افراد تازه‌وارد را در عملیات شرکت می‌دادند.»


خُلقیات ۲ برادر که راه شهادت را پیمودند!
راوی خاطرات، خواهر شهیدان سیدمهدی و سیدمحمد امیرشاه‌کرمی است که هر دو، در درگیری با مأموران ساواک به شهادت رسیدند. او در باب خصال فردی و اجتماعی برادرانش، چنین می‌گوید: «برادران شهیدم سیدمهدی و سیدمحمد از همان دوران دبیرستان، بسیار شاگردان موفقی بودند و همیشه با نمرات عالی قبول می‌شدند. آن‌ها بسیار مذهبی و اهل مطالعه بودند و ما را هم تشویق می‌کردند که کتاب بخوانیم. آن‌ها از همان ابتدا، به خودسازی مشغول بودند و به خود سخت می‌گرفتند. از تقید آن‌ها به آداب و احکام دینی، خاطرات فراوانی دارم. یک روز مهدی از دبیرستان برمی‌گردد و احساس می‌کند که اگر بخواهد تا خانه برسد نمازش قضا می‌شود، برای همین به مسجد شاه (امام) می‌رود، منتها نگهبان او را راه نمی‌دهد و می‌گوید: توریست‌ها برای دیدن مسجد آمده‌اند! مهدی می‌گوید می‌خواهد نماز بخواند و نگهبان می‌گوید: برو خانه‌ات بخوان! مهدی سیلی محکمی به پاسبان می‌زند و او را می‌گیرند. شب بود که به خانه زنگ زدند و ماجرا را گفتند. پدرم به شهربانی رفت و ضامن گذاشت و مهدی را آزاد کرد. مهدی نفرت عجیبی نسبت به رژیم داشت و همیشه با معلم‌ها، جر و بحث می‌کرد! او در کلاس ۱۲، به مدرسه نرفت و متفرقه امتحان داد! بعد هم در کنکور سراسری شرکت کرد و در اصفهان، شاگرد اول و نیز در رشته شیمی دانشگاه شریف (آریامهر)، مشغول تحصیل شد. او بسیار مؤدب و مرتب بود و سعی می‌کرد رفتار و گفتارش، مطابق با احکام دین باشد. بسیار اعتقادات محکمی داشت و آرام و متین با مسائل برخورد می‌کرد.»
خواهران و برادران در طریق زندگی مخفی!
همان‌گونه که اشارت رفت، زمینه خانوادگی و اعتقادی و هوش خدادادی خانواده امیرشاه‌کرمی، آنان را به سوی مبارزه با رژیم پهلوی سوق داد. آنان پس از طی کردن بخشی از این مسیر، متوجه پیگرد خویش توسط ساواک شده و به زندگی مخفی روی آوردند. آن‌ها این شرایط را با دشواری پشت سر می‌نهادند: «وقتی مهدی و محمد زندگی مخفی را شروع کردند، سعی کردند من و خواهرم را هم در جریان مبارزات سیاسی قرار دهند. البته قبل از آن، ما را به خواندن کتاب و جزوه‌های مختلف تشویق می‌کردند و خصوصاً تأکید داشتند که ما قرآن را بخوانیم و حفظ کنیم. هنگامی که ساواک پسرعموی ما را دستگیر کرد، او در بازجویی‌ها گفته بود: مهدی با دو تا خواهرش کار می‌کند و مهدی وقتی این را شنید، ترسید که ساواک ما را دستگیر کند و گفت: باید زندگی مخفی را شروع کنیم. البته شاید این پیشنهاد، دلایل دیگری هم داشت که به ما نگفت! من و خواهرم صدیقه، بسیار خوشحال بودیم که می‌توانیم راه مهدی و محمد را دنبال کنیم، چون آن‌ها واقعاً برای ما الگو بودند. من و خواهرم موقعی وارد گروه شدیم که مهدی و محمد، کاملاً تحت نظر ساواک بودند و زندگی مخفی را شروع کرده بودند. خانه ما هم دائماً تحت مراقبت ساواک بود. چند ماهی می‌شد که ارتباط محمد و مهدی با خانواده قطع شده بود و آن‌ها از طریق زهرا زندی‌زاده همسر مهدی به ما خبر دادند که شدیداً زیر نظر ساواک هستیم و احتمال دارد دستگیر شویم! وقتی که زندگی مخفی را در تهران شروع کردیم، به ما گفتند: دیگر حق برگشتن به خانه را نداریم! اوایل خیلی ناراحت بودیم که پدر و مادرمان برایمان دلواپس می‌شوند، ولی وقتی به ما قول دادند که به‌نوعی خبر سلامتی ما را به آن‌ها می‌رسانند، خیالمان کمی راحت‌تر شد، مخصوصاً اینکه در خانه عکس‌ها و مدارک زیادی داشتیم و ساواک در غیاب ما، به خانه ریخته و اغلب اسناد را با خود برده بود! من و خواهرم در تهران با محمد زندگی می‌کردیم. محمد و صدیقه خود را به عنوان زن و شوهر و مرا به عنوان خواهر محمد، به صاحبخانه معرفی کرده بودند! اغلب وقت ما، صرف مطالعه می‌شد و با حفظ قرآن و گرفتن روزه، خودسازی می‌کردیم و سعی داشتیم از وابستگی به خانواده و دنیا و سرگرمی‌های آن، جدا شویم و خود را به خدا نزدیک کنیم. یادم هست هر کسی در گروه اشتباهی می‌کرد، برای جبران آن روزه می‌گرفت! سعی می‌کردیم کمتر با مردم رابطه داشته باشیم. احساس می‌کردیم با مخفی شدن، در عملیات بسیار بزرگی شرکت داریم و در مجموع مسائل امنیتی را خیلی دقیق رعایت می‌کردیم.»
