روزنامه شرق
1400/04/17
توس در بيم و اميد
توس در بيم و اميد مهدى افشار - پژوهشگر سپاه توس، پس از شكست از سپاه پیران ویسه به سالارى برادرش هومان، در كوه هماون در بلندجایى پناه گرفت و فرستادهاى را نزد خسرو روانه كرد كه اگر لختى سستى كند و رستم را به یارى پناهگرفتگان گسیل ندارد، از سپاه ایران یك تن به جاى نخواهد ماند و خسرو، رستم را به شتاب فراخواند و پیام توس نزد یل پیلتن گزارد. به درخواست رستم، ابتدا فریبرز با سى هزار سپاهى روانه و سپس رستم آماده حركت شد. از دیگرسوى به فرمان پیران ویسه، كوه هماون را در حصار گرفتند آنچنان كه از گردِ برخاسته از سم ستوران سپاه توران، دیده خورشید سیاه شد. هومان، پیران را گفت: «اكنون از ایرانیان تعداد اندكى بر جاى مانده، بر آنان بتازیم و كارشان را یكسره كنیم كه اكنون آهوانى هستند گرفتارآمده در چنگال شیران و از بیم ما در آن فرازجاى، پناه گرفتهاند». پیران، برادر را گفت: «شتاب نكن كه دیدى همین سه تن كه نیمهشبان بر ما تاختند، با ما چه كردند و چه تعداد از سپاهیان ما را بىجان گرداندند و به سلامت برگشتند، اكنون مىخواهى به این تندبالا راه یابى، بدان كه بسیار كشته خواهى داد كه ایرانیان چیزى جز جان براى ازدستدادن ندارند، به همین روى از جان مایه مىگذارند و چنان كنند كه از سپاه توران تنها جز اندكى زخمخورده، کسی به جاى نماند. شكیبا باش تا گرسنگى و بىعلیقى فشار آورد و آنان خود به تسلیم فرود آیند. فقط محاصره را تنگتر گردانید».سه تن دوش با خوار مایه سپاه/ برفتند بىگاه زین رزمگاه / چو شیران جنگى و ما چون رمه/ كه از كوهسار اندر آید دمه / همه دشت پر جوى خون یافتم/ سر نامداران نگون یافتم/ بمان تا بر آن سنگ پیچان شوند/ چو بىچاره گردند بىجان شوند
توس از آن فرازجاى نگریست و هماون را گرداگرد در حصار یافت و به گودرز با رویى زرد و دلى پردرد گفت: «بخت بر ایرانیان پشت كرده، بنه به جاى گذاشته شده و اسبان بىعلف هستند، باید دگرباره نیمهشبان بر آنان بتازیم و آنقدر بکوشیم تا کشته شویم كه مرا مرگ در میدان نبرد، بهتر است تا از گرسنگى جانباختن» و گودرز با او همنوا بود و با دلنگرانى و اندوه، شب را به صبح رساندند. آنگاه که روشناى روز چون سوزنهاى نور، چادر شب را سوراخسوراخ کرد، دیدهبانان سپاه توران، پیران را آگاه كردند كه سپاه عظیم خاقان در راه است تا به آنان بپیوندد و آن كه سپهدارى مىكند، كاموس نام دارد كه سر ژندهپیل را به زیر مىآورد و كاموس پهلوانى از فرارود [ماوراءالنهر] است. پیران چون این سخن بشنید به شادى فریاد برآورد همه شاد باشید كه بهزودى از ایران و ایرانى نشانى نخواهد ماند و همه این سرزمین از خشكى و آب به كام افراسیاب خواهد شد. از سوى پیران كسانى به استقبال خاقان رفتند و او را خوشامد گفتند و زمانى نگذشت كه از سقلاب، كندر شیرمرد و از سگسار، غرچه و از هند، شنگل به یارى تورانیان آمدند و از درفشهاى سرداران و سپاهیان یاریبخش تورانیان، آسمان چون پرند رنگرزان، رنگارنگ شد و آنگاه از جمع چغانیان، پهلوانى به نام فرطوس و گهارگهانى و شمیران شگنى و گردوى نیز از راه رسیدند و پیران از اینهمه سپاه كه به یارىاش آمده بودند، برنا و جوان گشت و دل و جانش پرخنده شد، گویى مرده بود كه زنده گشت و به هومان گفت اكنون به نزد این ازراهآمدگان