طوق نفرت از گذشته

دل‌کور اسماعیل فصیح به‌روایت احمد غلامی و سعید رضوانی طوق نفرت از گذشته «دل‌کور» فاقد ارزش ادبی است اما نشان‌دهنده سیر تطور اسماعیل فصیح در رمان‌نویسی است. این اثر چیزی بیشتر از پاورقی‌های روزنامه‌نویسی‌های دهه‌های 40 و 50 ندارد. اگر آثار دیگر فصیح؛ «ثریا در اغما»، «شراب خام»، خاصه «زمستان 62» نبود، این رمان و نام نویسنده‌اش در میان بسیاری از این دست رمان‌ها به فراموشی سپرده می‌شد. گیرم این رمانی که من آن را خوانده‌ام، چاپ بیستم آن در سال 1398 بوده باشد. اسماعیل فصیح همواره در میان دو باور به نویسندگی قرار داشت. او ناآشنا با آثار طراز اول دنیا نبود، اما از سبک نوشتاری رمان‌های روشنفکری دوره خودش بسیار فاصله داشت و البته این فاصله آگاهانه بود. اسماعیل فصیح، نویسنده‌ای خواننده‌محور است؛ یعنی برایش اهمیت دارد چه تعداد از خوانندگان به آثارش رجوع می‌کنند و با آن ارتباط برقرار می‌کنند. این برداشت از ادبیات مذموم نیست، اما راه پرخطری است که او در آن آگاهانه گام برداشته است. راهی که گاه به رمان «دل‌کور»، و گاه به رمان‌های ارزشمندی همچون «زمستان 62» و «ثریا در اغما» منتهی شده است. در هر صورت کارنامه کاری اسماعیل فصیح قابل قبول است و او راه‌گشای نویسندگانی است که تلاش می‌کنند آثارشان خواننده‌محور باشد. با دکتر سعید رضوانی درباره «دل‌کور» گفت‌وگویی انجام داده‌ایم که می‌خوانید.
احمد غلامی: در ابتدای بحثم به نکته‌ای اشاره می‌کنم که به نظرم درباره واقعی‌ جلوه‌‌دادن شخصیتِ مختار بسیار اهمیت دارد. اگر ما شخصیت مختار را استعاره‌ای از آدمی در بستر تاریخ بگیریم دقیق و درست از آب درمی‌آید، و اگر آن را منفک از تاریخ سیاسی زمانه‌اش بگیریم در حد یک شخصیت سریال تلویزیونی تنزل پیدا می‌کند. چرا‌که خشونت و بی‌رحمی، گداصفتی و حرص و آزِ اغراق‌شده او که نفرت خواننده را برمی‌انگیزد تک‌بُعدی است، بدون انگیزه‌های متضاد انسانی که به‌طور طبیعی در وجود هر آدمی دیده می‌شود. قبل از اینکه به شخصیت مختار در بستر تاریخی آن بپردازم، به این نکته اشاره می‌کنم که نویسنده نباید تلاش کند احساس نفرت ما را نسبت به شخصیت‌های منفی داستان تحریک کند، بلکه نویسنده با نشان‌دادن تضادهای درونی آدم‌های قصه‌اش باید به احساسات متنوعی دامن بزند که موجب یک‌جانبه‌گرایی علیه یک شخصیت نشود، کاری که اسماعیل فصیح در این رمان قادر به آن نیست. درباره مختار سخن بسیار است و مهم‌تر از همه آن است که خواننده نسبت به مختار احساس بیزاری می‌کند و این بیزاری چنان آزاردهنده است که گاه آدم را از خواندن داستان منصرف می‌کند. در هر صورت، آنچه مختار و در مجموع داستان «دل ‌کور» را نجات می‌دهد، بستر تاریخی روایت داستان است که در خط زیرینِ روایت، بدون آنکه درشت‌نمایی شود جریان دارد، همچون رودی در دل صخره‌های بزرگ، از دیده پنهان است اما حضورش لمس می‌شود و اثرگذار است. مختار در شرایطی قد کشیده و به مکنت و قدرت رسیده که ایران در چنبره متفقین است و سایه جنگ و گرسنگی همه را تهدید می‌کند. این وضعیت آدم‌هایی همچون رسول را از پا می‌اندازد و مختارها را بر صدر می‌نشاند. اگرچه هم در ظاهر و هم در باطن، آنان شایستگی این صدرنشینی را ندارند. سایه جنگ و حضور متفقین، گرسنگی و راز بقا خالقِ خشونت شده است و این خشونت حتی به لایه‌های زندگی عوام سرایت کرده است. این وضعیت به‌وضوح نشان می‌دهد جامعه سنتی ایران چگونه در حال پوست‌اندازی است. همان‌قدر که اصلاحات از بالا به پایین با زور و سلطه به طبقات پایین پمپاژ می‌شود، فرودستانی که آمادگی این تغییر و قابلیت همسویی با آن را ندارند زیر چرخ‌دنده‌های این تغییر اجتماعی و اقتصادی لِه می‌شوند و سنتی‌های خشن و نوکیسه که از راز بقا جان سالم به در برده‌اند به موفقیت می‌رسند. گویا مانیفست پیروزی در این وضعیت این است؛ هرچه خشن‌تر و بی‌رحم‌تر، پیروزی نزدیک‌تر.
