دستهای مهربان آقا معلم
لیلا مهداد- «دستهای مهربان» حالا چهارساله است. دستهایی که از آستین خیرین اغلب ناآشنا بیرون میآیند. هرکسی به قدر توان میشود کمکحال درد بچهها. کمکهایی که گاهی دفتر، کتاب و قلم بچهها میشوند. زمانی لباس و کفش و ارزاق خانه همان کودکان. آقامعلم و خانم معلم تصمیم گرفتهاند بچهها تنها نمانند. «دستهای مهربان هنوز جایی ثبت نشده.» پویشی که همه امید بچههایی است که فکر میکردند، تنهایند و در آسمان یک ستاره هم ندارند. «امسال هزارو200 دانشآموز توانستند ادامه تحصیل بدهند با 319میلیون تومان.»
آقا معلم و همسرش که تصمیم گرفتند به تنها نماندن بچهها، اهالی آمدند پای کار. مردم عادی و مغازهدارها حتی بیرمیهایی که برای کار و زندگی رفته بودند امارات. کرونا که آمد کاروکاسبیها کساد شد. بیکاری به اغلب شغلها زد. دست اهالی تنگ شد برای کمک به بچهها. «میترسیدم امسال شرمنده بچهها شوم.» اما بیخبر از اینکه سرنوشتها و اتفاقات جایی دیگر کمی دورتر از دلواپسیها و نگرانیهای ما رقم میخورند. غافل از اینکه کارهای کوچک، اتفاقات بزرگ رقم میزنند و افتادن هیچ برگی از شاخه بیحکمت نیست. «کرونا بود. قیمت اجناس هم بالا رفته بود.»
دست اهالی تنگ شده بود، نیازمندان بسیار. هر روز پیامکی جدید از حالوروز نداشتهها. آقا معلم و همسرش مانده بودند چه کنند با این همه پیام. کسادی به کسبوکارها زده بود و حساب آقا معلم خالی مانده بود. اما همیشه در ناامیدی بسی امید است. پیامی کوتاه و امیدوار کننده؛ 30میلیون تومان برای کمک به بچهها از امارات واریز شد. «گفتم خدایا وقتی تو هستی چرا من نگرانم!»
«گاهی امید به زندگی یک خانواده یک گونی 10کیلویی برنج است.»پول خیرین که جمع میشود آقا معلم عمده خرید میکند. بیرم کوچک است و پر از واسطههایی که از راه دور و نزدیک اجناس را به شهر میرسانند. «عمده خریدکردن ارزانتر میافتد، اجناس بیشتری هم میخرم.» کتاب و دفتر و لوازمالتحریر بچهها که خرید میشوند آقا معلم و همسرش مینشینند پای بستهبندی. «گاهی امید به زندگی یک خانواده یک گونی 10کیلویی برنج است.»
کرونا امسال حال جیب خیلیها را بد کرد. قبل از کرونا پیامها و گله از نداشتن از طرف مادرها بود. مادرهای نگران فردای بچهها. کرونا که به همهجا زد بعضی از پدرها شرمنده خانه شدند و پیام دادند به معلم بچهها. «امسال تعداد نیازمندان زیاد شده. امسال حتی مردها پیام میدادند که نداریم و سرمان پیش خانوادهمان پایین است. این از همه دردناکتر است.»
به شخصه کمکها را به دست نیازمندان میرسانم.»آوازه دستهای مهربان آقا معلم و همسرش به گوش روستاهای دور هم رسیده. به اهالی بیرم و 13 روستای اطراف. کمک خیرین که برسد. اجناس که خریداری شوند. هرکدام میروند در بستهای برای سفر به یک سوی بیرم. «به شخصه کمکها را به دست نیازمندان میرسانم.»
از چانهزنی برای جمعآوری کمک تا خرید اجناس و بستهبندی پای خود آقا معلم است. بستهها که آماده شوند رساندنشان هم پای آقا معلم است تا خیالش آسوده شود از درستی انجام کار. بستههای راه دور هم همراه آقا معلم میرسند به مقصد. «برای روستاها هم خودم میروم تا به دست آدم حقش برسد.»
دستهای مهربانی که بجا کار کرد، شد امین کمیته امداد برای کمکرسانی به نیازمندان. اما دستهای مهربان چتری است برای بچههایی که نه تحت پوشش کمیته امداد هستند، نه بهزیستی، نه هیچجای دیگر. «کمیته گفت کمکها را خودت برسان دست نیازمندان. چه آنهایی که تحت پوشش کمیتهاند، چه آنهایی که تحتپوشش نیستند.»
«به دلیل مشکلات مالی یکسال ترک تحصیل کردم.»اصغر خلیلیان، آقا معلم گزارش ما اهل بیرم است؛ متولد 59. فرزند خانوادهای پرجمعیت. دوران کودکی در غیاب زمینهای کشاورزی و دامداری گذشت. «پدرم کارگری میکرد.» چرخ زندگی خانواده خلیلیان را پدر میچرخاند. روزی با کار کردن در ساختمانی نیمهکاره برای بالا بردن بلوک و سیمانها. روز دیگر بیل زدن زمین کشاورزی همشهریای. روزگار گاهی سخت و زمانی آسان میگذشت. بچهها سرگرم کودکی و بیخبر از دردسرهای دنیای بزرگترها. دوره راهنمایی «اصغر»خلیلیان که تمام شد نوبت به انتخاب رشته رسید. «دوست داشتم تجربی بخوانم.» یکسالی تجربی را خواند، اما سرنوشت قرار بود جور دیگری رقم بخورد. رشته تجربی از دبیرستان بیرم حذف شد. دبیرستان بیرم ماند و یک رشته؛ علوم انسانی.
