نیروهای سازنده تاریخ مردم‌اند

سخنرانی احسان شریعتی درباره میراث فکری ‌ علی شریعتی ‌ نیروهای سازنده تاریخ مردم‌اند ‌رابطه متناقض‌نمای شریعتی و فلسفه علی شریعتی یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان سیاسی در تاریخ ایران معاصر است و به‌ دلیل تأثیر آشکار بر انقلاب و آینده سیاست در ایران، جنبه‌های مختلف اندیشه‌اش موافقان و منتقدانی جدی دارد. به مناسبت چهل‌و‌چهارمین سالگرد درگذشت او، نشستی با عنوان «شریعتی و فلسفه» با سخنرانی احسان شریعتی به همت خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. احسان، فرزند ارشد علی شریعتی، خود استاد فلسفه است و تحصیلاتش را با رساله‌ای با موضوع تبعات اندیشه وجودی مارتین هایدگر (به‌ویژه در دو بعد دینی و سیاسی) و تأثیرگذاری آن بر متفکران ایرانی (نقد قرائت احمد فردید) تکمیل کرده و موفق به اخذ مدرک دکترای خود از دانشگاه سوربن پاریس شده است. یکی از موارد مناقشه‌برانگیز در اندیشه شریعتی، نسبت او با فلسفه و فیلسوفان است. از انتقاد تند و معروف او در کتاب «سیمای محمد» و همچنین نقل‌قول‌های فراوان در دیگر آثارش، برمی‌آید که شریعتی با فیلسوفان مخالفت جدی داشته در عین حال اگر آثار و زندگی شخصی‌اش را مرور کنیم، او را علاقه‌مند به فلسفه می‌یابیم و حتی تشویق پسرش برای تحصیل در رشته فلسفه را هم باید در همین زمینه ارزیابی کرد. در نشست فوق، احسان شریعتی ابتدا به ارائه تعریفی از فلسفه و خاستگاه و هدف فلسفه‌ورزی پرداخت و سپس دیدگاه علی شریعتی را نسبت به فلسفه واکاوی کرد. در ادامه گزیده‌ای از این نشست را می‌خوانید.
چیستی فلسفه
در این نشست قصد دارم میراث فکری معلم مردم و آموزگار عرفان، برابری و آزادی، دکتر علی شریعتی را نقد و بررسی کنم و رابطه متناقض‌نمای شریعتی و فلسفه را توضیح دهم. در آغاز باید تعریف و تصوری از فلسفه ارائه داد. فلسفه به‌عنوان یک رشته فنی و تخصصی و نامی خاص تقریبا برای عموم شناخته‌شده است. فلسفه واژه‌ای یونانی است. فلسفه در سرآغاز در یونان به‌عنوان فراورده فرهنگی آن تمدن شناخته می‌شده است. سپس در نقل و مهاجرتی که به سایر تمدن‌ها داشته تغییراتی کرده و در هر تمدن تاریخچه‌ای مخصوص به خود دارد و با نماد و اسامی خاصی معرفی می‌شود. واژه فلسفه اولین‌بار توسط فیثاغورث به‌ منظور تمایزگذاشتن بین فرزانگان از یک‌ سو و سوفیست‌ها و حکمای وقت از سوی دیگر به کار رفت. او بدین طریق می‌خواست متواضعانه بگوید که فلسفه فقط گفتار حکمت است وگرنه حکمت فقط نزد خدایان است. همین رویکرد و تعریف سپس توسط سقراط گرفته شد و به افلاطون رسید. بنابراین اولین تعریف امروزی از فلسفه را افلاطون (سقراط) ارائه می‌دهد که عبارت است از نوعی تأمل در حقایق و ایده‌های ثابتی که شناخت آنها را فلسفه‌ورزی می‌داند. کلیدواژه فلسفه به‌ طور خاص با افلاطون پیوند خورده است. بعدتر در آثار ارسطو متافیزیک مطرح می‌شود که نوشته‌هایی است که بعد از کتاب فیزیک آمده است. البته مفهوم متافیزیک و مابعدالطبیعه نزد ارسطو و یونانیان به معنای امروزی به کار نمی‌رفت. اولین‌بار توسط ابن‌رشد در قرن 12 میلادی بود که مابعدالطبیعه نام دوم رشته‌ای شد که امروز به آن فلسفه می‌گوییم و به این ترتیب معنای خاص‌تری به خود گرفت. معادل فرزانگی باستانی یونان در سایر فرهنگ‌ها مثل فرهنگ هندی و ایرانی و چینی و سایر و تمدن‌ها هم وجود داشته اما در یونان مرزهای فلسفه با دین و اسطوره و ابعاد دیگر فرهنگی پررنگ‌تر بوده است.
