روزنامه جوان
1400/03/03
تاکتیک نیروهای خودی نفس بعثیها را در خرمشهر بند آورد
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: نيروهاي لشكر 8 نجف، از اولين رزمندگاني بودند كه پس از آزادسازي خرمشهر وارد اين شهر شدند. صوت معروف سردار شهيد احمد كاظمي كه در آن خبر از تسليم شدن نيروهاي دشمن در خونين شهر ميدهد، در همين واقعه ضبط شده است: «الان بيش از 6هزار نفر پيش ما پناهنده شدهاند. بيش از6 هزار نفر... در شهر خرمشهر تا چند لحظه پيش تظاهرات بود! تظاهرات...» شهيد كاظمي وقتي به دروازههاي شهر رسيده بود كه جانشينش سردار جانباز سيفالله رهنما لحظاتي قبل مجروح و از معركه نبرد خارج شده بود. رهنما اولين كسي بود كه به فلكه اصلي شهر از روي جاده آسفالته اهواز- خرمشهر رسيد و همان جا نصرت الهي را در فوج فوج تسليم شدن نيروهاي دشمن به عينه ديد. گفتوگوي ما با جانشين تيپ 8 نجف در عمليات اليبيتالمقدس را به مناسبت سوم خرداد سالروز آزادسازي خرمشهر پيشرو داريد. از چه سالي به جبهههاي جنگ ورود كرديد؟من ورودي سال 58 به سپاه هستم. همان اوايل تشكيل سپاه وارد آن شدم، اما سال 59 بنا به دلايلي از سپاه بيرون رفتم. اوايل پيروزي انقلاب در حوادثي مثل غائله گنبد و مواردي از اين دست ورود كردم و مدتي هم به لبنان و سوريه اعزام شدم. نهايتاً از اواخر سال 59 به عنوان يك نيروي بسيجي وارد جبهههاي جنگ شدم. سنگ بناي لشكر نجف از نيروهايي بود كه در جبهه فياضيه آبادان خط پدافندي داشتند، همان جا با شهيد كاظمي آشنا شديد؟
البته آنجا با هم همرزم بوديم و آشناييمان بيشتر شد، ولي اولين بار ايشان را زمان حضورم در لبنان و سوريه ديده بودم. من حدوداً 75 روز آنجا بودم، ولي شهيد كاظمي چندين ماه در لبنان حضور داشت. شهيد كاظمي مسئول گروه جبهه فياضيه بود؟
اعزام ما به آبادان در قالب يك گروه 150 نفره از نجفآباد و فلاورجان صورت گرفت. اوايل جنگ فرمانده گروهها از منطقه يا شهري انتخاب ميشد كه بيشترين نيرو را در آن گروه داشت. در گروه ما چون بچههاي نجفآباد حدود 100 نفر بودند و ما هم از فلاورجان 50 نفري ميشديم، مسئوليت گروه ما به يك نفر از رزمندههاي نجف آبادي به نام برادر غلامرضا محمدي واگذار شد. ايشان همان اوايل جنگ در آبادان به شهادت رسيد و بعد از او، شهيد كاظمي مسئول گروه شد. من هم چون به خمپاره انداز علاقه داشتم، يك قبضه خمپاره انداز 81 تحويل گرفتم و با آن كار ميكردم. عرض كردم قبلاً عضو سپاه اصفهان بودم و آنجا مسئوليت داشتم. اتفاقاً آقا رحيم صفوي يكي از دو معرف من به سپاه بود. ايشان من را از قبل به خوبي ميشناخت. يكبار كه به منطقه آمده بود به شهيد كاظمي گفته بود فلاني كه در فياضيه است آدم باتجربهاي است از تجربياتش استفاده