ضرب در ضربان
یاسر نوروزی| از ارتفاع میترسم، یا از دریا! گاهی از فرو رفتن در قعر زمین، گاهی از معلق شدن، گاهی از تاریکی، گاهی از… هر کدام از ما به هر حال ترس را به عنوان یک تجربه انسانی درک کردهایم. اما این ترس آیا برای آدمی لازم است؟ تا کجا سازنده است؟ هیجان یک زندگی تا کجا باید پیش برود؟ تجربه یک ورزش عجیب یا تفریحی غریب آیا از وجود نوعی اختلال خبر میدهد؟ نازنین پیرکاری، کارشناس روانشناسی، در این گفتوگو قرار است به این سوالات پاسخ بدهد. هرچند او ما را با ابعاد دیگری آشنا میکند؛ بهویژه زمانی که میگوید: «همانقدر که ضریب هوشی مثلا زیر 60 یا 70 میتواند خطرناک باشد و ما به آن افراد بگوییم افرادی هستند که دچار ضریب هوشی پایینی هستند و افرادی کندذهن محسوب میشوند، همانقدر هم به افراد بالای ضریب هوشی 110 یا 120، میتوانیم بگوییم افرادی نابههنجار و غیرمعمول هستند.» به این ترتیب او قرار است در این گفتوگو تفاوت دیدگاهها را به ما نشان دهد، همینطور درباره اختلاف تعاریف مختلف از «ترس»، «هیجان» و «اضطراب» بگوید.
ما در پرونده این هفته سراغ تفریحاتی رفتهایم که پرخطر و حتی ترسناک به نظر میرسند. ورزشهایی مثل اسکایرانینگ یا جامپینگ و غیره. برای همین میخواهیم بحث را اینطور شروع کنیم که چرا عدهای میترسند و عدهای نمیترسند؟ اول با دلایل این ترس شروع کنیم.
اول بهتر است که تعریف بشود ترس یعنی چه. به لحاظ علمی ترس یعنی درک یک خطر واقعی یا فوری. فرضا شما ناگهان حیوانی درنده را میبینید و همان لحظه است که اولین واکنش را نشان میدهید؛ اولین هیجانی که تجربه میکنید، ترس است. حالا خیلی وقتها این ترس با چند مولفه دیگر ممکن است اشتباه گرفته شود. با چه چیزی؟ مثلا با اضطراب و استرس. استرس وقتی است که یک محرک خارجی وجود دارد؛ یعنی منبعی بیرونی برای اینکه شما نگران باشید، هیچ کنترلی هم روی آن منبع ندارید و فکر هم میکنید که توانایی شما آنقدر نیست که بتوانید منبع را مدیریت بکنید. مثلا شما امتحان دارید و خوب درس نخواندهاید و حالا قبل از اینکه برسید سر جلسه امتحان استرس گرفتهاید. استرستان به حق است. شما از آن امتحان دادن، دچار استرس شدید. از آن طرف هم چون نمیتوانید کنترل داشته باشید، چون نمیتوانید مثلا به سوالات دسترسی پیدا بکنید، چون نمیتوانید دوباره زمان بخرید و بروید درستان را مرور بکنید، به همین علت هیجانی که دارید تجربه میکنید و واکنشی که دارید نشان میدهید، استرس است. حالا برسیم به اضطراب که با هر دوی اینها متفاوت است. گاهی در زبان عامیانه مردم این سه با هم اشتباه گرفته میشود؛ اضطراب منبع مشخصی ندارد. شما آن حیوان درندهای را که ابتدا مثال زدم، دیدهاید و ترسیدهاید. حالا خیلی غیرواقعی و غیرمنطقی هر جا که میروید میگویید نکند حیوانی درنده اینجا باشد! حتی ممکن است وجود آن حیوان درنده در جایی که شما هستید، منطق نداشته باشد، ولی مدام در حال تجربه این هیجان هستید؛ در واقع با یک آشفتگی درونی و یک دلشوره درونی مواجهاید که به این میگویند اضطراب. پس در اضطراب، منبع بیرونی مشخصی وجود ندارد و شما خیلی غیرواقعی دارید به یک چیزی واکنش نشان میدهید. بنابراین همه آدمها ترس را تجربه میکنند و همه آدمها میترسند. حالا اینکه یکی کمتر میترسد، یکی بیشتر میترسد، این دیگر کاملا برمیگردد به سیستم عصبی مغزش، برمیگردد به ژنتیکش، برمیگردد به محیط تربیتیاش. پس ما یک جایی را در مغز داریم که اصلا تعبیه شده برای اینکه ما بترسیم. اگر نترسیم، اگر بگوییم آدمهایی وجود دارند که نمیترسند، انگار کلا منکر آن بخش از مغز شدیم.
