روزنامه شرق
1400/04/09
سیل ما را با خود برد یا آورد
گفتوگوی احمد غلامی و محمود حسینیزاد سیل ما را با خود برد یا آورد با محمود حسینیزاد به واسطه ترجمهاش از زبان آلمانی آشنا شدم. از او دعوت كردم و به نشر افق آمد، آن زمان كتابهای بخش بزرگسال افق را انتخاب میكردم. با او حرف زدم و گفتم اگر برخی از كتابهای نویسندگان آلمانی را در این انتشارات ترجمه كنید، شاید قدم مؤثری در معرفی نویسندگان آلمانی برداریم كه در ایران كمتر كسی سراغ آثارشان رفته است. این اتفاق رخ داد. نمیدانم تا چه میزان كار ما در آن روز به نتیجه مطلوب رسید، اما دیدار با محمود حسینیزاد موجب شد دوستی ما پا بگیرد و بعدها كه من با آثار داستانیاش آشنا شدم، این دوستی عمق بیشتری پیدا كرد. حسینیزاد، مردی آرام و صلحطلب است و بهندرت پیش میآید وارد مجادلههای پایانناپذیر شود. حسینیزاد تلاش میكند از كنار مسائلی كه به آنها باور ندارد یا دوست نمیدارد، به آرامی بگذرد. از همین رو شما به دشواری میتوانید نظر و ديدگاههايش را درباره كسی یا چیزی بدانید. اما گپ و گفتوگو با او همواره دلنشین است؛ چراكه فارغ از هر حب و بغض، او بیش از هر چیز به ادبیات میاندیشد.احمد غلامی: یادم نمیآید چرا دستهجمعی رفته بودیم توی گندمزار، آنهم سر ظهر. من از گروه جدا شدم، رفتم تا تنهایی جیرجیرک بگیرم. هوا گرم نبود. هنوز گندمزار سبز بود و خوشهها طلایی نشده بودند. صدای یکنواختِ جیرجیرکها را دنبال کردم و هرچه به آنها نزدیکتر میشدم صدایشان بلندتر میشد و میفهمیدم فاصله چندانی با آنها ندارم. روی خوشههای سبز نشسته بودند و برای دل خودشان آواز میخواندند. به دشواری میشد آنها را دید. بالهایشان سبز بود و توی سبزیِ خوشههای گندم گم شده بودند. همان وقت بود که آرام قدم برمیداشتم تا نزدیکشان برسم و غافلگیرشان کنم و بگیرمشان توی مشتم. صدای جیرجیرک بلند و بلندتر میشد و من میدانستم به آنها نزدیک و نزدیکتر شدهام، و حالا باید روی یکی از خوشهها پیدایش میکردم. پیدایش کردم. بالهای سبزش درخشش خیرهکنندهای داشت. جَست زدم که بگیرمش. پایم گرفت به چیزی و با سَر خوردم زمین و افتادم توی گندمزار. جیرجیرک فِری کرد و رفت. بلند شدم و نشستم. بعد سکوت همهجا را پر کرد. بوی گندمزار و نسیم خنکی که میوزید، کیفم را کوک کرد که دراز بکشم. یکی صدایم زد. مریم بود. خودم را پنهان کردم تا سر به سرش بگذارم و بترسانمش و غافلگیرش کنم. نزدیک و نزدیکتر شد. صدای پاهایش را میشنیدم. یکدفعه بلند شدم و فریاد کشیدم. مریم وحشتزده جیغ کشید و دستهایش را روی دهانش گذاشت و چند قدم عقب رفت. میدانی چه شد؟ نمیخواهم بگویی چه اتفاقی افتاد. خودم بعدا برایت میگویم، اما قبلش میخواهم برایم بگویی بچگی تو چطور گذشت و چه چیزی بهتر از همه در ذهنت باقی مانده است.
