برسد به دست گلبرگ مغرور!

امید مافی‪-‬ حالا دیگر صنوبر سهی ده سال است که دور از این دنیای پیمان‌شکن به پهلو افتاده. حالا دیگر سال هاست که خبر مرگش منتشر شده و دیگر کسی منتظر مصاحبه‌های مردی که ابن الوقت‌ها را از گزند کلام خود دور نگه نمی‌داشت، نیست. حالا دیگر گلبرگ مغرور به خاطره‌ای شیرین در دوردست بدل شده اما هنوز پیراهنش روی بندِ حیاط خانه‌اش تاب می‌خورد. ده سال قبل که در یک عصر آبی زنگاری او را بغل کردیم، دستان بلند و چسبناکش همچون افقی سرخ فام در شفق بود. مرگ دیگر همه یاخته‌هایش را تسخیر کرده بود و او شوربختانه می‌دانست دیر یا زود باید زیر لحد آرام بگیرد، اما با این همه ذره‌ای عوض نشده بود و با لبانی که سیگار طلب می‌کرد بساط شارلاتان‌ها را بهم ریخت و چنان تشری به نامدیران زد که خوراک ویترین روزنامه‌ها در طرفه العینی مهیا شد. همو که اهل عقب نشینی و استحاله نبود و به همین دلیل هرگاه روزه سکوت خود را شکست، شعله در خیمه میزپرستانی انداخت که مست جاه و مقام روی ابرها سورتمه! می‌رفتند. آشیانه بان باستانی در آن عصر آبی زنگاری در ایوان خانه‌اش در شمس آباد نشسته بود و به این فوتبال پر از پلشتی و جفنگیات ریشخند می‌زد. او در میان واگویه‌هایش اما به موهای سشوارکشیده‌اش فکر می‌کرد که در امتداد بهار چون گندمزاری از میان سرانگشتان خاکِ خسته بیرون
خواهد زد.
حالا یک دهه گذشته و استخوان‌هایش در بهشت زهرا(س) بیش از هر چیز به هوای تازه شمس آباد نیاز دارند و لب‌های آغشته به سکوتش سیگار مارلبرو طلب می‌کنند. دنیا عوض شده، آدم‌ها عوض شدند و زندگی پوست انداخته اما همچنان ماه همان دهان ناصرخان حجازی است که درست در چهارده شب حرف‌های تیز و بُرنده‌اش را کامل می‌کند.
هزار سال هم که بگذرد، طلوع خرداد، غروب مردی به غایت دریادل را به یادها خواهد آورد. مردی که نخواست برابر باندهای ثروت و قدرت زانو بزند و به همین دلیل ساده حسرت نشستن بر روی نیمکت تیم ملی کشورش را با خود به گور برد و هیچ کس نفهمید سفاهت و رذالت و فضیحتِ جامعه تب‌آلود زودتر از سرطان کلک سنگربان تیزچنگ را کند.


حالا در سالمرگش به آن صنوبر از آشوب رمیده می‌اندیشیم و دیگر دلسرد لبخندهای ارغوانی‌اش نیستیم، چرا که خوب می‌دانیم انسان و ابر سرنوشتی جز هجران ندارند و آنچه می‌ماند مردانگی و حریت است در روزگار تهی از حریت و انسانیت.
سفر بخیر آقای حجازی. آنجا در آسمان هفتم وقتی قدم می‌زنی و تکلیف مهربانی و اندوه و حرمان را روشن می‌کنی سلام عاشقانه ما را به شکوفه‌ها و باران برسان و زیر گوش مهتاب بگو: آنجا در سیاره نسیان و ناسپاسی آدمیزاد به شدت تنهاست.