در فرهنگ یونانی بنا به روایات غالب، مرز خاصی در فلسفه بین لوگوس و لوتوس پیدا می‌شود و دو نوع سخن‌گفتن مطرح می‌شود: لوتوس سخن‌گفتن اسطوره‌ای است و لوگوس سخن گفتن فلسفی از راه عقلانی و استدلالی. غربی‌ها می‌گویند این تمایزگذاری چیزی است که از فلسفه فراورده‌ای متمایز از دیگر فراورده‌های فرهنگی می‌سازد. فلسفه در تعریف باستانی افلاطون به معنای تئوریا یا تأملی است در ایده‌ها یا براساس تحلیل ارسطو علم حقیقت است؛ همان نامستوری به تفسیر هایدگری، یعنی انکشاف امری که بعدا بر ما آشکار می‌شود. فلسفه یعنی فعالیت آزاد نقادانه فکری که هدفش رسیدن به حقیقت است. این حقیقت خود تاریخچه‌ای دارد و خواهیم دید که مفهوم حقیقت در فرهنگ غربی با فرهنگ شرقی و اسلامی و ایرانی متفاوت است. به‌ طور کلی فلسفه اندیشه‌ای است که نه فقط زیستن بلکه خوب‌زیستن و سعادت را هدف قرار می‌دهد. پس آزادی، سعادت و حقیقت اهدافی‌ محسوب می‌شوند که روش فلسفه در سر دارد. در عصر مدرن متفکرانی همچون لویی آلتوسر می‌گویند فلسفه تئوری غیرعلمی (غیرابطال‌پذیر) و غیرریاضی‌وار (غیراصلاح‌پذیر) است. این تعریف نیز سلبی است چون الهیات هم می‌تواند چنین رویکردی داشته باشد. ولی تفاوت فلسفه با الهیات در این است که از هر منبع فراعقلانی وحیانی یا الهی فارغ است. به قول فیلسوف مدرن دیگری، ژیل دلوز، فلسفه آفرینش مفهوم‌ها (concept) است، همان‌طورکه علم آفرینش یک‌سری کارکردهاست.


این روش مفهوم‌سازی با فیلسوف‌ها مشخص می‌شود، یعنی هر فیلسوف مفاهیمی می‌سازد که به وسیله خودش امضا می‌شود و این فرق دارد با علم که در آن قوانین تبدیل به قانون عام می‌شوند. در فلسفه این‌گونه نیست و با فیلسوف است که مفهوم ساخته می‌شود. پس فلسفه رویکردی است که به طور نظری و بسیار ریشه‌ای از همه امور پرسش می‌کند و گشوده است و قدرت مفهوم‌پردازی دارد. فلسفه جست‌وجوگری عقلانی بی‌پایان است. خاستگاه و نهایت را می‌جوید و اقتضای حقیقت دارد، جهان‌روا اما منحصر‌به‌فرد است. درباره کلیت حرف می‌زند و قائل به ازسرگیری مدام است. چنین مشخصاتی به معنای خاص به این رشته اطلاق می‌شود اما محدود به این رشته نیست و به همین دلیل برخی از فیلسوفان از پایان فلسفه و آغاز تفکر حرف می‌زنند. با این تعریف کلی از فلسفه ببینیم شریعتی کیست و چه نسبتی با فلسفه دارد.
نگاه شریعتی به فلسفه
دکتر علی شریعتی فرزند استاد محمدتقی شریعتی یکی از اصلاحگران دینی نسل اول مشروطه در عصر جدید بود. نسل اول اصلاحگران دینی آغازگرانی بودند که در برابر استبداد، استعمار و انحطاط جوامع مسلمان طرح نوزایی (رنسانسی) و طرح بازگشت به خویش انتقادی را دنبال می‌کردند. یعنی هم نقد سنت می‌کردند و هم می‌خواستند از دستاوردهای تجدد مثل علم و فناوری و نظام‌های جدید حقوقی و سیاسی بیاموزند بدون اینکه پیشینه خود را کنار بگذارند، یعنی همان کاری که غرب بعد از جنگ‌های صلیبی کرد و نوعی برخورد نوزایی با کلاسیک‌های خود کرد و از طریق مسلمانان ارسطو و یونان را شناخت. نواندیشان در عالم اسلام نیز همین کار را انجام دادند. اولین نفر سیدجمال‌الدین اسدآبادی بود که به سیدجمال افغانی هم معروف است. نسل بعد اقبال لاهوری است؛ شخصیتی که فیلسوف و شخصیت مورد نظر علی شریعتی نیز بود.
