رنگ صلح به جای ردخون
فاصلهاش هر روز کمتر میشد با چوبه دار. شب و روز برایش معنا نداشت. قرمهسبزیها برایش بیمزه بود و تنها هجمهای ته حلقش مدام گلویش را فشار میداد. یک بغض سرکش. دلش میخواست این بغض فرو بنشیند، اما مگر میشد. از بچگی مدام در گوشش میخواندند مرد که گریه نمیکند و حالا این گریه شده بود همان غدهای که ته حلق جا خوش کرده بود. یک بار دوستش را دیده بود که برای اعدام برده بودنش و دیگر بازنگشته بود. از آن شب دستهای او هم رعشه گرفته بود، برای همین بود که همه او را دست به سینه میدیدند.
آن شب که او را به سمت چوبه خشکی که طناب در وسط آن میرقصید، میبردند، بغض گلویش را چنگ میانداخت، تلاش کرد که گریه نکند، اما این بار مردی نمانده بود که غرورش حفظ شود، هر چه بود درماندگی و استیصال بود.
اما در کمتر از چند ثانیه همه چیز تغییر کرد. طناب را از گردنش باز کردند. هنوز در شوک بود. در یک دقیقه مرگ و زندگی را دوباره با هم تجربه کرده بود. پاهایش توان راه رفتن نداشت. فکر میکرد خواب میبیند. خسته شده بود از این دست و پا زدن در توهم و واقعیت. حالا بغض راهش را پیدا کرده بود و قصد تمامشدن هم نداشت تا خود بند گریه کرد. زیرا کورسوی امید در دلش جوانه زده بود.
یک تجربه سخت
آنهایی که فرزند یا عزیزشان؛ همانی که روزگاری برایش رویاهای فراوانی در سر داشتند و بهترینها را آرزو میکردند، امروز در میانشان نیست؛ پر از خشم میشوند، پر از غم و نفرت. گویی دنیا برایشان به پایان رسیده است، هیچ جایی را نمیبینند، قلبشان سراسر اندوه میشود و کینه؛ آنها قصاص میخواهند، اما هستند در این میان افرادی که به سمت جاده پرتلاطم و سخت سازش میروند تا با فرهنگ صلح جایگزین انتقام کنند. کرمانشاهیها او را به خوبی میشناسند، همان که همه زندگیاش را گذاشته تا بغض سرکش خانوادهای که عزیزی را از دست دادهاند، فرو بنشاند و چوبه دار را از گردن فردی که استیصال سراسر وجودش را گرفته، دور کند.
مردی برای تمام فصول
اهل ایل غیرتمند کاکاوند است. کشاورز است و حالا با همان دستهای خاکی طناب دار را از گردن خیلیها برداشته است. آن روز را فراموش نمیکند، همانی تابستانی را که پدر و پدربزرگ راهی خانهای شدند و او کنجکاو به دنبالشان به راه افتاد، طعم ترش آلبالوهایی را که در طی مسیر از پشت باغهایی که درختانشان سر به آسمان داشتند و گوشوارههای آلبالو پشت دیوار روی زمین به او چشمک میزدند، به یاد دارد. به آنجا که رسید، در انبوه جمعیتی که پشت در مانده بودند، گم شد، قد کشید تا بتواند ببیند پدر و پدربزرگ برای چه کار مهمی به آنجا آمدهاند. مردی را دید سر تراشیده و کفنپوش با دستهای بسته سر به زیر انداخته و مغموم. قرآن روی یک دست و خنجر دست دیگر پدر با او آرام صحبت میکرد و تند گام برمیداشت و جمعیت پشتسرشان قطار شده بودند. عباس هم میدوید تا فاصلهاش را با جمعیت زیاد نکند. ساعت از 6 گذشته بود و کمکم گرمای زمین جایش را به خنکای روستا میداد، به خانهای رسیدند که هنوز پرچم سیاه پشت در خانه آویزان بود. خودش ندیده بود، اما میدانست که برادر بزرگ صاحبخانه چند وقت پیش کشته شده است.
پازلها را کنار هم چید و متوجه شد که این قاتل است و آن مقتول و بزرگان روستا آمدهاند برای خون صلح.
خورشید دامن قرمز رنگش را از آسمان میچید که صدای بلند صلوات از جمع بلند شد، همه چی تمام شده بود و قاتل بخشیده.
بزرگتر که شد تصمیم گرفت راه پدر را ادامه دهد. طعم شیرین بخشش آن روز زیر زبانش مانده بود و خواست تا همیشه آن را همراه داشته باشد. از آن روز تا حالا او 322 پرونده خون صلح را به نتیجه رسانده است. 322 نفر را از پای چوبه دار نجات داده است و 322 نفری را که در حادثه جان فرد یگری را گرفتهاند، نجات داده است.
گذشت بزرگترین تجربه انسان
خودش میگوید: «گاه گذشت و بخشش تصویر بهتری از زندگی انسانها نشان میدهد؛ بخشیدن نه به آن معنی که از پایمالکردن حقی به راحتی بگذریم، بلکه در عین حقخواهی زندگی تازهای به دیگران ببخشیم تا بتوانند گذشته خود را جبران و زندگی جدیدی بنا کنند. زد و خورد، کینه، اختلاف قومی و قبیلهای از آفتهایی است که برخی مناطق کموبیش با آن دستوپنجه نرم میکنند و گاهی اوقات جنگ و درگیری در میان دو خانواده، یک ایل را به چالش میکشد و با ادامه این اختلاف، روابط کدرتر شده و باعث خونریزی بیشتر میشود.
