رویاهایت کجای جهان است؟!

امید مافی ‪-‬ روز خبرنگار تمام شد،اما نه کسی گلایلی، یاسمنی، چیزی برایش فرستاد و نه حتی عطر خرزهره‌ای تحریریه را برداشت.
دلش گرفت.یاد تمام تیترهای کبود افتاد.یاد آتش بازی با کلمات به خاطر مردم.یاد لیدهای دواگلی رنگ و یادداشت هایش که دل تمام منفعت طلبان را می‌سوزاند.یاد گزارش هایش از دارالمجانین،خسته خانه ها،سربازخانه‌ها و قبرستان ها.
دلش چنگ خورد.روح داشت اما روحیه نداشت.در این سال‌ها آنقدر روحیه‌اش را له کردند که حال گلی لگد شده را پیدا کرده بود.انگار از ازل برای پرپر شدن، قلمش را آکنده از جوهر کرده بود.
روز خبرنگار تمام شد و او روی دکه‌ها دنبال تیترهای بیداری گشت که حال زار و نزار آدم‌های ساده دل را توصیف کنند،اما چیزی نیافت.انگار فقط او نگران چین پیشانی پدری بود که نیمه شب دست خالی به خانه بر می‌گشت.انگار فقط باید او از بچه‌هایی می‌نوشت که تا خود صبح خواب عروسک و تیله و کاغذ رنگی را می‌دیدند.بچه‌های بی‌شناسنامه.بچه‌های افغان در غریبستان...


شب که از روزنامه بیرون زد بیشتر از جیب‌های خالی‌اش نگران جیب‌های سوراخ بچه‌هایی بود که آدامس هایشان را نفروخته بودند.بچه‌های بی‌آرزو و بی‌رویا.بچه‌های غریبه با کودکی و بازیگوشی.
به اولین دکه که رسید دلش چند نخ سیگار خواست اما دستگاه کارت خوان با صدای بلندسرش جیغ کشید: "مبلغ مورد نظر بیشتر از موجودی است."
بی خیال شد.به جای سیگار رویاهایش را دود کرد و به هوا فرستاد.به تیترهای بی‌خاصیت روزنامه‌های خاک خورده زل زد.از سیاست چندان سر در نمی‌آورد اما با دیدن دعواهای زرگری سیاسیون روی جلد روزنامه‌ها حالش بد می‌شد.چیزی زیر لب زمزمه کرد.چیزی مثل:" من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می‌رفت..."
در تاریکی شب گم شد.در حالیکه به دردهای بزرگ مردم فکر می‌کرد،هیچ کس از دردهای کوچک و بزرگ او خبردار نبود...
شب همه جا را برداشته بود و باد بر منبر آسمان روضه هوهو می‌خواند...بیدها می‌لرزیدند و ابرهای باران زا برای مُردگان کرونا مویه می‌کردند.