كن. شهيد كاظمي سراغم آمد و گفت بيا پيش خودم با هم كار كنيم. من گفتم از رياست و مسئوليت و اين چيزها خوشم نميآيد. اصرار كرد و از من خواست كارهاي اطلاعاتي و شناسايي انجام بدهم. من و برادري به نام اسماعيل محمدي با هم براي شناسايي به خرمشهر ميرفتيم. اسماعيل سوئيس بود كه براي شركت در جنگ به ايران برگشته بود. با هم قايقي را آببندي كرديم و به قسمت اشغالي خرمشهر ميرفتيم و شناسايي ميكرديم. از همان زمان بنده در خدمت شهيد كاظمي بودم و كمي بعد هم كه تيپ نجف تشكيل شد. قبل از اينكه به عمليات فتح خرمشهر ورود كنيم، تيپ نجف چه زماني تشكيل شد؟ شما چه سمتي در اين تيپ داشتيد؟
اين تيپ پس از عمليات طريق القدس تشكيل شد. ما با شهيد كاظمي در آبادان بوديم تا اينكه عمليات ثامن الائمه(ع) انجام شد. چون گردان ما فرمانده نداشت، با شهيد كاظمي هماهنگ كردم و فرماندهي گردان را برعهده گرفتم. در شكست حصر آبادان مجروح شدم و به اصفهان برگشتم. كاظمي دنبالم آمد و گفت ميخواهد به غرب برود و از من ميخواست با او بروم. ضمناً گفت ابتدا خودش ميرود ببيند اوضاع چطور است، اگر مساعد بود به من اطلاع ميدهد. خلاصه رفت و آنجا ماندگار نشد. عمليات طريق القدس كه شروع شد، من با بچههاي تيپ امام حسين(ع) به عمليات ورود كردم. شهيد كاظمي و بچههاي نجفآباد و منطقه ما هم با دو گردان به قرارگاه كربلا رفتند. بعد از عمليات من به اهواز رفتم و داشتم وارد پادگان گلف ميشدم كه ديدم احمد كاظمي دارد از گلف خارج ميشود. تا من را ديد به شوخي گفت تو كجايي؟ ايراني، خارجي، كجايي؟ گفتم با بچههاي امام حسين بودم و او هم گفت قرار است تيپ نجف را تشكيل بدهد. از من خواست جانشين او در لشكر باشم. خلاصه اين تيپ تشكيل شد و كمي بعد به عمليات فتحالمبين و اليبيتالمقدس ورود كرديم. مگر در عمليات فتحالمبين شهيد باكري جانشين لشكر نجف بود؟
قبل از عمليات فتحالمبين جناحي كه به مهدي هاشمي (بعدها اعدام شد) وصل بودند نسبت به مسئوليت من در تيپ اعتراض كردند و به شهيد كاظمي فشار آوردند. يك روز ايشان من را صدا زد و پيشش رفتم. ديدم خيلي ناراحت است. علت را كه پرسيدم جريان را گفت. من هم گفتم اينكه ناراحتي ندارد. از اول هم دنبال مسئوليت نبودم. خلاصه قرار شد شخص ديگري به عنوان جانشين تيپ معرفي شود. با آقا رحيم مشورت كرديم و ايشان شهيد باكري را معرفي كردند. وقتي شهيد باكري آمد چون يك آدم متفكر و توداري بود و از طرف ديگر شهيد كاظمي و بنده شناختي از او نداشتيم، به صورت اسمي جانشين تيپ شد، ولي درعمل بنده كارهاي تيپ را انجام ميدادم. آقا مهدي باكري مدتي در قرارگاه فرماندهي بود ولي شهيد كاظمي هيچ مأموريتي به او واگذار نميكرد. حتي مقطعي شهيد كاظمي مسئوليت يك گروهان را به شهيد