خب از این ترس و هیجانی که صحبت کردید، چقدر آن برای روان انسان لازم است؟ آیا یک زندگی سالم، نوعی زندگی نیست که انسان با هیچ مخاطراتی در آن روبهرو نشود؟
نه، به هیچ عنوان. اگر قرار بود ما اصلا نترسیم و نیازی نباشد که این هیجان را تجربه بکنیم، از اول در غریزهمان وجود نداشت. ترسیدن و تجربه این هیجان باعث میشود که جان انسان در برابر همان مخاطراتی که میخواهد با آنها روبهرو شود، حفظ شود. اگر چیزی به عنوان ترس وجود نداشت، نسل انسانها منقرض میشد و یکی از دلایل بقای انسان ترس است. حالا یک زمان در گذشته ترس از این بود که انسان توسط حیوانات شکار کشته شود، اما الان در شرایط کنونی جامعه، ترس از مسائل اقتصادی، ترس از بحرانهای اجتماعی، ترس از هزار و یک مسأله مدرنی که الان به وجود آمده، باعث میشود که ما بتوانیم بقای خودمان را حفظ بکنیم و آدم سرد و بیواکنشی به اطرافمان نباشیم. پس ترس کلا لازم است و انسان برای بقا به آن نیاز دارد. اما اینکه گفتم، میزان ترس آدمی چقدر باید باشد، کاملا مسألهای است که فرد به فرد میتواند متفاوت باشد و به زیست آن آدم ربط دارد، به ژنتیک آن آدم ربط دارد و موارد دیگر. در واقع همه اینها میتواند تأثیر بگذارد برای اینکه آدمها چقدر ترسشان را بروز بدهند.
با این حال، عدهای هستند که میخواهند این ترس را خودشان تجربه کنند و خودشان به استقبال ترس میروند. سوال این است آیا کسانی که مثلا دست به تفریحات خطرناک میزنند ممکن است با اختلالاتی به لحاظ روانشناسی مواجه باشند؟
ما نمیتوانیم بهطور قطع بگوییم اگر یک نفر دارد یک تفریح هیجانانگیزِ عجیب و غریبی را انجام میدهد، ممکن است به لحاظ روانی دچار اختلال بشود. از آن طرف به همان میزان ممکن است آدمهایی که از این کارها انجام نمیدهند، سراغ کارهای هیجانانگیز نمیروند و کارهای عجیب غریب نمیکنند، دچار اختلال روانی باشند. اینکه بگوییم یک نفر مثلا میرود سراغ یک تفریح یا ورزش خاصی که پر از ترس و هیجان میتواند باشد، پس این آدمی است که اختلال دارد، نه؛ اینطور نیست. اما چیزی را میتوانیم بگوییم؛ آن هم این است که الان در دنیا بحث است سر اینکه ما طیفی را داریم به عنوان طیف نرمال؛ طیفی که بر اساس آن طبقهبندی میکنیم افرادی که اینسو یا آنسوی این طیف قرار میگیرند، خارج از وضعیت نرمال هستند. هرچند این موضوع جامعه به جامعه متفاوت است، فرهنگ به فرهنگ متفاوت است و مفهوم ثابتی نیست. الان در این بحثی که در دنیا وجود دارد، میگویند همانقدر که ضریب هوشی مثلا زیر 60 یا 70 میتواند خطرناک باشد و ما به آن افراد بگوییم افرادی هستند که دچار ضریب هوشی پایینی هستند و افراد کندذهن محسوب میشوند، همانقدر هم به افراد بالای ضریب هوشی 110 یا 120، میتوانیم بگوییم افرادی نابههنجار و غیرمعمول هستند. یعنی کودکان استثنایی فقط شامل طیف مثلا زیر ضریب هوشی 50 و 60 و 70 نیستند؛ کودکانی که ضریب هوشیشان بالای 100، 110 یا 120 هست هم میتوانند در زمره کودکان استثنایی باشند. پس ما میتوانیم بگوییم که هر رفتاری که از هنجار خودش بیاید بیرون و شکل غیرطبیعی پیدا بکند، میتواند اختلال محسوب شود؛ حالا چه در تفریح باشد، چه در ورزش باشد، چه در درس خواندن باشد و چه موارد دیگر. در هر چیزی رفتار انسان از یک نرم و هنجاری خارج بشود، چه بالاتر برود و چه پایینتر بیاید میتوانیم بگوییم فرد دچار اختلال شده است.
