مدرسه موکتی، یک معلم و 3 دانشآموز
همین که صبح میشود حنانه از پنجره کوچک خانه چشم بهراه آقا معلم است. پدرومادر حنانه هم هیجانزدهتر از او هستند. کارهای دامداری را با سرعت بیشتری انجام میدهند تا از کلاس عقب نمانند. درس و مشق را خوانده و تکالیفشان آماده ارایه به آقا معلم است. خودروی آقا معلم که وارد شهرک دامپروری میشود حنانه مثل برق از جا میپرد و به استقبال «سامان» میرود.
پدرومادر هم بیکار نمینشینند موکت رنگ و رو رفتهای را بیرون روی چمنهای سبز مقابل خانه پهن میکنند. حنانه از ذوق مثل پروانه دور ماشین معلم میچرخد و او را تا کلاس درس باصفایشان همراهی میکند. کلاس همان تکه موکت کهنه است زیر آسمان آبی محوطه شهرک دامداری و شاگردان پدر، مادر و حنانه کوچولو.
سامان که مینشیند، کلاس شکل رسمیتری به خودش میگیرد. هر سه تکالیف انجام داده را مقابل او میگذارند. حنانه پیشتاز کلاس است؛ گهگاهی هم سعی میکند پدرومادر را در ارایه تکالیف همراهی کند. قبل از اینکه آقا معلم تصمیم بگیرد برای آموزش حنانه به خانه بیاید پدرومادر دخترک، سواد خواندن و نوشتن نداشتند، حتی حسابوکتاب ابتدایی را هم بلد نبودند: «تا وقتی کلاسها به صورت حضوری برگزار میشد مشکلی وجود نداشت اما همین که کلاسها آنلاین شد دیدم خبری از حنانه نیست. نه در سامانه «شاد» حضور داشت نه پیامی از وضع خودش میداد. دلم طاقت نیاورد و راهی محل زندگیاش شدم. خانهشان چهار دیواری ساده و کوچکی بود در میانه شهرک دامپروری که پدرومادرش هردو با وجود معلولیت در این شهرک برای کسب روزی حلال کار میکردند. سواد خواندن و نوشتن نداشتند. حتی یک گوشی ساده برای ارتباط با معلم در اختیار نداشتند هرچند به خاطر بیسوادی حتی اگر گوشی هم بود امکان ارسال پیام یا پیامک را نداشتند. دیدن شرایط زندگی آنها مرا به فکر فرو برد. یاد کودکیهای خواهرم افتادم که به علت استثنایی بودن و نبود مدرسه از درسومشق بازماند و سوادش محدود به همان آموزههای من به او شد. تصمیم گرفتم شرایط این خانواده را با آموزشوپرورش در میان بگذارم. خوشبختانه اداره برای حضور سه روز در هفته من برای آموزش حنانه موافقت کرد اما مشکل اصلی رفتوآمدم به این منطقه بود که حدود 50 دقیقهای تا محل زندگیام فاصله داشت.»
زمینم را فروختم
آقا معلم برای حل این مشکل زمینی را که برای روز مبادا نگه داشته بود میفروشد تا خودرویی خریداری و معضل رفتوآمدش را برای درس دادن به حنانه رفع کند: «مشکل تردد حل شد اما نکته مهم ارتباط حنانه با من بود. او بسیار گوشهگیر و منزوی بود. به شیوههای متعددی برای ارتباط او با کلاس کمک گرفتم؛ از حضور در کلاس همراه با دختر 5 سالهام تا کمک گرفتن از پدرومادرش. از پدرومادرش خواستم با شرکت در کلاس درس، او را همراهی کنند و این همراهی شد مقدمهای برای سوادآموزی آنها. مدتی گذشت دیدم آنها با اشتیاق همراه با من و حنانه در کلاس درس میخوانند و مینویسند. تکالیفی که به حنانه میدهم را جداگانه انجام میدهند. وقتی علتش را پرسیدم هر دو گفتند ما همیشه دوست داشتیم درس بخوانیم اما شرایطش مهیا نبود، این بیسوادی مشکلات ما را دوچندان کرده است. تصمیم گرفتم به صورت رسمی آنها را در نهضت سوادآموزی ثبتنام کنم اما شرایط سنیشان اجازه نداد اما مأیوس نشدم و خودم آموزشهای لازم را ارایه کردم. حالا آنها میتوانند بخوانند، بنویسند و حسابوکتابهای ابتدایی را انجام دهند.»
سامان دوسالی است که بهعنوان آموزگار استثنایی وارد این حیطه آموزشی شده است؛ انگیزهاش هم کمک به بچههایی است که در مناطق محروم با این شرایط زندگی میکنند و از امکانات آموزشی محرومند: «من به جز حنانه دو دانشآموز استثنایی دیگر هم دارم که تدریسشان را به صورت انفرادی دنبال میکنم؛ ستایش و فاطمه هر دو در دوره ابتدایی هستند و در طول زمان آموزشهای مجازی اجازه ندادهام از درس و مشق عقب بمانند. با کمک خیرین برای هرسه دانشآموز تبلت تهیه کردم.»
