اعدام کاظم ذوالانوار به روایت برادرش

گفت‌وگو با سید عبدالعلی ذوالانواری اعدام کاظم ذوالانوار به روایت برادرش امیرحسین جعفری: در تحولات سیاسی دهه 50 كه شاه خود را ژاندارم منطقه و قدرت بلامنازع ایران تصور می‌کرد، اتفاقی غم‌انگیز و مبهم در تاریخ 30 فروردین 1354 در تهران افتاد كه رسانه‌ها آن را فرار عده‌ای از زندانیان منعكس كردند؛ اما در حقیقت این جنایتی از سوی ساواك برای حذف نیرو‌های كیفی مجاهدین خلق (پیش از تغییر ایدئولوژی) و سازمان چریك‌های فدایی خلق بود كه در جریان آن 9 نفر از‌ جمله بیژن جزنی، عزیز‌ سرمدی، حسن ضیاظریفی، عباس سوركی، محمد چوپان‌زاده، احمد جلیل‌افشار، مشعوف كلانتری، مصطفی جوان‌خوشدل و سید‌محمدكاظم ذوالانواری در تپه‌های اوین تیرباران شدند. كاظم ذوالانواری یكی از چهره‌های مطرح مجاهدین خلق بود كه تأثیر زیادی بر این جریان گذاشت؛ از ‌جمله ارتباط او با مجید شریف‌واقفی كه او نیز 14 روز قبل از ذوالانواری به دست مجاهدین ماركسیست‌شده ترور شد. نكته جالب درباره ذوالانواری تأثیر ایدئولوژیك او بر خسرو گلسرخی است كه شاهدانی نیز برای این ادعا وجود دارد كه گلسرخی را با مبانی اسلام مبارزاتی آشنا كرد و بروز آن در متن دفاعیه گلسرخی مشخص است. بهمن نادری‌پور از اعضای ساواك لحظه این اعدام را این‌گونه توصیف می‌کند: «در صحنه اعدام اولین کسی که رگبار مسلسل را به سوی آنها بست، سرهنگ وزیری بود و از آنجایی که گفتند همه باید شلیک کنند، همه شلیک کردند. من نفر چهارم یا پنجم بودم که شلیک کردم». با تعریف این خاطره دادگاه به هم ریخت؛ خصوصا آنجا که تهرانی گفت که دست‌های آن ۹ نفر بسته و روی زمین نشسته بودند: «بعد سعدی جلیل‌اصفهانی بالای سر همه رفت و در تیر خلاص شرکت کرد». جلسه دادگاه به خاطر ناراحت‌شدن برخی خانواده‌ها تعطیل شد و به سومین روز کشید. تهرانی در جلسه بعدی دادگاه گفت: «اجساد آنها را داخل مینی‌بوس گذاشته و به بیمارستان ۵۰۱ ارتش تحویل دادیم. ضمنا چشم‌بند و پابندها به‌ وسیله من و رسولی انجام شده بود. لباس‌های خون‌آلود و چشم‌بندهای مقتولان به دستور عطارپور، توسط من و رسولی سوزانده شد تا مدرکی باقی نماند. به مناسبت چهل‌و‌ششمین سالگرد این واقعه گفت‌وگو كردیم با دکتر سیدعبدالعلی ذوالانواری، برادر كاظم ذوالانواری كه مشروح آن را می‌خوانید.