محمود حسینیزاد: یک عالم تصویر دارم از اون دوران. زیاد. پدرم کارمند دولت بود. از این کارمندها که هرچند سال یک گوشهای از مملکت هستن. اقوام و فامیل هم تهران بود. خود پدرم و مادرم هم اهل سفر. اون زمانها که ملت خیلی سفر نمیرفتن. همه اینها دست به دست داد تا اون سالها خیلی اینور و اونور باشیم. باعث شد تا یک عالم تصویر داشته باشم از دوران کودکی که راستش نمیدونم از کی شروع میشه و کجا تموم. چی کار باید بکنی که جزء سالهای کودکی طبقهبندی بشه و چی کار نکنی که بگن خب از اون دوران اومده بیرون؟ نمیدونم. ولی برات میگم. باشه. چیزهای زیادی داشتم. مریم هم داشتم. ولی نه از اون مریمها که تو میگی. اما گفتم مریم و میخوام گریز بزنم به موضوع دیگه. بذار یک چیز دیگه رو که خیلی وقته گوشه ذهنمه اینجا بگم. از اون موضوعها که شدن بخشی از ادبیات ما و برام همیشه سؤاله که خب از کجا اومدن؟ یعنی چرا این قبیل موضوعها شدن تجربه جمعی قلم و دوربین بهدستها؟ فعلا کاری ندارم به بقیه. ولی همین موضوع. این دخترها یا پسرهای کوچولوی عاشق از کجا میآن؟ حالا عاشق نه، اما مجذوب. شیفته. سودایی. پسربچههای هفت هشتساله که دختربچههای هفت هشتساله دنیاشون رو عوض میکنن؟ دختربچههای هفت هشتسالهای که پسربچههای هفت هشتساله فوتبال بازیکن توی کوچه، حواسشون رو میبرن؟ توی تعزیهها هستن و توی روضهها. توی اتوبوس و پارک. لب رودخونهها. همین پسربچه و دختربچهها توی کودتای بیستوهشت مرداد هستن و توی تظاهرات خرداد چهلودو و توی انقلاب و توی سینما و روی پشتبوم و توی سیزده بدرها. از کجا میآن که جای به این وسیعی دارن توی ذهن نویسنده و فیلمساز و جای وسیع در خاطرهها؟
غلامی: ببین من به تو گفتم از اینکه بین من و مریم چه اتفاقی افتاده، چیزی نگو اما طاقت نیاوردی و گفتی. از عشق گفتی و از مریمها در زمانهای مختلف. برایم جالب بود تو خواسته یا ناخواسته نتوانستی درباره عشق، آنهم عشق دوران کودکی مقاومت کنی و علیرغم میل من، با اینکه من سخنی از عشق نگفته بودم، پرده از مابقی اتفاق بین من و مریم برداشتی. پس این بحث اولم یعنی روایت مریم، خیلی به درد میخورد، چون اساس رمان «بیست زخم کاری» است. وسوسه. وسوسهای که در ذهن ما میخَلد و آرام و قرارمان را از ما میگیرد. محمود خان در جاهایی وسوسه از ابژه وسوسه فراتر میرود؛ یعنی این وسوسه است که لذت دارد و ارضای میل وسوسه. به نظرم این در داستان «بیست زخم کاری» تو هم وجود دارد. آدمها هرچه میخواهند دارند اما باز در تکاپوی داشتن و به انحصار درآوردن هستند. پس ابژه (پول) در اینجا دیگر معنا ندارد. مسئله ارضای میل است. ارضای وسوسه که به نظرم کاتالیزور میل است. این همان وسوسه مکبث است. حالا از اینجا میخواهم بروم به دنیای دیگر. دنیای تصاحبِ روح آدمها، کاری که داستایفسکی با آدمهایش میکند. آدمهای داستایفسکی بیش از هر چیز در تمنای سلطه بر افکار آدمها هستند. مثل آدمهای در قدرت که آمال و آرزوهایشان تسلط بر اذهان مردم است. یادم نیست کجا خواندم که شیطانیترین اعمال، تسلط بر روح آدمهاست.
