روزنامه شرق
1400/02/02
غمنامه فرود(۱)
غمنامه فرود(1) مهدى افشار-پژوهشگر در مقاله پیشین گفته آمد كیخسرو بر آن شد تا شهرى از شهرهاى زاولستان را كه تورانیان در روزگار ضعف و ناتوانى كاووس به ستم تصرف كرده بودند و با مردم آن به نامردمى رفتار مىكردند، از دشمن بازستاند و توس را به فرماندهى سپاهى گمارد و به او تأكید كرد كه براى گسیلداشتن سپاه به زاولستان از راه كلات نرود كه آباد و رودبارى در آنجا جارى است كه در دژ كلات برادرش، فرود، فرزند سیاوش از مادرى به نام جریره، دخت پیرانویسه، با سپاهى اندك زندگى مىكند، مبادا به سبب ناآشنایى فرود با ایرانیان، درگیرى رخ دهد كه فرود، براى خسرو بسیار عزیز است و او را در مقام برادرى، گرامى مىدارد و توس به زبان گفت كه هرگز از آن راه نرود و سپاه را روانه زاولستان كرد و چون به دوراهه بیابان و كلات رسید، پاى سست كرده، براى توجیه گودرز که میگفت خسرو فرمان داده است از این راه نباید رفت، گفت: «یك بار همراه گژدهم كه فرماندهى سپاه را به عهده داشت از راه كلات رفتیم، راهى هموار است و اگر از راه بیابان برویم، دچار دشوارىهاى بسیار و بىآبى و بىعلفى ستوران خواهیم شد» و بدینگونه راه كلات را در پیش گرفتند.از دیگرسوى فرود آگاهى یافت كه سپاهى كلان از ایرانیان به سوى زاولستان مىرود و از نعل ستوران این سپاه، آسمان سیاه گشته است. فرود كه شیفته ایرانیان بود آرزو كرد با فرماندهان سپاه ایران آشنا شود. بااینحال، فرمان داد از باب پرهیز از هر رویداد ناخوشایندى، همه اسبان آزاد در دشت و همه گوسپندان و دیگر چهارپایان را در دژ گرد آورند و همه را در سپدكوه در حصارى جاى داد. آنگاه به نزد جریره، مادر خویش و همسر سیاوش رفت، زنى كه همچنان دلش از اندوه سیاوش آكنده بود و به مادر گفت: «از ایران سپاهى به فرماندهى توس آمده است، با این سپاه چگونه برخورد كنیم؟»
جریره پاسخ گفت: «اى فرزند رزمساز من، هرگز روزى نیاید كه بخواهى با سپاهیان برادرت به درشتى رفتار كنى، در ایران برادرت شاه است و تو را بسیار گرامى مىدارد كه هر دو شما از یك گوهرید، اگر او سوداى آن دارد كه از نیاى خویش كینه جوید تا روان سیاوش آرامش گیرد، تو نیز با او همدل و همراه شو كه زیبنده است و پلنگ نیز از این اندوه مىنالد و مرغ و ماهى بر افراسیاب نفرین مىكنند كه به راستى در تمامى گیتى سوارى چون سیاوش نبود و هرگز چون سیاوش زاده نخواهد شد. سیاوش كسى نبود كه از تركان، همسرى برگزیند و چون نیاى تو، او را ترغیب كرد تا مرا به همسرى خویش آورد، سیاوش پذیراى آن پیشنهاد شد و دیگربار این نیاى تو بود كه از سیاوش خواست فرنگیس، دخت افراسیاب را نیز بانوى خود گرداند كه نژاد تو از مادر و پدر، همه به تاجداران مىرسد».
فرود در پاسخ مادر گفت چگونه مىتواند به ایرانیان بپیوندد كه نه او آنان را مىشناسد و نه آنان با او آشنایند. جریره گفت: «همراه با تخوار برو كه ایرانیان را از كوچك و بزرگ مىشناسد و همه آنان را به تو خواهد شناساند، او با بهرام و زنگه شاوران، یاران پدرت آشناست و این دو یار پدر، لحظهاى از سیاوش جدا نبودند. به راستى كه در همه گیتى، گنجى براى تو گرانبهاتر از برادرت نیست، زین پس تو سپاه ایران را در مبارزه با افراسیاب فرماندهى كن». فرود به مادر گفت: «اندیشه و رأى تو اى شیرزن، این سپاه را دُرفشان خواهد كرد». در این هنگام فرود همراه تخوار آماده شدند تا به دیدار آن سپاه بروند و دیدهبانى آمد و به فرود گزارش كرد كه در دشت و كوه سپاه ایران در گذر است و از دربند دژ تا بیابان گنگ سپاهى مىگذرد كه پیلان جنگى و مردان سراپا پوشیده در آهن دارد. فرود در دژ بگشود و با اسبى تیزرو همراه تخوار بر بلندجایى به تماشاى سپاه ایستادند و چون سپهر روى به كژى بگذارد و تلخ بنگرد و قهر بشتابد، دیگر نه تدبیر به كار آید و نه مهر.
فرود از تخوارِ نرم و دُرشتِ روزگاردیده خواست هر آنچه مىپرسد، پاسخ گوید و نام بزرگان سپاه را به او برخوانَد. سواران به جایى رسیدند كه فرود و تخوار در فرازجاى آن ایستاده بودند. 30 هزار سپاهى با نیزه و سپر پیشاپیش سپاه بود و در پى آنان، سوارها و پیادهها با كمرهاى زرین در حركت بودند، همه شمشیر و نیزه همراه داشتند، از بس كلاهخود و درفش و گوپال و كفش زرین با خود داشتند، گویى در هیچ معدنى دیگر زری به جای نمانده بود.