شریعتی پدر و پسر هر دو همان پروژه را تعقیب می‌کردند. علی شریعتی فعالیت نظری خود را در دوره جوانی با ترجمه آثار عربی و چپ اسلامی مثل «ابوذر غفاری» شروع کرد و همچنین در زمینه فرهنگی، تاریخ فلسفه‌ای برای دانش‌آموزان نوشت و بحث راه سوم را بین رژیم‌های کمونیستی و سرمایه‌داری به‌عنوان راه ملی و استقلال‌طلبانه مطرح کرد و همچنین از بازگشت به خویشتن فرهنگی سخن گفت. او با این مضامین و آثار متفکران چپ شروع کرد و بعد از سفرش به اروپا با مباحث متفکرانی چون گورویچ، سارتر و لوفور و اگزیستانسیالیست‌ها و مارکسیست‌ها و دیگران آشنا شد و از آنها تأثیر پذیرفت. همچنین در اسلام‌شناسی از مباحث استادانی مانند ماسینیون و ژاک برگ و دیگران در فرانسه به‌عنوان روش‌شناسی تأثیر گرفت. وقتی به ایران بازگشت خط‌مشی جدیدی را آغاز کرد و در قالب یک کنشگر و مبارز سیاسی (در ادامه نهضت خداپرستان سوسیالیست و جبهه ملی و...) شروع به فعالیت کرد و به دلیل فعالیت‌هایش در کانون نشر عقاید اسلامی مشهد توسط ساواک به زندان افتاد. او همچنین با نهضت‌های آزادی‌بخش جهان سوم آشنایی پیدا کرد (الجزایر و فرانتس فانون) و از آنها تأثیر پذیرفت و خودش به یکی از چهره‌های جریانی که امروز مطالعات پسااستعماری می‌نامند تبدیل شد.
پس از بازگشت به ایران از میان عناصر فرهنگی (زبان، هنر، تاریخ، شیوه زیست، تولید کار و دین) گفت نقش دین از همه مرکزی‌تر است یعنی هر قومی که خدای خوبی دارد سیاست و اقتصاد خوبی هم دارد چون دین استعلایی‌ترین ارزش و آرمان انسان است. بنابراین نقد دین پیش‌شرط هر نقدی است (به تعبیر مارکسی) و پروژه اصلاح دینی را در پیش گرفت و پس از اینکه یک دوره به‌عنوان استاد تاریخ ارزیابی شد به تدریس پرداخت، اما پس از تدریس یک دوره تاریخ اسلام و ادیان از دانشگاه اخراج شد. این اتفاق در جشن‌های 2500ساله سال 1350 رخ داد. بعد از اخراج از دانشگاه به بطن جامعه رفت و در دانشگاه‌های مختلف و حسینیه ارشاد به سخنرانی پرداخت و در عرصه عمومی طراحی فرهنگی پروژه خود را پیش برد. حتی مباحث اسلام‌شناسی او در تهران مبانی فلسفی داشت چون اسلام‌شناسی او در مشهد مبتنی بر مبانی توحیدی بود اما در تهران طرح هندسی مکتب اسلام‌شناسی را به لحاظ روشی متأثر از اسپینوزا و دکارت پی گرفت. در قیاس با جهان‌بینی‌های جدید و قدیم او دستگاهی طرح می‌کند که جهان‌بینی توحیدی است و در آن به نقادی ایدئولوژی مذهب و سنت می‌پردازد. کاری که شریعتی می‌کند این است که دستگاهی طراحی می‌کند که هر بُعدش با مکاتب جدید و ایمان‌های قدیم قابل سنجش است. به این روش، روش تطبیقی منفرد می‌گویند که عبارت است از دیدن هر مفهوم و نسبتش با مقولات دیگرِ آن دستگاه فکری و قیاسش با نظام‌های دیگر. بنابراین، اینها روش‌های فلسفی جدیدی است که در اسلام‌شناسی به کار می‌برد؛ اعم از نظر متدلوژیک مانند روش دیالکتیک که جای بحث دارد و در دانشگاه‌ها نیز در حال پرداختن به این موضوعات هستند.