دومین مسئله در روایت اولم یعنی روایت مریم، فریب است. محمود خان، اگر اظهارنظرهای تو را درباره عشق و مریم جدی بگیرم باید بگویم موفق شدهام لحظهای تو را فریب بدهم. از اینجا میخواهم بگویم، ببین چقدر راحت است زمینهسازی برای فریب. فقط کافی است تو به کسی یا چیزی باور داشته باشی تا زود فریب بخوری. از این ترفند در سیاست بسیار سود جستهاند. الان در پی کشفِ رمز و رازهای سیاست نیستم. دست بر قضا در پی آن هستم که ببینم هنر چقدر میتواند زمینهساز فریب در سیاست باشد. اسمش را میگذارم هنر فریبکاری در سیاست. ببین فضاسازی، برای رسیدن به مقصود چه جاذبهای دارد که هر کسی را فریب میدهد. شاید هم کلیشههایی که در ذهن ما وجود دارد نمیگذارد ما به غیر از آن کلیشهها به چیز دیگری فکر کنیم. آیا فضاسازی همان میدانِ جاذبه است؟ و ما مثل پَشهای در این میدان جاذبه رها میشویم و فرکانسهای مغناطیسی، هدایتِ ما را به عهده دارند و ما فقط تصور میکنیم که این خودمان هستیم که آزادیم و انتخاب میکنیم و میل میورزیم. در صورتی که ما فقط فرمانی را اطاعت میکنیم که نیروهای جاذبه پشت سر ما و نیروهایی که احاطهمان کردهاند، ما را به سمتی که دلشان میخواهد میکشانند.
حسینیزاد: خب تو توی دو، سه دقیقه یک عالم موضوع مطرح کردی. توانایی به انحراف کشیدنِ ذهن، قدرت وسوسه، سیاست، مکبث و «بیست زخم کاری»، رفتی پیش افلاطون و غار معروفش و چیزهای دیگه، اما مجابم کردی که (محدود کنم خودم رو به ادبیات) مریمها و احمدهای ادبیات ما همه زاییده وسوسهها هستن. وسوسه پیدا کردن طفولیتی که نداشتیم. حدس من هم همین بود. نمیشود تمام دوستان نویسنده و شاعر و فیلمساز، مریم و احمد توی بچگی داشته باشند و توی بزرگی نه! همهشان احتمالا «بوف کور»زده هستن که زن اثیریشان شده بعدها لکاته!
راستش من هم مریم داشتم. اما نه از مریم شماها. پیوند خونی داشتیم با هم و نمیشد توی گندمزارها دنبال هم کنیم! گرچه یک عالم گندمزار داشتم و یونجهزار، و گوسفند و خر و گربه، زنبور و کوه و کوهستان و رودخونه، جالیزهای وسیع. تاکهای گسترده و رطیل و مار. خیابونهای وسیع تهران و آب کرج و پارک سنگلج و میدون حسنآباد و لالهزار... بر پدر خاطرات! همه اینها بود. واقعا بود.
یک جایی توی این دوران خانهمان ساختمان بزرگی بود بالای یک بلندی. نمیدونم با چقدر فاصله از خونهمون یک رودخونه بود. بعدها فهمیدم اسمش حبلهروده. اون طرف رودخونه هم کوه. کوهش قهوهای. روی رودخونه یک پل آهنی که فکر کنم پل راهآهن بود. یک شب یادمه همه بیدار شدن. سروصدا بود. همه از خونه دویدیم بیرون. آدمهای دیگه هم اومده بودن. جایی که زندگی میکردیم کلا ده یا دوازده خونوار بیشتر نبودن. همه هم همکار پدرم. دوست. روستاییها دورتر بودند. با ما فاصله داشتن. پدر و مادرم دست ماها رو گرفته بودن و تند با بقیه رفتیم روی پل. آب حبلهرود اومده بود بالا. بعدها که داشتم «قاضی و جلادشِ» دورنمات رو ترجمه میکردم، دیدم دورنمات برای بالا اومدن آب روردخونه «آره» در برن نوشته «آب رود ورم کرده بود». حبلهرود ورم کرده بود. هم اون زمان و هم الان فکر میکنم عین دریای توفانی بود. توی این صدسالی که از اون شب گذشته نه صدای غرش آب از یادم رفته و نه در هم پیچیدن آب. اولین بار بود که سیل دیدم. بارون میاومد یا نه، یادم نیست. تاریکی رو یادمه و چراغبادیها دست مردم و تیرآهنهای ضربدری حفاظ پل رو که سرم رو از یکی از سوراخهاش کرده بودم بیرون. غرش آب رو و در هم پیچیدن آب رو. حتما بارون هم میاومد، سیل که بیخود راه نمییفته. باید آسمون بباره تا زمین سیل راه بندازه. مریم هم بود. باید بوده باشه. شاید هم دستش توی دست پدرم بود که خیلی دوستش داشت. یکی دو تا سیل دیگه هم بعدها دیدم. مریم نبود دیگه.
باشه بعد برات از گندمزار بگم. بعدا. که باز مریم بود.