بچههایی که رویای پزشکی، پرستاری، علوم آزمایشگاهی و … را داشتند، رفتند به دنبال آرزویشان؛ کمی دورتر از بیرم. دورتر از بیرم یعنی بالا رفتن خرج و مخارج خانواده. یعنی هزینه کیف و کفش و کتاب بچهها. هزینه رفتوآمد و خوراک هم بود، شاید هزینه جایی برای ماندن. هزینههایی که اصغر و برادر کوچکترش را قبل از او خانهنشین کرد. «به دلیل مشکلات مالی یکسال ترک تحصیل کردم.» یکسال خانهنشینی و امتحانکردن کارگری. هر روز صبح به امید مهیا شدن کاری با پدر همگام میشد. «یک روز سر کار ساختمان، بلوک افتاد روی کمرم.» اتفاقی خوشیمن برای «اصغر». اتفاقی که نگاهش را به زندگی عوض کرد تا دوباره «اصغر» پشت نیمکتهای مدرسه بنشیند. تصمیمش را گرفته بود. مرد کارگریکردن نبود، آن هم برای یک عمر اما هنوز هزینهها با درآمد پدر همخوانی نداشتند. آرزوی دکتر و پرستارشدن دورودراز بود برای همین نشست پشت نیمکت رشته علوم انسانی. «با معدل خیلی خوب دیپلم گرفتم.»
«رتبه هزار و 500 کنکور شدم.»درس و مشق دبیرستان که تمام شد وقت دانشگاه رفتن رسید؛ درس خواندن و کنکور دادن. «رتبه هزار و 500 کنکور شدم.» رتبهای که دست «اصغر» را بازمیگذاشت برای انتخاب رشته. معلمی انتخاب خوبی بود برایش. انتخابی که هراس از آینده را کمرنگ میکرد، اما تربیت معلم جذب نیرو نداشت آن سال. «میدانستم بیرم ادبیات عرب نیاز دارد، برای همین ادبیات عرب خواندم؛ ادبیات عرب دانشگاه خلیجفارس بوشهر.» درس و مشق دانشگاه هم هفت ترمِ تمام شد به امید سرباز معلم شدن. هفت ترمی که به همین راحتیها هم بر او نگذشت. هر بار رفتن از دانشگاه به بیرم برای اصغر یک معنی داشت؛ پیدا کردن کاری برای کسب درآمد. درآمدی که شود هزینه کتاب و دفتر دانشگاه یا پول رفتوآمد به بیرم. سرباز معلم شدن هم به این راحتی نبود. کلی دوندگی میخواست و نامهنگاری. دوندگیها و صبوریهایش جواب داد تا بالاخره شد سرباز معلم یکی از مدارس روستاهای بخش خیرگو از توابع شهرستان لامرد. روزی 45کیلومتر با موتور میرفت تا برسد سرکلاس. راضی بود از مسیری که سرنوشت برایش رقم زده بود. داشت تجربه کسب میکرد برای معلمی. «سرباز معلمی خوب بود تا اینکه گفتند آموزشوپرورش نیرو میخواهد.»
«شدیم معلم.»خبر نیرو گرفتن آموزشوپرورش پیچید میان سرباز معلمها و فارغالتحصیلها. «قرار بود آزمون بدهیم.» آزمون استخدامی که اغلب رشتهها را به خود میدید به غیر از ادبیات عرب. تابستان از راه رسیده بود، اما اصغر همچنان بلاتکلیف. سرباز معلم بود و تابستان یعنی بیحقوق ماندن. «سرباز معلمها تابستان حقوق ندارند.» از حقوق خبری نبود، ادبیات عرب هم که جایی در آزمون نداشت برای همین تصمیم گرفت برود «جزیره لاوان» برای کار. «پانزده روز مانده به آزمون، گفتن ادبیات عرب هم هست.» 15 روز فرصت برای آزمودن بختش. برای شرکت در آزمون به دوستانش در شیراز سفارش کتاب داد. «کتاب سبز ضخیمی بود با اتوبوس برایم فرستادند.» نتیجه آزمون شد یک رتبه خوب تا نوبت به مصاحبه برسد. «چند نفری بودیم اما تنها من تجربه معلمی داشتم.»
قبولی در مصاحبه برایش یک معنی داشت؛ معلم آموزشوپرورش شدن. «فکر میکردم همهچیز درست شده و دیگر امنیت شغلی دارم.» روزگار گویی قرارش چیز دیگری بود. ورق جور دیگری رقم خورد. اعلام شد آموزشوپرورش ظرفیت استخدام این تعداد معلم را ندارد، بنابراین اصغر به دنبال کار رفت. «12ساعت یک مدرسه درس میدادم و چند ساعتی جای دیگری.» همه چیز برایش خراب شده بود. یکسال همینطور گذشت تا اینکه بالاخره اعلام شد قبولشدگان آزمون جذب میشوند. «شدیم معلم.»