از نظر متفکرانی مانند سیدجمال، اقبال لاهوری و علی شریعتی اهمیت رویکرد فلسفی عبارت از تفکر بنیادین است؛ یعنی اندیشیدن اساسی به هستی، تاریخ و انسان. حتی در ابتدای کارشان معتقدند که باید به مباحث فلسفی به معنای پرسش جدی از جهان، هستی، تاریخ، انسان و... پرداخت. اقبال لاهوری به صورت آکادمیک در غرب فلسفه می‌خواند و دکترای فلسفه می‌گیرد و کتاب اصلی‌اش «واسازی اندیشه دینی اسلام» است. او در این اثر فلسفه غرب و شرق را مقایسه می‌کند.
شریعتی نیز در بحث‌های خود به این رویکرد اقبال نسبت به فلسفه غرب و شرق می‌پردازد؛ مثلا از مواجهه مولوی و هگل سخن می‌گوید و معتقد است به تعبیر اقبال هگل دستگاه فکری بسیار عظیمی دارد و هستی در مقابلش کم می‌آورد، با وجود این باز هم در مقابل مولوی به خاک می‌افتد، چون نازاست. شریعتی فلسفه غرب و گرایش اشراقی و عرفانی فلسفه شرقی را در روایت اقبال مقایسه می‌کند و نشان می‌دهد که نقدش نسبت به فلسفه غرب و شرق و دلایل رد و قبولش چیست.
انتقاد اصلاحگران دینی از رویکرد فلسفی
این متفکران اصلاحگر دینی هم به فلسفه غرب و هم به فلسفه اسلامی و هم به فلسفه باستانی و معاصر و کلا به هر نوع رویکرد فلسفی نقد داشتند. نقد آنها از این زاویه بود که به تعبیر کیرکگارد، متفکر انتزاعی، متفکری است که مانند هگل یک نظام انتزاعی می‌سازد، اما زندگی خودش در این نظام لحاظ نمی‌شود؛ مانند کسانی که عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی را به حرکت درمی‌آورند و سخن‌گفتن فلسفی آنها ربطی به خودشان ندارد؛ یا مانند سرایه‌داری که در یک خانه مجلل زندگی می‌کند، اما زندگی‌اش حقیرانه است؛ بنابراین این فلسفه‌ای انتزاعی است نه فلسفه‌ای وجودی و واقعی. این نقد کلی اصلاحگران دینی به رویکرد فلسفی است. به تعبیر کیرکگارد آنها موضع غلطی می‌چینند و خودشان را در موضع ابدیت قرار می‌دهند و زمان را به تعلیق درمی‌آورند. این نخستین رویکرد انتقادی به فلسفه است که به معنای خاص با افلاطون شروع و به متافیزیک جدید ختم می‌شود.