سعید رضوانی: من کاملا با شما موافقم که فصیح از عهده ساخت و پرداخت شخصیت مختار برنیامده است و معتقدم حتی آن بستر تاریخی که شما به آن اشاره کردید تغییری در این واقعیت نمی‌دهد. ببینید، مختار اصولا شخصیت نیست، انبانی است که نویسنده هرچه بدی و پلیدی و شرارت در عالم هست در آن جمع کرده و آن را جلوی روی ما گذاشته است. از آغاز تا به پایان رمان، سر سوزنی خوبی و انسانیت از مختار نمی‌بینیم. بدیهی است که از این طریق نمی‌توان شخصیت آفرید. شخصیت در داستان و رمان آن است که اولا تک‌بعدی نباشد و ثانیا صفات انسانی که به او نسبت داده می‌شود در وجود او رنگ ‌و بوی فردی و فردیت گرفته باشد. فی‌المثل اگر بناست شخصیت موردنظر رذل باشد، این رذالت باید به گونه‌ای تصویر شود که خاص خود او باشد، نه به حیث یک صفت عام انسانی که می‌تواند در همگان جلوه کند. باری فصیح در مورد مختار هیچ‌کدام از این دو شرط را برآورده نکرده است. مختار به طرز حیرت‌انگیزی تک‌بعدی است. همان‌طور که گفتم در تمام طول رمان نه عمل خوبی از او سر می‌زند، و نه حتی کلمه‌ای که نشان از انسانیت داشته باشد از دهانش می‌شنویم. صفات زشت او صبغه فردیت هم ندارند؛ از او چیزی که خاص خود او باشد در خاطر خواننده نمی‌ماند. او تنها نمود و نماد ددمنشی است، همین و بس. اما متأسفانه این نقصان و ضعفِ شخصیت‌‌پردازی به مختار محدود نمی‌ماند، بلکه می‌توان گفت دامن همه شخصیت‌های داستان را می‌گیرد. اگرچه در مورد مختار و رسول از همه فاحش‌تر است. رسول هم شخصیت نیست، تیپ است. مجموعه صفات خوب انسانی است. خوب مطلق است، بی‌هیچ محدودیتی و بی‌هیچ فردیتی. به‌واقع مسیح است که حتی دشمن خود را دوست دارد. به اصرار از صادق می‌خواهد که مختار را دوست داشته باشد. حتی ظاهرِ رسول با آن پوست روشن و موهای بور و چشمان آبی، یادآور مسیح است. او حتی بعد از آنکه آسیب می‌بیند و عقلش را از دست می‌دهد، شخصیتش هنوز همان خوب مطلق است. همه ­چیزش تغییر کرده، اما همچنان خوب مطلق است. اینها باورپذیر نیست. فصیح البته آگاه است که مسیح درست کرده است. در رؤیایی که صادق در پایان داستان می‌بیند روحِ رسول روی آب راه می‌رود. می‌دانیم که راه رفتن بر روی آب معجزه‌ای است که در «عهد جدید» به حضرت مسیح نسبت داده شده است. صادق هم در همین رؤیا به روحِ رسول که دوباره آمده تا به عشق و محبت سفارش کند می‌گوید: «رسول، دنیای ما دنیای اون‌جور عشق و مسیح‌بازی و زیبایی و این چیزهای مطلق نیست» («دل ‌کور»، اسماعیل فصیح، نشر نو، چاپ پنجم، تهران 1372، ص 269). جالب است! صادق، شخصیت داستانی، از رسول ایراد می‌گیرد که تصوراتش دور از واقعیت است، اما نویسنده متوجه نیست که این شخصیتی که آفریده، شخصیت رسول، واقعی نیست، شخصیت نیست.
غلامی: خب، درباره اینکه اسماعیل فصیح از پس شخصیت‌ها برنیامده گویا با هم همدل هستیم. در این میان شخصیت مادر، کوکب خانم، بسیار حیرت‌انگیز است. او چنان مختار را دوست دارد که هر رذالتی در مختار را نادیده می‌گیرد. حتی بعد از آن صحنه فجیع خودکشی رسول که با چاقو رگ گردن خود را می‌‌زند تا نگذارد مختار حق او و مادرش را پایمال کند، باز هم مادر از دگماتیسم خود رها نمی‌شود و باز صادق را به دوستی و علاقه به برادرش فرامی‌خواند. بگذریم. اما مفهوم خشونت در رمان نقشی اساسی دارد، خون و خشونت در درخونگاه که محله‌ای است به چند معنای متفاوت. محله‌ای كه در تکیه آن نخلی وجود داشته که به گفته اهالی محل به زور دعوا و خون‌ریزی به این محل آورده شده و همین خون‌ریزی علت نام‌گذاری این محله است. یکی از چند معنای درخونگاه را شعبان جعفری در خاطراتش این‌گونه توضیح داده است: «وقتی سنگلجی‌ها می‌رفتن چاله‌میدون نخل را بلند می‌کردن و می‌بردن طرف سنگلج. اون‌وقت این چاله‌میدونی‌ها كه نمی‌خواستن اینا بیان نخل رو ببرن - نخل خودشونه دیگه! - اینا می‌ریختن که نذارن. چاله‌میدون یه گردن‌کلفت داشت به نام حاجی معصوم که یه قداره معروف هم داشت. رو قداره‌اش با خط طلا نوشته بود: حاجی معصوم، برق قداره‌ت عالم رو ترسوند! یکی از گردن‌کلفت‌های سنگلج هم که خیلی معروف بود، هاشم عرق‌گیر بود. اون و بقیه گردن‌کلفت‌ها این نخل رو ورمی‌داشتن و می‌آوردن سنگلج تو درخونگاه... ‌بعد چاله‌میدونی‌ها میومدن نخل رو ببرن. هر دفعه میومدن ببرن یه قتلی و دعوایی می‌شد، چند دفعه! بعد بس‌كه خون‌ریزی می‌شد اسم اونجا رو می‌ذارن درخونگاه: در خونگاه». («خاطرات شعبان جعفری»، به كوشش هما سرشار، نشر ثالث، ص 25).
رمان نیز با خوابِ صادق آغاز می‌شود: درخونگاه در سیل خون غرق شده است و این سیل خون در درخونگاه به‌دفعات مختلف در رمان تکرار می‌شود، تکراری که به نظرم بی‌منظور و بی‌هدف نیست. اگر این خشونت بدوی را به بستر تاریخیِ رمان سرایت بدهیم با یکدیگر چفت و بند پیدا می‌کند، چراکه دولت ایران هرچقدر تلاش کرد تا موقعیت بی‌طرفی خود را در جنگ جهانی دوم حفظ کند، این اتفاق نیفتاد و پای او به معرکه جنگ و خون‌ریزی باز شد. در اینجا، خشونت بدوی در درخونگاه با خشونت بدوی جنگ، با هم تلاقی پیدا می‌کند. همین خشونت بدوی بعد از آن رنگ‌وبوی سیاسی پیدا می‌کند و به درگیری‌های خیابانی طرفداران مصدق و حکومت پهلوی دوم گره می‌خورد. گیرم که در رمان چندان به آن پرداخت نشده باشد. در خیابان‌ها خون جاری می‌شود، خونی که به بار نمی‌نشیند تا درخت آزادی را سیراب کند، بلکه خونی است از جنس خون بدوی درخونگاه و کابوس‌های درخونگاه که در نهایت موجب کودتا می‌شود.