غلامی: راست میگویی سیل ترسناک است. توی سیل لرستان، با دوستی آشنا شدم. انگار سیل او را برایم آورده بود و سیل او را برد. رفت کانادا. دوستی خوبی بود، دوستی بیغل و غش. به آنهایی که سیلزدهاند میگویند سیل همهچیزشان را با خود برد و به آنهایی که پاییندست سیل ایستادهاند میگویند سیل خیلی چیزها برایشان آورد. دوستم که برای کمک به سیلزدگان لرستان رفته بود، برایم داستانی را تعریف میکرد. میگفت: «توی یکی از روستاهای دوردستِ لرستان سیل، همهچیزِ مردی را با خودش برده بود. یخچالش مثل قوطی کبریت روی آب شناور بود. سماور و کاسهبشقابهایش، لباس خودش و همسرش، همه و همه روی آب شناور بود. زنش را هم سیل بُرد. معلوم نبود کجا بُرده بود. با سیل رفت و رفت تا زنش را پیدا کند. کنارِ سیل میدوید و بیفایده فریاد میکشید. جز صدای غرشِ سیل اما چیز دیگری نبود. روستاییها اگر نگرفته بودندش، با این دیوانهبازیها خودش را غرق میکرد. چند سالی بیشتر نبود که با زنش ازدواج کرده بود اما آبشان با هم توی یک جوی نمیرفت. زندگی خوشی نداشتند، اما حالا که سیل او را برده بود انتظار نداشت اینگونه از دستش بدهد. توی گلولای نشسته بود و گِل به سرش میمالید. برای کسی احساسی باقی نمانده بود که دلداری بدهد. همه رهایش کردند و رفتند سَر بدبختی خودشان. مرد روستایی هم بلند شد و رفت نشست روبهروی حیاط خانهشان که پُر از آب بود. آب تا دیوارهای حیاط بالا آمده بود. داشت به بدبختی خودش نگاه میکرد که صدای زنی را از توی اتاق شنید. سراسیمه خودش را به آب زد. صدای زن بلندتر شده بود. صدایی شبیه ناله. با اینکه روز بود اما همه اتاقها تاریک بود. صدا از تَه اتاقی میآمد که از آن استفاده نمیکردند. چیزی مثل انباری بود. مرد تا سینه توی آب فرو رفت تا به انباری رسید. دید زنی با موهای آشفته و چشمانی آبیرنگ در لابهلای طنابها گرفتار شده است و آب دارد او را پایین میکشد. خودش را به زن رساند و دست انداخت طنابها را کشید. زن مثل پَر کاهی روی آب سُر خورد و جلو آمد. زن سبکتر از آن بود که مرد فکر میکرد. مرد او را به راحتی آورد توی اتاق که حالا دیگر مثل یک خزینه بود. کمکش کرد تا روی تیرکی نشست. مرد وحشتزده خودش را عقب کشید. نیمه دیگرِ بدن زن مثل ماهی بود. او تاکنون چنین چیزی ندیده بود. فقط داستانهایی درباره پریهای دریایی شنیده بود. پری دریایی گفت: سیل مرا آورده. من را برگردان به دریا. مرد گفت: کدام دریا؟ ما اینجا دریا نداریم؟! زن گفت: پشت آن کوهها یک دریاچه است. آبش آبی لاجوردی است. مرد فکر کرد پری دریایی دریاچه گهر را میگوید. اما نمیخواست زن را برگرداند. چشمهایش او را میخکوب کرده بود. سیل هر زندگی را که بِبرد بُرده است و هر چیزی را جایش آورده باشد آورده است. با خودش گفت مالِ خودم است. پری دریایی گفت: مرا برمیگردانی؟ در همین حال صدای همهمه و داد و فریاد از بیرون میآمد. اهالی روستا همه با هم یکصدا او را صدا میزدند. به پری دریایی گفت: «همینجا بنشین الان برمیگردم.» شناکنان از اتاق بیرون زد. کنار سیل اهالی روستا ایستاده بودند و در میانشان زنی ایستاده بود، با لباسهای خیس و گلآلود. با موهای خزهبسته میلرزید. از آب بیرون زد. روبهروی زنش ایستاد. از اینکه زنش زنده بود خوشحال شد، ولی تَه دلش میگفت ایکاش برنمیگشت. زن وقتی بُهت شوهرش را دید، غمگین همراه قوم و خویشهایش به راه افتاد. دلشکسته میرفت. مرد به اتاقش برگشت. جایی که پری دریایی روی تیرک نشسته بود اما حالا دیگر نبود. طنابها را باز کرده بود و همراه سیل رفته بود». برای همین است که میگویم سیل بعضی چیزها را با خود میآورد و بعضی چیزها را با خود میبرد. الان سالهای سال است از انقلاب گذشته است من هنوز نمیدانم سیلِ انقلاب ما را با خود آورده است یا با خود برده است.