عشایرزادهام
متولد اول خرداد 1365 است. چند روز دیگر وارد 36 سالگی میشود، آقا معلمی که عاشق درس دادن در مناطق عشایری صعبالعبور و مناطق دورافتاده و محروم استان خوزستان است این عشقوعلاقهاش شاید به علت این است که خودش هم عشایرزاده است و سختی درس خواندن در این مناطق را با گوشت و پوست و استخوانش درک کرده است: «متولد روستای بیدستان باغ ملک در استان خوزستان هستم؛ روستایی محروم که هنوز هم از داشتن امکانات زیرساختی اعم از جاده ارتباطی محروم است. مدرسهای که ما در آن درس میخواندیم در دو اتاق قدیمی و زهوار دررفته خلاصه میشد. سرویس بهداشتی یا حتی دیواری که از فضای روستا مجزا شود نداشت. با تشویق معلمم که این روزها آخرین روزهای کاریاش را سپری میکند و در آستانه بازنشستگی است بعد از طی دوره ابتدایی برای ادامه تحصیل راهی شهر شدم و میهمان خانه اقوام. دوران مدرسه را با موفقیت پشتسرگذاشتم و با خودم قولوقرار گذاشتم بعد از انجام خدمت سربازی تحصیلم را ادامه دهم. همین هم شد و بلافاصله بعد از خدمت، در دانشگاه تربیت معلم شیراز پذیرفته شدم و بعد هم راهی دانشگاه فرهنگیان حضرت رسول(ص) استان خوزستان شدم و درنهایت موفق شدم مدرک فوقلیسانس آموزش ابتدایی را کسب کنم.»
تقریبا 4-5سال پیش بود که طرح «جابر» را در بین دانشآموزان منطقهای عشایری اجرا کردم. کسی باور نمیکرد بچههای این منطقه حتی به مرحله استانی راه یابند اما درنهایت شگفتی بچهها موفق شدند با کسب رتبه اول جشنواره در خوزستان به مرحله کشوری راهیافته و در سطح کشوری رتبه سوم را کسب کنند. این افتخار برای آموزشوپرورش استان بسیار باارزش بود. بچههایی که تا آن روز شهر را ندیده بودند با هواپیما به تهران سفر کردند.
12 ساعت تا رسیدن به اولین مدرسه
فارغالتحصیلی سامان در دوره تربیت معلم همان و راهی شدن به مناطق عشایری دورافتاده استان خوزستان همان: «روستای للر از توابع اندیکا اولین جایی بود که باید بهعنوان معلم راهی آنجا میشدم. صبح ساعت 6 صبح همراه با پسر عمویم راه افتادم. جاده صعبالعبور و سخت بود. تا مسیری با خودرو رفتم و بعد مجبور شدم باقی راه را همراه با وسایل بسیاری که داشتم پیاده و با چارپا طی کنم. همین باعث شد که 6 عصر به روستا برسم. به محض رسیدن به روستا با استقبال پرشور حدود 100 دانشآموز دختروپسر روبهرو شدم که فقرومحرومیت از چهره تکتک آنها میبارید. آنها خوشحال از حضور معلم در روستا و من حیرتزده از این همه محرومیت.»
آقا معلم در مدارس عشایر 10 سال تمام ماندگار میشود و این ماندگاری همراه با خاطرات خوبوشیرینی برای او و بچههای مدارس عشایری است. ناگفته نماند که او باسواد کردن والدین دانشآموزش را از همان مناطق عشایری شروع کرد: «در یکی از مناطق عشایری که درس میدادم شاگردی داشتم بسیار منزوی که حاضر نمیشد جز با پدرش با فرد دیگری سرکلاس درس حاضر شود. این حضور پدر درنهایت به سوادآموزی او و ادامه تحصیل پدر تا پایه پنجم نهضت سوادآموزی شد.»
راه ادامه تحصیل باز شد
سامان راه ادامه تحصیل و پیشرفت را برای دانشآموزان مناطق محروم عشایری خوزستان باز کرد و به آنها آموخت که میتوانند با ادامه تحصیل به افراد موفقی تبدیل شوند: «تقریبا 4-5سال پیش بود که طرح «جابر» را در بین دانشآموزان منطقهای عشایری اجرا کردم. کسی باور نمیکرد بچههای این منطقه حتی به مرحله استانی راه یابند اما درنهایت شگفتی بچهها موفق شدند با کسب رتبه اول جشنواره در خوزستان به مرحله کشوری راهیافته و در سطح کشوری رتبه سوم را کسب کنند. این افتخار برای آموزشوپرورش استان بسیار باارزش بود. بچههایی که تا آن روز شهر را ندیده بودند با هواپیما به تهران سفر کردند.»
این موفقیت آقا معلم را با پیشنهادهای قابل توجهی در اداره کل آموزشوپرورش استان خوزستان روبهرو کرد: «به پیشنهاد اداره آموزشوپرورش استان در آزمونهای موردنظر برای اشتغال در بخش فناوری شرکت و نمره قبولی را هم کسب کردم اما دلم راضی نشد بچههای عشایر را رها کنم. مأموریت من در آموزش دانشآموزان این مناطق خلاصه میشد و باید در این مناطق میرفتم. ادامه فعالیتهایم در این مناطق باعث شد تا برای اولینبار دانشآموزان مناطق فوق در مدارس تیزهوشان و نمونه دولتی پذیرفته شوند و امروز در مقطع دانشگاه مشغول به تحصیل هستند جوانانی که در آینده نزدیک همکاران من در این مناطق خواهند بود.»
سامان بعد از اینکه راه ادامه تحصیل را برای دانشآموزان عشایری باز میکند سراغ آرزوی همیشگیاش میرود تدریس در مدارس استثنایی: «کار آسانی نبود، باید دورههای تدریس در این مدارس را آموزش میدیدم تمام دورهها را شرکت کردم. از دوسال گذشته تا امروز در این بخش فعالیت دارم و این فعالیت را پرستش میکنم.»
او میگوید تا روزی که زنده است میکوشد تا شاگردانی موفق تربیت و تحویل جامعه دهد. سامان رمضانی فقط یک معلم نیست، او یک مددکار اجتماعی هم هست و میکوشد با حل مشکلات اجتماعی و اقتصادی دانشآموزان و خانوادههایشان محیطی امن را برای تربیت نسل آینده فراهم کند.