با این پاسخ، چقدر از هیجان برای یک زندگی لازم است؟ میشود اصلا این مفهوم را در رویکردهای روانشناسانه بررسی کرد و به نتیجهای رسید؟
بله. به تازگی اتفاقا مکتب گلاسر در جامعه ما مورد توجه قرار گرفته است. ویلیام گلاسر روانشناسی است که یکی از معروفترین تئوریها را دارد با عنوان «تئوری انتخاب». گلاسر میگوید انسانها پنج نیاز اساسی دارند که باید به این پنج نیاز اساسیشان توجه شود وگرنه یک جای کار میلنگد. آن پنج نیاز اساسی هم نیاز انسان به بقا، نیاز انسان به قدرت و پیشرفت، نیاز به عشق، نیاز به آزادی و در آخر نیاز به به تفریح و هیجان و فان است. یعنی ما نمیتوانیم این فاکتور را برای آدمها در نظر نگیریم. از همه مهمتر موضوعی که در بخش فیزیولوژیک مغز راجع به آن بحث میشود، موضوعی است که بنا به آن ما یک قسمتی در مغز داریم به اسم لیمبیک؛ این قسمت هیجانات را تجربه میکند. وقتی شما هیجان تجربه میکنید، هورمونی ترشح میشود به اسم آدرنالین و این آدرنالینها میتواند باعث بشود که به شما احساس خوشحالی و احساس رضایت دست بدهد. پس لازمه یک زندگی با سلامت این است که ما این هیجانات را تجربه بکنیم.
آیا فوبیاهایی نظیر ترس از ارتفاع یا ترس از دریا و امثال اینها، پایههای روانشناسی دارد؟ اگر اختلالات کسی در این زمینه زیاد باشد، راههای درمانی هم دارد؟
بله. فوبیاها، ترسهای غیرواقعی هستند. یعنی واکنش و ترس شدید و بیمارگونه و غیرمنطقی. فرض کنید شما در حالتی طبیعی و نرمال، یک سوسک را میبینید؛ ممکن است کمی چندشتان بشود، ولی بالاخره از پسِ آن سوسک برمیآیید؛ آن را از محوطه زندگی بیرون میکنید یا میکشید. اما اگر من یک سوسک را ببینم طوری که انگار اژدها دیدهام و همانقدر وحشت کنم و واکنشهای وحشتناک نشان بدهم، خب این میشود بیمارگونه و در دسته فوبیاها قابل بررسی است. ضمن اینکه در مسأله فوبیا باید در نظر داشته باشید، شما حتما باید در معرض آن چیزی که باعث فوبیا میشود، قرار بگیرید تا خودش را نشان بدهد. یعنی شما همینطوری فوبیای ارتفاع ندارید؛ مثلا در خیابان راه میروید و ناگهان این استرس را میگیرید که مبادا از ارتفاعی بیفتید. شما قطعا موقعی فوبیای ارتفاع را بروز میدهید که بالای ساختمان خیلی بلندی رفته باشید و آن بالا ایستاده باشید و پایین را ببینید و بعد دچار آن هیجانات فوبیا شوید. فوبیا هم کاملا پایه روانشناسی و حتی روانپزشکی دارد، چون در این موضوع هم بحث ژنتیک است و هم بحث محیط. حتی میتواند ارثی باشد و درمانش هم همینطور است. هم دارودرمانی دارد و هم رواندرمانی. در رواندرمانی، در بحث شناخت مغز کار میکنند. در بحث رفتاردرمانی هم موضوع خیلی چیز پیچیدهای نیست و قابل حل است. کافی است که آدمها خودشان بخواهند فوبیاهاشان را حل بکنند. من خیلی وقتها معتقدم که فوبیا از عدم آگاهی به وجود میآید. اگر آگاه شویم به آنچه دارد اتفاق میافتد، میتوانیم آن ترس را، آن اضطراب فراگیر را، کنترل بکنیم.
