بحران افغانستان نمادی از سیاست پارادوکسیکال آمریکا

دکترحسین مسعودنیا‪-‬ خاورمیانه ازنظر جغرافیای سیاسی منطقه‌ای است که شامل کشورهایی می‌گردد که در جنوب شوروی سابق، جنوب وغرب آسیا و به ادعای برخی از پژوهشگران برخی از کشورهای شمال آفریقا را نیز دربرمی‌گیرد. این منطقه جغرافیایی در قرن نوزدهم از سوی مامورین سیاسی وزارت خارجه‌ی بریتانیا مستقر در هند شرق نزدیک نامیده می‌شود. بعدها، آلفرد ماهان مورخ نیروی دریایی آمریکا، واژه خاورمیانه را برای این منطقه به کار برد و ازآن‌پس این منطقه با این عنوان در کتاب‌ها و مراودات سیاسی معروف گردید. جغرافیای سیاسی خاورمیانه به شکل کنونی آن نتیجه سیاست‌های بین‌المللی و توافقات بین‌المللی در زمان جنگ جهانی اول میان وزرای خارجه انگلیس و فرانسه یعنی سایکس و پیکو است. بدین ترتیب جغرافیای سیاسی کنونی بر خرابه‌های امپراتوری عثمانی شکل گرفت. لذا شکل‌گیری جغرافیای سیاسی وتک‌تک کشورهای خاورمیانه به‌صورت طبیعی نبود بلکه ماحصل سیاست‌های استعماری بود که آخرین کشوری که بر روی نقشه جغرافیای خاورمیانه ظاهر گردید امارات متحده عربی در دسامبر1971 بود. بنابراین شاید بتوان ادعا کرد که شکل‌گیری کشورها در این منطقه و روند دولت - ملت‌سازی در کشورهای این منطقه حاصل تحولات درونی نبود بلکه محصول سیاست‌های بین‌المللی بود. ازاین‌رو بسیاری از پژوهشگران دولت‌های این منطقه را از منظر گونه‌شناسی دولت‌ به‌عنوان دولت‌های دست‌نشانده معرفی می‌کنند. اهمیت استراتژیک منطقه خاورمیانه، وجود میدان‌های عظیم نفت و گاز همراه با بازارهای تجاری آن از یک‌سو همراه با عدم توانایی کشورهای حاضر در آن برای تامین امنیت خود سبب حضور دولت‌های خارجی در این منطقه حساس و رقابت میان آن‌ها گردید. مهم‌ترین دولت خارجی تاثیرگذار در تحولات منطقه خاورمیانه تا دهه 1970بریتانیا بود که در این تاریخ این دولت تصمیم به خروج از منطقه گرفت. با توجه به تحولات جهان پس‌از جنگ جهانی دوم بدیهی بود که وارث دولت بریتانیا در منطقه دولتی جز دولت آمریکا نباشد. از آن زمان تاکنون بیش‌از نیم‌قرن می‌گذرد و دولت آمریکا نقشی فعال برای تامین منافع خود در این منطقه داشته‌است. مهم‌ترین اهداف دولت آمریکا در این منطقه از آن هنگام تا کنون عبارت‌اند از حمایت از رژیم‌های محافظه‌کار و متحد خود در منطقه، تامین امنیت برای تداوم صدور انرژی، حضور در بازارهای اقتصادی منطقه، برقراری نوعی توازن قوا و مهم‌تر از همه تامین امنیت و بقای متحد استراتژیک خود در منطقه خاورمیانه، یعنی رژیم اسرائیل، دولت آمریکا برای توجیه سیاست‌های خود در منطقه در طول دوران جنگ سرد موضوع مقابله با تهدید کمونیسم را بهانه قرار داده بود و پس‌از پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی توجیه این دولت برای سیاست‌های خوددر خاورمیانه مقابله با گسترش انقلاب اسلامی ایران و سپس تهدید هلال شیعی همراه با دامن زدن به موضوع ایران هراسی و شیعه هراسی بوده‌است. راهکارهای دولت آمریکا برای نیل به اهداف خود در منطقه در خلال این مدت یعنی از سال 1971 تاکنون با توجه به تحولات منطقه، تحولات بین‌المللی، اوضاع داخلی آمریکا و مهم‌تر از همه اوضاع اقتصادی کشورهای منطقه بر اساس سه رهیافت مسئولیت‌پذیری، واگذاری مسئولیت و یا ترکیبی از این دو رهیافت بوده‌است.
پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی نه‌تنها از اهمیت جایگاه خاورمیانه در سیاست خارجی آمریکا نکاست بلکه مهم‌تر نیز گردید چرا که ازاین‌پس هدف آمریکا استفاده سیاسی و ابزاری از قیمت نفت و گاز منطقه برای کنترل رشد اقتصادی رقبای خود بود. با توجه به چنین اهمیتی بود که جورج بوش پدر، رییس‌جمهور وقت آمریکا، به‌هنگام اعلان دکترین نظم نوین پس‌از فروپاشی شوروی، نخستین آزمایشگاه برای اجرای آن را خاورمیانه اعلام کرد. راهکار دولت آمریکا برای نیل به اهداف خاورمیانه ای خود در دوران نظم نوین و به‌ویژه بعد از واقعه یازده سپتامبر 2001، ترکیبی از الگوی مسئولیت‌پذیری همراه با واگذاری مسئولیت بوده‌است. بدین‌معنا که این دولت به بهانه مقابله با تروریسم ازیک‌طرف درصدد احداث پایگاه و دائمی کردن حضور نیروهای خود در کشورهای متحد خود در منطقه برآمدو از سوی دیگر با بسیاری از کشورهای منطقه اقدام به امضای قراردادهای دوجانبه دفاعی نمود. البته دولت آمریکا در کنار رهیافت مسئولیت‌پذیری در برخی مواقع سیاست‌های خود در منطقه را از طریق متحدین منطقه‌ای دنبال کرده است. از میان کشورهای منطقه دو کشور عراق و افغانستان بیش‌از دیگر کشورها در دکترین مسئولیت پذیری امریکا نقش داشته‌ اند. بدین‌معنا که دولت آمریکا در این دو کشور به احداث پایگاه‌های متعدد و استقرار نیروهای وسیعی نمود. به‌نظر می‌رسد موفقیت دولت آمریکا در تحقق دکترین مسئولیت‌پذیری و حضور در منطقه برای نیل به اهداف خود در وهله نخست منوط به وجود اعتماد میان دولت مرکز و پیرامون ازیک‌طرف و از سوی دیگر قبول افکار عمومی در سطح منطقه با حضور نیروهای آمریکایی باشد. در خصوص افکار عمومی منطقه‌ به‌نظر می‌رسد نه دولت آمریکا به این‌موضوع توجه داشته و نه این‌که به دلیل سیاست‌های منطقه‌ای این دولت، به‌ویژه درقبال موضوع فلسطین، این اعتماد هر روز کم‌رنگ‌تر گردیده‌است و افکار عمومی در منطقه بشدت نسبت‌به آمریکا بدبین است. لذا آنچه برای تداوم حفظ منافع آمریکا در منطقه ضروری می‌نمایند اطمینان متحدین آمریکا در منطقه به این دولت به‌عنوان یک حامی وفادار است. اما به‌نظر می‌رسد، اگرچه قبل‌از آن نیز این مهم آشکار گردیده بود، تحولات خاورمیانه حداقل از سال دوهزار و یازده به بعد در سه کشور مختلف به‌وضوح عیان ساخت که آمریکا حاضر به حمایت از متحدین خود در منطقه در هر شرایطی نیست. موضوعی که ذیلاً در ارتباط با سه کشور مصر ترکیه و افغانستان به آن اشاره خواهد شد.
به‌نظر می‌رسد اولین مصداق این مهم یعنی پشت کردن آمریکا به متحدین خود در مصر در قبال تحولات این کشور و دولت حسنی‌مبارک باشد. به‌هنگام ورود یا گسترش دومینوی تحولات بهار عربی به مصر و شکل‌گیری جنبش فراگیر در این کشور برعلیه رژیم مبارک، آمریکا نه‌تنها اقدامی در جهت حمایت از مبارک انجام نداد بلکه تامل در سیاست‌های این کشور در قبال مصر دراین مقطع بیانگر این مهم است که به سقوط مبارک نیز کمک کرده‌است چراکه در وهله نخست به مبارک توصیه کرد به خواسته‌های معترضین احترام بگذارد. در مرحله دوم به‌صورت ضمنی به او توصیه کناره‌گیری از قدرت را نمود و در مرحله پایانی نیز با برگزاری انتخابات و اعلام نتایج آن به ارتش مصر توصیه کرد که نتایج انتخابات را بپذیرند. بر کسی پوشیده نیست که ارتش مصر به دلیل کمک‌های مالی و نظامی آمریکا به این ارتش، شدیداً به دولت آمریکا وابسته‌است و این دولت می‌توانست ارتش را ترغیب به حمایت از حسنی‌مبارک کند اما آمریکا حاضر به این کار نشد.