فرود از تخوار پرسید: «آن پهلوان كه درفش بنفش دارد و نقش پیلى بر درفش او نشسته، كیست، به نظر مىرسد از بزرگان و رادمردان باشد». تخوار گفت آن پهلوان با درفش بنفش، توس است، فرزند نوذر، شهریار ایران كه به نامردمى به دست افراسیاب كشته شد و او اكنون سخت از پادشاه توران كینه به دل دارد.
فرود پرسید آن سوارى كه بر درفش وى چهره خورشید نشسته، كیست و پاسخ شنید كه او فریبرز، برادر سیاوش و عموى اوست و افزود آن پهلوانى كه در پشت سر فریبرز در حركت است، گستهم، فرزند گژدهم است كه در میدان نبرد، پیل از او لرزان است و در كنار گستهم، زنگه شاوران، یار و دوست نزدیك سیاوش است و آن درفشى كه ماه بر آن جلوهگرى مىكند و از حریر سیاه است، به بیژن فرزند گیو و نواده گودرز تعلق دارد؛ بیژن با همه جوانى شمشیرزنى بىهمانند است كه خون بر آسمان مىافشاند. درفشى كه نقش ببر بر آن نشسته و هر آن سوداى جهیدن دارد، از آنِ هژبر است و در كنارش، شیدوشگُرد است كه كوه را در برابرش تاب مقاومت نیست. آن سوتر، درفشى كه گاومیشى بر آن یله شده و سپاهى از پس وى و نیزهداران در پیشاپیش او در حركت هستند، متعلق به فرهاد است كه سپهر به فرمان اوست. آن درفش كه دیزه گرگ دارد، متعلق به گیو فرزند گودرز و پدر بیژن است و دیزه شیر زرین بر درفش گودرز، پدر گیو نشسته و درفشى كه پلنگ نقش آن است، به ریو تعلق دارد كه در هیچ نبردى با ناكامى مواجه نشده و درفشى كه بر آن، دیزه آهو بنشسته از آن بهرام، فرزند گودرز كشواد است. همه آنان شیرمرد هستند و اگر بخواهد یكایك آنان را برشمرد، سخن به درازا كشد.
چهره فرود با مشاهده پهلوانان و دوستاران پدرش، چون سرخ گلى بشكفت، اما این شكفتگى را پایدارى نبود؛ چراكه نگاه توس بر دو سوارى نشست كه در آن فرازجاى به تماشاى سپاه ایران ایستاده بودند.
توس با مشاهده آن دو سوار سخت برآشفت و فریاد برآورد: «آنان چه كسانىاند، یكى شتابان برود و ببیند آن دو سوار كیستند و اگر از لشكریان ایرانىاند، تازیانهاى بر سر آنان زده، به سپاه روانهشان كند و اگر از تركان هستند و از مردم ستیزه، آنان را به بند كشیده، بیاورد و اگر كشته شدند، آنان را به خاك بسپارد كه بیم خبرچینى از آنان مىرود و آمدهاند از انبوهى سپاه ایران آگاه شوند و باید كه به دو نیم گردند».
چو ایرانیان از بر كوهسار/ بدیدند جاى فرود و تخوار
برآشفت از ایشان سپهدار توس/ فرو داشت بر جاى پیلان و كوس
چنین گفت كز لشكر نامدار/ سوارى بباید كنون نیك یار
كه جوشان شود زین میان گروه/ برد اسب تا بر سر تیغ كوه
گر ایدونك از لشكر ما یكى است/ زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترك باشند و پرخاشجوى/ ببندد كشانش بیارد به روى
بهرام، برادر گیو و فرزند گودرز، آماده شد به آن بلندجاى رفته، از آنان بپرسد كه هستند. بهرام شتابان اسب خویش را بتازاند و به سوى آن دو رفت. فرود پرسید این كیست كه اینگونه شتابان به سوى آنان مىتازد، آیا بیمى به دل راه نمىدهد كه اینچنین مىشتابد. تخوار با فرود گفت آن سوار را نمىشناسد، به نظر مىرسد از گودرزیان باشد؛ وقتى خسرو به ایران مىآمد، كلاهخودى بر سر داشت كه اكنون بر سر این سوار است و زره خسروانى به تن دارد، بىگمان از گودرزیان است، باید از او پرسید که كیست. آنگاه که بهرام به بالاى كوه رسید، چون ابر غرنده با خشم پرسید: «شما كیستید که در این فرازجاى به تماشاى سپاه ایران ایستادهاید؛ مگر این بىشمار لشكر را نمىبینيد، آیا از توس، فرمانده این سپاه، بیمى به دل راه نمىدهید؟».
فرود به نرمى گفت: «تندى ندیدهاى كه تندى مىكنى، سخن نرم گو و لب را به سخن سرد، سرد مگردان. تو شیر نیستى و من نیز گور نیستم كه در دشت با یكدیگر روباروى شده باشیم و شایسته نیست كه با من اینگونه سخن گویى». بهرام باب سخن به نرمى گشود و كاش توس را آن خرد بود كه بهرام مىبود.
سایر اخبار این روزنامه
مجلس قانونگذاری یا ستاد انتخاباتی؟
کاسه صبر عراقچی لبریز شد
ارتش مردم را باور دارد
توپ پر تلویزیون علیه مذاکرات هستهای
اعدام کاظم ذوالانوار به روایت برادرش
پرسپولیس آقای ۸۶ درصدی!
واکسن پولی، بیاعتنایی به عدالت اجتماعی
گزارش دیوان عدالت از قانونگریزی نهادهای حاکمیتی
سیدمصطفی هاشمیطبا
غمنامه فرود(۱)
کلابهاوس و آزادیهای مسئولانه اجماعساز
سیاستپیشگی نامتعارف در ایران
کالای عمومی و واکسیناسیون خصوصی