روزنامه جوان
1400/04/21
۳ نسل از خانواده ما همزمان در جبهه دفاع از حرم بودیم
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: بند پوتینهایشان را محکم میبندند و کولهپشتی به دوش و اسلحه به دست راهی میدان جهاد میشوند. سیدمنور حسینی همراه با تنها پسرش سیدمحمد از سال ۱۳۹۲ در جبهه دفاع از حرم حضور پیدا میکنند. پدر صاحب تولیدی و کارگاه بود و وضع مالی خوبی هم داشت، اما تعلقات دنیایی و حتی تماسهای عمو با سیدمحمد و دعوت به مهاجرت به ترکیه و زندگی در رفاه هم مانع تصمیم او برای مدافع ماندن در جبهه نمیشود. پدر، پسر، پدربزرگ و عموزادهها و برادرهای سیدمنور همه اهل جبهه و جهاد بودند، اما از میان همهشان این سیدمحمد حسینی بود که گوی سبقت را در شهادت ربود و در ۲۲ تیر ۹۴ در حالی که برای تهیه آب برای همرزمان در محاصره قرار گرفتهاش به دل دشمن میزند و به شهادت میرسد.شنیدن مجاهدتهای سیدمحمد، ارادتش به اهل بیت (ع) و شهادت ابوالفضلگونهاش از زبان پدر شهید بارها دلمان را لرزاند و اشکهایمان را از پشت خطوط تلفن روان کرد، اما افتخار سیدمنور به فرزندش ستودنی بود. پدر میگوید: «سیدمحمد طعنه و گلایه اطرافیان را از مدافع حرم شدنش اینگونه پاسخ میداد که مگر ما نبودیم که دهه محرم سینه میزدیم و ادعا میکردیم و حرف پشت حرف کهای کاش در روز عاشورا در جوار امام حسین (ع) بودیم و در میدان رزم هم دوش حضرتش جهاد میکردیم؛ حالا حرم خواهر همان امام معصوم (ع) مورد تعدی قرار گرفته و وقت عمل به ادعاهایمان رسیده، امروز همان عاشورای سال ۶۱ هجری است، پس بسمالله.»
گفتوگوی ما با سیدمنور حسینی پدر شهید سیدمحمد حسینی را پیش رو دارید.
چه زمانی به ایران مهاجرت کردید؟ چند سال داشتید؟
من متولد ۱۳۴۸ افغانستان هستم و همراه خانوادهام در سال ۱۳۵۹ به ایران مهاجرت کردیم. آن زمان حدود ۱۱, ۱۲ سال داشتم. وقتی آمدیم برای زندگی به مشهد رفتیم. از همان ابتدا به کار بنایی مشغول شدم تا کمکخرج خانوادهام باشم. مدتی بعد برای کار به گرمسار رفتم. همان جا یکی از همکارانم من را به خانواده همسرم معرفی کرد. بعد از آشنایی اولیه و تفاهم با هم ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان را در تهران آغاز کردیم. کمی بعد با فروش طلای همسرم و همراهی خانواده توانستم کارگاه تولید ابزارآلات ساختمانی و تولید اسفنج راهاندازی کنم. ماحصل زندگیام چهار دختر و یک پسر به نام سیدمحمد بود که در سوریه به شهادت رسید. محمد اولین فرزند من بود. ما اهمیت زیادی به رزق حلال میدادیم. همه تلاشم این بود که بچهها با اصول مذهبی و دینی پرورش پیدا کنند. محمدحسین تا کلاس سوم درس خواند و بعد برای کار به کارگاه خودمان آمد. همکارهای خوبی برای هم بودیم تا اینکه سال ۱۳۹۲ زمزمه تعدی تروریستها و حضور در جبهه مقاومت به گوشمان رسید.
