در راهروی بیمارستان کتک خوردیم

مرضیه موسوی | «تصمیم سختی بود. گفتیم نمی‌خواهیم اعضای سالم و زنده بدن دخترمان زیر خاک دفن شود. تا آن زمان هنوز هیچ بیمار مرگ‌مغزی‌ای در استان گلستان اهدای عضو نکرده بود. 20 سال پیش، هنوز مردم آشنایی بسیار کمی با این موضوع داشتند. از چهار سال پیش هر مرگ مغزی‌ای در گنبدکاووس رخ می‌دهد، بعد از علوم پزشکی ما مطلع می‌شویم تا پیش خانواده‌ها برویم و برایشان از تجربه خودمان بگوییم؛ شاید بتوان جان‌های دیگری را از این طریق نجات داد.» «فرحناز عباس‌زاده» و «داوود بخشی» از اهالی استان گلستان هستند. سال‌هاست فعالیت‌های داوطلبانه و عام‌المنفعه در گوشه و کنار کشور انجام می‌دهند و هلال‌احمر را خانه امنی برای این کار یافته‌اند. به یاد دخترشان مدرسه و مرکز بهداشتی می‌سازند و در کاروان‌های نذر آب، حضوری همیشگی دارند.

قژقژ اره‌های صنعتی خاموش می‌شود و صدای داوود بخشی در محدوده کارگاه نجاری‌اش می‌پیچد: «من سه فرزند داشتم. اما بعد از مرگ دخترم در جوانی و اهدای عضو، فکر می‌کنم 11 فرزند دارم و همه هشت نفری که اعضای دخترم را دریافت کردند، بچه‌های خودم می‌دانم.» 20 سال پیش بود که او و همسرش تصمیم به اهدای عضو دخترشان گرفتند؛ سال‌هایی که جامعه هنوز آشنایی چندانی با این موضوع نداشت و علاوه بر عواطف پدری و احساسات مادری و امید واهی به زنده شدن دخترشان باید با فشار عرفی و اجتماعی این تصمیم هم مواجه می‌شدند. آنها اولین خانواده‌ای در استان گلستان بودند که اعضای فرزند مرگ‌مغزی شده‌شان را اهدا می‌کردند. سال‌هاست سراغ خانواده‌هایی می‌روند که فرزندان‌شان در بیمارستان‌ها دچار مرگ‌مغزی شده‌اند تا با آنها درباره امکان اهدای عضو حرف بزنند. بخشی می‌گوید: «بارها در راهروی بیمارستان‌ها از خانواده افرادی که دچار مرگ‌مغزی شده‌اند، کتک خوردم. اما به آنها کاملا حق می‌دهم. این تصمیم دشوار در سخت‌ترین ساعات زندگی افراد گرفته می‌شود و فرصت چندانی برای آن وجود ندارد. بارها این تجربه را داشتم که وقتی در مراسم هفتم یا ختم این افراد شرکت کرده‌ام، اولیای‌دم گفته‌اند بعد از تدفین از این تصمیم پشیمان شده‌اند. اما دیگر فرصتی برای برگرداندن این اعضای زنده به حیات دیگر وجود ندارد. افراد زیادی هم بودند که به این کار رضایت می‌دادند. از 20 سال پیش تاکنون 39 نفر در کشور بعد از مرگ‌مغزی اهدای عضو شده‌اند. این نشان از سختی چنین تصمیمی دارد.»

میزبان بودیم
پنج مدرسه در استان گلستان، یک مرکز بهداشت و مدارسی در استان‌ها و روستاهای محروم کشور به نام دخترشان ساخته‌اند. معنای زندگی‌شان را در کمک به دیگران پیدا کرده‌اند و در این راه هر کاری از دست‌شان برمی‌آید دریغ نمی‌کنند. فرحناز عباس‌زاده می‌گوید: «چند سال پیش بود که در یکی از بیمارستان‌های گلستان با زوج جوانی اهل کرمانشاه روبه‌رو شدم که خانواده‌شان به دلیل تصادف در بیمارستان بستری بودند. همان موقع با همسرم تماس گرفتم و گفتم من برای کمک به این دو جوان در بیمارستان می‌مانم، چون خودشان هم حال‌وروز خوبی ندارند. همسرم گفت من هم خودم را می‌رسانم. بعد هم آنها را به خانه خودمان دعوت کردیم تا در شرایط بهتری باشند. مدتی میزبان آنها بودیم تا همه اعضای خانواده از بیمارستان مرخص شوند و بتوانند به شهر خود برگردند. این افراد به کمک مالی ما نیازی نداشتند، اما به حمایت و همراهی نیاز داشتند.»