حسینیزاد: جالبه با انقلاب تموم کردی این بخش رو. خودم از سال ۵۶ و ۵۷ به بعد امکان نداره اسم سیل بیاد و یاد تظاهرات اون زمان نیفتم. نمیدونم چند سالت بود اون سالها. ولی خب من همه تظاهراتها رو میرفتم. همون زمان هم وقتی مثلا بالای پل کالج توی خیابون شاهرضا میرسیدیم، به عقب و جلو نگاه میکردیم، همین کلمه سیل به ذهنمون میرسید. بیانتها و پرسروصدا. سیل دیگهای هم بچگی دیدم. برخلاف همه سیلها. سیلی بیصدا و آروم. جنوب تهران. ما عقبتر ایستاده بودیم. بچه بودیم. بزرگترها که رفته بودن جلو بعدا تعریف کردن که سماور و کاسهبشقاب دیده بودن توی آب. اما میخوام برگردم به گندمزارت.
باز توی یکی از این خونههای دولتی بودیم که به پدرم میدادن توی مأموریتهاش. شهرستان کوچکی بودیم که با تهران خیلی فاصله نداشت. خونه هم باغی بزرگ. پر دار و درخت. از وسطش هم یک جوی آب رد میشد. ما آخرین خونه ردیف خونههای دولتی بودیم. بعد از ما، بیابون. نه بیابون لمیزرع. پشت خونه گندمزار خیلی وسیع و کنار خونه یونجهزاری بزرگ. گندمزار میرفت و میرسید به جاده. جادهای که میرفت سمت تهران. یونجهزار هم بزرگ بود کنارش باریکهراهی که میرفت سمت دو تا کارخونه. دو تا کارخونه خیلی بزرگ. یک کارخونه قند. یکی هم روغن خوراکی. خب اونجا برای خودش شهرکی درست شده بود. یک عالم خونههای کارگری و کارمندی. اونها کنار جاده بودن. جاده هم گفتم یک طرفش میرسید تهران و یک طرفش مرکز همون شهرستان. انتهای دیوار باغ خونه ما به سمت گندمزار حموم بود. کنارش انبار زغالسنگ. پلههایی هم بود که میرفت بالای پشتبوم حموم. نمیدونم چرا. حموم کوچک بود. مال خودمون. پشتبوم وسیعی هم نداشت. به هر حال پله داشت. یک روز ما توی باغ میپلکیدیم، هوا هم خیلی گرم. تیر یا مردادش، یادم نیست. صدای تقتقی اومد که بعد گفتن صدای تیر بوده. صدای فریاد اومد. فریاد و قیل و قال. هیاهو. بزرگترها، پدرم و مادرم و دو سه کارگر دویدن بالای پشتبوم حموم. ما هم رفتیم. از سمت جاده یک گروه داشت میدوید سمت خونه ما. از وسط گندمزار. پراکنده میدویدن. یادم نیست سرباز دیدم یا نه. ولی بزرگترها گفتن بچهها رو ببرین کنار یک وقت تیر میاندازن. توی جاده هم یک کسایی میدویدن اینور اونور. کم هم نبودن. یکی از بزرگترها گفت اینا کیان؟ یکی دیگه گفت کارگرهای کارخونههان. خبرش اومده بود. یکی گفت کجا میرفتن؟ یکی دیگه گفت حتما مرکز شهر. یکی پرسید مصدقیان؟ یکی دیگه گفت مصدقی یا تودهای، فعلا بیاین بریم پایین ببینیم چی کار میشه کرد، دارن میرسن اینجا.
پدرم یادمه گفت نه. پیچیدن سمت کارخونه قند.