چطور در جریان تحولات منطقه قرار گرفتید؟ اول شما رفتید یا محمد؟
عموی من در مشهد زندگی میکرد و همان ابتدای جنگ از مشهد ثبت نام کرد و به سوریه اعزام شد. با اعزام عمو، من هم در جریان احوالات منطقه قرار گرفتم و موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. ایشان گفت باید از مادرتان اجازه بگیرید من هم خدمت مادرم رفتم و از ایشان برای حضور در سوریه اجازه گرفتم. مادرم موافقت کرد و همسرم هم مانع من نشد. سیدمحمد که متوجه شد میخواهم بروم از مادرش تقاضا کرد تا اجازه بدهد او هم همراهم بیاید. مادرش به محمد گفت باید از پدرت اجازه بگیری، من هم خودم تشویقش کردم و همراه با هم راهی شدیم.
نگران نبودید که اتفاقی برای شما و خصوصاً پسرتان بیفتد؟!
خب ما از اوضاع واتفاقات و جنایتهایی که داعشیها در منطقه انجام میدادند کاملاً آگاه بودیم. با دانستن همه این موارد تصمیم به رفتن گرفتیم. بارها تهدیدات داعش علیه مقدسات و حریم آلالله را شنیدیم، از آن اشقیا هیچکدام از این کارها بعید نبود. اگر این تهدیدات عملی میشد و به حریم آلالله تجاوز میشد، شیعه بودنمان به چه دردی میخورد و چه ثمرهای برای اسلام داشت، برای همین نگران عاقبتمان نبودیم، اگر خواست خدا بر شهادت ما بود که الحمدلله و اگر قسمت بر شهادت نبود، حداقل در پیشگاه خداوند و ائمه سرافکنده نمیشدیم.
هر دو با هم اعزام شدید؟
بله من و محمد بعد از ثبت نام وگذراندن دورههای آموزشی در سال ۱۳۹۲ به سوریه اعزام شدیم. یکی از پسرعموهایم هم در همان اعزام اول همراه ما بود. من و محمد تا زمان شهادتش با هم و گاهی با هماهنگی هم در رفت و آمد بودیم. گاهی من میآمدم، محمد میماند و برخی اوقات محمد میآمد و من میماندم. همزمان با حضور ما، پدرم و برادر و عموزادههایم هم در جبهه حضور داشتند. در مدت حضورمان هم چند مرتبه من و چند مرتبه هم محمد مجروح شد. من و محمد پیگیر پرونده جانبازیمان نشدیم. زیاد در بند این صحبتها نبودیم. نیت قلبیمان دفاع از اسلام و حضرت زینب (س) بود.
در آخرین اعزام سیدمحمد، شما در منطقه بودید؟
قبل از آخرین اعزام محمد، من به مرخصی آمده بودم و قرار بود ایشان اعزام شود. قبل از اعزام، مادرش به محمد گفت پسرم دو سالی هست که میروی و میآیی، اگر دینی به گردن داشتی ادا کردی. دیگر نرو. محمد رو به مادرش کرد و گفت مادر این بار آخر است اگر برگشتم دیگر نمیروم. بعد از خانه بیرون رفت و من را صدا کرد و رو به من کرد و گفت پدر تو که خودت میدانی اوضاع مردم سوریه چگونه است. خودت دیدی که داعش به بچههای دو، سه ساله هم رحم نمیکند. ما باید برای دفاع از اسلام برویم. هر اتفاقی برای من بیفتد من وظیفه انسانی خودم را انجام میدهم! محمد از ما خداحافظی کرد و به فرودگاه رفت. همان روز ما اسبابکشی کرده بودیم. اتفاقاً وسایل را هم با کمک محمد جابهجا کرده بودیم. محمد از فرودگاه به من زنگ زد که بابا آدرس منزل را به من بده، گفتم تو که خودت اسبابها را آوردی اینجا پسرم، گفت میدانم، اما آدرس را بدهید من بدهم به بچههای لشکر. آدرس را دادم و بعد به عمهاش زنگ زده و حلالیت طلبیده و گفته بود من را حلال کنید، شاید دیگر برنگردم. خواهرم به من زنگ زد که داداش! محمد چی شده؟ چرا باز محمد را فرستادی؟ زنگ زده حلالیت میطلبد. گفتم چیزی نیست خودش رفته من نفرستادم. زنگ زدم به محمد، هنوز فرودگاه بود گفتم محمد چی شده پسرم؟! اگر میخواهی تو بیا اینجا مادرت را ببر مشهد و من به جای تو میروم. گفت نه من میروم. گفتم راضی نیستی نرو. قبول نکرد و رفت. بعد از اعزام محمد به منطقه، من همراه همسرم و بچهها برای زیارت و دیدار با اقوام به مشهد آمدیم.