رضوانی: بله، درست است. این خون که به آن اشاره کرده‌اید در «دل ‌کور» موتیف است، یعنی در سراسر داستان با آن مواجه می‌شویم. داستان با کابوس خون شروع می‌شود. صادق آریان، کوچک‌ترین فرزند خانواده­‌ای قدیمی از درخونگاه، در یک شب برفی خواب می‌بیند که همه جهان را خون گرفته است. بعد هم که صادق از خواب‌ برمی‌خیزد و از مرگ مختار باخبر می‌شود، در ذهن و خیالات او مدام خون جاری است. مثلا درباره رسول می‌اندیشد: «در موج زمان‌های سیاه و تلخ گذشته، بچه‌ای به دنیا آمده بود تا با عشق و لطافت انسانی زندگی کند. بعد خون ریخته بود و درخونگاه آن خون را خورده بود و زمین چرخیده بود ...» (ص 45). موتیف خون در داستان بارها تکرار می‌شود و تا آخر ادامه دارد. در اواخر داستان هم، در صحنه‌ای که صادق آریان ظاهرا دچار حمله عصبی می‌شود، می‌خوانیم: «احساس می‌کرد که روحش کم‌کم از تنش جدا می‌شود و از روی برف‌‌های سرد و نرم، از روی جوی خون جاری سنگلج به عقب، به گذشته‌ها می‌لغزد و دست آخر از زیر دیوار حوضخونه می‌ریزد توی حوضچه. و مختار و گل مریم و جیران ورامینی و فرخنده خانم و کوکب خانم و ارباب حسن و زهره و خودش و تمام بچه‌های مرده و پیرهای پوسیده و صورت‌های فراموش‌شده و همه توی خون و برف می‌لولیدند و بعد توی آب و خون و تیک‌تاک زمان غلت می‌خوردند و می‌رفتند» (ص 265).
موتیف خون، البته کاملا با وقایع داستان همخوانی دارد و این از معدود نقاط قوت کار فصیح است. اَعمال خشونت‌بار و تبهکارانه که مرگ شخصیت‌ها را درپی دارند ‌سلسله‌وار رخ می‌دهند و این به موتیف خون معنا می‌بخشد. می‌توان گفت داستان در نمای کلی خشونت‌ها و قساوت‌هایی را روایت می‌کند که زیر پوست جامعه و واحدهای کوچک‌تر آن (خانواده و فامیل و محله) جاری هستند و در تاریخِ جامعه و آن واحدها حضور دارند و بی‌شک از بین نمی‌روند و هماره تأثیرگذار خواهند بود. هنر اصلی فصیح در «دل‌ کور»، یا بهتر است بگویم تنها هنر بزرگ او، همین است که حجم هولناک خشونت و شرارت و جنایت در جامعه ما را ترسیم کرده است. فصیح کوشیده نشان دهد که بر این خشونت و شرارت، قانونی مانند اصل بقای ماده و انرژی حاکم است؛ یعنی خشونت و شرارت گم نمی‌شود و فقط از صورتی به صورتی دیگر درمی‌‌آید. نقش قدیر یا کامران، مشهود کردن همین واقعیت است. فصیح این داستان را به سال 1351 نوشت و چندانی طول نکشید تا همین خشونت به‌گونه‌ای دیگر و در ابعادی دیگر فوران کرد. به این ترتیب، وقایع تاریخی که پس از انتشار «دل‌ کور» روی داد، بر تصویری که اسماعیل فصیح از جامعه ما به دست داده، مهر تأیید زد و ثابت کرد دلهره حاکم بر این اثر بیهوده نبوده است. باری فصیح اینجا رسالتی را ایفا کرده که از اصیل‌ترین رسالت‌های هنرمند است، یعنی اینکه آینده‌بین‌تر از عموم مردم باشد، اگرچه معمولا گوشی شنوای هشدارهای او نیست.