غلامی: اشارهای گذرا به ناپایداری سیاسی کردی. به نظرم ناپایداری سیاسی در ایران بهنوعی دیگر تاریخی شده و طنزِ ماجرا هم این است که سنت رایج شده است. ما حتی این ناپایداری سیاسی را در آرا و افکار روشنفکران و نویسندگان هم میبینیم. ناپایداری سیاسی در این طبقه به منفعت و عافیتطلبی میانجامد و در تودهها با خشونت همراه است. خشونتهای سیاسی، خشونت مردم و مردم که بیش از آن که نشئتگرفته از منافع آنان باشد، ناشی از تعصب و کجفهمی آنان است. بارها و بارها در طول تاریخ اتفاق افتاده که مردم علیه منافع خودشان برخاستهاند. مثلا اگر پافشاری مصدق نبود، همین الان هم مردم همین منفعت اندکی را که از نفت بر سَر سفرههایشان میآید، نداشتند. بگذریم. خشونتْ صرفا خشونت سیاسی نیست و شاید بدترین نوع آن هم نباشد. دست بر قضا خشونت آدمها نسبت به آدمها برای به کرسی نشاندنِ ناحق به جای حق یا برعکس، از رایجترین و بدترین خشونتهاست. انگار هرجا آدم هست، خشونت هم هست. خشونت با همنوع، خشونت با طبیعت، خشونت با حیوان. کسی که مرا در اوج عشق، با خشونت آشنا کرد مریم بود. وقتی فریاد زدم و او را وحشتزده کردم، عقب رفت و با چشمهای عسلیاش به چشمهایم زل زد و چنان سیلی محکمی به گوشم زد که چشمهایم سیاهی رفت. او از من بزرگتر و قویتر بود. یعنی تو فکر میکنی از این خشونت باید اینطور درس میگرفتم که نباید دل به قویتر از خودم میبستم؟ بعد از خوردن سیلی اتفاق جالبی افتاد. یکباره صدای جیرجیرکها برایم رقتانگیز شدند و گندمزار دیگر آن زیبایی سابق را نداشت. مریم رفت و با قدمهای محکم و جدی با بچههای ریز و درشت روستا به خانه بازگشتند و من تنها توی گندمزار ماندم. دیگر عاشق نبودم و هرگز عاشق نشدم. اگر مریم از احساسم خبر داشت، آیا باز هم این کار را با من میکرد؟ الان میفهمم اصلا این موضوع برایم اهمیتی ندارد. مهم این بود که او توانایی سیلیزدن را داشت و تصمیم داشتم وقتی بزرگ شدم با مریم ازدواج کنم اما این اتفاق مثل هزاران اتفاق دیگر رخ نداد. اما این اتفاق از آن جهت مهم است که من بعدها مریم را دیدم که داستانش را برایت خواهم گفت.
حسینیزاد: کارگرها پیچیدن سمت کارخونه قند. یک گروه هم لابد سمت کارخونه روغنکشی. ما از پشتبوم حموم اومدیم پایین. کارگرها و پدرم اینا رفتن از باغ بیرون. مادرم هم دنبالشون. ما رفتیم دنبال بازی. اون کارگرها که در گندمزار میدویدن، پیچیده بودن سمت کارخونهها و حتما بین راه با هم حرف نمیزدن و صورتهاشون در اون گرمای تیر یا مرداد سرخ سرخ بود و چشمهای درشت مشکیشون ملتهب و سبیل و ریششون خیس عرق. هر کدوم غرق فکر که چرا تفنگهای سربازها رو نگرفته بودن و چرا باید فرار میکردن و چرا ترسیده بودن و فردا حالا چی میشه. کارگرها که پیچیده بودن سمت کارخونهها، فردای اون روز حتما شنیده بودن که بگیربگیرها شروع شده و حتما ترسیده بودن و حتما چندتاشون گرفتار شده بودن و جا خورده بودن که پاسبانهایی اومده بودن دنبالشون که شبا با هم توی قهوهخونه چایی میخوردن. کارگرهایی رو که پیچیده بودن سمت کارخونهها برده بودن و چند تاشون رو ایستانده بودن سینه دیوار و حتما شاعرها فکر کرده بودن ای بابا مظفر و حسنعلی و اصغر و محمد و غضنفر کجا و وارطان و نازلی و آرش و چلچله کجا و شعرهاشون رو برای گروه دوم نوشتن که خب خیلی خوشآهنگ هستن. بعد برای بچگیهای کارگرها شعر گفتن و گفتن حسنی بالاخره یاد گرفت بره حموم. اون وقت کارگرهایی که پیچیده بودند سمت کارخونهها، چند سال بعد هم پیچیدن توی بازار بزرگ تهران و بازار مشهد و بازار تبریز و چند سال بعد توی مزارع نیشکر و همیشه هم چه خرداد و چه بهمن صورتهاشون سرخ سرخ بود و چشمهای درشت مشکیشون ملتهب و سبیل و ریشهاشون خیس عرق و هیچکدوم هم مریمی نداشتن که از توی گندمزار که عین موجهای طلای مذاب توی آفتاب میدرخشید سیلی بزنه توی گوششون و تازه اگر میزد خوششون هم میاومد. توی گندمزارها میدویدن و توی مزارع نیشکر هم مریم نبود. کارگرهایی که پیچیدن سمت کارخونهها، تیپا خورده بودن.
