هیچآباد
لیلامهداد- کوهها محاصرشان کردهاند. به دشتی بیآب و علف پناه آوردهاند از همان 40 سال پیش؛ شاید هم بیشتر. از سبزی و آبادی خبری نیست تا چشم کار میکند خاک است و ریگزار. چند چادر تنها نشانه حیات است و بس. چند بُز قدونیمقد هم هستند، خزیده به سایهای.
هر چادر سرپناه دو یا سه خانواده است. چادرهایی گُنبدیشکل، خالی از همهچیز. لحافهای دستدوز زنان گوشهای تلنبار شدهاند؛ روی صندوقچه قدیمی مادربزرگ. این سوی چادر مخصوص ظروف است. چند لَگن مسی و چند بشقاب و قاشق. استکانها و کتری و قوری سیاه از دوده هم وسایل آشپزخانه مختصر را کامل میکنند. حمام هم گوشه دیگر چادر است، مختصر در چالهای کوچک، بی دَر و حتی پرده.
خیلی وقت است اینجاییمآفتاب سقف چادرها را نشانه رفته. ریگها پای بُزها و بچهها را داغ میکند. چادر دَمکرده و اهالی کلافهاند. گوشهای از چادر بالا میرود برای عبور هوای تَفتزده. اینجا پرنده پَر نمیزند. اهالی سقف چادرها را امن دیدهاند برای فرار از گرمای بالای 50درجه. «خیلی وقت است اینجاییم.»
«نصرالله» صاحب یکی از همین چادرهاست. مردی کوتاهقامت در لباس محلی آبیرنگ. ریش و موهایش یکدست مشکیاند. زیر پوست آفتابسوختهاش میتوان جوان بیست و چند سالهای را دید. نه زمینی برای کشاورزی دارد، نه کاری برای کارگری. امیدش به شیر بُزهایی است که از بیآبی و بیعلفی قد نکشیدهاند و همانطور قَد بزغالهها ماندهاند. «زمین و سرمایهای نداریم که از اینجا برویم.»
«منبع درآمد نداریم. امیدمان به همین بُزهاست.» چند حصیر پاره و چند نی پناه تنها مَشک روستاست. اتاقکی حصیری که گاهی میشود بیمارستان زنانی که در انتظار مادرشدناند
میان چند روستا دعواست برای آببیآبی، مَردها را راهی شهر کرده. گروهی به سمت زابل و عدهای را به سمت سُوران. مردانی برای کارگری، گاهی روی دیوارهای ناتمام یک خانه و زمانی بیل را زدن به جان زمینی به امید محصول. «کار نیست. کار خیلی کم است.»
نه خبری از خانه بهداشت است، نه آب و آبادانی. بیمه دارند؛ بیمه روستایی. آب را هم از چاه میآوردند آن هم دزدکی. آب قناتی که یکی از دهانههایش اهالی را سیراب میکند. «میان چند روستا دعواست برای آب. میگویند حق ندارید از آن بردارید.» تنها قاطر روستا امید اهالی است برای بیآب نماندن. خورجینها پر میشوند از ظرفهای خالی دو ساعت بعد آب میرسد به دست اهالی. یک ساعت برای رسیدن به دهانه قنات و یک ساعت برگشت تا چادرها. «روزی سه، چهار بار میرویم. برای خودمان و حیوانات آب میآوریم.»
علوفه بُزها هم باید از شهر بیاید. علوفههایی که هر ماه میشوند دو تا سه میلیون تومان. «منبع درآمد نداریم. امیدمان به همین بُزهاست.» چند حصیر پاره و چند نی، پناه تنها مَشک روستاست. اتاقکی حصیری که گاهی میشود بیمارستان زنانی که در انتظار مادرشدناند. دو سال پیش صدای «زهرا» میان همین اتاقک حصیری مُحَقر بیفرش و نور پیچید. ماما از روستایی خیلی دورتر خودش را به «زهرا» رساند تا حالا او لذت مادر شدن را ببرد. «اینجا هیچی نیست.»
خانههای زهک،صوابی به ما آب میدهندکمی دورتر از خانههای گُنبدی، گِلی کوهها هستند. چند خانه به هم چسبیده و سوا شده با چند گونی و گلیم پاره. بیآبی به اینجا هم زده. زمینی تفت خورده از گرما و بیآبی. کمی آنطرفتر چاه آب شوری هست. چاهی برای رفتوآمد موشها و دورهمی حیوانات دیگر. زمینهای کشاورزی اما اینجا هستند؛ تشنه لب و بیمحصول. خانهها خود را که کِش دهند، میرسند به اتاقکی 12متری. سقف و دیوارها تا نیمه گچ پاشیدهاند به خود.
زیلوهای زواردررفته هم اتاق را فَرش کردهاند. از 12خانوار حالا 9 تا بیشتر نماندهاند. بقیه رفتهاند برای کار و غریبی فیضآباد. آب غیربهداشتی که شد بلای جان بچه، پدر و مادرها تصمیم به رفتن گرفتند. هر چند یکی از بچهها تبولرز را تاب نیاورد تا در همان کودکی میهمان خاک شود. «بدون آب زندگی سخته. یکی از بچهها بعد سه ماه مریضی مُرد.»
