دوندهای که نخوابیده
لیلا مهداد- سالهاست خواب ندید. هفده سالی است شب را به روز، روز را به شب دوخته. خاطرهای مبهم از خوابدیدن دارد. از روزهایی که پاهایش را با دویدن در مستطیل سبز خسته میکرد و شبها خواب پرسپولیس را میدید. تمام عمر چشمهایش با سرسبزی گیلان اخت شده با داستانها و ماجراهای «تمچال»؛ روستایی 15کیلومتر دورتر از کیاشهر. فروردینی است؛ دو روز مانده به سیزده 67 در خانه عطایی به دنیا آمد با یک دنیا آرزو و رویا.
رویای مستطیل سبز هر روز پای پیاده راهی انزلیاش میکرد؛ هفده، هجده سال پیش. دخلوخرج خانه با هم نمیخواند تا پول کرایه «ابراهیم» را جواب بدهد. «دوست داشتم عضو تیم ملوان شوم بعد یک پرسپولیسی.» چهارده، پانزده سال بیشتر نداشت و عشق به فوتبال او را هر بار راهی انزلی میکرد برای تمرین و تست دادن.
چرخ گردون همیشه آنطور که دوست داریم، نمیچرخد. یک روز دَمکرده شهریور و نفسنفس زدن در زمین فوتبال. تمرین تمام شده بود و وقت برگشت به خانه بود با پاهای ورم کرده در زمین فوتبال. «بین راه رفتم شنا کنم تا کمی خُنک شوم.» شنا در «بشم انزلی» تن «ابراهیم» را خنک میکرد برای ادامه راه تا رسیدن به آستانه اشرفیه. «زیر پایم خالی شد. دست و پا میزدم.»
غرق شدن سرنوشت ابراهیم بود تا مسیر زندگیاش را آنطور که دوست دارد رقم بزند. «در بیمارستان گفتند دو صیاد نجاتم دادند.» هشت ساعت کما و بیخبری از دنیا اتفاقی بود که برای ابراهیم 15ساله افتاده بود. «به هوش که آمدم مدتی بخشی از حافظهام را از دست داده بودم.»
شوک دیگری بود تشخیص پزشک متخصص. شوکی که دو سال از عمرش را گوشه اتاق کوچکش سوزاند و از بین برد؛ دو سال افسردگی و گوشهگیری. «از اتاقم بیرون نمیآمدم. با کسی حرف نمیزدم حتی با پدر و مادرم.»
غرقشدن و 8 ساعت کمابیخوابی، سرنوشت «ابراهیم» بود از آن شب به بعد. بعد از ساعتها کما و چکاپ و مطمئن شدن از سلامت به خانه برگشت. شب اول، دوم و سوم خواب به چشمان «ابراهیم» نیامد. بیخوابی که دوماه طول کشید تا زندگی جلوی چشمانش تیرهوتار شود. «سخت بود. خوندماغ میشدم. سردرد، حالت تهوع و چشمدرد داشتم.»
تشخیص چند پزشک عمومی شوکهشدن حین غرقشدن بود. اما خواب از چشمانش فرار بود. عرصه که برایش تنگ آمد بیخبر از پدر و مادر سری به متخصص مغز و اعصاب در رشت زد. «گفت براساس نرسیدن اکسیژن به مغز دیگر نمیتوانم بخوابم.»
شوک دیگری بود تشخیص پزشک متخصص. شوکی که دو سال از عمرش را گوشه اتاق کوچکش سوزاند و از بین برد؛ دو سال افسردگی و گوشهگیری. «از اتاقم بیرون نمیآمدم. با کسی حرف نمیزدم حتی با پدر و مادرم.» افسردگی که خوره جانش شد مدرسه رفتن را هم فراموش کرد. پدر و مادر بیخبر از درد پسر دلنگران اعتیاد شدند. «بهخاطر حالتهای عصبی که از بیخوابی پیدا کرده بودم باعث شد فکر کنند معتاد شدم.»
