محروم، حتی از رأی!
لیلا مهداد| تا چشم کار میکند خشت و گِل است. خبری از سبزی و آبادی نیست. خانهها خلاصه شدهاند در اتاقکهای سه شاید هم چهار متری. خانههایی خالی از فرش و زیلو و حتی پنجرهای که باز شود به روی خورشید. زنان و دختران تنها رنگ و لعاب این روستایند با لباسهای زرد و نارنجی، سبز و بنفش و چادرهای محلی گلدار. هر چند همین رنگ و لعابها هم رنگ و بوی کهنگی به خود گرفتهاند. اینجا نامها هیچ کجا نوشته نمیشوند. فرقی ندارد «زهرا» صدایت کنند یا «محمد» باشی، نشانی از اسم و رسمت در جایی نیست. میگویند پروندهای هستیم به تعبیری بیشناسنامه. عشایر بودند، خانه بهدوشانی دلخوش به دام. از همان سالهای دور پدران تصمیم گرفتند بر یکجانشینی. چادرها رفتند و جایشان را خانههای گِلی استیجاری گرفتند. نه خبری از دام شد نه زمین کشاورزی که دست و دلبازی کند برای رزق و روزی اهالی خانه.
از آن روزها چهل شاید هم بیشتر میگذرد. خانههای گِلی پابرجا ماندهاند؛ اما اهالی ناامیدند از به رسمیت شناختهشدن. اینجا محرومیت حرف اول را میزند؛ حتی محرومیت از ایستادن پای صندوق رأی.
از همه چیز محرومیم
«ما از همه چیز محرومایم؛ حتی رأیدادن.» سراپا سفید پوشیده به رسم پدران و پدربزرگهایش. مردی میانهقامت، تکیه داده بر خانه گِلیاش. سقف کوتاه خانه گِلی پناه اوست با 10 فرزندش. کوچ را خیلی به خاطر ندارد. خاطره هیهی گوسفندان و علمکردن چادرها را. از وقتی به یادش هست، همین حوالی میان دیوارهای گلی قد کشیده است. کودکی و جوانی کرده و پدر شده است. مردی پنجاهویک ساله که حسرت مدرسهرفتن، زمین کشاورزی داشتن و راهانداختن گله گوسفند را هنوز به دل دارد. «چهل سال بیشتر است تقاضای شناسنامه داریم اما فقط امروز و فردا شده است.»
چادرنشین بودند، پشت نیزارهایی که روزگاری کمی دورتر از خانههای گلی امروزیشان قدونیمقد سر به آسمان برداشته بودند. «دوست داشتیم شناسنامه داشتیم و به جمهوری اسلامی رأی میدادیم.» در 50 بهاری که به خود دیده روستای گِلیشان را دو بار سیل برده است؛ سیلی که اهالی را کوچ داده به بیرون روستا. «دورتر از اینجا چادر زدیم.» منتظر ماندند تا سیل به خورد زمین برود و برگردند به روستا. «اینجا که خشک شد، برگشتیم.» همان گلها شدند دیوار و سقفی برای اهالی که نامشان هیچ کجا ثبت نشده است. «زمان رأیگیری خیلی ناراحت میشویم.»
بیشناسنامه یک بار رأی دادم
لباس مادرانش را به تن دارد؛ پیراهنی که به رنگ طلایی طعنه میزند و شلواری به همان رنگ. چادر رنگ و رو رفته مشکی هم شانههای استخوانیاش را در آغوش گرفته است. چهل بهار به چشم دیده و مادر چهار کودک است اما هنوز خجالتی است. «طاهره» و اهالی خانهاش بیشناسنامهاند؛ مثل تمام همولایتیهایش. میگوید از زمانی که به یاد دارد ایرانی است و ساکن همین روستا. مرد خانهاش هم در همین روستا قد کشیده و لباس دامادی به تن کرده است. «چند روز یک بار میآید به خانه. میرود برای کارگری جای دیگری.»
پشت لب پسرها که سبز میشود همپای مردها میروند سمت زابل برای کارگری. بیشناسنامهبودن هم نسل به نسل به ارث میرسد از همان چهل سال پیش تا همین امروز. «صاحبان همین خانههای گلی هم معلوم نیست کجا هستند.» بیشناسنامه که باشی یعنی نه صاحب خانه میشوی نه زمینی به نام تو جوانه میزند. «من یک بار رأی دادم.» خاطره رأی دادن طاهر برمیگردد به پنج سال پیش شاید هم کمی بیشتر. در «دوست محمد» میهمان عروسش بود. «عروسم نبود به جای او رأی دادم.»