مىرود تا آنان را پذیرا شود كه خاقان چین خود به یارىمان آمده است و از افراسیاب كمتر نیست. با این سپاه كه اكنون پشتوانه سپاه توران شده، مىتوان ایران را با خاك یكسان كرد و افزود: «پس از پذیرهشدن خاقان، بازگردم و میان بربندم و دود از ایران برآورم و اگر ایرانیان سوداى جنگ نداشته باشند، بازهم روزگار را بر آنان تنگ و تاریك گردانم و سرانشان را به بند كشیده، به نزد افراسیاب فرستم. این سپاه عظیم را سه بهره كنم، یك بهره فرستم تا بلخ را بگیرند، بهره دیگر به كابل فرستم و بهره سوم را به خاك ایران وارد كنم و بر و بوم به جاى نگذارم». پیران چون به سپاهیان یارىبخش نزدیك شد، همه جهان را پر از سراپرده و خیمه به رنگهاى سرخ و زرد و بنفش و كبود دید و با خود گفت این بهشت است یا رزمگاه و به نزد خاقان چین رفته، زمین را ببوسید. چون خاقان، پیران را بدید، او را در آغوش كشیده، نوازشها كرد و از ایرانیان پرسید كه پیران گفت آنان اكنون درمانده شده بر فراز كوه جاى گرفتهاند و جز سنگ خارا چیزى براى خوردن ندارند و زمانى در كوه پناه گرفتند كه در برابر سپاه توران تابوتوان از دست دادند و به بخت روشن خاقان چین، همه پهلوانان و فرماندهان سپاه ایران در محاصره هستند. خاقان در پاسخ گفت: «امروز را نزد من بمان تا به كام دل بنوشیم و غم فردا را نخوریم كه هنوز نیامده». و فرمان داد تا سراپردهاش را چون باغ بهشت بیارایند. چون آفتاب به پهنه آسمان رسید، توس و گودرز را نگرانى هجوم آورد كه چرا هیچ جنبشى در سپاه تورانى دیده نمىشود، اینهمه سپاه از چه روى گرد آوردهاند و چرا اكنون آرام گرفتهاند، آیا اندیشه هولناكترى در سر دارند، یا از مى سرمستاند.
توس گودرز را گفت: «تو اكنون همه ایرانیان را كشته بپندار، مگر آنکه رستم به یارىمان بشتابد، وگرنه حتى پیكر ما را در دخمه نخواهند گذارد و در زیر نعل ستوران متلاشى خواهند كرد». گیو او را دلدارى داده، گفت: «چرا اینهمه تیره و تار مىاندیشى، یزدان پاك نگهبان ماست، ما در زندگى جز به نیكى گامى برنداشتهایم و شهریارمان محال است ما را به خود وانهد و خواهى دید زود باشد که رستم فراز آید و همه بدىها به سر آید». گودرز از توس كه آنهمه زارى مىكرد، دور شده، بر ستیغ كوه به تماشا بنشست. چون آفتاب از گنبد خاور گذشت، ناگهان گودرز فریادى از اندوه سر داد كه كار ایرانیان دیگر تباه شد و گیتى به سوى باختر چرخش كرد و جهان، سراسر به شب لاژوردین درآمد، از گردوخاك، خورشید تابنده بنفش شد از بس كه پیل و سپاه به یارى تورانیان در راه است. چهره گودرز از اندوه چون قیر گردید، آنچنانكه گویى تیرى بر قلبش نشسته و به زارى گفت بهره من از این گیتى شوربختى بوده است، همه فرزندان و نوادگانم در راه كین سیاوش جان باختند و من نیز از زندگى نومید گشتم و بخت سپید من به سیاهى گرایید. كاشكى مادر مرا نزاده بود و آسمان بر سرم سایه نیفكنده بود. دیدهبان را گفت بنگر سپاه توران در چه حال است. او بازآمد و گفت همهجا آرام است و جنبشى نیست. گودرز نالید: «بروم براى آخرین بار گیو و شیدوش را در آغوش گیرم كه گاهِ رفتن و همیشه رفتن فرارسیده است، مىخواهم بیژن و رهام را پیش از رفتن، درود فرستم و تنگ در آغوش گیرم». و بر اسب گودرز زین نهادند تا به نزد فرزندان و نوادگان خود رود كه دیدهبان خروشید: «اى پهلوان، شادباش و از غم آزاد؛ آن سپاه كه جهان را لاژوردین كرده، سپاه یارىبخش ایران است و درفشهاى بسیارى را در میان سپاه مىبینم و پیشاپیش سپاه، درفشى در جنبش است كه بر آن پیكر گرگى نشسته و درفش دیگرى نیز پدید آمد با نقش اژدرها و درفش سومى نقش شیر زرین دارد». گودرز او را درود فرستاد و گفت: «انوشه باشى، اگر این سخنان را كه مىگویى، همان باشد كه مىگویى، آنگاه آنقدر تو را زر و سیم دهم كه بىنیاز گردى و سپس تو را نزد شهریار ایران برم و در میان بزرگان بنشانم». گودرز به آن دیدهبان گفت سوار شود و شتابان نزد توس و گیو و بیژن برود و آنچه دیده است به آنان بازگوید. و پیش از آنکه دیدهبان از گودرز دور گردد، به او گفت دگرباره بنگر و ببین سپاه ایران كى به آنان خواهد رسید. دیدهبان نگه افكند و گفت سپاه یارىبخش فردا، هنگام پگاه اینجا خواهد بود و گودرز چنان شاد شد كه گویى روان به تن بىجانش بازگشت. از دیگر سوى هنگامى كه سپاهیان چینى و هندى و سقلابى فراز آمدند، سوارى شادمانه به نزد پیران آمد و پیام گزارد كه یاران بسیارند و هومان چون این سخن بشنید، بخندید و گفت بخت با او یار شده است و خروش شادى از سپاه توران برآمد. رخ بزرگان ایران كه هنوز پیام دیدهبان گودرز را درنیافته بودند، به زردى گرایید كه سپاه توران را چه مژده دادهاند كه این چنین شادمان است و آنان امید بریدند كه دگرباره ایران را ببینند و گیو، بیژن را گفت: «بر ستیغ كوه برو و ببین آن مژده چه بوده كه آنان را اینگونه به هلهله واداشته». بیژن بر ستیغ كوه رفت و آن زمان بود كه سپاهیان یارىبخش تورانى از راه رسیده بودند و بیژن با اندوه گفت آنقدر درفش و سنان و پیل و سوار مىبیند كه زمین ناپدید گشته است. توس چون این سخن بشنید، یاران را گفت: «اگرچه از سپاه تنها چند تن به جاى ماندهاند، چاره كار آن است كه امشب بر آنان شبیخون زنیم تا در میدان نبرد جان بسپاریم». و چون روى گیتى همگون دریاى قیر شد، دیدهبان گودرز به نزد توس آمده، مژده داد كه از ایران سپاهى آمده كه سراسر دشت از انبوهىشان ناپیدا شده. توس بخندید و گفت شبیخون را بگذارید كه اكنون اندیشهاى دیگر باید كرد. چون آفتاب سر برآورد، خاقان چین پیران را گفت كه امروز كار ایرانیان را بسازیم و دیگر درنگ جایز نیست و پیران پاسخ داد، هرآنچه خاقان آرزو كند و آنگاه همه شاهان را آگاه گردانیدند كه زمان نبرد است و آنان پیلها را بیاراستند و اورنگهاى شهریارى بر پیلان بگذاشتند و زمین را به كردار چشم خروس آرایه بخشیدند.
خروشى به شادى از آن رزمگاه/ به ابر اندر آمد ز توران سپاه/ بزرگان ایران پر از داغ و درد/ رخان زرد و لبها شده لاژورد/ به هر جاى كرده یكى انجمن/ همى مویه كردند بر خویشتن/ كه زار این دلیران خسرونژاد/ كزیشان به ایران نگیرند یاد
سایر اخبار این روزنامه
سرنوشت FATF در دولت رئیسی؟
زندگی به سبک فائزه
تهران، میزبان گفتوگوهای بینالافغان
انتقادات از ۱۲ مرداد تعطیل میشود
عقبنشینی اصولگرایان در دفاع از طالبان؟
شاید پشتپرده خاموشیها تلاش برای افزایش قیمت برق باشد
علی دایی حوالی خروجی بزرگراه باکری!
رئیسی در پی استفاده از اصلاحطلبان درکابینه ؟
در طول زندگیام چهار بار تا دم مرگ رفتم
چاه حسرت
ضرورت نگاه فراجناحی به کشاورزی
توس در بيم و اميد
درسهایی از گذشته