باكري داد! با همين تركيب هم وارد عمليات فتحالمبين شديم. بعد از عمليات فتحالمبين، شناخت ما از شهيد باكري بيشتر شد و فهميديم چه انسان بزرگي است. در عمليات اليبيتالمقدس ايشان نه فقط اسمي كه عملاً جانشين تيپ شد و فعاليت ميكرد. اما چون در اثناي عمليات مجروح شد، بنده به عنوان جانشين تيپ كار را ادامه دادم. از ورود به عمليات فتح خرمشهر بگوييد، مقدمات كار چطور فراهم شد؟
براي اين عمليات شهيد كاظمي از من خواست كارهاي منطقه را انجام بدهم و خودش كارهاي عقبه مثل جذب نيرو و بسيج امكانات را انجام ميداد. ما رفتيم در منطقه مستقر شديم و مقدمات ورود به عمليات را انجام داديم. از سنگرسازي و پلسازي گرفته تا نصب دوربين كاتيوشا روي دكل مخابراتي 75 متري براي رصد تحركات دشمن و كارهايي از اين دست انجام داديم. بچههاي لشكر امام حسين(ع) هم بودند و با هم كار ميكرديم. چون قرار بود در عمليات روي جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل شويم، براي شناسايي به آنجا ميرفتيم. از محل استقرار ما تا جاده 18 الي 19 كيلومتري راه بود. روزها با موتور تا سه يا چهار كيلومتري جاده ميرفتيم و شناسايي ميكرديم. شبها هم تا خود جاده پيش ميرفتيم. عراقيها از جاده به پايين نيرو نداشتند. تنها چند سنگر كمين داشتند اما روي جاده هر 100 متر يك سنگر درست كرده بودند. مأموريت لشكر نجف در اين عمليات چه بود؟
قبل از توضيح عمليات اين نكته را يادآوري كنم كه در عمليات فتح خرمشهر يك تيپ از لشكر92 زرهي اهواز به تيپ ما مأمور شده بود. خود ما هم با تانكهاي غنيمتي فتح المبي، دو گردان زرهي تشكيل داده بوديم. در واقع در اين عمليات هم نيروي زرهي داشتيم، هم نيروي پياده. در شروع عمليات قرار شده بود ما و تيپ امام حسين(ع) كنار هم وارد عمل شويم. از ايستگاه حسينيه به طرف خرمشهر (از سمت چپ) تا دو كيلومتر حد عمل لشكر امام حسين(ع) بود و دو كيلومتر بعدش هم حد لشكر ما بود. قرار بود اين دو تيپ در اين چهاركيلومتر بروند جاده اهواز- خرمشهر را تصرف كنند. سمت چپ ما هم تيپ وليعصر(عج) همين هدف را دنبال ميكرد و تيپ محمدرسول الله(ص) هم بعد از ما وارد عمل ميشد و نهايتاً در مرحله اول عمليات قرار بود تا ايستگاه نيم 90 پيشروي صورت بگيرد. عمليات كه شروع شد، نيروهاي ما و تيپ امام حسين(ع) با هم قاطي شدند و هر دو يگان رفتيم و يك منطقه را گرفتيم. اما تيپ وليعصر(عج) نتوانست به حدي كه برايش در نظر گرفته شده بود برسد. شب بعدش ما رفتيم هم حد خودمان را گرفتيم و هم حدي را كه براي تيپ وليعصر(عج) در نظر گرفته شده بود. بعد تيپ حضرت رسول(ص) آمد و مستقر شد. يك هفته روي جاده بوديم تا اينكه مرحله دوم عمليات آغاز شد. از ديدهها و خاطرات خودتان در اين عمليات بگوييد.
