خاکسپاری تلخ در میان اشک و گریه
دوم تیر ماه بیخبر از سرنوشت راهی آذربایجانغربی شدند، آن هم برای مأموریت خبری. خبر در زمینه فرهنگی بود و محیطزیست. سفر به مقصد نرسیده بود که اتوبوس واژگون شد. مهشاد کریمی و ریحانه یاسینی دو خبرنگاری که در این مأموریت حادثهساز جان خود را از دست دادند. حالا مهشاد لباس عروسیاش، بیتن ماند و ریحانه نوعروس سه ساله داغی بزرگ بر خانواده و همسرش گذاشت.
اتوبوس مرگسه روز به مراسم عروسیاش مانده بود. صدای شیون و زاری خاله، دخترخاله، دوست و آشنایان بهشت زهرا را پر کرده. خاله مهشاد با صدایی گرفته و خشدار جیغ میکشد و رو به گورکن با صورتی پر از اشک میگوید. «چقدر میکَنید. آخه مهشادم میترسه اینقدر بره پایین. خاله برات بمیره. زهره نبودنت را چگونه تحمل کند. خونه و وسایلت نو افتادند. لباس عروسیت تن کی بره…» صدای گریهها بیشتر میشود. هر کس گوشهکناری روی قبرهای دیگر افتاده و گریه میکند. زمان نمیگذرد. فضای بهشت زهرا سنگین و غمبار شده و راه نفسکشیدن را دشوار میکند. زهره مادر مهشاد از اتفاق شوکزده شده و گوشهای آرام ایستاده و گریه میکند.
صدای اعتراض خاله مهشاد دل درختان را میلرزاند. «اتوبوس نقص فنی داشت. اتوبوسی که نقص فنی داره، چرا باید راهی سفر شود. جوانمان را گرفتند. خدا.» خدا را ترسناک و با شدتی غلیظ صدا میکند، گویی خدا را گم کرده است. صندلیها چیده شده. صدای پیشنماز از بلندگو پخش میشود. جمعیت انبوهی، به دور از استرس ویروس کرونا کنار هم میایستند و شروع به نماز میکنند. با اتمام نماز میت، با همصدایی مردم با واژه سنگین اللهاکبر، نور فلش دوربینهای خبرنگاران فضا را روشنتر از قبل میکند. مهشاد را در تابوتی به رنگ قهوهای روشن از زمین بلند میکنند. جسد بیجان مهشاد میان زمین و آسمان به سمت چهار دیواری تاریک روانه میشود. مهشاد با سکوتی تلخ برای همیشه زندگی را بدرود میگوید.
نوعروس خبرنگارریحانه یاسینی دوست و همکار مهشاد در این مأموریت بود. کنار گور خالی؛ همه بودند. غریبه و آشنا. برای این تازه عروس به جای گریه کل میکشیدند و دست میزدند. برای گور خالی دست میزدند، برای تن بیروح او. داغ ریحانه خواهرش را از حال خود خارج کرده و کلماتی مبهم بیان میکند. گویی کلمات برای این دنیا نبودند. داغ ریحانه سنگین بود و صدای جیغ و فریادها در گوشها سنگینتر. مهشاد و ریحانه در آن اتوبوس نقصدار کنار هم بودند. روی دو صندلی، شاید کنار هم. حالا چند قدمی منزل ابدیشان از هم فاصله دارد.
عمه ریحانه با روسری لاجوردی کنار خاکها روی سرش خاک میریزد و فریاد میکند. «عمه فدای صدات بشه. حالا کی دیگه به من زنگ بزنه و با زبان شیرین تو برام حرف بزنه. ریحانه، ریحانه، ریحانه. اسم خواهرزادهاش را با جیغی گوشخراش بلند صدا میزند، طوری که اطراف قبرستان را پرمیکند. جیغ و فغان خواهر و عمه ریحانه با رسیدن جسد او بیشتر میشود. نگاهها به روی جسم بیجان ریحانه که ساکت خوابیده است، نقش میبندد. برای بار دوم نماز میت با جمعیتی سیاهپوش برگزار میشود. ریحانه در خواب ابدی است و خبرنگاران و فیلمبرداران بالای سرش عکس و فیلم میگیرند. تابوت با پارچهای سیاه پوشانده شده و گلهای سرخ پرپرشده روی آن خودنمایی میکند. جسد ریحانه نیز با صدای اللهاکبر به سمت گور روانه میشود.
تابوت را از جسد خالی میکنند و ریحانه که با قلم روانه این مأموریت مرگخیز بود، با کفنی به رنگ کرم آفتاب را برای همیشه پس میزند. صدای اعتراض و شیون خواهر ریحانه به صدا درمیآید. «نگیرید. عکس و فیلم نگیرید. چی میخواین از جان ریحانه.» ریحانه بیجان سکوت کرده است. با خاکسپاری آن دو، همه غمگین و با چشمهایی پر از اشک، اشکها هنوز خشک نشده متفرق میشوند. قطعه نامآوران بهشت زهرای تهران سیاه شده است. درختان و گلها سر خم کردند و باد هر کدام را به سویی روانه میکند. خبرها در بدخبری پایان گرفت.