باید 100ساله شوی، شاعر قدیمی!

شهروندآنلاین: دیروز تولد هشتادویک سالگی احمدرضا احمدی بود. شاعر و نویسنده و نقاش- که به قول رفیق سال‌های دور و دیرش مسعود کیمیایی «جانی خوش دارد، زبانی خوش دارد، اندوهی خوش دارد و جانش را به عشق هم نمی‌دهد». سراینده آثاری متعدد از جمله «دفترهای واپسین»، «دفترهای سالخوردگی»، «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود» و «روزی برای تو خواهم گفت»- و البته آثاری در حوزه کودک و نوجوان مانند «دیگر در خانه پسرک هفت صندلی بود»، «دخترک ماهی تنهایی» و «مزرعه گل‌های آفتابگردان». هنرمندی محبوب در میان دیگر هنرمندان- شاید چون به قولی «هیچ‌گاه خودش را آلوده هیچ، غیرهنر نکرده است»!

در سالروز هشتاد‌و یک‌ سالگی شاعر، بسیار از هنردوستان و هنرمندان به یاد او افتادند و از او و برای او نوشتند. بسیار هم تبریک گفتند. هشتادویک سالگی شاعری را که «چه تجربه‌هایی را که نزیسته و چه بزنگاه‌هایی را که تجربه نکرده است». به یاد ماندنی‌ترین نوشته‌ها اما یکی مال ماهور احمدی، دختر آقای شاعر بود که از پدرش خواست «باید صد ساله شوی»؛ و آن‌سوتر هم مهناز افشار بود که بهش گفت «ما/ شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ/ دوست داریم»…

باید 100ساله شوی



ماهور احمدی در هشتاد‌ویک‌ سالگی پدرش احمدرضا احمدی نوشته: «احمدرضای جانم این یک خواهش نیست، یک دستور است: باید شمع تولد 100سالگی‌ات را فوت کنی».

ماهور ادامه داده که: «چقدر سخت است از کسی بنویسی که تمام خوبی‌ است. برای کسی بنویسی که خالق بهترین نوشته‌هاست. چقدر سخت است دختر شاعر محبوبت باشی. چقدر سخت است مادر پسرکی هشتادویک‌ساله باشی که دلش هنوز مدادرنگی و آلبالو خشکه می‌خواهد و چقدر آسان و عاشقانه است وقتی روزی هزاربار صدایت می‌زند و می‌گوید: «ماهور رنگ‌هایم تمام شده، بذر لادن خریدی؟ ناهار چی خوردی؟ فیلمبرداری خوب بود؟ گربه‌ها چطورن؟ نیما تخمه خریده؟ از شمال فرفره آوردی؟ کتابم امروز صفحه‌بندی شد، فیلم جدید سوفیا را دیدم، چای دم می‌کنی؟ از تارا و نوا و پسر سوفی چه خبر؟ آریو آمده؟» و چقدر غم‌انگیز است وقتی می‌گوید: «دوماه دیگر باتری قلبم را باید تعویض کنم، لثه‌ام زخم شده و دندانم زبانم را می‌زند، امروز قندم پایین بود، چقدر تنها شده‌ام، دوستانم یکی‌یکی رفتند، میل به غذا ندارم، کمردرد امانم را بریده و…» چقدر با تمام دردها و غم‌هایش زندگی را متولد می‌کند، صدای کاردک بر بوم از اتاقش می‌آید، طنین صدای مرسده سوسا فضایش را پر می‌کند، شعرهایش را پاک‌نویس می‌کند، عکس کسانی را که دوست می‌دارد، روی میزش می‌چیند. با خداداد باغبان ساختمان از روی بالکن صحبت می‌کند، چه لذتی دارد وقتی دکمه‌های پیراهن چهارخانه‌اش را می‌بندم و می‌گوید؛ این پیراهن چهارخانه مدل همینگوی است. چه کیفی دارد وقتی ناخن‌هایش را می‌گیرم و گردن لاغرش را نوازش می‌کنم. چه حالی دارد وقتی دنبال عینکش می‌گردم و کتابی را از میان آن همه کتاب پیدا می‌کنم. چه عشقی است وقتی پتو را رویش می‌کشم، می‌بوسمش و می‌گوید: «لای در را باز بذار و چراغ را خاموش کن.»

و عجب دنیایی با او برای من و دوستدارانش ساخته شده.

او باید حالاحالاها زنده باشد. 100ساله شود، دوباره دندان دربیاورد و کشف جدیدی جز نوشتن و نقاشی‌کشیدن داشته باشد.

احمدرضای جانم این یک خواهش نیست، یک دستور است: باید شمع تولد 100سالگی‌ات را فوت کنی».

دوست‌تان داریم

مهناز افشار، هنرپیشه تازه مهاجرت کرده هم به مناسبت هشتادویکمین سالروز تولد احمدرضا احمدی، در صفحه اینستاگرام خود شعری از این شاعر را منتشر کرده و تولد او را تبریک گفته است: «گندم‌ها زرد شدند/ گندم‌ها چیده شدند/ نان گرم آماده است/ ولی/ شما کنار بوته‌های زرد ذرت باشید/ آب را در کوزه بریزید/ کوزه را کنار تنها بوته‌ گل سرخ/ بگذارید/ ما/ شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ/ دوست داریم»…

قدیم شد

سالروز تولد احمدرضا احمدی، مثل هر سال، بهانه‌ای برای یادآوری رفیقانه‌های مسعود کیمیایی، فیلمساز، نویسنده و شاعر درباره رفیق شاعرش نیز بود. عاشقانه‌های او درباره 70سال رفاقت- که در سالروز تولد احمدرضا احمدی یک‌بار دیگر در صفحات و سایت‌های پرشماری نشر و بازنشر شد.