آغاز كار سیاسی برادرتان از كجا و با چه كسانی و به چه شكل بود؟
شهید کاظم در یک خانواده مذهبی سیاسی به دنیا آمد و از کودکی تحت آموزش‌های پدر قرار داشت. از طریق این آموزش‌ها با مسائل دینی، سیاسی و فجایع رژیم طاغوت آشنا شد. پیشینه فعالیت‌های سیاسی-مذهبی شهید کاظم به شرکت مجدانه در جلسات هفتگی آیت‌الله محی‌الدین حائری در مسجد شمشیرگرها و جلسات تفسیر قرآن آقای کاتب حقیقی در بیت‌العباس برمی‌گردد و عملکرد پدرمان در صبح روز شانزدهم خرداد 1342 آتش مبارزه با استبداد و بی‌عدالتی را در جان شهید کاظم شعله‌ور کرد و اولین بارقه‌های انقلابی را در او پدید آورد. (صبح شانزدهم خرداد 1342 حجت‌الاسلام سیدجعفر وصیت‌نامه‌اش را به سیدکاظم، فرزند ارشدش، داد و به او گفت که برای دفاع از اسلام و حمایت از نهضت امام خمینی (ره) می‌روم. اگر برنگشتم تو سرپرست خانه و خانواده هستی و آماده شهادت، خانه را به قصد شرکت در تظاهرات ترک کرد).
کاظم ذوالانوار در چه عملیاتی مشاركت داشت و فعالیت‌های او در سازمان چه بود؟
تا آنجا که من اطلاع دارم، شهید کاظم چندین عملیات سخت از‌ جمله سلسله عملیات‌های انفجاری هنگام ورود نیکسون، رئیس‌جمهور آمریکا، به ایران در خرداد ۱۳۵۱ و انفجار قبر رضاخان که قرار بود مذاکرات شاه و نیکسون در آنجا صورت بگیرد نیز انجام داد که البته تلفات جانی در بر نداشت.


آیا ارتباطی با مجید شریف‌واقفی داشت و تا چه میزان به او نزدیك بود؟
پس از دستگیری اعضای شاخص سازمان در سال 1350، شهید شریف‌واقفی به صورت مخفی زندگی می‌کرد تا اینکه در ارتباط با شاخه سیدکاظم ذوالانوار قرار گرفت و به‌عنوان معاون او به فعالیت پرداخت. به مدت یک سال به‌عنوان معاون سیدکاظم کار کرد و با دستگیری سیدکاظم و کشته‌شدن رضا رضایی، او به کادر مرکزی راه یافت. شهید شریف‌واقفی ماهیت سازمان را مذهبی می‌دانست و الگویش کسانی مانند سیدکاظم بودند.
با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین، كاظم در كدام سوی این تشكیلات قرار گرفت؟
کاظم علاوه بر داشتن پدری روحانی و نیز نشو و نما در خانواده‌ای مذهبی، به تعالیم اسلامی علاقه وافری داشت. او مبارزی بود که شخصیت و عملکردش نشان می‌داد كه باورهای مذهبی، او را به جریان‌های مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه وصل كرده بود. سیدکاظم و مصطفی جوان‌خوشدل از آن دسته مجاهدانی بودند که هیچ ارتباطی با جریان مارکسیستی از نظر فکری نداشتند و تغییر ایدئولوژی سازمان بعد از شهادت سیدکاظم صورت گرفت.
نحوه دستگیری او چگونه بود؟
ساعت هشت شب چهارشنبه دوازدهم مهر 1352، شهید کاظم در محله سرچشمه تهران با حسن فرزانه قرار ملاقات داشت اما دو روز مانده به این دیدار، حسن فرزانه توسط ساواک دستگیر شد و در بازجویی قرارش با سیدکاظم را لو داد، آن شب مأموران در محله سرچشمه در انتظار سیدکاظم بودند. او باید رأس ساعت هشت به محل قرار با حسن فرزانه می‌رسید. سیدکاظم به سمت محل قرار رفت. وقتی به نزدیکی محل قرار رسید، احساس کرد که اوضاع مشکوک است، خواست برگردد اما دیگر دیر شده بود، مأموران دستور ایست دادند. سیدکاظم پا به فرار گذاشت، اما مأموران به سویش شلیک کردند. سیدکاظم نقش بر زمین شد، مأموران با تصور اینکه سیدکاظم از دنیا رفته، بلافاصله بالای سرش حاضر شدند. پیکر نیمه‌جان و غرقه به خون او را که مورد اصابت دو تیر به فک و پای چپش قرارگرفته بود، با آمبولانس به بیمارستان ارتش منتقل کردند. یکی از هم‌رزمانش که در همان حوالی بود، با شنیدن صدای گلوله، به محل درگیری که جمعیت زیادی در آنجا جمع شده بودند، آمد و سیدکاظم را با پایی خون‌آلود و نیز صورتی غرق در خون و تنی بی‌حرکت که نشان از مرگ او داشت، دید و خبر شهید‌شدن سیدکاظم را به‌سرعت به سایر هم‌رزمانش داد. رضا رضایی هم قبل از دستگیری سیدکاظم در محله سرچشمه بود و از دور حسن فرزانه را در ماشینی که دکتر جوان (مأمور ساواک) نیز در آن بود، می‌دید. همه تصور می‌کردند که سیدکاظم در درگیری شهید شده است، اما او زنده بود. دستگیری سیدکاظم ضربه سختی بر پیکره تشکیلات بود و کادر مرکزی را با مشکل روبه‌رو کرد.
