توس در كوه هماون

توس در كوه هماون مهدى افشار - ‌پژوهشگر ‌سپاه ایران به فرماندهى توس نوذر كه به كین‌خواهى خون سیاوش بر توران تاخته بود، با نیرنگ پیران ویسه و انبوهى سپاه او به ناگزیر پاى پس كشید و در كوه هماون در بلندجایى، پناه گرفت تا اگر از نظر عددى از سپاه توران بسیار اندك‌ترند، از نظر موقعیت برترى داشته و توان مقاومت را از دست نداده، به بند كشیده نشوند. زمانى كه سپاه توران به فرماندهى هومان، برادر پیران با آگاهى از ناتوانى ایرانیان به قصد سركوب كامل، شبانه بر محل استقرار ایرانیان تاخت، دانست كه ایرانیان سراپرده‌ها را رها كرده، بر فراز هماون جاى گرفته‌اند. هومان كوه را در محاصره گرفت و آن‌گاه كه خورشید، چادر قیرگون را شكافت و سر برون كشید، پیران نیز با سپاه خود به هومان پیوست و برخلاف پندار خود كه ایرانیان را درهم‌شكسته و ناتوان خواهند دید، مشاهده كردند سپاه ایران رده بركشیده، آماده نبرد هستند. هومان، برادر را گفت: «بهتر است بر آنان بتازیم و كار را یكسره كنیم» و پیران مى‌دانست كه اگر سپاه توران بخواهد این تندبالا را درنوردد، حتما بسیار كشته خواهد داد و چه‌بسا ناگزیر شوند پس از یك تازش، پاى پس كشند كه به چشم خویش مى‌دید، ایرانیان به جان ایستاده‌اند و آن‌گاه است كه سستى در سپاه توران افتد. به همین روى هومان را از تازش بازداشت و گفت در آن بلندجاى تنها سنگ است و خار و سپاه ایران نه بنه دارد و نه دسترسى به علف براى ستورانش و دیر نباشد كه آنان خود به تسلیم فرود آیند؛ باید اندكى شكیبا بود. پیران بر آن شد نیرنگى دگر بازد و به دامنه كوه آمده، توس را فراخواند و چون توس به پیشاپیش سپاه آمد، گفت: «اى توس دلاور، اكنون پنج ماه است كه زره از تن و كلاهخود از سر برنگرفته‌اى، تا كى مى‌خواهى رزم جویى و رنج برى؟ از خاندان گودرز بسیار كشته شده‌اند و بسیار بى‌سر مانده‌اند، اكنون خودت نیز چون آهو به فراز كوه رمیده‌اى و بدان به‌زودى به دام خواهى افتاد». توس در پاسخ گفت: «رنجى كه برده‌ام از دروغ و نیرنگ تو بوده، این تو بودى كه پى و بُن كینه افكندى و سیاوش پاكدل را به توران كشیدى به كشتن. تا كى مى‌خواهى دروغ بگویى كه دروغت دیگر فروغى ندارد و حنایت رنگى». آن‌گاه توس با گودرز و گیو به كنكاش نشست كه ما تنها سه روز مى‌توانیم در این بلندجاى دوام آوریم كه بنه اندك است و علوفه ناچیز، اگرچه آب به فراوانى است، بهتر آن است كه چون خورشید رنگ باخت و تاریكى بر روشنایى پیروز گشت، بر آنان شبیخون زنیم و اگر كشته شویم در میدان نبرد از پاى درآمده‌ایم، نه از گرسنگى و ناتوانى. گودرز این سگالش را پذیرفت، بخشى از لشكر را به بیژن سپرد و بخشى دیگر را به شیدوش و خراد برزین و درفش كاویانى را به گستهم داد. آن‌گاه گودرز خود همراه با گیو و توس، گرزهاى گران بر یال اسبان افكند و در تاریكناى شب بر سپاه توران تاختند و رزمگاه را دریاى خون گرداندند. 