حرف از مدرک و شناسنامه که میشود میگویند پروندهای هستیم. «ما مالدار بودیم جزو ایرانیها هستیم.» پای حرف هر کدام که مینشینید از پروندهای بودنشان میگویند از اینکه کودکانشان با کارت واکسن محکوماند به خواند درس فقط شش کلاس.
شناسنامه داشتیم حتما رأی میدادیم
پدران هراس سربازی رفتن پسرها را داشتند برای همین نسلها محکومشدن به بیشناسنامهبودن. «ما عشایر بودیم. عشایر همینجا. پدرها ترسیدند و شناسنامه نگرفتند حالا ما بیچاره شدیم.»
بلندقامت است و چهارشانه. درد بر چهرهاش نشسته است. سالهاست دیالیز امانش را بریده است؛ هم دردش هم دردسر مخارجش. نسل به نسل بیشناسنامه است. به گفته مولایشان سر سفره عقد نشسته و حالا پدر 9 فرزند است. «ازدواجمان مولایی بود.» دخترها و پسرها هم مولایی ازدواج میکنند تا نسلهای بعدی هم بیشناسنامه بمانند. «هیچوقت رأی ندادهام. از کجا باید رأی میدادم؟»
مدرک که نداشته باشی نه خانهای به نامت میشود و نه زمینی کودکانت هم محروم میشوند از خواندن و نوشتن. مدرک که نداشته باشی حتی رأی دادن هم برایت غیر ممکن میشود. «شناسنامه داشتیم حتما رأی میدادیم.» مردان و زنان اینجا رأیدادن را مساوی با هویتداشتن میدادند، مساوی با دیدهشدن و سهیمبودن در یک انتخاب.
اگر رأی بدهم یعنی هستم
زهرا و زینب هم ساکن همین روستایند؛ روستایی به رنگ خاک. همسایگانی دیوار به دیوار. مادرانی که پروندهایاند و این میراث را به فرزندانشان هم دادهاند. زهرا 35 سال را بیشناسنامه گذرانده و حالا صاحب 8 فرزند است. «ما اهل اینجاییم.» از زمان رضاشاه اینجا بودیم بیشناسنامه.» مردان اینجا یا کارگرند یا چوپان روستاهای دیگر. بیکاری اینجا ماندگار است. «خانه از خودمان نیست از کسی دیگر است.»
چون شناسنامه ندارند، درسخواندن و ساختن آیندهای بهتر هم غیر ممکن است. «بیشترین سواد کلاس ششم است.» پدرومادرها هم همگی بیسوادند؛ چون شناسنامه ندارند دفترچه روستایی هم سهمشان نشده. «رأی هم نمیتوانیم بدهیم. دوست دارم رأی بدهم. اگر رأی بدهم یعنی هستم.»
مدرکی چیزی برای ما درست کنند ما هم رأی بدهیم
سیوچهار سال بیشتر ندارد اما خطوط چهرهاش از او زنی پنجاه ساله ساخته است. چادر زردرنگی به سر کشیده است. پیراهن و شلوار تیره هم به تن دارد. اینجا زنان، دختران، مردان و کودکان اغلب استخوانیاند و آفتاب سوخته. «نه خودم نه بچههایم هیچ مدرکی نداریم.»
مرد خانهاش نیست؛ میهمان روستای دیگری است برای چوپانی. «فرمانداری میگوید شما افغانستانی هستید برای همین دولت کمکی به ما نمیکند.» ازدواجش مثل تمام زنان روستا جایی ثبت نشده است تا بچههایش هم بیشناسنامه بمانند. «آدم غریبیم. نه دام داریم نه هیچ چیز.» او هم هیچ وقت رأیدادن را تجربه نکرده است؛ به جرم بیشناسنامهبودن.» حرف از رأیدادن که میشود همگی میگویند آخر ما پروندهای هستیم. شناسنامه باشد حتما رأی میدهیم. «مدرکی چیزی برای ما درست کنند ما هم رأی بدهیم.»