او 322 پرونده خون صلح را به نتیجه رسانده است. 322 نفر را از پای چوبه دار نجات داده است و 322 نفری را که در حادثه جان فرد یگری را گرفتهاند، نجات داده است.
اولین پرونده
اولینها همیشه در یاد میماند مثل همان پروندهای که او اولین بار به سراغش رفت. جوان بود که برای صلح با تعدادی از بزرگان به یکی از روستاهای منطقه جلالوند رفت، آن هم به خاطر دعوایی که اتفاق افتاده بود. اختلاف بین دو طایفه در روستا به شدت بالا گرفته و همین تنش باعث شده بود تا نصف مردم روستا آنجا را ترک کنند و به حاشیههای شهر کرمانشاه بروند.
هر چند ماه یکبار هم به خاطر همان دعوای قبلی دوباره میان این دو طایفه دعوا صورت میگرفت، علاوه بر اینکه این دعواها باعث مجروحشدن مردان دو طایفه میشد، طلاقهایی هم در این حین در حال انجام بود، در واقع ناآرامی و کینه بزرگی در روستا ایجاد شده بود که جز با صلح و آشتی درست نمیشد.
او واسطه شد و مراسم «خون صلحی» که اجرا کرد، خانواده مقتول رضایت دادند و مردم دوباره به روستا بازگشتند، البته او ابتدا فکر نمیکرد که وساطت او را قبول کنند، چراکه بسیاری از بزرگان شهر و روستا واسطه شده بودند، اما خدا یارش بود و وساطتش جواب داد.
322 پرونده صلح و سازش
در همان سالها او با کمک ریشسفیدان موفق شد ۷۵ فقره قتل عمد را رضایت بگیرد و این او را بیشتر تشویق میکرد که کارش درست است و راهی را که در آن گام گذاشته، باید با صلابت طی کند.
حالا آمار پروندههای او بالا رفته است، 322 پرونده قتل عمد و بالغ بر ۱۰هزار پرونده نزاعهای جمعی، اختلافات محلی، قومی و قبیلهای در سراسر کشور را به لطف خدا و کمک بزرگان و مسئولان و ریشسفیدان به صلح و سازش رسانده است.
امان از وقتی که کار بینتیجه است
این موضوع یک امر طبیعی است، اگر کسی یک جوانی را از دست میدهد، ناراحت و عصبانی است. حاجعباس با همان لهجه شیرین کرمانشاهی میگوید: «گاهی اوقات وقتی برای صلح مراجعه میکنیم، ناسزا میگویند و رفتارهایی از روی خشم از خود نشان میدهند. یکبار در این ماجراها برادر مقتول خیلی عصبانی بود و حق هم داشت و با ما برخورد نامناسبی داشت. به همراهان گفتم ناراحت نشوید و خودم رفتم دستش را بوسیدم و همان فرد بانی رضایت شد. بعضی استانها میرویم و خانواده مقتول لباسهای خونی را میآورد. یکی آمد لباسهای خونی برادرش را به تن کرده بود. هر جایی بروم هزار فحش هم به من بدهند، ناراحت نمیشوم و با خود میگویم حق دارند و عزیزی از دست دادهاند.
یکبار هم در ماجرای تلاش برای صلح و سازش برادر مقتول روی من قمه کشید و اگر دستش را نمیگرفتند و مادرش نمیآمد، شاید الان یک دست نداشتم. جالب اینکه همان آقا آنقدر بزرگوار بود که بانی سازش شد و از پدر و مادرش رضایت گرفت و شب اجرای حکم قصاص نگذاشت قاتل برادرش را اعدام کنند.»
حاجعباس به هر پروندهای وارد نمیشود
«برای صلح و سازش قتلها ابتدا آرای دادگاه را میگیرم، از زندان هم سوال میکنم تا ببینم آیا فرد در زندان از رفتار خود پشیمان شده است یا خیر و اگر آزاد شود فرد مفیدی برای جامعه میشود. اگر ببینم فرد شروری هست دنبال کارش را نمیگیریم.» گاهی دو نفر در یک اتاق، در حال کشاورزی یا سر یک ملکی یا در خیابان بر سر موضوعی عصبانی میشوند و در اثر عصبانیت قتل واقع میشود که در این زمینه میتوان برای سازش اقدام کرد و این قبیل قتلها قابل گذشت است.
قدم برای فرهنگسازی
کار خیر نیاز به فرهنگسازی دارد، این موضوعی است که حاجعباس به آن خیلی تأکید دارد و میگوید: «پیش از کرونا در مساجد کلاسهایی را برگزار میکردیم. این اقدامهای فرهنگی با همکاری روحانیت، بزرگان، قضات و معتمدین با هدف جلوگیری از درگیری و پیشگیری از جرم انجام میشود.»
او تعریف میکند: «یک روستایی حدود ۱۲۰خانوار بودند. این روستا با هم درگیر شدند و در بین یک نفر کشته و سه نفر با گلوله خیلی شدید زخمیشدند. این روستا، روستایی بسیار حاصلخیز و قطب کشاورزی در بخش شهرستان هرسین کرمانشاه است. در بین این درگیری روستاهای همجوار بالغ بر ۴۰۰ نفر وارد ماجرا شدند و شدت درگیری بالا گرفت، اما این بار نیز خون صلح جواب داد و توانستیم جلوی فاجعههای بعدی را بگیریم.
او میخواهد تا زمانی که زنده است، کمک کند تا قدمی برای رضای خدا بردارد، ثمره و مزد آن را هم گرفته است و دست خدا همیشه همراهش بوده است.