تلاش ساواک برای تطمیع برادران شهید امیرشاه‌کرمی
دو برادر شهید خانواده امیرشاه‌کرمی، از نوابغ تحصیلی شهر خویش بودند و حضور آنان در مسیر مبارزه، بر ساواک گران آمد. هم از این روی سعی کرد تا با تطمیع، آن دو را از ادامه راهی که برگزیده بودند، بازدارد. با این همه آن مجاهدان طریق حق و عدالت، از پذیرش این پیشنهاد سر باز زدند: «ساواک برای آن‌ها پیغام داده بود: اگر دست از مبارزه بردارید، ماهی ۱۲ هزار تومان به شما حقوق می‌دهیم و شما را به خارج می‌فرستیم تا ادامه تحصیل بدهید! برادرم سیدمهدی پاسخ داده بود: آیا با پول می‌شود مسئولیت سنگینی را که خداوند بر دوش انسان‌ها گذاشته، نادیده گرفت؟ همیشه می‌گفت: دیگر وظیفه‌اش درس خواندن نیست، بلکه باید با رژیم پهلوی بجنگد و زندگی‌اش را صرف مبارزه در راه تحقق حکومت اسلامی کند. همیشه هم با روحیه بسیار امیدواری می‌گفت: «الیس صبح بقریب» و سوره فجر را از حفظ می‌خواند. هر وقت هم دعای افتتاح را می‌خواند، گریه می‌کرد و معتقد بود که فجر پیروزی و آزادی بسیار نزدیک است.»
صدای خنده و شادی مأموران ساواک، به خاطر شهادت برادرم بلند بود!
شهید مهدی امیرشاه‌کرمی، در دوره‌ای در درگیری با ساواک به شهادت رسید که هم مورد تعقیب مارکسیست‌شدگان سازمان موسوم به مجاهدین خلق بود و هم مورد پیگرد دستگاه امنیتی رژیم. او سرانجام در درگیری مأموران و به شرح پی‌آمده، به شهادت می‌رسد: «مهدی در محله کردآباد اصفهان مخفی شده بود. نادری شکنجه‌گر معروف ساواک اصفهان، به او که با موتور رفت و آمد می‌کرد، مشکوک می‌شود و با گروهی، وی را تحت تعقیب قرار می‌دهد. البته ساواک مطمئن نبود که او مهدی باشد، با این همه از تمام امکانات خود برای دستگیری او استفاده می‌کند، تا بالاخره یک روز او را محاصره می‌کنند. مهدی که سوار موتور بوده، چند نارنجک را به طرف ساواکی‌ها پرتاب می‌کند و یک ماشین ساواک آتش می‌گیرد و چند تن کشته و زخمی می‌شوند. کسانی که شاهد ماجرا بودند، گفتند: خودش هم در اثر اصابت تکه‌ای از همان نارنجک‌ها، به شهادت رسید! ساواک اصفهان، کشتن مهدی را برای خودش شاهکاری محسوب می‌کرد و به گفته کسانی که در زندان ساواک محبوس بودند، صدای خنده و شادی آن‌ها از این عملیات، بلند شده بود.»
برادری که در نقطه‌ای نامعلوم دفن شد!