دلشوره امان پدر و مادر را برید. تصمیم به آزمایش شد. آزمایشات ردی از اعتیاد در جان «ابراهیم» نیافتند و دست گذاشتند روی بیخوابی که بلای جانش شده بود. «از آن به بعد ماجرا عجیبوغریب شد.» مادر و پدر تازه از درد پسر باخبر شده بودند البته دلخور از پنهانکاری پسرک. «شبها بارها به من سر میزدند. تا دیروقت بیدار میماندند. البته به مرور به این موضوع عادت کردند.»
سربازی و رکورد پُستدادنهای پشت سر همفرزند دوم خانوادهای 6 نفره است؛ با دو خواهر و دو برادر. مادر و پدری که همه عمر در تمچال زندگی کردهاند. «کشاورزیم. از خودمان زمین نداریم روی زمین دیگران کار میکنیم.» ابراهیم به بیخوابیها عادت کرده بود و حالا مدرک دیپلم داشت و وقت سربازی رسیده بود. آموزشی عجبشیر و بعد بجنورد. خدمت در گرگان و بعد از آن پرندک تهران را هم تجربه کرد تا پایان خدمت گرفت. «به جای خیلیها پست میدادم تا زمان زودتر بگذرد. اما از هیچکسی برای پست دادن پول نگرفتم.»
بیخوابی یعنی کِش آمدن 24ساعتی که لحظهای چشمانت آرام و قرار ندارند. «نگفته بودم بیخوابی دارم. بیخوابی باعث شد سربازی خیلی سخت بگذره. زمان نمیگذشت.» برگه پایان خدمت را که گرفت عزمش را جزم کرد برای پیدا کردن شغل اما همه درها بسته بودند. سرنوشت تصمیم گرفته بود مسیر خودش را برود. خرج زندگی باعث شد گاهی دستفروشی کند و بساط فلفل، بادمجان و بلالش را گوشه خیابان پهن کند. روی زمین کشاورزی همپای پدر و مادر هم کار کرد. زمانی هم نوبت به کارگری و بنایی بود. «مجلهای در مورد بیخوابیام نوشت و یک خیر پیدا شد.» خیری از اهالی «ماکو » که تصمیم گرفته بود مخارج تحصیل «ابراهیم» را بدهد. شرکت در کنکور و قبولی. «تا پایان لیسانس مخارج تحصیلم را داد.» درس خواندن به مذاقش خوش آمده بود برای همین فوقلیسانس را هم امتحان کرد تا با معدل هجده و نیم فارغالتحصیل شود.
یک بار از آستانه تا عراق را دوید. از آستانه تا مشهد را هم 13 روزه دویده. رکوردش از آستانه تا مرقد امام(ره) هفت روز است و تا قم 10روز. «در المپیاد ورزشکاران در کردستان مدال طلا آوردم.» در گلستان برای محیطزیست 40کیلومتر دویده. سی ساعت دویدن بدون استراحت، وقفه و خواب را هم در کارنامه رکوردهایش دارد.
بیخوابی که بارها رکورد زدبیخوابی حالا بخشی از زندگیاش شده. «شبها دراز میکشم و با دستمالی چشمهایم را میبندم.» تنها برای استراحت دادن به چشمها اما صدای ذهن و اطراف همچنان به گوش میرسند. «سخته اما سیستم بدنم عادت کرده. هنوز هم سردرد و چشمدرد دارم.» بیخوابیای که مسیرش را تغییر داده و حالا از او یک دونده استقامتی ساخته. «شبها خوابم نمیبرد برای همین میدویم.» میدوید به امید اینکه خسته شود و شاید به چشمانش بیاید. دویدنهای هر شب علاقهمندش کرد. «قبل از خدمت سربازی از آستانه اشرفیه تا مشهد را دویدم.» سرباز وظیفه هم که شد تمرین دویدن را فراموش نکرد. اما بعد از سربازی تمرینها جدیتر شدند. «کارهای استقامتی و رکوردی انجام میدهم.»