غلامی: ما در رمان «دل ‌کور» با دو دوتایی روبه‌رو هستیم. دکتر صادق که به پزشکی قانونی می‌رود تا تکلیفِ جنازه مختار را روشن کند - سوم شخصی محدود است که حال (اکنون) را روایت می‌کند. در کنار او سوم‌ شخصی فراگیر هم هست که بخش اعظمی از رمان، یعنی بازگشت به گذشته را روایت می‌کند - روایت سرگذشت خانواده ارباب حسن از ابتدا تا انتها. این دو سطح، سطحِ تکنیکی رمان است. هر زمان ما به روایت اکنون می‌رسیم، داستان لحنی نوستالژیک (غم‌انگیز) به خود می‌گیرد و افسوس از بیداد زمانه و خشونت‌های بی‌پایانِ گذشته که ردپای آن به اکنون نیز کشیده شده است؛ به معنای دقیق‌تر شناسایی رد خون از گذشته تا اکنون. تأکید ناخواسته و غیرمستقیمِ نویسنده بر این نکته است كه آنچه تاریخ را می‌‌سازد روایت جنایت‌ها و خشونت‌هاست. تاریخ چیزی جز جرم و جنایت‌های بشری نیست و پشت‌ سر ما تلنباری از جنازه‌هاست. دوتایی اول، یعنی دوتاییِ راوی (سوم شخصِ محدود و فراگیر)، به دوتایی دیگری می‌انجامد: بستر رمان و آدم‌های رمان. بستر رمان، تاریخ و زمان روایت، اصلی‌ترین بخش رمان است که در گذشته رخ داده است که موجب برداشت‌ها و تأویل‌هایی شده است که هم شما به آن اشاره کردید و هم من. اما آدم‌های رمان، نماینده واقعی این بسترهای تاریخی نیستند. همان‌طور که قبلا گفتم، آدم‌هایی کل‌نگر و تک‌بعدی‌اند که فاقد یک دیالکتیک تاریخی‌اند که به آن اشاره شد. اما گیر رمان در چیست؟ مهم‌تر از همه، گیر رمان در این است که رویکرد انتقادی به وضعیت‌های موجود ندارد، چه به گذشته و چه به حال. و رویکرد انتقادی رمان، بیش از هر چیز رویکرد انتقادی شخصی و خصلتی است که نمی‌تواند تبدیل به استراتژی رمان شود. صادق آریان، با اینکه پزشک است و مسلط به علوم تجربی، رویکردی انتقادی به جامعه و آدم‌هایی که آمده‌اند و رفته‌اند ندارد. یعنی نویسنده قادر نیست این رویکرد را به بدنه داستان تسری دهد و حتی از صادق هم آگاهانه الگویی سنتی می‌سازد. خواب‌های صادق نه از جنس خواب‌های فرویدی، بلکه با تعابیر سنتی از خواب همخوان است. ترکیب نام صادق و خواب‌هایش که در اغلب مواقع به تعبیر درستی منتهی می‌شود، استعاره‌ای است از «خواب‌های صادق». دکتر صادق در سراسر رمان خواب‌هایی صادق می‌بیند، خواب‌هایی که بیشترشان به‌درستی تعبیر می‌شوند. این تناقض در شخصیت صادق، مردی که درس‌خوانده علوم تجربی است، با خواب‌هایی که به تعابیر صادق منتهی می‌شود، همچون خودِ رمان است که دچار تناقضی عمیق است. رمان دارای درامی ساختگی است و بدون هیچ کنش خلاقانه‌ای پیش می‌رود. آنچه ضعف اساسی رمان است، همین عدم کنشگری خلاقانه در فرایند رمان است. حال آنکه بستر تاریخی رمان همه چیز را برای نویسنده فراهم کرده بود تا این کنش خلاقانه را شکل بدهد. رمان «دل ‌کور» مغلوبِ پسند خواننده عام خود شده است و بیش از رمان‌های دیگر اسماعیل فصیح به رمان‌های عامه‌پسند، آن‌هم از نوع رمان‌های سطحی، نزدیک شده است.
رضوانی: موافقم. فصیح نتوانسته شخصیت‌های تاریخی به وجود آورد. او، چنان‌که پیش‌تر گفتم، موفق شده رابطه میان خشونت فردی و خشونت‌های اجتماعی را نشان دهد. توانسته بازتولید و تداوم خشونت را در جامعه‌ای که سازوکاری برای مقابله با خشونت ندارد روایت کند. اما شخصیت‌های داستان در بافت تاریخی قرار نگرفته‌اند و حیاتی مستقل از بستر تاریخی داستان دارند. و از آنجا که شخصیت‌ها با موقعیت‌ و تحولات تاریخیِ جامعه خود پیوند نخورده‌اند، نویسنده ناچار خود در مواردی آستین بالا می‌زند تا تحولات اجتماعی را تحلیل کند که اغلب بسیار بد تحلیل می‌کند. یکی از این موارد آنجاست که نویسنده می‌کوشد پدیده مهاجرتِ گسترده به پایتخت را به تصویر بکشد. در شرح مشاهدات «آقای دکتر صادق آریان» در درخونگاه، وقتی بعد از نُه سال تحصیل از آمریکا برگشته، می‌خوانیم: «جلو قهوه‌خانه و پای دیوارها را یک مشت عمله و گداگوده شهرستانی پُر کرده بودند» (ص 207). می‌بینیم که نویسنده از یافتن علل این مهاجرت عاجز است. نمی‌داند که اگر امکانات به مساوات تقسیم شود، انگیزه‌‌ای برای مهاجرت به شهرهای بزرگ باقی نمی‌ماند. نمی‌داند که اصولا مهاجرت از شهری به شهر دیگر جرم نیست و اگر این پدیده ابعاد مشکل‌ساز به خود می‌گیرد، باید علل آن را در ساختارهای مدیریت کشور سراغ گرفت و فحش ‌دادن به مهاجران بیراه است. تحلیل اسماعیل فصیحِ نویسنده از مهاجرت همان است که از دهان عامی‌‌ترین عوام این جامعه می‌شنویم. نویسنده حتی نتوانسته به لحاظ زبان از عوام فاصله بگیرد. از زبانی سخیف استفاده کرده که هیچ وجه اشتراکی با روشنفکری ندارد. تأکید صادق بر حرام‌زادگیِ قدیر و حتی فرشته نیز مصداق همین نگاه عامیانه نویسنده است (ص 263-264).
در مجموع، فصیح در «دل‌ کور» نیز، همچنان که در دیگر آثارش، میان دو قطب روشنفکر و عامی سرگردان است و خواننده تکلیف خود را با او نمی‌داند. اما حالا که شما از «گیر رمان» صحبت کردید، اجازه بدهید من هم بگویم که این گیر را در کجا می‌بینم. «دل ‌کور» اثری است کاملا تک‌صدایی. ما در این اثر تنها صدای صادق را می‌شنویم و نویسنده هیچ­‌کجا نتوانسته صدای شخصیت دیگری را بازتاب دهد، تا دست‌کم بخش‌هایی از اثر را چندصدایی کند. از مفهوم چندصدایی تعاریفی ارائه کرده‌اند که، به نظر من، بهترین و در عین حال ساده‌ترینِ آنها متعلق به توماس مان است. او در جایی می‌نویسد من به‌عنوان نویسنده وظیفه دارم تک‌­تک شخصیت‌ها را طوری به سخن گفتن وادارم که خواننده حق را به جانب آنها ببیند. توماس مان اصلا واژه یا اصطلاح چندصدایی را به قلم نیاورده و در عین حال روشن است که از چه سخن می‌گوید. حال برگردیم به «دل ‌کور». کدام‌یک از شخصیت‌های داستان، به‌جز صادق و آنها که صادق دوستشان دارد، فرصت یافته‌اند طوری سخن بگویند که احساس کنیم حق به جانب آنهاست؟ اینکه سهل است، کدام‌یک از آنها جمله‌ای به زبان می‌آورد که ما دست‌کم انگیزه‌های کنش او را تا اندازه‌ای درک کنیم و بپذیریم؟ مختار که نویسنده از او هیولایی ساخته است در کجای داستان فرصت یافته تا از خود دفاع کند یا دست‌کم بگوید چه شد که به هیولا بدل شد؟ بر همین قیاس می‌توان بقیه شخصیت‌ها را سنجید. به کوکب خانم هم این امکان داده نمی‌شود که بگوید چرا در میان فرزندانش مختار را به همه ترجیح می‌دهد و چشم بر همه خطاها و حتی جنایت‌های او می‌پوشد. این است که خواننده لاجرم او را زنی ابله و سنگدل می‌بیند. نظر به همین خصوصیتِ تک‌صدایی است که من این اثر را رمان نمی‌دانم و از «داستانِ» «دل ‌کور» صحبت می‌کنم. «رمان» بدون چون ‌و چرا باید چندصدایی باشد.