حاشیه‌های تراژیک شهادت سیدمهدی امیرشاه‌کرمی، تنها به مواجهه او با مأموران ساواک محدود نمی‌شود، بلکه دفن غریبانه او در منطقه‌ای نامعلوم را نیز در بر می‌گیرد و ایضاً ماجرای سیلی ریاست ساواک بر صورت پدرش که «نه جنازه را می‌دهیم و نه حق برگزاری مراسمی برای فرزندتان را دارید»: «نهایتاً نفهمیدیم که برادرم مهدی را در کجا دفن کردند! همان شب به خانواده ام اطلاع می‌دهند و پدرم با چند نفر از دوستان، به دفتر ساواک می‌روند! پدرم می‌گوید: پسرم را که کشتید، لااقل جنازه‌اش را بدهید، که نادری در آن لحظه، بدجور به صورت پدرم سیلی می‌زند که نصف صورت پدرم تا چند وقت سیاه بود! با این استدلال که: چرا حالا که پسرت کشته شده، جنازه‌اش را می‌خواهی؟ نادری خیلی بددهن و بدصحبت بود. او پدرم را زندانی می‌کند. پس از سپری شدن چند روز، از پدرم در زندان تعهد می‌گیرند که کوچک‌ترین عزاداری و مراسم فاتحه‌ای برای مهدی برگزار نکنند، در غیر این صورت همه را دستگیر می‌کنند! مردم هم می‌ترسیدند و با پدرم رفت و آمد نمی‌کردند! کسی نبود آن‌ها را دلداری دهد، چون ساواک آن‌ها را دستگیر می‌کرد! هنوز برادرم مفقودالاثر است و نمی‌دانیم کجا دفنش کرده‌اند!»
مهاجرت خواهر از اصفهان در پی شهادت برادر
فخرالسادات امیرشاه‌کرمی پس از شهادت برادرش سیدمهدی و به دلیل شرایط پیش‌آمده برای وی، ناگزیر از ترک اصفهان شد و نخست در دماوند و سپس در تهران، سکونت یافت. او در همین دوره ازدواج کرد و در زندگی مبارزاتی وی، فصلی جدید آغاز شد: «زهرا زندی‌زاده همسر مهدی، دیگر نمی‌توانست در اصفهان بماند و به تهران آمد و با هم به دماوند رفتیم. صدیقه و محمد هم از ما جدا شدند. ما با خواهران چند تن از برادران مبارز، در دماوند ماندیم و بیشتر کار‌های فرهنگی می‌کردیم و بعد از سه ماه به تهران برگشتیم. مادرم، چون می‌دانستند خیلی مذهبی هستیم، مطمئن بودند که به خطا نمی‌رویم. به همین دلیل این مهاجرت‌های ما را قبول کرده بودند. برای پدر و مادر خیلی سخت است، ولی دیگر این وضعیت را پذیرفته بودند. در تهران با محمد اتاقی را اجاره کردیم. البته محمد هفته‌ای یک بار به دیدن من و زهرا می‌آمد. ما در آن خانه، جزوات گروه را دستنویس و به تعداد زیاد تکثیر می‌کردیم. اعلامیه‌های گروه را هم می‌نوشتیم و روی تفسیر قرآن کار می‌کردیم. پس از ازدواج صدیقه و نیز شهادت مهدی، بسیار تنها شده بودم. محمد هم بیش از حد درگیر کار و فعالیت شده بود. در این موقع گروه توصیه کرد که من با آقای مصیب‌زاده-که امکانات و آمادگی ازدواج را داشت- ازدواج کنم. خانواده‌ها در جریان امر قرار گرفتند و مراسم عقد مختصری گرفتیم و دوره‌ای جدید از زندگی، آغاز شد.»
شهادت برادر دوم در درگیری خیابانی یا کمیته مشترک؟
راوی خاطرات در تهران، خبر شهادت برادر دوم خویش، یعنی سید محمد امیرشاه‌کرمی را دریافت می‌کند. او به هنگام دریافت این خبر، درباره نحوه شهادت برادر گمانه‌هایی داشتند که بعد‌ها و با به دست آمدن اسناد جدید، اصلاح می‌شود: «برادر دومم محمد، در تهران به شهادت رسید. نخست اینطور وانمود شد که او نیز در درگیری خیابانی با ساواک به شهادت رسیده است، روایتی که قبول آن، دشوار به نظر می‌رسید! چون یک بار، وقتی محمد تفنگش را آزمایش می‌کند، بین پایش می‌گذارد که تیر درمی‌رود و به ساق پایش می‌خورد! بنابراین دیگر نمی‌توانست خوب بدود، مشکل پا داشت به خاطر همین نتوانست از دست ساواک خوب فرار کند. در آن زمان، ما فکر کردیم در درگیری به شهادت رسیده است، اما سال‌ها بعد وقتی در موزه عبرت عکسش را دیدم، آثار شکنجه روی جنازه بود! صورتش ورم کرده بود و آثار زخم بسیاری داشت و فهمیدیم احتمالاً زیر شکنجه به شهادت رسیده است. بعد از شهادت برادرم، پدرم در یک تصادف جانش را از دست داد که بعداً فهمیدیم در پرونده‌اش، تصادف ساختگی قید شد بود!»