از شهادت سیدمحمد چطور باخبر شدید؟
سه، چهار شب بعد از حضورم در مشهد، پدرم که در سوریه بود با من تماس گرفت و گفت بیا تهران. من تهرانم! گفتم شما که هنوز دورهات تمام نشده برای چه به این زودی به ایران برگشتی؟ گفت بیا. گفتم من خودم بیایم؟ گفت نه همسرت و بچهها را هم بیاور. چون پدرم گفته بود همگی آماده شدیم که به تهران بیاییم. در همین حین از سپاه زنگ زدند و گفتند کجایی؟ گفتم مشهد. گفتند بیا تهران و وقتی آمدی به ما اطلاع بده. گفتم چشم. همسرم دلشوره عجیبی گرفته بود. برای همین هرچه سریعتر خودمان را به تهران رساندیم و بعد از آن بچههای سپاه به ما اطلاع دادند که سیدمحمد شهید شده است.
سیدمحمد وصیتنامه هم داشت؟
محمد به خاطر اینکه مادرش ناراحت نشود، وصیتنامه ننوشت، اما صحبت کرده و از خودش فیلم گرفته و روی فلش ضبط کرده بود. زبانی هم به خواهرش توصیه کرده بود که بعد از شهادت من این فلش را به خانواده نشان بدهید و تا زنده هستم به کسی نشان ندهید.
شهادت پسرتان چطور رقم خورد؟
گویا در آخرین عملیاتی که سیدمحمد در آن حضور داشت او و تعدادی از همرزمانش در محاصره قرار میگیرند و غذا و آب نداشتند. تشنگی کار را سخت کرده بود و برای همین فرمانده از بچهها میخواهد تعدادی داوطلب شده و برای بچهها آب بیاورند. از میان بچهها چهار نفر داوطلب میشوند که یکی از آنها محمد من بود و وقتی بچهها برای آوردن آب میروند، در میان راه با اصابت ترکش خمپاره دو نفرشان مجروح و دو نفر دیگر شهید میشوند.
تشییع شهدای مدافع حرم در همان روزهای ابتدای جنگ با داعش در سوریه حال و هوای عجیبی داشت. از تشییع شهید خانهتان بگویید.
شاید باورتان نشود اگر بگویم کل مردم نسیمشهر برای تشییع محمدم آمده بودند. خیابانها بسته شده بود و از منزل ما در نسیمشهر تا امامزاده حسن (ع) جاده ساوه که محمد را در آنجا به خاک سپردیم راه زیادی است که مردم با میل و اراده خودشان کنار تابوت محمد ما را تا محل تدفین همراهی کردند. آن روز حدود ۹۰۰ نفر مهمان برای ناهار داشتیم و این به جز کسانی بود که برای ادای تسلیت به خانه ما میآمدند. همان روز تشییع من از بچههای سپاه خواستم تا پیکر محمد را از سر خیابان تا امامزاده همراهی کنند، اما کاسبهای محل پیش من آمدند و از من خواستند محمد از در خانه خودمان تشییع شود. من به آنها گفتم نمیخواهم مزاحمتی برای کسی به وجود بیاورم و برای کسی زحمت شویم، اما همه کسبه آمده و گفتند همه ما مغازههایمان را میبندیم تو بهترین خانهات را تقدیم اسلام کردهای و برای امنیت ما از جانش گذشتی، حالا ما راضی هستیم که مغازههایمان برای ساعتی بسته شود. در نهایت تشییع پرشکوهی برگزار شد، اما مدتها بعد از شهادت سیدمحمد بنیاد شهید سنگ مزار او را نصب نکرد. یک روز برای پیگیری به بنیاد شهید رفتم و از آنها خواستم تا در نهایت این کار را انجام بدهند، اما آنها گفتند پدرجان مردم اجازه نمیدهند که سنگ مزار پسرت را نصب کنیم، مردم از خاک مزار شهید تبرک برمیدارند و حاجت میگیرند. از همان روزهای ابتدایی سر مزار محمد بسیار شلوغ بود. هر بار من و خانواده به دیدارش میرفتیم خیل مردمی را میدیدیم که برای او خیرات میدهند و نذر و نیازهایشان را پخش میکنند. یک روز همراه همسرم رفته بودم. جمعیت زیادی بالای مزار سیدمحمد بود. خانمم گفت اجازه بدهید من هم فاتحه بخوانم، من مادر شهید هستم. خانمی از میان جمعیت بلند شد و گفت سیدمحمد تنها پسر شما نیست، او پسر همه ماست. میخواهم از همین جا از مردم نسیمشهر که شهیدپرور هستند و به شهدا احترام میگذارند تقدیر کنم.