چون هومان خروش سپاهیان را بشنید، بر اسبى سیاه بنشست و به رزمگاه شتافت و همه تورانیان را كشته و خسته دید كه در برابر اندك سپاه ایران كه در تاریکی شب، بسیار مى‌پنداشتندش، روى به گریز نهاده بودند. هومان از دیده خون فشاند و بانگ برآورد: «مگر طلایه در خواب بوده كه ایرانیان این‌گونه تازش مى‌كنند و این‌گونه با شكست روبه‌رو شده‌‌اید، در برابر هر یك از آنان، سیصد تن از ما ایستاده‌اند؛ در آوردگاه چگونه خفته بودید، اكنون نیز سپرهاى‌تان را بر سر كشید و راه بر تازشگران ببندید، نباید آنان چون پلنگ به پناهگاه خود بازگردند».
 این سخنان در سپاه توران توان تازه‌اى دمید و آنان ایرانیان را در میان گرفتند و سواران ایرانى چون شیر ژیان چنان آتشى افروختند كه گویى از ابر، گرز مى‌بارید و در آن شب تار كه نه نشانى از ستاره بود و نه از ماه، تنها كوبش گرز بود و چكاچك شمشیرها، هومان به سپاه خود گفت: «بكوشید كه هیچ‌یك از سران سپاه ایران را از اسب فرونكشید كه آنان را زنده مى‌خواهم، همه آنان را به بند كشید و به نزد من آورید و به هیچ روى آنان را با تیر هدف نگیرید». توس به گیو و رهام گفت دیگر كار ما تمام است، مگر آنكه كردگار این سپهر بلند، تن و جان ما را برهاند و هر سه چنان تاختند كه گویى شیران دژم تاختن گرفته‌اند و هومان بر آنان فریاد كشید بیش از این مخروشید كه بى‌خردى‌تان، شما را از آن فرازجاى به این فرودجاى كشانده است. سه دلاور ایرانى با اندك‌سپاه همراهشان در رزمگاه بماندند و آنچه از نبرد از رستم فرا گرفته بودند، به كار بستند. از دیگر سوى گرازه به بیژن گفت سالاران لشكر دراز‌زمانى است به تازش رفته‌اند و بازنگشته‌اند، باید به یارى آنان شتافت، پس بیژن با سپاه اندك خود به یارى نیای خود شتافت؛ هومان دانست كه سپاهیانى چند به یارى گیو و گودرز و توس آمده‌اند و خود به میانه سپاه ایران زد و تا دمیدن روز جنگیدند و ایرانیان آن‌گاه به پناهگاه خود بازگشتند، بى‌آنكه‌ آسیبی بر سپاه ایران آمده باشد و توس به سپاهیان خود گفت: «از زمانى كه این سپهر گردون در گردش بوده است، چنین پهلوانانى را به خود ندیده؛ باید نامه‌اى براى شاه بنویسم و همه آنچه رخ داده، بازگویم». و در این زمان كه دو سپاه خسته به سراپرده‌هاى خودبازگشته بودند، هومان به پیران گفت: «این نبرد، آن‌چنان نبود كه ما آرزو كرده بودیم و چون سپاه توران آسوده شود و رنج نبرد را فروگذارد، چنان رزمى بسازم كه خورشید و ماه هرگز در هیچ رزمگاهى چنین نبردی را ندیده باشند». از دیگر سو چون نامه توس به خسرو رسید، دانست كه در این نبرد پیران پیروز گشته و ایرانیان بر فراز كوه پناه گرفته‌اند و بسیارى از سپاهیان ایران كشته شده‌اند و از فرزندان گودرز جز گیو و بهرام كسى نمانده و اختر بلند توس، نگون گشته، فرمان داد رستم با یارانش شتابان به نزد او آیند و به رستم گفت: «بیم آن دارم كه چون اندكى سستى شود، از سپاه ایران كسى به جاى نماند، از تو كه نگهبان تاج و تخت هستى و بخت شاه از تو فروغ مى‌گیرد، تویى كه دل چرخ در نوك شمشیر توست و سپهر و زمان و زمین زیر نعل رخش توست و روزگار چون مادرى مهربان با تو همراه است و تویی كه هیچ دشمنى تاب ایستادن در برابرت را ندارد، می‌خواهم به یارى گیو، گودرز و توس بشتابى كه از گودرزیان بسیار كشته شده‌اند و خاك بستر پهلوانان ایران شده و آنانى كه