غلامی: دیگر سرنوشت مریم را دنبال نمیکنم. همانجا رهایش میکنم. در همان لحظهای که از او سیلی خوردم و معنای عشق برایم عوض شد. چرا باید دنبالش کنم، برای اینکه غرور از دسترفتهام را التیام ببخشم؟ نه هرگز مایل به چنین کاری نیستم. پس دیگر درباره او و سرنوشتِ غمانگیزی که از سَر گذرانده حرفی نمیزنم. البته من اسلحه «ام 16» را هم نمیشناسم. با اینکه با اسلحه بیگانه نیستم. با «ژ 3» تیراندازی کردهام. ۱۱ کیلو وزن دارد. اگر گلولهاش به کسی بخورد از طرفی که داخل رفته، سوراخ کوچکی به اندازه همان گلوله باز میکند و از طرف دیگر حفرهای به اندازه یک کف دست. این را روزهای اول جبهه به ما گفتند که هوس شوخی با «ژ 3» به سرمان نزند. «ژ 3» اسلحه نفرتانگیزی است. آدمکشی بیرحم است. با «ژ 3» مرگِ زیبایی در انتظار کسی نیست. حالا بگذریم از اینکه سنگین هم هست و موقع حمل آن عرق از هفت بند بدنت سرازیر میشود: «تف، تف به این ژ 3». ابراهیمی را همین «ژ 3» ناکار کرد. باورت میشود؟ هی گفتند آقا با «ژ 3» شوخی نکنید! ولی همین که به آدم میگویند این کار شوخیبردار نیست، آدم ویرش میگیرد شوخی کند. سربازی که ابراهیمی را ناکار کرد، از همین جَنم بود. اسلحه بهظاهر خالی را جلویش گرفته بود و گفته بود «بزنم کلهات را بپرانم طرف سنگر؟» او هم گفته بود «اگر جرئتش را داری بزن!» (البته من مؤدبانهاش کردم). سرباز هم شلیک کرده بود و یک گلوله بر پیشانی ابراهیمی یک خالِ هندی گذاشته بود، اما از آن طرف دیگر کلهای برایش نمانده بود. برای همین من عاشق «کلاشینکف» شدم. ببین، مهم نیت است. کلاشینکف را به نیتِ کشتن نساختهاند. به نیت این ساختهاند که نیروهای دشمن از میدان بیرون بروند. ولی این تنها دلیلی نیست که من از کلاشینکف خوشم میآید، من به این اسلحه مدیونم. اگر کلاشینکف نبود، من الان یک قاتل بودم. عراقیها پاتک زده بودند و ما پاتکشان را شکست داده بودیم و چند سرباز مانده بودند در تیررس ما. من جَوگیر شدم، نشانهگیری کردم و شلیک کردم. بعد دیدم یک سرباز عراقی افتاد روی زمین. تازه یکدفعه از جنونِ جنگ بیدار شدم و دیدم یک نفر افتاده روبهرویم با گلوله من. تا آن موقع همهچیز برایم شبیه بازی بود، ولی یکدفعه همهچیز جدی شد. نمیتوانم برایت بگویم چه کشیدم در آن لحظه که سرباز عراقی برای دوستانش دست تکان داد تا آنها به کمکش بیایند. یکی از سربازهای عراقی آمد و او را بلند کرد. زیر بغلش را گرفت و او را لنگانلنگان برد. او زنده بود و فقط پایش تیر خورده بود. اگر کلاشینکف نبود، مسیر زندگی من عوض میشد. ببین، بین منِ یک قاتل و یک آدم معمولی، فقط یک اسلحه یا در واقع یک نوع اسلحه تعیینکننده بود. بعد از آن دیگر اسلحه به دست نگرفتم و تا پایان جبهه برای خودم بدون اسلحه میگشتم. ترجیح میدادم بمیرم و قاتل کسی نباشم. اما سرهنگ این را نمیدانست و وقتی دید من بدون اسلحه در جبهه هستم، یک ماه اضافه خدمت برای من نوشت.