دومین نقد شریعتی این است که رویکرد انتزاعی منجر به دورشدن از تجربه و عمل می‌شود. او با نقد یونانی‌زدگی فلسفه اسلامی می‌خواهد روحیه عینی‌گرایی را که در قرآن وجود دارد مطرح کند. قرآن مفاهیم متصلب یا جامد مانند وجود و ماهیت ندارد؛ همه‌اش فعل است و صیرورت. فقط مفهوم روح وجود دارد که درباره آن هم بحث فلسفی به آن معنا امکان‌پذیر نیست. روش فلسفه یونانی این بود که آنچه را مثلا عدالت می‌خواندند، هستی‌شناسانه بررسی می‌کردند که ببینند چیست. انتقاد این رفرماتورهای مسلمان از سیدجمال تا شریعتی نسبت به رویکرد فلسفه سنتی اسلامی و یونانی‌زدگی آن با بنیان‌گذارانی مانند فارابی و ابن‌سینا به‌ طور کلی در دو محور مطرح می‌شود. اولین محور حقیقت است که هدف فلسفه یونان بود. در نگاه اسلامی یا ناقدان عقلانیت یونانی و منطق یونانی حقیقت یونانی با حقیقت اسلامی متفاوت است؛ چون حقیقت فلسفی یونانی به تعبیر اقبال‌ لاهوری یک خبر است، درحالی‌که در اسلام یک نظر است. آنجا یک صورتی از شیء است، اما اینجا رسوخ می‌کند. عقل‌ها نیز متفاوت‌اند، آنجا عقل سرد محاسبه‌گر است و اینجا به تعبیر سهروردی عقل سرخ. خلاصه نقدهایی را که می‌توان نسبت به لوگوس در بحث حقیقت مطرح کرد آورده‌اند. محور دوم عدالت است که در فلسفه یونان عدالت را متفاوت از ادیان توحیدی می‌دیدند. از دید افلاطون، عدالت فضائل را هماهنگ می‌کند. این مفهوم در فلسفه افلاطون یکی از مسائل و فضیلت‌های چهارگانه است و در آن تبعیض امری طبیعی است اما در ادیان توحیدی تبعیض مطرح نیست و معیار از نظر خدا تقواست. در آثار ارسطو نیز عدالت توزیعی مطرح می‌شود یعنی هرکس براساس شایستگی‌ای که دارد ثروتی به او داده می‌شود. اما تساوی به این معنا که انسان‌ها حقوق مساوی دارند در یونان نبود؛ چون آنها طبیعت‌گرا بودند و می‌دیدند انسان‌ها متفاوت‌اند و برخی‌ها برده زاده می‌شوند و برخی خردمند و...؛ بنابراین تبعیض طبیعی است، اما ادیان توحیدی ایده تساوی در برابر خدا را مطرح کردند، یعنی جنسیت، قومیت و عقیده موجب تبعیض نیست، و کرامت فقط براساس تقواست؛ بنابراین ضرورت اتخاذ رویکرد فلسفی و نقد فلسفه در آثار شریعتی این‌گونه تبیین می‌شود.
گاهی شایعات و نقل‌قول‌هایی اشتباه درباره شریعتی نسبت به فلسفه بیان می‌کنند؛ مثلا جمله شوک‌آور «فیلسوفان پفیوزان تاریخ هستند» در یک مجادله با یک دانشجو است که معتقد بوده هر ایدئولوژی از یک فلسفه منتج می‌شود اما شریعتی می‌گوید که فلاسفه چون کنشی برای تغییر نداشتند پفیوز هستند و در واقع منظورش این است که نیروهای سازنده تاریخ مردم، مصلحان اجتماعی و... بودند و فلاسفه اغلب در کنار قدرت بودند. البته ما در تاریخ فیلسوفانی هم داریم که قربانی قدرت بودند. فیلسوفانی مانند افلاطون داریم که اشتباه کردند یا هایدگر که با هیتلر دوستی کرد و بعد فهمید اشتباه کرد. این فیلسوفان هم در واقع آن زمان که چنین تصمیمی گرفتند فیلسوف نبودند. تعبیر فیلسوف شاه از همین‌جا گرفته شده است به این معنی که فیلسوف نمی‌تواند شاه باشد و شاه هم نمی‌تواند فیلسوف باشد. فیلسوف پرسش می‌کند و این با قدرت در تضاد است.
در پایان خاطراتی از زندگی شخصی بگویم تا اهمیت فلسفه نزد شریعتی مشخص شود. از کودکی شب‌هایی که به مشهد می‌رفتیم، در جاده وکیل‌آباد که ستاره‌ها معلوم بودند دکتر از ایده‌های افلاطون به ما می‌گفت و من به‌خوبی این ایده یادم هست. او در زندگی خانوادگی‌اش و در میان دوستانش همواره پرسش می‌کرد و روش فلسفی داشت. او یک پرسشگر بود و خودش یکی از موتورهای محرکه بحث‌های فلسفی در ایران بود. وجود مکاتب مختلف در ایران بحث‌های فلسفی جدی را به وجود می‌آورد و علی شریعتی از این منظر همواره به فلسفه ورود داشت، به‌ویژه در اسلام‌شناسی مواجهه با جریانات را از منظر فلسفی می‌دید. او درباره اهمیت آموختن روش نیز بر یادگیری مباحث فیلسوفانی نظیر دکارت تأکید می‌کرد و در برخی از آثارش به برخی از این مکاتب فلسفی ارجاع می‌‌دهد.