گره‌هایی که باز می‌شوند
این روزها بخشی از دغدغه‌شان کمک به تأمین تانکر آب برای استان سیستان‌وبلوچستان است و شرکت در طرح ملی نذر آب 4. خاطره‌های خوشی از اولین دوره اجرای این طرح تاکنون در ذهن‌شان نقش بسته است. مهم‌ترین‌شان آشنایی اتفاقی با خانواده‌هایی است که نیاز به کمک‌های ویژه داشتند. داوود بخشی می‌گوید: «در اولین دوره از طرح ملی نذر آب برای آبرسانی به یکی از روستاهای سیستان‌وبلوچستان رفته بودیم. آنجا زن سرپرست خانواری را ملاقات کردیم که مبتلا به سرطان بود و فرزندی معلول داشت. آنها خانه‌ای نداشتند و همان‌جا با کمک دوستان و خیرانی که مرا می‌شناختند، برای ساخت خانه‌ای برای زن و فرزند معلول، دست به کار شدیم. ما متوجه بیماری کبد یکی از فرزندان اهل نیمروز شدیم و همان موقع برای درمان و پیوند کبد او را به شیراز فرستادیم. امروز این بچه به زندگی عادی برگشته و در نیمروز در کنار خانواده‌اش است.»
در دوره‌های بعدی هم ماجرا همین بود؛ با دیدن مشکلات و نیازهایی که در هر روستا به چشم‌شان می‌خورد، دست به کار می‌شدند و کمک‌های مورد نیاز را جمع‌آوری می‌کردند تا شاید گرهی از زندگی دیگران باز کنند: «برای تحویل یکی از خانه‌ها که برای خانواده‌ای محروم ساخته شده بود، به روستا رفته بودیم که متوجه شدیم اعضای این خانواده حتی فرش ندارند که زیر پای خود پهن کنند. هیچ لوازمی برای زندگی وجود نداشت. همان زمان خانه را تجهیز کردیم و تمام وسایل مورد نیاز را خریدیم و به آنها تحویل دادیم.»



آجر روی آجر دیگران می‌گذاریم
با وجود تحمل رنج بیماری، کمک به بیماران و حمایت از آنها در اولویت‌شان است. بخشی می‌گوید: «تا لذت کمک به دیگران و آجر روی آجر گذاشتن برای آنها و کم کردن رنج‌شان را نچشیده باشید، لمس این موضوع ممکن است سخت باشد؛ ما به کمک کردن به دیگران نیاز داریم. این کار به زندگی ما معنا می‌دهد و ردپایی از بودن ما در این جهان به جا می‌گذارد. این ارزشمندترین چیزی است که من و همسرم در زندگی به آن رسیده‌ایم.» از همراهی دوستان و اقوام و خانواده‌اش برای انجام کارهای خیر می‌گوید که کارهای بزرگ را میسر می‌کند: «وقتی با مشکلی روبه‌رو می‌شویم، برای حل آن از افرادی که می‌شناسیم و به ما اعتماد دارند، کمک می‌گیریم. افراد امینی در روستاهای سیستان‌وبلوچستان داریم که در انجام هر پروژه از طرف ما نظارت می‌کنند و قدم‌به‌قدم از پیشرفت کار به ما گزارش می‌دهند. ما هم دیگر خیرانی را که برای انجام این کار به ما کمک کرده‌اند، در جریان روند کار می‌گذاریم. این باعث جلب اعتماد بیشتر از طرف خیران می‌شود. به خصوص وقتی نتیجه یک کار خیر مشارکتی را می‌بینند؛ وقتی کار بزرگی با کمک‌های کوچک به ثمر رسیده باشد.»