از احوالات خودتان بعد از شهادت پسرتان بگویید. مجدداً به جبهه اعزام شدید؟
حقیقتش بعد از شهادت پسرم من و خانواده حال خوبی نداشتیم. من بعد از شهادت محمد یک سال نتوانستم به منطقه بروم. بعد از آن رفتم تا بار دیگر در جبهه حاضر شوم. اما مسئولان با حضورم در خط مقدم و جبهه نبرد مخالفت کردند و ماشین حمل نیروها را به من دادند و من راننده شدم. سه سال راننده بودم. هر چه اصرار میکردم که من هم به خط بروم قبول نمیکردند و میگفتند خدمت، خدمت است چه فرقی میکند کجا باشی! اما همین آخرین بار که رفتم گفتم من میخواهم به خط بروم. برای همین در عملیاتی که در دیرالزور بود شرکت کردم. من پشت فرمان بودم که ناگهان بنزین تمام کردم و وسط معرکه ماندم. نیروها برگشتند و من کنار ماشین ماندم و بعد از آن بچهها به من بنزین رساندند و توانستم به عقب برگردم. تا قبل از رسیدن کمک با پسرم درد دل کردم و گفتم محمد اگر قسمت است من بیایم پیش تو. اگر نه هر چه خدا بخواهد؛ که با کمک مدافعان رهایی پیدا کردم. سیدمحمد خیلی به اهل بیت (ع) ارادت داشت به ویژه به حضرت ابوالفضل (ع). محمد دو سال میرفت و میآمد و فامیل و اطرافیان میگفتند برای چه به سوریه میروی؟ خطر دارد. محمد در پاسخشان میگفت: «مگر ما نبودیم که دهه محرم سینه میزدیم و ادعا میکردیم و حرف پشت حرف کهای کاش در روز عاشورا در جوار امام حسین (ع) بودیم و در میدان رزم همدوش حضرتش جهاد میکردیم. حالا خواهر همان امام معصوم (ع) مورد تعدی قرار گرفته و وقت عمل به ادعاهایمان رسیده، امروز همان عاشورای سال ۶۱ هجری است، پس بسمالله.» بارها برادرم از ترکیه با محمد تماس گرفت و گفت بیا ترکیه چرا میروی سوریه؟ آخر هم شهید میشوی؟ محمد میگفت عموجان من به سوریه میروم و مدافع حرم حضرت زینب میشوم اگر شهید شدم که افتخار است. قبول نکرد به ترکیه برود. در نهایت هم در ۲۲ تیر ۱۳۹۴ به شهادت رسید.
سایر اخبار این روزنامه
نفوذ با ایده پروتستانتیسم اسلامی
خنثی کردن بمبهای امریکاییها در کابل
سهمخواهی ممنوع
کنکور اشتباه، بیهدف و خارجی!
فعالیت ۴ میلیون بیماریاب در شبکه ثامن بسیج
برق از سر یارانه پنهان پرید!
حجاب استایلها به دین و زن نگاه تجاری دارند
عربدهکشی روی گسل فرودستی اجتماعی
دموکراتها و جمهوریخواهان شانه به شانه در سیرک منافقین
طالبان به مرز چین رسید هند دنبال مذاکره
احیای برجام؛ تقریباً «هیچتر» از «هیچ»
۳ نسل از خانواده ما همزمان در جبهه دفاع از حرم بودیم
آنچه باید از فینال کوپا بیاموزیم