خون به خون شستن محال آمد محال

علي‌اصغر مصلح
1- وقتي در سال ۱۹۹۱ ژان بودريار، پس از حمله عراق به كويت نوشت كه در خليج‌فارس جنگي صورت نگرفته است، همه تعجب كردند. بودريار تشخيص داده بود كه جهان وارد مرحله جديدي شده كه ميان «واقعيت» و «ناواقعيت» تفاوت زيادي نيست. او مي‌ديد كه جنگ‌ها براساس سناريوها و آنچه از پيش تعيين شده روي مي‌دهد. اصلا جنگ بيش از آنكه نبرد نيروهاي نظامي در ميدان باشد، نبرد سناريوهايي است كه از قبل تعيين شده و حداكثر در جدال‌هايي در پس پرده و در ميدان رسانه‌ها نمود پيدا مي‌كند. رويدادهاي اخير افغانستان نشان داد آنچه بودريار سي سال قبل برداشت كرده بود، به‌صورت بارزتري در جريان است. توضيح اينكه آيا در افغانستان جنگي روي داده، شورش يا قيامي اتفاق افتاده يا جابه‌جايي قدرت صورت گرفته، از سخت‌ترين كارهاست. در افغانستان امروز، سخت‌ترين كار نشان ‌دادن «واقعيت» است! آيا واقعيت را هنوز مي‌توان نشان داد؟ آيا طالبان واقعيت افغانستان است يا چندصدهزار دانشجو و دانش‌آموخته‌اي كه در بيست سال اخير در دانشگاه‌هايي كه به‌ كمك ايالات متحده تاسيس شده بود، دروس فرهنگ و سياست و سبك زندگي مدرن آموختند؟ به ‌لحاظ دانشي، تقابل جاري در افغانستان ميان دو گروه است: ‌طالب‌هايي كه پرورش‌يافته مدارس علوم ديني سلفي‌وهابي با پشتيباني عربستانند و دانش‌آموختگان مدارس و دانشگاه‌هاي مدرني كه در قالب برنامه‌هاي مدرنيزاسيون، در افغانستان تاسيس شده‌اند؛ يعني اينكه دانشِ پشتيبان رقابت‌ها هم متكي بر قدرت، به خصوص قدرت اقتصادي است. 
2- در جهان معاصر، ديگر با واقعيت‌ها يا نمود واقعيت‌ها روبه‌رو نيستيم، بلكه با خليطي از واقعيت و ناواقعيت روبه‌روييم؛ همان كه بودريار حادواقعيت (Hyperreality) مي‌ناميد. حادواقعيت تركيب ميان واقعيت و تصاوير واقعيت نيست كه بتوان آنها را از هم جدا كرد و بر اساس آنچه واقعيت است درستي و نادرستي را تعيين كرد. در حادواقعيت با وانموده‌هايي (Simulacres) روبه‌رو هستيم كه نمي‌توان به‌طور قطع آنها را واقعيت يا غيرواقعيت يا تصوير واقعيت ناميد. از اين منظر، حاكميت‌يافتن طالبان در افغانستان نه مانند يك فيلم سينمايي است و نه مانند حمله مغول به اين سرزمين. شكل جديدي از رويداد است و به همين دليل قضاوت‌ها درباره افغانستان بيش از آنكه بر اساس واقعيت‌هاي جاري عيني باشد، بر اساس تصاويري است كه از طريق رسانه‌ها در ذهن‌ها ايجاد مي‌شود. علت دشواري تحليل وضع افغانستان، تغيير مناسبات و مقومات جهان كنوني است؛ جهاني كه در آن معاني و مفاهيم دگرگون شده‌اند. تفاوت افغانستان چهل سال پيش با افغانستان امروز شبيه تفاوت پول در بانك‌هاي كلاسيك متمركز با پول در رمزارزهاي امروز است.
3- در جهان ما همه‌چيز به خواستِ قدرت بازمي‌گردد و در نظم قدرت، ارزش‌ها و باورها و دانش و هر چه هست، مانند كالا مصرف مي‌شوند. امريكا بيست سال قبل، با اين توجيه كه طالبان در افغانستان نظم بين‌الملل را تهديد مي‌كند، همراه با متحدانش وارد اين كشور شد تا اصلاحاتي متناسب با نظم بين‌الملل ايجاد كند. بعد كه نتوانست به اين مقصود برسد، با بخشي از وانموده ديگر همين جامعه، بازي را ادامه مي‌دهد. آنچه در اين رويدادها اهميت دارد «خواست قدرت» است. به همين جهت، ما ديگر با واقعيت نابي روبه‌رو نيستيم. همان‌طور كه در نظم قدرت، آنچه در رسانه‌هاي عمومي به نمايش درمي‌آيد و آنچه در شركت‌هاي فيلمسازي توليد مي‌شود، مهم‌تر از رويدادهاي عادي است كه در خانه و خيابان جريان دارد. طالباني كه امروز در مذاكرات و بازي‌هاي قدرت جريان يافته، مهم‌تر از «طالب‌هاي تفنگ به دست» است. از وقتي طالبان وارد بازي قدرت شد و قواعد اين بازي را في‌الجمله پذيرفت، ديگر با واقعيت صُلبي به‌نام طالبان روبه‌رو نيستيم. آنچه ماركس در مانيفست پيش‌بيني كرده بود، اكنون به‌صورت ويژه‌اي در جريان است. صورت‌هاي تمدني و فرهنگي ماقبل مدرن همين ‌كه وارد روندهاي شكل‌گرفته در تمدن مدرن شدند، سير استحاله و به بيان ماركس دودشدن و به هوا رفتن‌شان آغاز مي‌شود. طالبان با باورها و ارزش‌هاي مورد اعتقادش، وارد اين فرآيند شده است. 
