روزگار غریب نازنین

لیلا مهداد– اندام استخوانی‌اش میان پیراهن قهوه‌ای‌ پیچیده. موهای مشکی‌اش زیر روسری کِرم‌رنگی پنهان شده‌اند. به 9ساله‌ها نمی‌ماند، اما می‌گوید 9بهار دیده. خوش‌سر و زبان است و با هیجان از نداشته‌های «ملادادی» می‌گوید. می‌داند لِنز دوربین یعنی شنیدن حرف‌هایش جاهای خیلی دورتر از «ملادادی». در میان بچه‌ها ایستاده و تمام رفت‌وآمدها را زیرنظر دارد. لِنز دوربین که روی بچه‌ها زوم می‌کند شروع به حرف زدن می‌کند. «ما از بی‌آبی ماندیم چه‌ کار کنیم.»

حرف‌های نازنین حالا دست‌‌به‌دست تو گوشی‌ها می‌گردد. دخترکی نازنین که کلامی از خودش و  آرزوهایش نگفت. عاشق مردم روستایش است و دل‌نگرانی پابرهنه ماندن هم‌بازی‌هایش که دمپایی‌های پلاستیکی‌شان برایشان کوچک شده. «بیایید کمک کنید.» این آخرین خواسته نازنین است برای اهالی «ملادادی» که با اشک‌های زلال‌تر از صداقتش پلان آخر را رقم می‌زند.

آرزوی خبرنگارشدن دارد

خانه‌ای خشت و گِلی شاید در قواره‌های 12متر تمام دارایی «احمدعلی» است. سقفی کوتاه برای آرزوهای 9بچه؛ هفت دختر و دو پسر. دوبزغاله بازیگوش میان حیاط خانه هم هستند.



«نازنین» بچه پنجم این خانه است بعد از فاطمه و عاطفه و فائزه و لیلا. دخترکی با چشم‌های درشت که 9سال پیش با دوقلویش «کوثر» به دنیا آمد. مهربانی با چشم‌ها و لب‌هایش عجین شده. مِهری که لبخندی زیبا روی لبانش نقاشی کرده. نازنین است همچون آرزوهایی که برای تک‌تک اهالی دارد.

در میانه بازی حواسش به کوچک‌ترهاست. عاشق درس و مشق و مدرسه. «شاگرد اول کلاس‌شونه.» به وقت بازی و سرگرمی حواسش به بچه‌ها هست. خبر از حال‌وروز خانه دوستانش دارد. «وقت ناهار می‌بینی یکی از بچه‌ها که غذا ندارن رو میاره خونه.» به وقت مدرسه و زنگ تفریح پای درددل همکلاسی‌هایش می‌نشیند. «دلش مهربونه. از کسی دلخور باشه اشک به چشماش میاد.»

شیطنت‌های کودکانه‌اش که گُل کند، بازیگوشی می‌شود پیشه‌اش. خرابکاری میانه بازی‌ها اما گوشه‌گیرش می‌کنند. «خیلی زود اعتراف و عذرخواهی می‌کنه.»

قبل از اینها آرزو داشت درس بخواند و سری میان سرها دربیاورد. «می‌گفت بزرگ شم به آدما کمک می‌کنم.» نمی‌دانست چطور می‌شود کمک‌حال دیگران بود و مرهمی بر زخم‌هایشان اما حالا از تصمیمش مطمئن است. «می‌گه می‌خوام مثل لیلا خبرنگار شم.»

حال مادر هم خیلی خوب نیست، سال‌ها پیش گلویش متورم شد. تشخیص پزشکان بزرگ شدن تیرویید بود. «گفتن عمل نشه، می‌ترکه.» این خبر یعنی دلشوره مضاعف بچه‌هایی که با بیماری پدر بزرگ شده بودند. «خدا خیرشون بده دایی‌هام پول عمل رو دادن.»

کسی به بابام کار نمی‌ده

چشم که باز کردند پدر را در بستر بیماری دیدند. تشنج همیشه با پدر بوده از همان دوران کودکی تا حالا که پدر 9 بچه قدونیم‌قد است. «بابام شغلی نداره. مریضه، کسی بهش کار نمی‌ده.» همه امید اهل خانه به یارانه 45هزار تومانی سَر ماه است. هرچند 300 تومان کمک کمیته هم هست تا چرخ خانه «احمدعلی» بچرخد. بزغاله‌ها هم هر روز نیم‌کیلو شیر می‌دهند تا اهال خانه لبی تَر کنند.