غلامی: با حرف‌های شما موافقم و شاید در فرصت دیگری بتوانم بحث‌های دیگری را در مورد بحث‌های شما، مطرح کنم. به نظر من رمان «دل‌ کور»، ضد گذشته است. و جالب اینکه این رمان در دوره‌ای نوشته شده است که به معنای فرهنگی نوعی بازگشت به گذشته رمانتیک، تاریخ ایران باستان و بعد از آن انقلاب اسلامی 57، بازگشت به خویشتن، رواج داشته است. البته این ضد گذشته بودن تأییدِ مدرن‌سازی و ایجاد نهادهای تازه نیست. صرفا نوعی نفرت و بیزاری از گذشته است که جنبه‌ای کاملا شخصی دارد و این بیزاری از گذشته نمی‌تواند به ایده اصلی رمان تبدیل شود و جان‌مایه محتوای آن باشد. فضاها و آدم‌های رمان کثیف‌اند. هیچ‌ چیز خوشایندی در رمان دیده نمی‌شود و حیرت‌انگیز است که حتی لحظه گذرایی از روشنی وجود ندارد. این گذشته‌ستیزی چنان در تار و پود رمان تنیده شده است که در نهایت اغراق‌آمیز و مهم‌تر از آن، کینه‌توزانه به نظر می‌رسد. گویا اسماعیل فصیح خواسته یا ناخواسته تلاش کرده است با گذشته خودش تسویه‌حساب کند و خود را از عذاب این گذشته پرمشقت ملال‌آور و غیرانسانی خلاص کند. گذشته‌ای که او از آن بیزار است، نمی‌تواند مطابق با واقعیت‌ها باشد، چرا‌که هیچ لحظه انسانی در آن اتفاق نمی‌‌افتد. گذشته، مطلق زشت است و زخم‌هایش بوی گندیدگی می‌دهند و آدم‌هایش قادر نیستند رستگار شوند. امکان پروازی برای هیچ‌کس وجود ندارد. پَر پرواز رسول بسته است و می‌ماند و با سرنوشتی تلخ از صحنه زندگی محو می‌شود. حتی خود صادق نیز برای خلاصی از وضعیت موجود به جعل و تقلب روی می‌آورد. این نفرت از گذشته و دنیای آلوده این زمانه، چنان با کینه‌ورزی شخصی گره خورده است که حتی نمی‌تواند به سبک ناتورالیسم بینجامد.
اگر قضاوت‌های ادبی را کنار بگذاریم و رمان «دل‌ کور» را برخلاف نقدهای ادبی، مبنای تحلیل روان‌شناختی نویسنده آن قرار دهیم، شاید بتوانیم تعدیل‌شده این احساس را در رهایی نویسنده و آدم‌هایش در آثار بعدی‌ او پیدا کنیم؛ آدم‌هایی که از همه­ چیز و همه‌کس بریده‌اند. «دل ‌کور»، اوج نفرت نویسنده از گذشته خود و تاریخی است که پشت سر گذاشته و عبور از این گذشته او را رستگار نکرده است. فقط از قیدوبندهای زمانه‌اش کَنده شده است. دل کندنی که در «زمستان 62» و «ثریا در اغما» به‌خوبی عیان است. در این میان، زن‌های داستان واقعی‌تر از هر چیز دیگری‌اند. زن‌هایی که دستگاه تولیدمثل‌‌اند. همواره بچه‌ای در شکم و در بغل دارند. این زنان، این دستگاه‌های تولیدمثل، از هیئت انسانی خارج شده و حتی احساسات مادری‌شان را از دست داده‌اند. عشق مادری آنان نیز شولایی از جنون پوشیده، تبلور این‌گونه زنان را می‌توان در شخصیت فرخنده دید. زایمان‌های مکرر بدنش را اسقاط کرده و روحش را مجروح ساخته است. این روحِ مجروح و بیمار و سر به جنون ‌زده، گرفتار وسواس پاکیزگی است و دست آخر آن‌قدر کودکش را در حوض‌خانه می‌شوید تا کودک بیچاره را خفه می‌کند. سرنوشت فرخنده نیز مانند دیگر زنان داستان؛ کوکب خانم، زهره، جیران ورامینی و گل مریم، سرنوشتی تراژیک است.