عرض كردم كه در مرحله دوم عمليات ما بايد به سمت مرز ميرفتيم و پشت خاكريزهاي بلندي كه آنجا قرار داشت مستقر ميشديم. عمليات كه شروع شد، نيروهاي پياده و زرهي ما با هم حركت كردند. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه خبر رسيد فرمانده زرهي ما به شهادت رسيده است. گفتيم خب معاونش جاي او باشد. اما نيم ساعت بعد خبر رسيد معاون هم شهيد شده است. با موتور راه افتادم و به سمت مرز رفتم. حين راه صداي شني تانكهاي دشمن را ميشنيدم كه در حال فرار بودند. ما بايد پشت سنگرهاي بتني موضع ميگرفتيم. وقتي به آنجا رسيدم، ديدم سه كيلومتر جلوتر در خاك عراق يك خاكريزهاي بلندي ديده ميشود. با آقاي رشيد تماس گرفتم و موضوع خاكريز را گفتم. ايشان گفت بايد به آنجا برويد و پشت آن مستقر شويد. قبل از نيروها، خودم با موتور به داخل خاك عراق رفتم و تا درياچه ماهي راندم. هيچ كس نبود. از اينكه كسي را در اين بحبوحه عمليات در اين منطقه مهم نميديدم، يك جور ترسي به دلم افتاد. برگشتم و بچهها را هدايت كردم و پشت همان خاكريز بلند مستقر شديم. ما صبح به منطقه رسيده بوديم، يگانهاي ديگر مثل تيپ حضرت رسول(ص) و تيپ وليعصر(عج) دور و بر ساعت يك الي 2 عصر رسيدند. عراق ساعت 3 پاتك سنگيني زد. بچههاي رسول و وليعصر عقبنشيني كردند اما ما توانستيم خاكريزمان را حفظ كنيم. آنجا صحنههاي خاصي رخ داد. بچهها تن به تن و تن به تانك مقاومت كردند تا اينكه دشمن از پس زدن ما عاجز شد و پاتكش را متوقف كرد. سپس از ما خواستند به سمت مرز شلمچه برويم. حركت كرديم و تا نزديكيهاي شلمچه رفتيم. چطور شد قرعه ورود به خرمشهر به نام تيپ شما زده شد؟
بعد از اينكه نزديكيهاي شلمچه رسيديم، از ما خواستند موقتاً به عقب برگرديم و تجديد قوا كنيم. تيپ بيتالمقدس از اهواز به فرماندهي سردار غلامپور آمد و جايگزين ما شد. در شرق جاده آسفالته اهواز- خرمشهر يكسري حوضهاي آبي بود كه عراقيها قبل از عقبنشيني براي خودشان درست كرده بودند. آنجا بچهها حمامي كردند و تجديد قوايي شد. بعد آماده شديم براي ورود به شهر. در اين مرحله از عمليات قرار شده بود تيپ امام حسين از اروند تا گمرك را بگيرد. ما هم از جاده آسفالته تا يك خاكريز دو جداره حد عملمان بود. دقيقش را بگويم از پليس راه تا گمرك خرمشهر را بايد ميگرفتيم. آن طرف هم تيپ حضرت رسو لالله و تيپ المهدي و يگانهاي ديگر بايد شلمچه را حفظ ميكردند تا عراقيها از مرز ورود نكنند. شب عمليات كه فرا رسيد بچههاي ما مستقيم از روي جاده به سمت خرمشهر حركت كردند. من با موتور رفتم و به نيروهاي خط شكن رسيدم. ديدم گردانهاي ما و گردانهاي تيپ امام حسين(ع) با هم قاطي شدهاند و فرماندهان تسلطي روي گردانهايشان ندارند. بچهها تا حدي من را ميشناختند. هدايتشان كردم به دو سمت خاكريز دو جداره. هوا كه روشن شد، الحاق را برقرار كرديم. بعد قرار شد 24 ساعت به عراقيها فرصت بدهيم كه خودشان را تسليم كنند. اين را هم بگويم كه تا اينجاي كار خرمشهر كاملاً محاصره شده بود. پس از پايان همين مهلت 24 ساعته بود كه انبوه اسراي عراقي تسليم شدند؟