آیا از اتفاقات داخل زندان و ارتباطات او مطلع بودید؟ از تأثیر او بر خسرو گلسرخی اطلاعی دارید؟
عملکرد و رفتار شهیدکاظم در زندان را باید از هم‌سلولی‌هایش شنید. یکی از هم‌سلولی‌هایش می‌گوید: در بند 4 و 5 و 6 زندان قصر سیدکاظم در حد الگوی بچه‌ها بود. وقتی کاظم نماز می‌خواند، بعضی بچه‌ها می‌رفتند و پشت در اتاق او می‌ایستادند و نمازخواندنش را گوش می‌دادند. بعد به ما خبر می‌دادند. ما هم می‌رفتیم نماز‌خواندش را گوش می‌کردیم و بعینه می‌دیدیم که نمازخواندن کاظم با شخصیت او ارتباط مستقیم دارد. لطف‌الله میثمی نقل می‌کند: آن‌موقع که کاظم عضو مرکزیت بود آن‌قدر ساده و افتاده و متواضع بود که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد او جزء رهبران است، دیگران نیز از ایمان شهیدکاظم خیلی تعریف می‌کردند و حضورش در زندان خیلی پربرکت بود و هرجا‌که می‌رفت یک نظم محتوایی برقرار می‌کرد؛ مثلا در زندان قصر مقرر کرده بود هر روز همه، یک صفحه قرآن بخوانند و در زندان حاکمیت اخلاقی برقرار کرده بود، چون همه سیاسی شده بودند و قرآن‌خوانی کم‌رنگ شده بود و این خیلی عجیب بود؛ زیرا بعد از این بچه‌ها در زندان قصر خیلی اخلاقی و پاک‌شده بودند درحالی‌که در اکثر زندان‌ها، تعدادی از آنها مارکسیست شده بودند ولی در زندان قصر این‌طور نبود. لطف‌الله میثمی ادامه می‌دهد: شهیدکاظم در زندان بسیار فعال بود و لحظه‌ای برای نشر عقایدش آرام نمی‌گرفت، در مدتی که با خسرو گلسرخی در بند سه زندان قصر هم‌بند بود، برای گلسرخی خطبه‌های نهج‌البلاغه را می‌خواند و تفسیر می‌کرد و خیلی هم در نهج‌البلاغه وارد بود و صحبت‌هایش هم خیلی جذاب و شیرین. دفاعیه خسرو گلسرخی در دادگاه ستمشاهی و تعریفی که از اسلام و حضرت محمد (ص) کرده بود، همه‌اش متأثر از شهید کاظم ذوالانوار بود: «ان الحیاه عقیده و جهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم. من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم و حتی برای عمرم؛ چرا‌که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم». تشریح اسلام برای خسرو گلسرخی در زندان موجب تغییر اساسی در نگرش وی شده بود. عبدالعلی بازرگان می‌گوید: یک ‌بار در حیاط زندان قصر با خسرو گلسرخی قدم می‌زدم، او می‌گفت: «پس از ارتباط با سیدکاظم دنیای جدیدی در برابر چشمانم گشوده شد و اینها چیزهای خیلی جالبی است. این روشنفكران ما خیلی ذهنی هستند. اگر بیرون بروم حتما به رفقای روشنفکر و چپم می‌گویم که در‌باره اسلام تجدیدنظر کنید، اسلام فرهنگ بسیار عمیقی دارد». روشن بود نهج‌البلاغه و کار شهیدکاظم رویش اثر گذاشته بود، خود عبدالعلی بازرگان هم خیلی تحت ‌تأثیر شهیدکاظم بود.