رضوانی: می­‌توان گفت فصیح از گذشته بیزار است و در عین حال نمی‌تواند خود را از گذشته رها کند. در داستان، صادق آریان تمام سال‌های تحصیل در آمریکا را در عزلت می‌گذراند و رابطه‌ای با جهان جدید پیرامونش ندارد. او در فکر درخونگاه و گذشته خون‌بار خانواده خود است. در نهایت هم به درخونگاه برمی‌گردد و با زهره که بخشی از گذشته اوست ازدواج می‌کند. این از داستان «دل ‌کور». اما در واقعیت نیز، فصیح نتوانست خود را از گذشته‌اش رها کند و درخونگاه و خانواده آریان همچنان در آثار او تداوم یافت. شاید ایرادی هم بر او وارد نباشد. جامعه ما هم، پنجاه سال بعد از انتشار «دل ‌کور»، هنوز از پسِ گذشته خود برنیامده و نتوانسته راهی به افق‌های آینده بگشاید. از این حیث اسماعیل فصیح فرزند خلف جامعه خود است. و اما زنان داستان «دل‌ کور». بیش­‌وکم همه آنها موجوداتی رشد‌نکرده‌ هستند که از عقلانیت محروم مانده‌­اند. همه آنها زندگی غریزی دارند. عشق کوکب خانم به مختار را در نظر بگیرید. این عشق سراسر غریزی است و هیچ عنصر عقلانی در آن نیست. یا همان فرخنده خانم که شما از او نام برده‌اید، چه نشانی از عقلانیت در شخصیت او می‌بینیم؟ اصولا در کجای داستان چیزی از ذهن او می‌تراود؟ اصلا چیزی به نام ذهن و ذهنیت در او هست یا سراسر وجودش غریزه پاکیزگی و کدبانوگری است؟ حتی در فرشته که از نسل جدید است و تحصیلاتی کرده نشانی از تفکر و تعقل نیست. شعرهای سوزناک می‌نویسد و به همگان عشق می‌ورزد، خصوصا به مردی که به صورت او اسید پاشیده است. این عیبِ کار فصیح است که ما از ذهن زنان داستانش هیچ اطلاعی نمی‌یابیم، نه مستقیم و نه غیرمستقیم. شما می‌گویید زن‌های داستان واقعی‌اند. به نظر من چنین نیست. شخصیتی مانند فرشته را در زندگی واقعی نمی‌بینیم. اما یک نکته دیگر هم ناگفته نماند: شخصیت‌هایی مثل رسول و فرشته، اگر هم واقعی می‌بودند، الگوی خوبی برای نیکی و نیکوکاری نبودند. در واقع آنها کسانی هستند که داستایفسکی آنها را «ابله» نامیده و یکی از مهم‌ترین آثارش را به توصیفشان اختصاص داده است. «ابله» داستایفسکی یا پرنس میشکین هم بلاهتش این است که میان خوب و بد تفاوت قائل نیست، همه را دوست دارد و همه را می‌بخشد و می‌خواهد مسیح ثانی باشد. باری فصیح خواسته الگوی نیکی و نیکوکاری بیافریند و متوجه نبوده که ابله آفریده است. البته میان میشکین و شخصیت‌های رسول و فرشته تفاوت‌های اساسی هست. تفاوت‌هایی که اگر وجود نداشتند «ابله» داستایفسکی هم به اثری بدل می‌شد در حد و اندازه «دل ‌کور» اسماعیل فصیح. میشکین زندگی ذهنی و دنیای درونی دارد که ما با زوایا و خفایای آن آشنا می‌شویم. بلاهتِ میشکین هم بلاهتی فردی و خاص خود اوست. برعکس میشکین، رسول و فرشته پوسته‌ای توخالی‌اند که اصلا جهان درونی ندارند. ما هیچ­ چیز از درون آنها نمی‌دانیم. آنها فردیت هم ندارند و به این ترتیب اصلا شخصیت داستانی نیستند. اما در این باره پیش‌تر توضیح دادم.
غلامی: بحثی که می‌خواهم در اینجا مطرح کنم شاید کمی شبیه شعبده باشد و به معنای نقد ادبی نباشد و شاید هم برعکس، اتفاقا نقد ادبی باشد و اشاره‌ای كند به نکته‌ای که به ذهن خوانندگان تلنگر می‌زند. در رمان «دل ‌کور»، ما با شخصیتی به نام صادق آریان روبه‌رو هستیم. صادق از خانواده‌ای سنتی و بازاری است. خرده‌بورژوایی که بعد از مرگ پدرش با مشقت‌های فراوان روبه‌رو می‌شود و آنچه بیش از هر چیز آزارش می‌دهد، خشونتِ حاکم بر جامعه و خانواده است. خشونتی که نه با خشونت قانون مهار می‌شود و نه با وجدان آدم‌های داستان و نه با چیزی به نام عرف. مختار با زن شوهرداری رابطه برقرار می‌کند و بعد از افشای این رابطه یا قبل از افشای آن، با همکاری جیران ورامینی، شوهر زن را به قتل می‌رساند و به زندان می‌افتد. این واقعه، که در جامعه سنتی آن زمان می‌توانست چهره‌­ای نابخشودنی به مختار بدهد، پس از مدتی نه‌تنها عادی می‌شود، بلکه مختار جنایتکار با سابقه یک رابطه ممنوعه، به مختار خان ارتقای درجه پیدا می‌کند. او با قساوت و بی‌رحمی، رسول را نیز به دیوار می‌کوبد و بعد از یک ضربه مغزی، رسول نیز در حیاط خانه خود دچار مرگ می‌شود. در واقع او با ناقص ساختن رسول دست به جنایت دوم می‌زند. او از هیچ جنایتی روی‌گردان نیست و این‌طور که از فحوای داستان