یک باور قدیمی بین مردم وجود دارد و آن هم این است که اگر از چیزی میترسی خودت را در آن غوطهور کن و بهنوعی خودت را در آن بیندازد. آیا این باور درست است؟
نظر شخصی من درباره بعضی صحبتهای قدیمیها این است که «تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها»! این را از جنبه مثبتش میخواهم نگاه کنم. ممکن است که خیلی از باورهایی که در قدیم وجود دارد الان کمی تغییر کرده باشد، چراکه پایههای علمی به وجود آمده، راجع به آن بحث شده یا حتی ممکن است یکسری از باورها رد شده باشد یا یکسری از باورها تأیید شده باشد. حتی ممکن است برای یکسری از باورهای مردم جوابی هنوز وجود نداشته باشد. اما اینکه «برو در دل ترس»، جزو آن باورهایی است که شاید آن قدیمها علمی نمیدانستند، علمی آن را بلد نبودند، اما کاملا تجربی به آن رسیده بودند. بله! ما در رواندرمانی، در شاخه رفتاردرمانی، یک روش درمان داریم برای از بین بردن ترسها و فوبیاها که به آن میگویند «غرقهسازی». غرقهسازی یعنی اینکه شما را با ترستان مواجه میکنند و شما را در دل ترستان میاندازند. شما میروید در دل ترس و چقدر هم وحشت میکنید، ولی با همین روش شما در جلسات متعدد میتوانید آن فوبیا را و آن ترس را از بین ببرید. روشهای دیگری هم وجود دارد؛ مثلا روشی وجود دارد به اسم «حساسیتزدایی منظم» که جزو روشهای تدریجیتر است؛ روشی که ناگهان شما را داخل موضوع ترستان وارد نمیکنند. بلکه بهتدریج این کار را انجام میدهند. مثلا فرض کنید اول سوسک را به شما نشان میدهند یا اول بال سوسک را به شما نشان میدهند، بعد پای سوسک را به شما نشان میدهند، بعد یک سوسک و بعد مثلا شما را جایی میبرند که در معرض آن قرار داشته باشید. ولی در «غرقهسازی» ناگهان شما را با موضوع ترستان مواجه میکنند. گاهی در ترک اعتیاد هم از روش «غرقهسازی» استفاده میکنند. مثلا برای اینکه شما از سیگار نفرت پیدا کنید، خیلی از روانشناسها یک جعبه سیگار را میگذارند جلوی شما و میگویند که در دو ساعت بکشید! شما آنقدر سیگار میکشید که دیگر از سیگار کشیدن منزجر میشوید؛ حالتان بد میشود و احساس میکنید دیگر آن را نمیخواهید؛ طوریکه تا عمر دارید دیگر اگر اسم سیگار بیاید، یاد آن خاطره میافتید و سمتش هم نمیروید. اینها هم همه باز بستگی به فرد دارد. البته استفاده از این روشها طبیعتا بنا به افراد مختلف، متفاوت است.