تشنج همه این سال‌ها با پدر اُنس گرفته. هرچند آخرین پزشکی که گذرش به «ملادادی» رسید، گفت عفونت تمام بدنش را به اسارت برده. «نمی‌دونم برای فشار یا قندخون اما بدنش عفونت داره.» توصیه پزشک چکاپ بوده؛ توصیه‌ای که زورش به نداری نرسید و ابتر باقی ماند.

حال مادر هم خیلی خوب نیست، سال‌ها پیش گلویش متورم شد. تشخیص پزشکان بزرگ شدن تیرویید بود. «گفتن عمل نشه، می‌ترکه.» این خبر یعنی دلشوره مضاعف بچه‌هایی که با بیماری پدر بزرگ شده بودند. «خدا خیرشون بده دایی‌هام پول عمل رو دادن.»

بی‌شناسنامه بودن بچه‌ها را بی‌درس و مشق گذاشته بود

تا همین چهار سال پیش شناسنامه نداشتند. شناسنامه‌ای که نبودش نه یارانه را سهم آنها می‌کرد، نه کمک‌های کمیته امداد را. «بابام وقتی سرباز بوده تشنج می‌کنه، یکی تو بی‌هوشی شناسنامه بابام رو برمی‌داره.» همین قصه باعث شد تا نازنین و خواهر و برادرهایش تا همین چهارسال پیش بی‌شناسنامه باشند. «خیلی پیگیری کردیم. رفتیم تهران، ثبت احوال.»

بی‌شناسنامه بودن بچه‌ها را بی‌درس و مشق گذاشته بود. «می‌رفتیم مدرسه، می‌گفتن مدرک ندارین.» بچه‌ها با چشم گریان برمی‌گشتند خانه. چند روز بعد دوباره راه مدرسه را در پیش می‌گرفتند به امید نشستن پشت نیمکت‌ها. بالاخره اسم و رسم‌شان جایی ثبت شد و مدرسه رفتن بی‌مشکل. مدرسه رفتنی که نهایت تا کلاس هفتم قَد می‌دهد. «باید بریم جای دیگه. پولش زیاد می‌شه.»

«ملادادی» 800 نفر را در خود جای داده؛ یعنی 160 خانوار. خانواده‌هایی که از گرمای بالای 50درجه به زیر سقف‌های خِشت و گِلی‌شان پناه می‌بَرند. شِن‌ها در غیاب آب، اهالی را حبس می‌کنند

اینجا همه‌ چیز رنگ خاک گرفته. شِن‌ها همه‌ جا هستند پخش روی زمین و سقف خانه‌ها. آب هم از خیلی وقت پیش قَهر کرده. آبی که یکی، دوساعتی در روز می‌پیچد میان لوله‌ها و دوباره ناز می‌کند برای آمدن. هرازگاهی گرمی می‌افتد میان تنور خانه‌ها تا بپیچد بوی نان میان روستا.

«ملادادی» 800 نفر را در خود جای داده؛ یعنی 160 خانوار. خانواده‌هایی که از گرمای بالای 50درجه به زیر سقف‌های خِشت و گِلی‌شان پناه می‌بَرند. بی‌آبی امان‌شان را بُریده. کولرهای آبی هم حتی گُذرشان به «ملادادی» نرسیده است. بادهای 120 روزه اما سر قول‌وقرارشان هستند برای آوردن شن‌ها به روستا. شن‌هایی که گاهی تا سقف خانه‌ها می‌رسند و اهالی خانه را گاهی برای یکی، دو روز حبس می‌کنند.

حال «ملادادی» خوش‌تر می‌شود با آمدن تانکرهای آب

خیلی‌ها رفتن را به ماندن ترجیح داده‌اند. روستا خالی است از مردان. مردانی که برای لقمه‌ای نان یا راهی زابل شده‌اند یا شهرهای دورتر. آب که با «ملادادی» قهر کرد زمین‌های کشاورزی سوختند. دام‌ها تاب تشنگی را نیاوردند تا سفر اهالی خالی از نان شود.

بی‌آبی که ماندگار شد لوله‌های آبی که از «دوست‌محمد» آمده بودند هم خجالت‌زده اهالی شدند. لوله‌هایی که هرازگاهی آبی به خود می‌بینند و قطره‌قطره گالن‌های اهالی را پُر می‌کنند.

تانکرها هم هستند. تانکرهایی که شاید روزی گذرشان به «ملادادی» برسد. هرچند کمبود تانکر هم درد دیگر این اهالی است. تانکرهایی که باید تعدادشان به 50 برسد تا اهالی تشنه نمانند؛ 50تانکر هزارلیتری. لوله‌های آب هم اگر سروسامان بگیرند روزگار برای اهالی «ملادادی» خوش‌تر می‌شود. اهالی که دِل بسته‌اند به نونوار شدن 6هزار متر لوله.