برمی‌آید گویا مرگِ مشکوک جیران ورامینی نیز به دست او یا به خواست او صورت گرفته است. همه اینها باعث نمی‌شود مختار تنزل شخصیت پیدا کند و به دلیل مکنت و ثروت خود هنوز مورد احترام عوام‌الناس است. در این میان صادق آریان در هر صورت متعلق به طبقه خرده‌بورژواست. اگرچه در مضیقه مالی است، این مضیقه دلایل غیرطبقاتی دارد، چرا‌که در همین ایام است که او تلاش می‌کند برای ادامه تحصیل به فرنگ برود و این در آن زمان شاخصه مهمی برای این طبقه محسوب می‌شود. او همتای قدیر دماغو نیست؛ یعنی از طبقه فرودست که نتوانسته حتی به‌ واسطه مادرش به طبقه خرده‌بورژوازی ارباب حسن راه یابد. دوگانه عشق صادق آریان نیز از همین جایگاه طبقاتی متزلزل او نشئت می‌گیرد: یک جا سودای زهره را در سر دارد که پدرش نیز هم‌پیاله مختار خان است و در جای دیگر دل در گرو فرشته دارد، دختری که شاعرمسلک است، هرچند شعرهایش آبکی است. اما او در نهایت در میان این دوگانه زهره را برمی‌گزیند؛ یعنی طبقه‌‌اش را. اگرچه رمان «دل‌ کور» فاقد ایده تضادهای طبقاتی است و نشانی از این ستیزه‌های طبقاتی و برخوردهای آدم‌های طبقات گوناگون در آن دیده نمی‌شود، یا به معنای دقیق‌تر عمیقا مورد بررسی قرار نمی‌گیرد، اما صادق آریان نماینده جامعه خرده‌بورژوازی است که بعد از سفرش به فرنگ و مراجعتش به ایران، شخصیت دوگانه‌اش با خود به سازش می‌رسد و به‌نوعی همزیستی مسالمت‌آمیز. چون او دیگر متعلق به طبقه خرده‌بورژوازی سنتی نیست، طبقه‌اش هم ارتقا یافته و به طبقه بورژوازی نقل مکان کرده است. اگر برادرش علی به‌واسطه ازدواجش با یک همسر از این طبقه، دچار تغییر در طبقه‌اش شده است و تغییر او بیش از هر چیز تغییری ماهوی است، صادق آریان تغییری اساسی کرده است. او درس‌خوانده غرب است، دیگر می‌تواند جز‌ء روشنفکران طبقه بورژوازی قلمداد شود. در اینجاست که دلیل نفرت و بیزاری از گذشته، معلوم می­‌شود. کمتر کسی مایل است گذشته تیره خود را با خود به یدک بکشد، هرچند این گذشته متعلق به خانواده‌اش باشد. علی به شیوه‌ای سطحی و رو، انزجار از گذشته‌اش و طبقه‌اش را علنی می‌کند و حاضر نیست رابطه‌ای جدی‌ با خانواده و گذشته‌اش داشته باشد، اما صادق چون فرزند آخر خانواده است ناگزیر است طوق نفرین این طبقه را تا خروج از ایران به گردن بیندازد. با بازگشت از خارج، صادق دیگر آن صادق سابق نیست، اما گذشته همواره با اوست و آزارش می‌دهد. این گذشته او را به سرحد جنون می‌رساند. نمی‌تواند خودش را از گذشته منفک کند و این گذشته تا انتها در رمان «دل ‌کور»، با او می‌ماند.
گذشتِ زمان، صادق آریان را به جلال آریان استحاله می‌دهد، روشنفکری مبادی ‌آداب که تصویری که از خود ارائه می‌دهد هیچ شباهتی به صادق آریان ندارد. او فکور و عمیق است و مردم‌دار، حتی با طبقات فرودست. مثل زمانی که در رمان «زمستان 62» سر برمی‌آورد. همان‌جا نیز با اینکه نگاهی شفقت‌آمیز به طبقه فرودست دارد، اما نمی‌تواند جایگاه برتر خود را منکر شود. شفقتش هم شفقت بالادستی به پایین‌دستی است. ماجرای جلال آریان زمانی جذاب می‌شود که او با افراد بالاتر از طبقه خود در رمان «ثریا در اغما» روبه‌رو می‌شود. در اینجا نیز می‌خواهد خودش را از این طبقه ممتاز کند. این آدم‌های طبقه فرادست که به خارج گریخته‌اند، چیزی برای او ندارند. پس با نوعی بی‌اعتنایی به همه چیز و همه‌کس، در رفتارش نشان می‌دهد که از آنها در این بی‌اعتنایی ممتاز است. صادق آریان در پوشش نام تازه جلال آریان و در جایگاه و طبقه‌ای تازه رخ عیان می‌کند. حتی اگر کتاب «دل ‌کور» را هم نخوانده باشیم، باز می‌توانیم به شخصیت جلال آریان شک کنیم. به ستایش‌هایی که از خودش می‌کند. گاهی هم با انتقاد و خودزنی‌هایی که درباره خود روا می‌دارد،‌ بیش از هر چیز برای ممتاز شدن خودش تلاش می‌کند. ممتاز شدن و فراموش کردنِ گذشته‌ای تلخ که با صادق آریان آغاز شده است و او، جلال، هنوز سخت به آن دوره کینه می‌ورزد و جز خواهرش که در ایران مانده و چشم‌انتظار ثریا است، نشانی دیگری از آن گذشته ندارد. آیا مادر ثریا همان بهجت، هم‌بازی صادق آریان، است که او نیز اینک استحاله یافته است؟ نمی‌دانم. اینها پرسش‌های جذابی است که با در کنار هم قرار دادن رمان‌های اسماعیل فصیح می‌توان به پاسخ آنها دست پیدا کرد.