یک روز در میان تراکتور روستا میرود سمت زهک یا شرکت آب برای پر کردن گالنها. هر سفر تراکتور میشود 12 شاید هم 20 گالن آب برای دو روز 80-90 نفری که اینجا ساکنند. آب آزاد پایشان گران میافتد؛ هر گالن 6-5هزار تومان. «بعضی وقتها خانههای زهک، صوابی به ما آب میدهند.»
دامها تلف شدهاند و تنها مانده زمینهای کشاورزی که توانی برای محصولدادن ندارند. بیآبی که فشار آورد اهالی درخواست دادند برای آب. «گفتند بودجه نیست ما هم همینطور ماندیم.» آب بخواهد برسد به روستا میشود صدمیلیون تومان. «ما 10میلیون نداریم چه برسد به صد میلیون تومان.»
خیلی اذیتیمچندپاره آنسوتر دوباره نداشتهها عیانند. 8-9 خانواری که نه آب دارند و نه کار و منبع درآمد. خانههای بهداشت هیچوقت گذرشان به این آبادیهای به خشکسالینشسته نیفتاده. مدرسه هم که اصلا. هوس درس خواندن که داشته باشی باید 6 کیلومتر دورتر بروی و برگردی، یعنی دو ساعت راه رسیدن تا مدرسه و دو ساعت برای برگشتن به خانه با پای پیاده. زندگی آدمها اینجا بَند زمینهای کشاورزی و دامهاست. زندگی که بیآب از آنها گرفته. «ما خیلی اذیتیم از بیآبی.»
آب چاه اینجا هم کاری برای تشنگی اهالی نمیکند. دامها تلف شدهاند و تنها مانده زمینهای کشاورزی که توانی برای محصولدادن ندارند. بیآبی که فشار آورد اهالی درخواست دادند برای آب. «گفتند بودجه نیست ما هم همینطور ماندیم.» آب بخواهد برسد به روستا میشود صدمیلیون تومان. «ما 10میلیون نداریم چه برسد به صدمیلیون تومان.»
هیچچیز نداریمیکی از خانههای گُنبدی گِلی سرپناه «زبیده» است با 6 فرزند قد و نیمقدش. یکی از بچهها تا کلاس ششم خوانده و خانهنشین شده، آن یکی هم کلاس پنج است و قرار است سال آینده خانهنشین شود. اما خواهر کوچکتر سه کلاس بیشتر نخوانده.
حین بازی چوب یکی از چشمهایش را نابینا کرده و تصمیم مادر به مدرسه نرفتن بوده. «هیچچیز نداریم، اما یک طوری گذران میکنیم.» دخترک نابینای خانه «زبیده» سیوشش ساله چشم انتظار جراحی است. «فکر کنم زیاد شود. 10میلیون فکر کنم پول بخواهد.»
دکترها گفتهاند بدن دخترک ضعیف است و تاب جراحی ندارد. «آبی که میخوریم مریضمان کرده، اما چارهای نیست.» مرد خانه «زبیده» نفس در سینهاش تنگ میشود. مردی که تاب کارگری هم ندارد برای خرج خانه شلوغش. تنها چاه روستا سرگرمی بچههاست. چاهی که آب کثیفش شده بلای جان بچهها. «بدنشان دونه میزند.»
«هیچ درآمدی نداریم. نه خانهای، نه زندگیای و نه چیزی برای خوردن.» تک اتاق مرضیه حاصل ارث پدری است. ارثی که شده تنها سرپناه این مادر و پسر. «نصفش مال دیگری است، نصفش برای من.»
نه خانهای، نه زندگیای و نه چیزی برای خوردنمَرد خانه آنطرفی رفته برای غریبی. زن خانه مرضیه است با شناسنامه اما نمیداند چندساله است. خانهای خلاصه در یک اتاق با سقفی کوتاه. گونی از هم پاشیده کف اتاق را پوشانده. چند استکان و یکی، دو تا بشقاب هم هستند در لگنی گوشه اتاق. این همه زندگی مرضیه و پسرش است. «زمین کشاورزی و دام نداریم.» روزی که کار باشد نانی سر سفره خانه میآید.
بازار کار و کارگری که کِساد شود، چارهای ندارند جز صبوری بر گرسنگی. «همون کارگری هم نیست.» تا همین پنج، شش سال پیش تحت پوشش کمیته امداد بودند، اما بیدلیل شورای تأمین قبولشان نکرد برای گرفتن مستمری. «کمیته امدادمان قطع شد.» پسر و پدر پروندهایاند و بیشناسنامه. «پدربزرگش شناسنامه دارد.»
پسر چند کلاسی درس خوانده، اما کرونا که شد او هم خانهنشین شد؛ نه موبایل و نه شبکه شاد برای همین مدرسه به کلی برایش تمام شد. «هیچ درآمدی نداریم. نه خانهای، نه زندگیای و نه چیزی برای خوردن.» تک اتاق مرضیه حاصل ارث پدری است. ارثی که شده تنها سرپناه این مادر و پسر. «نصفش مال دیگری است، نصفش برای من.»