اعدام او چگونه رقم خورد و ساواك پس از این واقعه چه برخوردی با خانواده شما داشت؟ آیا از محل دفن برادرتان مطلع شدید و اجازه برگزاری مراسم داشتید؟
ساواک اجازه برگزاری هیچ‌گونه مراسمی را به ما نداد و حتی به مادرم گفتند حق نداری گریه کنی یا از کشته‌شدن فرزندت بگویی؛ ولی اقوام و آشنایان علی‌رغم اطلاع از مراقبت‌های ساواک، برای عرض تسلیت به خانه ما می‌آمدند. مأموران ساواک ابتدا و انتهای کوچه را با دو خودرو بستند و هر خودرو را با دو مأمور زیر نظر داشتند. هر روز افراد زیادی برای قرائت فاتحه به منزلمان می‌آمدند. در روزهای اول، مأموران ساواک جرئت وارد‌شدن به خانه را پیدا نکردند و در گزارش خود از واردنشدن به خانه به دلیل ازدیاد جمعیت و ترس از برخورد با مردم نوشته بودند. بعد از یک هفته در منزلمان هنوز تب‌وتاب زیادی برپا بود. یک مأمور ساواک هم می‌آمد و در شلوغی بین مردم می‌نشست و اوضاع را زیر نظر داشت. همکاران دیگرش نیز در ابتدا و انتهای کوچه اوضاع را کنترل می‌کردند. ما که از حضور هر‌روزه مأمور ساواک به‌شدت عصبانی بودیم، دنبال راه چاره‌ای می‌گشتیم که او را از منزل بیرون کنیم. پسرعمویم، سید‌حسین، راهی را پیشنهاد کرد؛ اینکه هوا که تاریک شد فیوز برق را قطع کنیم. این کار را کردیم، تاریکی سراسر خانه را فراگرفت، مأمور ساواک که از این اتفاق به‌شدت احساس ناامنی می‌کرد، به‌سرعت از خانه خارج ‌شد و در روزهای بعدی هم دیگر نیامد. سه روز از انتشار خبر کشته‌شدن سیدکاظم می‌گذشت که اعلامیه تسلیتی در دانشسرای تربیت دبیر شیراز که اشرف‌السادات خواهر شهید کاظم در آنجا تحصیل می‌کرد، چسبانده شد. در این آگهی «شهادت برادر مجاهد کاظم ذوالانوار» به خواهرم «تبریک و تسلیت» گفته ‌شده بود و «برای خانواده ما شکیبایی و برای راه و هدف وی پیروزی آرزو شده بود». این خبر به‌سرعت به تهران مخابره شد و ساواک پیگیری‌های فراوانی به‌منظور دست‌یافتن به عامل یا عاملان این آگهی انجام داد. برای ساواک پیدا‌کردن منشأ این اعلامیه به‌منزله دستگیری عده‌ای از اعضای سازمان در شیراز بود. ساواک به خواهرم نیز مشکوک شده بود و او را عضوی از سازمان قلمداد می‌کرد. به همین خاطر اطلاعات دقیقی از وضعیت زندگی و فعالیت‌های وی و دوستان و نزدیکانش به دست آورد و او را تحت نظر قرار داد. از میان تمام افرادی که به منزلمان برای عرض تسلیت آمده بودند، دو جوان توجه ساواک را به خود جلب کرده بودند و ساواک آنها را تحت تعقیب قرار داد. این دو نفر احمد گندم‌کار و محمدهادی کتیبه از دانشجویان دانشسرای تربیت دبیر بودند که ساواک احتمال تهیه اعلامیه را از جانب آنان می‌دانست و تصور می‌کرد آنها با سازمان در ارتباط