نه ماجرا طور ديگري رقم خورد. مهلت 24 ساعته كه تمام شد، فرماندهان جلسه گذاشتند كه چطور وارد شهر شويم. شهيد كاظمي به آن جلسه رفت. در نبود ايشان يكسري از بچههاي سپاه خرمشهر و مردم شهر آمده بودند و فشار ميآوردند كه بايد هرچه زودتر به شهر ورود كنيم. چون هنوز شهر پاكسازي نشده بود، ما اجازه اين كار را نميداديم. هر چقدر هم كه با شهيد كاظمي تماس ميگرفتيم، ميگفت 10 دقيقه ديگر ميآيم، پنج دقيقه ديگر ميآييم. آخر سر نتوانستيم صبر كنيم. من 35 نفر از بچههاي تيربارچي و 35 نفر آرپيجيزن را جدا كردم و گفتم از دو طرف جاده همراه من بياييد. اگر دشمن شليك كرد، شما هم امانش ندهيد. خودم هم با موتور راه افتادم. تا فلكه اصلي شهر كه يك سمتش به آبادان ميرود و سمت ديگرش به گمرك و اروند ميرود، پيش رفتم. نيروهاي دشمن در دستههاي چند نفره كم كم داشتند تسليم ميشدند. همانجا بود كه ديدم در فاصله 100متري پشت يك درخت يك ستوان عراقي به سمتم تيراندازي كرد. سه گلوله به پاهايم خورد و از روي موتور افتادم. بچههاي ما هم شروع كردند به تيراندازي. عراقيها كه انگيزهاي براي مقاومت نداشتند، ناگهان اسلحهها را به زمين انداختند و يكهو چند هزار نفر از نيروهايشان با هم تسليم شدند. جمعيتشان آنقدر زياد بود كه ترسيدم زير پايشان له شوم. از يكي از بچهها خواستم من را به كنار جاده ببرد. بعد يكي از بچههاي اطلاعات تيپ آمد و من را روي ترك موتورش به كنار نفربري انتقال داد. از آنجا هم من را به اهواز بردند و بستري شدم.
ماجراي صوت شهيد كاظمي مربوط به همين زمان است؟
ايشان پس از انتقال من به بيمارستان، به ورودي شهر رسيده و با ديدن انبوه جمعيت دشمن آن جملات معروف را پشت بيسيم گفته بود. ما يك مسئول مخابرات داشتيم كه از داخل نفربر اصوات بيسيمها را ضبط كرده و نگه داشته بود.
خود شما چه زماني وارد خرمشهر شديد؟
من روز بعد (4 خرداد) از بيمارستان فرار كردم و خودم را به خرمشهر رساندم. همراه يكي از بچهها اول در شهر گشتي زديم و سپس پيش شهيد كاظمي رفتيم. خيلي از بچهها به مرخصي رفته بودند. شهيد كاظمي با ديدن من خيلي تعجب كرد. گفت چرا او را آوردهايد؟ گفتم جوش نزن خودم فرار كردم و آمدم. ايشان تعريف كرد كه روز قبل وقتي وارد شهر ميشود، دو گردان از نيروهاي دشمن در گمرك به فرماندهي يك سرهنگ عراقي مقاومت ميكردند تا وقتي شب از راه رسيد، از طريق رودخانه خودشان را به عراق برسانند. اما شهيد كاظمي و نيروهايش به آنها امان نميدهند و همگي را به اسارت در ميآورند.
سایر اخبار این روزنامه
ركوردزني جهادي بسيج با 12 هزار پروژه
تاکتیک نیروهای خودی نفس بعثیها را در خرمشهر بند آورد
كياني: موفقيتم را به شهدای كشورم تقديم ميكنم
سعي شيطاني واگرايي هنر از انقلاب را باطل كنيد
حمایت دقیقه نودی از المپیکیها
اخطار مجدد مقاومت فلسطینی به تلآویو
بانیان وضع موجود ضد مشارکت عمل میکنند
نمایندگان مخفی وضع موجود در انتخابات!
درسی که باید از حماسه سوم خرداد آموخت
کنتور انضباط برق پريد!
تقليل وجهه ملي شهيد هستهاي!