مسعود کیمیایی درباره احمدرضا احمدی بسیار گفته- و حتی در مجموعه «زخم عقل» هم شعری را به او تقدیم کرده است. برای همین هم سایت‌ها و صفحات هوادار احمدی یا کیمیایی بخش‌های متنوعی برای بازنشر در اختیار داشتند. مثل آن نوشته‌ای که با عنوان «آنقدر ماندیم تا قدیم شد» بارها منتشر شده، جایی که می‌گوید «از تو فهمیدم شاعران بازنشسته نمی‌شوند» و ابراز خوشحالی می‌کند که احمدرضای خوش‌تیپ هنرپیشه نشده است: «احمدرضا، جانی خوش دارد، زبانی خوش دارد، اندوهی خوش دارد. جانش را به عشق هم نمی‌دهد. آنچه می‌نویسد شعری است که از جانش می‌آید. با دوایی خوش بودیم. خوب شد هنرپیشه نشدی. بیشتر این شاعران و سینماگران به درد هیأت‌های اعزامی می‌خورند. همیشه از پیرمردهایی که می‌رقصند، بیزار بودیم. روزگاری است که مصرف قلاده زیاد شده. یادم افتاد هیچ‌وقت در سربازی که بودی لباست مندرس نشد. احمدرضای عزیزم! یادت هست در یک نمایش، یک تئاتر که قرار بوده بازی کنی، تمرین برایت سخت بود. می‌دانم تا حال هیچ چیزی را تمرین نکردی. خانمی بود که از آن نمایش بیرون آمد و خودش یک نمایش واقعی به راه انداخت. عاشق می‌شد و دوست داشت همه به نوبت عاشقش باشند. یکی را انتخاب کند و بقیه را با یک بلدی نگه دارد. خشم بسیار از تو داشت، زور می‌زد تا سرخی- که از شوخی‌های تو نخندد. هفته‌ای دو، سه کتاب زیر بغل داشت و تو می‌گفتی هر کتابی را که می‌خواند، عاشق یکی از ما می‌شود که نزدیک به قهرمان آن کتاب است. روزی رسید که خیلی خندیدیم. از شوخی تو خندید، تو گفتی نوبت من رسیده است. گفتم: از اینکه خندید؟ گفتی: نه… این روزها کتاب «ابله» را می‌خواند، مرا نزدیک دیده است. بعد از آن رفت… و رفت»…

کیمیایی خاطرات روزهای سربازی احمدرضا احمدی را هم مرور کرده است: «سرباز شدی. در صف، تفنگ را زیر چانه‌ات گذاشتی و با آهی سرد گفتی: امان از این جنگ لعنتی که خانه و پیانوی مستعملم را سوزاند و مرا از لیزا جدا کرد. فرمانده فهمیده بود و جدی کارت ساخته شد. سپاه‌دانش شدی در یک آبادی. میان ده‌ها آبادی اطراف بردسیر. که بردسیر یکی از ده‌ها شهر کوچکی بود اطراف کرمان.

کافه نادری، کافه ری، کانون فیلم، سینما، راه‌رفتن – بی‌تو- جان نداشت. تنها. انگار که از شهرستانی آمدی و عقب کافه می‌گردی.

هوای تو را داشتم. نامه‌هایی نوشتیم به هم. گفتم می‌آیم. صبح از تهران حرکت کردم. غروب به بردسیر رسیدم. شب را در تنها مسافرخانه شهر نخوابیدم. صبح ساعت 6 اتوبوسی سوار شدم. در یک جاده کویری میان بندرعباس و… پیاده شدم. شاگرد اتوبوس گفت: آقا! اینجاست. پیاده شدم. اتوبوس رفت. به یک چوب نازک که سر آن مقوایی به چاک چوب وصل بود و اسم دهی را نوشته بود رسیدم. باد می‌آمد. گون‌ها گلوله می‌شد و می‌چرخید. میان بیابان تنها مانده بودم. باد آرام‌آرام مقوای سر چوب را حرکت می‌داد، در نیم‌ساعت که منتظر ماندم، یک دور مقوا و چوب چرخید. اگر به دستور چوب و باد می‌رفتم، تو را در پاکستان می‌یافتم یا در هند. یک لکه سیاه می‌رفت– چه شعفی- در دوردست دوچرخه‌سواری بود، کجا می‌رفت؟ سراسر بیابان و باد. داد زدم. کتم را کندم و به دست در هوا چرخاندم… نفسم گرفت. تکان دادم. لکه ایستاد. عقب صدا می‌گشت… دیدم… سمت من سیاهی راه افتاد. احمدرضا… نجات پیدا کردم. در یک‌قدمی ایستاد. نزدیک. روی شیشه‌های عینکش خاک بود. صورت و موهایش خاک بود. سلام کردم. گفتم به این آبادی می‌روم. نگاه به چپ کرد و فکر کرد. به راست نگاه کرد. گفت: کوه اول نه، کوه دوم بپیچ به راست. سمت چپ را با دست راست نشانم داد. رفتم… رفتم تا عصر به دهی رسیدم. گفتم: سپاه‌دانش. گفتند آقای احمدی آبادی دوم، زودتر برو به شب نرسی. رفتم. رفتم تا به آبادی تو رسیدم. از دور یکدیگر را دیدیم… چاه آبی داشتی. یک چراغ لامپا و یک زنبوری. اتاقی تمیز و دوغ‌آب‌زده و سفید و خنک.

گفتی: یک دختر از این آبادی، عصرها می‌آید و از این چاه آب می‌گیرد. بعد از آن من می‌روم، قناعت می‌کنم به نگاه در چاه آب. نگاهش کردم گفت: ابله را هم نخوانده.

آمدیم تهران. آنقدر ماندیم تا قدیم شد»…