رضوانی: البته جلال آریان پیش از «دل ‌کور» هم وجود داشت. او قهرمان «شراب خام» است که اسماعیل فصیح در سال 1347 منتشر کرده بود. جلال آریانِ «شراب خام» هم در آمریکا تحصیل کرده و حالا به ایران بازگشته است. اما این نکته را ضمنی گفتم. در پاسخ به آنچه درباره طبقه اجتماعی و تضاد طبقاتی فرمودید، باید بگویم اسماعیل فصیح رویکرد آگاهانه‌ای نسبت به مسئله طبقه ندارد. در آثار او همیشه مسائل اجتماعی طرح می‌شود، اما تفاوت و جبر طبقاتی در زمره مسائل مورد توجه او نیستند. اشکالی هم ندارد. من اجازه می‌خواهم چند سطری از داستان را نقل کنم که به گمانم درباره کلیت داستان و نحوه نویسندگی فصیح روشنگری می‌کند. در جایی صادق آریان به خواب رفته و رؤیا می‌بیند: «میان خواب کوتاهش یک پیرمرد سفید عجیب و کابوسناک بود. پیرمرد صورت نداشت. قلبش، نصفش توی شکمش بود، نصفش وسط جمجمه‌اش. جمجمه‌اش نقشه جدول‌بندی‌شده زمین‌های تهران و حومه بود. یک زن هم بود. زن اسکلت بود، و فقط رحم داشت. قلبش توی رحمش بود. داشت به بچه‌های دوروبرش، توی بغلش، یا توی رحمش غذا می‌داد. زن هم صورت نداشت. بچه‌ها هم صورت‌هاشان خالی بود. هیچ‌کس هم قلبش سر جایش نبود - جز یکی که یک گوشه افتاده بود و می‌گفتند دیوانه است» (ص 159-160). خب، می‌بینیم که نویسنده اینجا بیش و کم طرح کلی داستان خود را معرفی کرده است. او می‌خواهد از آدم‌هایی بنویسد که عواطف انسانیِ آنها چنان‌که باید پرورده نشده است (قلب آنها در آن نقطه‌ای نیست که باید باشد) و صاحب هویت نیستند یا به زبان عامیانه‌تر آدم نشده‌اند (صورت نداشتن کنایه از همین است). یک سو مردی است به نام مختار که همه انگیزه زندگی‌اش ارضای نیازهای بدوی آدمیزاد و تصاحب زمین‌های تهران است. سوی دیگر کوکب خانم است که از مادری فقط غریزه آن را دارد و بچه‌هایی تربیت کرده که، هریک به نحوی، مانند خودش و پسر بزرگش از هویت و عواطف انسانی‌ عاری‌اند. در این میان تنها یکی به نام رسول استثناست که آن‌هم عقلش را از دست داده است. خب، این طرح ساده‌تر از آن است که بتوان بر اساس آن رمان نوشت، خصوصا که فصیح همین طرح را هم چنان‌که باید و شاید به عمل نیاورده است. این آدم‌های بی‌هویت را باید به تصویر کشید. باید در قالب شخصیت داستانی (به همان معنا که شرح دادم) نشان داد. باید خواننده را با ذهن آنان آشنا کرد. فصیح هیچ‌کدام از این کارها را نکرده است.
غلامی: قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، باید بگویم تکه‌ای از رمان که صادق آریان به دیدار گل‌مریم می‌رود و بعد از سال‌ها او را می‌بیند شاید تنها بخش رمان باشد که ارزش ادبی دارد و به‌نوعی می‌توان گفت این دیدار به‌خوبی دراماتیزه شده است و تا حدودی اثرگذار است و در میان بی‌شمار تصاویر ساختگیِ رمان یک استثناست. در این تکه از «دل ‌کور» و در بخش دیگری که نویسنده برای شخصیت‌پردازی از جزئیات استفاده می‌کند، عیار نویسندگی‌اش را عیان می‌سازد: «[مختار] حدود ساعت نُه به خانه ملیحه تلفن می‌کند. از سرماخوردگی و خس‌خس و گلودرد شکایت می‌کند. از ملیحه می‌خواهد برایش چند تا کوریسیدین بخرد، کوریسیدین، کمی هم جوشانده گل‌گاوزبان هم بد نیست، با وسایل بخور. بعد آماده رفتن می‌شود. حبه‌های قند اضافه گوشه نعلبکی قهوه‌چی را مطابق عادت می‌گذارد تو جیب پالتویش. چرتکه کهنه را که به دیوار آویزان می‌کند. و بعد مشتری آخر می‌آید» (ص 314). تأکیدم اینجا روی «حبه قند» است. البته جای دیگری هم از خست مختار سخن به میان آمده است اما اینجاست که این تصویر با شخصیت او چفت‌وبست پیدا می‌کند.
اما حرف آخر اینکه این رمان نشان می‌دهد چگونه نویسنده رمانی همچون «دل‌ کور» می‌تواند ضمن وفاداری به سبک و سیاق خود آثاری همچون «ثریا در اغما» و «زمستان 62» را خلق کند.
رضوانی: صحنه دیدار صادق با گل‌مریم پس از بازگشت از آمریکا، به نظر من هم موفق از کار درآمده است. بی‌شک صحنه‌های خوب دیگری هم در «دل ‌کور» هست و اصولا فراموش نکنیم که این داستان به‌رغم همه ایرادهایی که بر آن وارد کردیم، داستانی کشش‌دار و جذاب است. تعلیق و کشش داستانی قوی، خصوصیتی است که در نخستین اثر اسماعیل فصیح، یعنی «شراب خام»، نظر منتقدان را جلب کرد و تا پایان راه ویژگی تحسین‌برانگیز آثار او باقی ماند. کشش داستانی آثاری چون «شراب خام» و «زمستان 62»، و حتی همین «دل ‌کور»، از برخی آثار بهترین نویسندگان ما بیشتر است. ضعف کار فصیح بیشتر در محتوای فکری داستان‌ها و البته فنونی است که لازمه «رمان‌نویسی» است. او قصه‌گوی زبردستی است و داستان‌های جذاب می‌نویسد، اما رمان‌نویسی ورای مهارت قصه‌گویی و داستان‌سرایی مهارت‌ها و توانایی‌های دیگری نیز می‌طلبد. بیراه نیست که بگوییم رمان‌نویس بیش از شاعر و قصه‌پرداز و اصولا هر اثرآفرین ادبی دیگری نیاز به دانش دارد. رمان خوب نوشتن بدون بینش اجتماعی عمیق و انسانی و منطقی میسر نیست و چنین بینشی جز به ‌واسطه دانش گسترده و همه‌جانبه دست نمی‌دهد. شاید بگویید بر اسماعیل فصیح زیاده سخت می‌گیرم و با این معیارها بسیاری از رمان‌ها، اعم از ایرانی و غیرایرانی را نمی‌توان به معنای جدی کلمه رمان خواند. قبول می‌کنم. با این حال معتقدم مفهوم رمان در نقد ادبیِ جدی نمی‌تواند صرفا مبتنی بر شمار صفحات اثر باشد. تعریف رمان با معیارهای دیگر البته خود دشواری­‌هایی به همراه می‌­آورد، و همین موجب شده که حتی برخی از منتقدان ادبی بزرگ جهان تنها حجم اثر را ملاک بگیرند. اما اگر بپذیریم که نقد ادبی بناست سهمی در اعتلای ادبیات ایفا کند، باید در نقد رمان به معیارهای سنجیده و آزموده ساختاری و محتوایی توجه داشت.