ذبحِ عاطفه در پستوی خانه!

امید مافی‪-‬ از هر طرف که می‌رویم چیزی جز هراس و وحشت نصیبمان نمی‌شود. اینجا در این شهر درندشت چه خبر است که دیگر هولناک‌ترین و عبوس‌ترین اتفاقات دور از ذهن جلوه نمی‌کند و هر صبح با مرور خبری تکان دهنده، دیده و دهانمان قفل می‌شود. هنوز رد داس پدر قسی القلب بر گلوی رومینای نوشکفته فراموش نشده بود که پدری با مشارکت همسرش، به جگرگوشه‌اش سم خوراند، او را مثله کرد، در چمدان گذاشت و وقیحانه در سطل زباله انداخت. جنایتی در این سطح در گوشه‌ای از شهر نضج می‌گیرد و ساعاتی پس از آن پیرمردی ملال زده بی‌آنکه شوک بر جسم و روحش وارد شده باشد خود را قاتل این حادثه خوفناک معرفی می‌کند و در برابر ریزپرسی‌های کارآگاهان
کم نمی‌آورد. یاللعجب...به کجا داریم می‌رویم؟ زیر پوست و روی پوست این غمکده چه اتفاقاتی افتاده که دیگر جنایتی هولناک چون مثله کردن بابک ۴۷ساله تنها در حد یک خبر بولد شده سر از صفحات روزنامه‌ها درمی آورد تا جماعتی آه بکشند و مابقی تنها تماشا کنند. ما هیچ ما نگاه...پناه بر خدا. یعنی پدر و مادری که حاضرند همه وجود خود را تقدیم کنند تا فرزندشان در اوج آرامش باشد، اینک تا بدین حد سنگدل شده‌اند که عواطف انسانی را به مسلخ تبعید می‌کنند، دست خود را با خون جگرگوشه‌شان سرخ می‌کنند و همچنان در جایگاه انسان نفس می‌کشند. بعد هم وقایع نگاری می‌کنند و پای خاطرات را وسط می‌کشند و این همه رذیلت و فضیحت برجامانده را همچنان تایید می‌کنند! شاید وقتش رسیده دنیا دفتر پرزرق و برق خود را برای همیشه ببندد. شاید این جنایت نیاز به پژوهش روانشناختی گسترده‌ای داشته باشد تا لااقل بفهمیم چگونه خوی حیوانی آدمیزاد فواره می‌زند و انسانیت را به قربانگاه می‌فرستد.
حالا ماییم و حیرت و تلخکامی و هزاران سوال بی‌جواب. ماییم و جامعه نسیان زده‌ای که به لطف ایموجی قلب مشکی احساساتش را به رخ می‌کشد. آدم اینجا چقدر تنهاست خدایا!