باشند. بعد از بررسی‌های دقیق، مشخص شد پدران این دو نفر از دوستان خانوادگی پدرم هستند و فرزندان آنها نیز با یکدیگر مراوده دارند. مراسم چهلم بدون اعلان عمومی و دهان به دهان به دوستداران شهید، اقوام و دانشجویان دانشگاه شیراز اطلاع‌رسانی شد. این مراسم در امامزاده علی بن‌حمزه، بعد از اذان مغرب و عشا برگزار شد و ساواک از برگزاری آن بویی نبرد. عکس شهید، شعارها و مطالبی برای نصب به دیوارهای مجلس تهیه شده بود که از درِ فرعی وارد مسجد شد. پسر‌عمویم، سید‌حسین، تاج گلی تدارک دید و با وانتی که کرایه کرده بودیم، دو نفری به درِ مسجد آوردیم. در بین راه عکس شهید را هم به تاج گل وصل کردیم و با دادن پولی به راننده، از او خواستیم تاج گل را داخل مسجد ببرد و جلوی منبر بگذارد. پس از اتمام نماز، حجت‌الاسلام سید‌مجدالدین مصباحی به منبر رفت و در خلال سخنرانی از فضائل و مناقب شهید کاظم سخن گفت و برای شادی روحش درخواست فاتحه و صلوات کرد. ساواک که رو دست خورده و نتوانسته بود از برگزاری مراسم جلوگیری کند، با استفاده از فوج عظیمی از مأموران برای جلوگیری از تظاهرات بعد از مراسم، مسجد را محاصره کرد و مردم با آرامی پراکنده شدند.
بعد از انقلاب چه برخوردی با نام و شخصیت برادرتان شد؟
46 سال از شهادت شهید سیدکاظم می‌گذرد. به علت عقاید، عملکرد و شخصیت کاریزماتیک سیدکاظم چه قبل از زندان و چه درون زندان، در این 46 سال همواره مورد تأیید و تقدیر مردم فهیم و بزرگوار ایران بوده است. اولین پرونده بنیاد شهید شیراز به نام سیدكاظم ذوالانواری ثبت شده و یک مدرسه و یک خیابان در شیراز به یاد آن شهید نام‌گذاری شده است.
یك خاطره شنیده‌نشده از برادرتان تعریف كنید.
شهید کاظم یک دوچرخه داشت. کلاس هشتم بودم، عصر یک روز تابستان برای اینکه من را با مسائل مذهبی بیشتر آشنا کند، جلوی دوچرخه‌اش روی تنه سوار کرد. از کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک و پیچ‌در‌پیچ محله دهنادی و تکیه نواب گذشتیم و به مسجد شمشیرگرها رسیدیم. من را به جلسه برد و معرفی کرد. این اولین حضور من در جلسات مذهبی با همسن‌و‌سال‌های خودم بود. شرکت در این جلسات برایم بسیار جذاب بود. بعد از آن در جلسات هفتگی مرتب شرکت می‌کردم. آیت‌الله محی‌الدین حائری در مسجد شمشیرگرها برای گروه‌های سنی جوان و نوجوان جداگانه جلسات هفتگی مذهبی-تربیتی تشکیل می‌داد. دوشنبه‌ها نوجوانان، چهارشنبه‌ها بزرگ‌ترها و صبح‌های جمعه همه در استادیوم حافظیه در گروه‌های مختلف با لباس یک‌شکل والیبال، بسکتبال و فوتبال تمرین می‌کردیم، قبل از شروع به ورزش به صف می‌شدیم و حاج آقای حائری به مدت پنج دقیقه یک حدیث برایمان می‌گفتند.