حادثه دوم تحولات وقایع ترکیه با توجه به ماجرای کودتای نافرجام تابستان 2016 و شورش‌هایی علیه دولت اردوغان درمراسم سالگرد پارک گزی در سال 2018 است؛ دو حادثه ای که اردوغان همیشه انگشت اتهام خود را درخصوص علت شکل گیری آنها متوجه دولت‌های غربی به‌ویژه آمریکا کرده‌است.فعل‌وانفعالات در پایگاه اینجرلیک ترکیه در شب کودتا، قطعی برقی این پایگاه و سکوت دولت‌های غربی به‌ویژه آمریکا در قبال کودتا و عدم حمایت از متحد استراتژیک خود در قبال کودتاگران همگی سبب شکل‌گیری هاله‌ای از ابهام در خصوص نقش دولت‌های غربی به‌ویژه آمریکا در این حادثه بوده‌است. اردوغان همیشه مدعی بوده‌است که آمریکا به‌دنبال به قدرت رساندن عبدالله گولن، رقیب اسلام‌گرای وی و ساکن آمریکا،از طریق کودتا بوده‌است و استدلالش این است که چرا دولت آمریکا حاضر به تحویل گولن به دولت ترکیه نیست. علاوه‌براین دولت ترکیه در سال 2018 با ناآرامی‌هایی در سالگرد حادثه پارک گزی بر علیه دولت اردوغان مواجه گردید. دولت ترکیه همیشه غرب به‌ویژه آمریکا را متهم به دست داشتن در شکل‌گیری این تظاهرات و ناآرامی‌ها کرده‌است. البته آمریکا در ترکیه به‌خصوص در ماجرای کودتا موفق نگردید که در این عدم موفقیت نباید نقش حمایت‌های جمهوری اسلامی ایران از دولت اردوغان را نادیده گرفت .اما حادثه سوم و واضح‌تر از همه تحولات افغانستان است.


آمریکا پس‌از حادثه یازده سپتامبر به افغانستان حمله و دولت طالبان را ساقط و در این کشور اقدام به روی کار آوردن دولتی دست‌نشانده نمود. آمریکا طی مدت‌زمانی نزدیک به دو دهه در افغانستان و با صرف هزینه‌ای بالغ‌بر دوهزار میلیارد دلار اقدامات وسیعی برای ملت‌سازی، احداث پایگاه‌های نظامی، تاسیس و آموزش یک ارتش سیصد هزارنفری نمود. اما به‌مرور زمان دولت آمریکا به این نتیجه رسید که سیاست این کشور در افغانستان نتیجه نداده و در صدد اجرای پروژه‌ای برآمد تا به‌صورت تدریجی از افغانستان خارج شود. اگرچه امروزه ترامپ، منتقد اصلی دولت بایدن ،مدعی قصور دولت فعلی آمریکا یعنی بایدن در قبال افغانستان و مقصر دانستن وی در تحولات افغانستان است اما واقعیت این است که استارت اصلی این حادثه را خود ترامپ زد چرا که در جریان کنفرانس دوحه در فوریه 2020 بود که بنای سنگ اولیه توافق با طالبان برای تقسیم قدرت و انتقال تدریجی آن به یک دولت ائتلافی و خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان زده شد.