جان به در برده‌اند، در كوه هماون خسته و درهم‌شكسته پناه گرفته‌اند و همه سر به آسمان كرده‌اند با این آرزو كه پیلتن به یارى‌شان بشتابد. نیمه‌شبان چون آن نامه بخواندم، از جگر خون برفشاندم. امید سپاه ایران به توست و آرزو مى‌كنم روشن‌روان باشى. اكنون هرچه از من مى‌خواهى، از اسب و سلاح و گنج و سپاه بخواه و بشتاب كه این درماندگى ایرانیان را كوچك نباید شمرد». در پاسخ، رستم گفت: «آرزو مى‌كنم هرگز این اورنگ شهریارى بى‌نگین و كلاه نماند كه گردون چون تو شهریاری ندیده است كه داراى فره ایزدى هستى و شكوه شهریارى. از روزگارى كه به یاد دارم، پیوسته كمر بسته خدمت به این تاج و تخت بوده‌ام و براى رهایى كاووس بیابان و تاریكى و دیو و شیر را پشت سر گذارده‌ام و از جادو و اژدها نهراسیده‌ام و بسیار رنج برده‌ام و سختى كشیده‌ام و یك روز به آرام دل ننشسته‌ام، تو شهریارى بزرگوارى و من بنده آزاد‌شده تو هستم، آماده‌ام هر آنچه فرمان دهى، همان كنم و با سپاهى بروم و این بد را كه بر ایرانیان آمده، بگردانم. از كشته‌شدگان اندوهگین مباش كه رخ بداندیشان تو را زرد گردانم». خسرو چون سخنان رستم بشنید، از دو دیده جوى جارى گرداند و به او گفت كه بى او جهان را نمى‌خواهد، آن‌گاه همه سپاه ایران را به رستم سپرد و از او خواست درنگ نكند و تا سپاه زاولستان آماده شود، 30 هزار سپاهى در اختیار فریبرز قرار داده، او را پیشرو گرداند، سپس خود به یارى ایرانیان بشتابد. تهمتن زمین ببوسید و گفت: «دل غمین مدار كه من همزاد عنان و ركاب هستم، دگر لحظه‌اى آرام و خواب نخواهم داشت» و به فریبرز كه او را در بارگاه خسرو همراهى مى‌كرد، گفت: «اكنون دیرهنگام است، سپیده دمان سپاه برگیر و بى‌آرام در سراسر شب و روز بتاز تا در كنار سپهبد توس جاى گیرى و به توس بگو در جنگ شتاب نكند كه رستم اینك به كردار باد دمان در راه است و دیر نباشد که از زمان پیشى گیرد». بامدادان شب دوشین، رستم سپاه را بیاراست، در حالى كه فریبرز را با 30 هزار سپاهى پیشاپیش فرستاده بود و خود بر آن بود كه در پس فریبرز بشتابد. شاه تا دو فرسنگ رستم را بدرقه كرد و رستم دو منزل را یكى كرده، شبانه روز اندكى نیاسود.
سپاه ایران پس از پیروزى شبانه بر دشمن، دگرباره بر بلنداى هماون پناه گرفت و توس براى آنكه جانى دوباره گیرد، لختى بخفت و در خواب دید كه شمعى رخشان از میانه آب سر برآورد و در پشت آن شمع، تخت عاجى بود و سیاوش بر آن تخت تكیه زده، با لبانى پرخنده و زبانى نرم، سوى توس چون خورشید روى گرداند كه دل غمین مدار، پیروز این میدان تو خواهى بود و براى گودرزیان اندوه به دل راه مده كه در اینجا ما به شادى مى‌گذرانیم و اینجا گلستانى است كه ما در سایه گل‌هاى آن به شادنوشى نشسته‌ایم. توس امیدوار از خواب بیدار شد و به گودرز گفت مى‌دانم رستم اكنون چون باد دمان از راه رسد، پیش از آنكه ما را گزندى افتد و فرمان داد در ناى‌ها بدمند، در سپاه ایران جنبشى افتاد و سپاهیان كمرها را بربستند و درفش كاویانى را برافراختند.
شبى داغِ دل پر ز تیمار توس/ به خواب اندر آمد گه زخم كوس
چنان دید روشن روانش به خواب/ كه رخشنده شمعى برآمد ز آب


برِ شمع رخشان یكى تخت عاج/ سیاوش بر آن تخت با فرّ و تاج
جهان پر زخنده زبان چرب‌گوى/ سوى توس كردى چو خورشید روى
كه ایرانیان را هم ایدر بدار/ كه پیروزگر باشى از كارزار