حسینیزاد: هولناکه واقعا. چرا درست همون وسطهای گفتههات یاد این شعر فروغ افتادم و تازه اون هم به این صورت؟ هولناکه.
گلوله گفت: چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستوجوی جفت خویش خواهم رفت.
گلوله از لب ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت
گلوله کوچک بود
گلوله فکر نمیکرد
گلوله روزنامه نمیخواند
گلوله قرض نداشت
گلوله آدمها را نمیشناخت
گلوله روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
گلوله آه، فقط یک گلوله بود.
غلامی: ببین از آن روزها، خیلی فاصله گرفتهایم. از فروغ، از شعرهایش و حالوهوایی که به ما میداد. شعرهای فروغ نه آرمانی بود نه برانگیزاننده به معنای انقلابی. ولی قبول داری توانی داشت برای معنابخشی یا معنایابی در تودرتوهای آدمی. شاید همین هم سَرریز میکرد و آدم میخواست چیزی را تغییر بدهد. خیلی از آن روزها فاصله گرفتهایم، آرمانهای از دست رفته، پول و پول و وسوسه قدرت که در کتابِ «بیست زخم کاری» به آن پرداختهای و الان سریالش پخش میشود. چقدر راضی هستی از این سریال و چقدر با کتاب فاصله دارد؟ بعید است که نعل به نعل کتاب باشد. من کتاب را دو بار خواندهام اما فقط بخشهایی از سریال را دیدهام.
حسینیزاد: اول درمورد «بیست زخم کاری» بگم. داستانی درباره وسوسه قدرت. که حالا تبدیل شده به وسوسه قدرتنمایی! که موضوع به اینجا ربطی نداره فعلا. درمورد سریال صحبت زیاد هست. مواردی نظر کارگردان و تهیهکننده است. کاملا درک میکنم. شاید مخالف باشم. اما درک میکنم. اینکه چرا باید ۱۵ قسمت بسازن تا این همه فرعیات وارد روایت کنند، چرا باید این همه زن وارد بشن، چرا چند صحنه واقعا کلیدی در رمان که خیلی هم سینمایی و تصویری هستن باید حذف بشن. موردی که راضیام نمیکنه و البته با توجه به گروه سازنده و فضای حاکم به تولیدات ادبی و هنری تعجبی نداره، این هست که میدونی تم اصلی کتاب، فساد اقتصادی و حامیان این فساده. سریال که روایت رو خوب شروع کرد، داره داستان رو تقلیل میده و تبدیلش میکنه به کشمکش درون یک خانواده فاسد. اشکال بزرگ همینه.
حرف آخر رو درمورد فروغ بگم که اشاره کردی. فروغ به نظرم دید و اخلاقی ادبی داشت که همیشه دوست داشتم و پیروی هم میکنم: انسان (به معنی آدمها) مرکز ثقل کارهای ما باید باشن و انسان یعنی سیاست و انقلاب! میدونی که اصل این شعر «گلوله» نداره، «پرنده» داره.
پرنده گفت: چه بویی، چه آفتابی،
آه بهار آمده است
پرنده از لب ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت...
من با شنیدن خاطرات تو، بیاختیار یاد «گلوله» افتادم. ادبیات یعنی این!
سایر اخبار این روزنامه
رد صلاحیت هاشمی و لاریجانی به روایت یونسی
صدای ایران باید شنیده شود
رئیسی با کدام کابینه میآید؟
کشف املاک پنهان شهرداری
تسویهحساب اصولگرایان با دولت ادامه دارد
سرنوشت مهم نفت
عادل که نباشد علیفر الگو میشود!
سیل ما را با خود برد یا آورد
کنکور؛ هیاهو برای هیچ
حاشیهای پررنگتر از متن
از طالبان دیروز تا طالبان امروز
طرح فضای مجازی و جفا به نیروهای مسلح