مجری این سیاست آمریکا در کنفرانس دوحه و پس‌از آن زلمی خلیل‌زاد دیپلمات افغانی الاصل تبعه آمریکا و مامور دولت آمریکا در امور افغانستان بود که امروز نتیجه این سیاست سقوط دولت اشرف‌غنی و سلطه مجدد طالبان بر افغانستان است. شاید تصادفی نباشد که پس از سقوط کابل خلیل‌زاد به‌همراه حامد کرزای و دکتر عبدالله عبدالله نقش میانجی میان طالبان و دولت حاکم قبل بر افغانستان را برای انتقال قدرت دارند. بدین‌ترتیب به‌نظر می‌رسد که جریان سقوط دولت اشرف‌غنی و ورود مجدد طالبان به صحنه سیاسی افغانستان را بتوان به‌عنوان پروژه‌ای تعریف کرد که آمریکا متهم اصلی آن است اما دراین‌میان آنچه مهم است رفتار آمریکا در افغانستان و پشت کردن به متحدین خود در این کشور است. آمریکا پس‌از تصمیم به خروج نیروهایش از این کشور، با آگاهی از این‌که به‌دنبال این خروج طالبان مجدد بر افغانستان مسلط می‌شوند، نه‌تنهابه اشرف غنی واعضای دولت بلکه به نظامیان و افغان‌های همکار خود در طول دوران اشغال وعده مساعدت برای خروج از این کشور داده بود اما با آغاز بحران سناریوی اشغال افغانستان توسط طالبان و عدم اقدام جدی آمریکا برای حمایت از متحدین خود نه‌تنها اشرف‌غنی تصمیم به خروج از این کشور قبل ا ز فتح کابل توسط طالبان گرفت بلکه نظامیان و دولت‌مردان عالی‌رتبه افغانستان نیز هیچکدام مقاومت جدی در قبال طالبان انجام ندادند. با توجه به چنین پیشینه‌ای است که ارتش سیصد هزارنفری افغانستان، که مدت‌ها توسط آمریکا آموزش‌دیده و از نظر تجهیزات مجهز گردیده بود، در قبال طالبان مسلح به سلاح‌های ابتدایی به‌زودی صحنه را واگذار می‌کند. علاوه‌براین در بسیاری از استان‌ها، استانداران نه‌تنها مقاومت نکردند بلکه دروازه‌های شهر را برای ورود طالبان گشودند. البته اگر برخی روایات مبنی‌بر توصیه دولت به استانداران برای تسلیم صحت داشته باشد آن موقع می‌توان پروژه‌ای بودن تحولات افغانستان و آگاهی افغان‌ها از تصمیم آمریکا برای پشت کردن به آن‌ها در صورت پیروزی طالبان را بیشتر درک کرد. همان‌طور که گفته شد آمریکا به افغان‌های همکار خود وعده مساعدت برای خروج از این کشور در صورت اشغال داده بود اما پس‌از اشغال کابل به هیچ‌یک از وعده‌های خود وفا نکرد و بسیاری از آن‌ها را در افغانستان باقی گذارد ثانیاً کسانی را که خارج کرد به تحقیرآمیزترین شکل خارج کرد و ثالثا افراد خارج کرده را به کشورهای دیگر مانند اوگاندا کرواسی و کوزوو اعزام کرد. بدین‌ترتیب رفتار دولت آمریکا در قبال متحدین خود در افغانستان در جریان اشغال مجدد افغانستان توسط طالبان و پس‌از آن یک‌بار دیگر بیانگر این مهم بود که آمریکا به متحدین خود در خاورمیانه نگاه ابزاری داشته و تا هنگامی‌که منافع و سیاست این کشور اقتضاء کند حمایت می‌کند. علی‌ایحال محور اصلی
این یادداشت بر این مهم بود که آمریکا در منطقه خاورمیانه منافعی دارد که حاضر به چشم‌پوشی از آن نیست و در دوران کنونی راهکار مناسب برای نیل بدین اهداف تداوم تعقیب سیاست مسئولیت‌پذیری از طریق ایجاد پایگاه در منطقه، تداوم حضور نیروهای خود، امضای قراردادهای دوجانبه دفاعی با متحدین خود در منطقه و حمایت از دولت‌های دست‌نشانده برای عینیت بخشیدن به این راهکار می‌باشد. لازمه موفقیت آمریکا در تحقق چنین سیاستی اعتماد ملت‌های و دولت‌های دست‌نشانده منطقه به آمریکا می‌باشد. لذا اکنون باید پرسید با توجه به تجربه وقایع مصر، ترکیه و مهم‌تر از همه افغانستان آیا امکان تداوم تعقیب استراتژی مسئولیت‌پذیری وجود دارد؟ بدون‌شک پاسخ منفی است، چراکه افکار عمومی بشدت بر علیه امریکاست ودولتهای متحد امریکا نیز دیگر به حامی خود اطمینان ندارند. پس باید منتظر ماند و دید دولت‌مردان آمریکا برای نیل به اهداف خود این‌بار چه استراتژی در خاورمیانه اتخاذ می‌کنند.