یک بار از آستانه تا عراق را دوید. از آستانه تا مشهد را هم 13 روزه دویده. رکوردش از آستانه تا مرقد امام(ره) هفت روز است و تا قم 10روز. «در المپیاد ورزشکاران در کردستان مدال طلا آوردم.» در گلستان برای محیطزیست 40کیلومتر دویده. سیساعت دویدن بدون استراحت، وقفه و خواب را هم در کارنامه رکوردهایش دارد. «اولینبار بود، اما چون نماینده گینس نیامده بود، ثبت نشد.» نبود پول و اسپانسر دلیل غیبت نماینده گینس بود تا این رکورد جایی ثبت نشود. «بیشتر مسافت استقامتی 50-40 کیلومتر را میدوم.»
«ابراهیم» هنوز ناامید نیست و دوباره میخواهد رکورد بزند؛ 24ساعت دویدن بدون وقفه، استراحت و خواب. برای ثبت در گینس یا باید در ایران بدود یا دوبی. «در ایران 40میلیون هزینه دارد. به نظرم در دوبی گرانتر هم میشود.» ناامید نیست و برای ثبت رکورد جدیدش تمرین میکند. صبحها تمرین دویدن و عصرها تمرینهای بدنسازی.
«خیلی نامه نوشتم، پیگیر بودم به فدراسیون نامه زدم، اما بینتیجه.» اما پسرک بیخواب دیروز و مرد جوان امروز هنوز ناامید نیست. «طرحی نوشتم در گسترش ورزش همگانی. اگر اجرا میشد برای اولینبار در ایران بود.»
رکوردداری با 10سال سابقه نگهبانیبیخوابی از «ابراهیم» دونده ساخته هرچند شببیداریها باعث شده زمان را با خواندن سطر به سطر کتابهای انگیزشی پر کند. «بیشتر از 500-400 کتاب خواندهام.» از همان سالهای دور تصمیم گرفت از این موقعیت برای خودش فرصتی تازه بسازد. بدود و بخواند شاید زندگی روی خوشش را نشانش دهد. سرنوشتی که 10سالی است در پارک ساحلی رقم خورد. «نگهبانم. 24ساعت شیفتم.» سال 91 بیخوابی ابراهیم عطایی خبرساز شد. رئیسجمهوری وقت پیگیر ماجرا برای توصیه ابراهیم به استاندار. «رفتم شهرداری سرکار از سال 91 با دستور احمدینژاد.»
نتیجه همه این سالها و دویدنها حالا شده دو مدرک دوومیدانی و بدنسازی. مدارکی که ابراهیم را امیدوار میکرد به کار در تیم ورزشی یا باشگاهی. امیدی که تا به امروز لباس واقعیت به خود نپوشیده. «خیلی نامه نوشتم، پیگیر بودم به فدراسیون نامه زدم اما بینتیجه.» اما پسرک بیخواب دیروز و مرد جوان امروز هنوز ناامید نیست. «طرحی نوشتم در گسترش ورزش همگانی. اگر اجرا میشد برای اولینبار در ایران بود.» طرح ابراهیم برای ورزش همگانی تا صداوسیما هم رفت اما بینتیجه. بینتیجه از بیپولی و از راه رسیدن کرونا. «به شادابی اجتماع کمک میکرد اما حمایت نشد.» آرزویش کار در بخشهای ورزشی است اما 10سال عمرش را صرف باز و بسته کردن سرویسهای بهداشتی و جمعآوری چادرها کرده. هرچند سرقت از پارک هم به پای او نوشته میشود تا از درصدی از حقوق سه هزار و 900تومانیاش کم شود. «یک بار یک میلیونو500 از حقوقم کم کردند. حتی 2میلیون هم از حقوقم کم شده.»