عضوگیری از زنان، مشارکت در تهیه نارنجک و...
بانو امیرشاه‌کرمی پس از شهادت برادران و دستگیری همسرش، تنهایی غریبی را تجربه می‌کند. فرزند او در مخفیگاه متولد می‌شود و در این میان چند بار، از خطر دستگیری می‌جهد: «اوایل حضور در گروه، کار‌های عقیدتی و مطالعه داشتیم. بعد وارد کار‌های عملیاتی شدیم که تکثیر اعلامیه و نوشتن جزوه و عضوگیری بود که عضوگیری از خواهران، به عهده من و خواهرم و زهرا زندی‌زاده بود. هر کدام روی یک یا دو خواهر -که همه مال تهران بودند- کار می‌کردیم. برادرانم نمی‌گذاشتند وارد کار‌های مردانه شویم، ولی خب، چون همسرم مسئول نارنجک بود، من و خانم ابراهیم جعفریان -که زیر شکنجه شهید شدند- وسایل آن را در حیاط می‌آوردیم و بدنه نارنجک را درست می‌کردیم و بعد خودشان می‌بردند و ریخته‌گری می‌کردند. در آغاز، با همسرم در اصفهان زندگی می‌کردیم، سپس به تبریز رفتیم و از آنجا، به اصفهان بازگشتیم. بعد از دستگیری ایشان، باز نتوانستم اصفهان بمانم و به تهران رفتم. یک مدتی تنها بودم و زیاد با گروه رابطه نداشتم. ساواک در گروه رخنه کرده بود و زیاد با اصفهان نمی‌توانستم در تماس باشم! در یک مدت هفت ماهه، تنها زندگی کردم. خیلی سخت بود. با یکی از برادرانم -که زیاد در مسائل سیاسی وارد نبود- در تماس بودم. او از من خواست به اصفهان بروم، چون باردار بودم و خیلی برایم سخت بود که تنها زندگی کنم. به اصفهان که آمدم، دیگر حول و حوش انقلاب بود بعد از عید ۵۷ بود که مدتی در خانه برادرم مخفی بودم و در آبان ۵۷ هم فرزندم به دنیا آمد. آنجا هم شرایط بسیار دشوار بود، حتی گریه بچه را هم باید ساکت می‌کردم، چون کسی نباید می‌فهمید من آنجا هستم، چون ساواک دستگیرم می‌کرد! یک بار هم ساواک به خانه برادرم ریخت و خواهرم را دستگیر کرد و کار خدا بود با اینکه عکس‌های من را دیده بودند، مرا نشناختند! گفتم: دخترخاله ایشان هستم! خواهرم را با پسر کوچکش -که شش ماهش بود- دستگیر کردند و یک سیلی به پسرش زدند و گوشش عفونت کرد و بر اساس همان عفونت، پسرک شش ماهه فوت شد! وقتی فرزنددار شدم، سعی کردم تمام هم و غمم را برای تربیت فرزندانم قرار بدهم و فکر نمی‌کردم این دو با هم متضاد باشند. با همسرم همفکر و بر این باور بودیم که اگر هدف ما مشخص باشد، به مشکلی برنمی‌خوریم!»
همیشه افسوس می‌خورم: چرا خود را قربانی انقلاب نکردیم!
این بانوی رنجدیده در ختام خاطرات خویش، به نکته‌ای اشاره می‌کند که هر خواننده‌ای را در برابر ایمان مستحکم و آرمانگرایی او، به خضوع وا می‌دارد. آنچه در پی می‌آید، بی نیاز از هر گونه تفسیر است: «همیشه افسوس می‌خورم که چرا ما اینقدر کم کار کردیم! ما خودمان را قربانی انقلاب نکردیم، همیشه به خدا می‌گویم: ما الان نباید زنده باشیم، باید خونمان پای این انقلاب ریخته می‌شد، باید این انقلاب را قدر بدانیم. این انقلاب آنقدر عزیز و مهم است که بعد از انقلاب عاشورا، چنین انقلابی نداریم. همیشه خدا را شاکرم در زمانی بودیم که این انقلاب و امام خمینی (ره) را درک کردیم. حضور رهبر معظم انقلاب را داریم که با آن زندگی می‌کنیم و این افتخاری برای همه ایرانیان است. همیشه دعا می‌کنم خداوند توفیق شهادت را به خودم، همسرم و بچه‌هایم بدهد که خون‌شان را به پای اسلام بریزند!»