4- طالباني كه در دوره اول وارد عرصه قدرت شد، سر پايين انداخته بود و بي‌اعتنا به نظم و نظام بين‌الملل، مي‌خواست با اقامه حقيقت خود، خويش را تثبيت كند؛ اما تجربه بيش از دو دهه دوري از ميدان و رصد رويدادهاي جهان، او را به اين باور رساند كه بايد براي تثبيت خويش، بر اساس قواعد جاري در اين زمان، وارد رقابت شود. طالبان اين قواعد را كه همه متكي بر «خواست قدرت» بود آشنا مي‌يافت؛ چون قواعد قدرت آشناترين قواعد زيست است. طالبان با شيوه رويارويي نظري-انديشگي با غرب بيگانه است، اما زبان قدرت را مي‌فهمد. آنها نحوه گسترش اسلام در سده‌هاي نخست را مي‌دانند و همان را الگويي براي پيشبرد اهداف خود قرار داده‌اند. از اين جهت، طالبان با رُويه‌اي از تمدن مدرن كه رويه قدرت و استيلاست، كاملا آشناست. غرب مدرن بدون جنگ و استيلا بر سرزمين‌هاي جديد و كشتار و اِمحاي بسياري از اقوام و ملل آفريقايي و آسيايي و امريكاي لاتين، به تمدن جهاني تبديل نمي‌شد. طالبان اين سويه تمدن غرب را آشنا مي‌يابد و به همين جهت است كه اصل اول مسلماني را جهاد مي‌داند. همين آشنايي و سنخيت باعث شد كه القاعده و طالبان در اولين رويارويي جدي با غرب، حضور خود در رويدادهاي جهان معاصر را با حادثه يازده سپتامبر نشان دهند. 


5- هگل مهم‌ترين نياز انسان در جامعه را به رسميت شناخته ‌شدن/ به ‌حساب ‌آمدن (recognition) مي‌داند. او در بخش «خدايگان و بنده» از كتاب پديدارشناسي روح، نشان مي‌دهد كه چطور بنده‌اي به حساب نمي‌آيد و از وضع خود ناراضي است، سرانجام راه تحول را مي‌يابد و نسبت خدايگاني و بندگي را دگرگون مي‌سازد. كسي يا گروهي كه به حساب نيايد و به حاشيه رانده شود، به‌تدريج خود را آماده مي‌كند كه تلافي كند و به چشم‌ آيد. اگر بتوانيم فارغ از باورهاي خويش به يكديگر نظر كنيم، درمي‌يابيم كه مهم‌ترين نزاع و رقابت جاري در زندگي ما، براي به رسميت شناخته‌شدن و به حساب‌آمدن است.
مهم‌ترين قيام‌هاي تاريخ، قيام كساني است كه به حاشيه رانده شده و به حساب نيامده‌اند. تاريخ نهضت‌هاي اسلامي در صد سال اخير هم، تاريخ قيام گروه‌ها و اقوامي است كه در نظم جديد به حساب نمي‌آمده‌اند و ناديده گرفته شده بودند. رهبران نهضت‌هاي اسلامي، از سلفي‌ها تا آنها كه از متفكران و روشنفكران غربي الهام مي‌گرفتند، همه در يك اصل شباهت داشتند: خواستِ ديده‌ شدن و به ‌حساب ‌آمدن. درست است كه هر نهضتي شعاري داشته است؛ اما اين شعارها درنهايت براي به ‌حساب ‌آمدن و به رسميت شناخته ‌شدنِ شعاردهندگان است. همه نهضت‌هاي صد سال اخير، از پاكستان تا تمامي مناطق خاورميانه و شمال آفريقا، براي به ‌حساب‌ آمدن و «به رسميت شناخته ‌شدن» بوده است. از اين جهت ميان اقبال لاهوري و رهبران اخوان‌المسلمين و فانون و شريعتي فرقي نيست. اين ماجرا همچنان ادامه دارد؛ اما وارد مراحل و صورت‌هاي جديدي شده است.
6- با شتاب‌ گرفتن تغييرات جهاني، شيوه واكنشِ «ناديده‌گرفته‌شده‌ها» به نظم جهاني دگرگون شده است. اگر روزي روشنفكران رهبران قيام‌هاي ديده‌نشده‌ها و دوزخيان بودند، نظم جديد كه جز قدرت سياسي و اقتصادي و نظامي نمي‌شناسد، باعث شكل‌گيري نهضت‌هايي شده كه در قالب‌هاي عريان قدرت و طبق روال‌هاي جديد رقابت وارد ميدان ‌شده‌اند. به همين جهت، مقاومت‌هاي به حاشيه رانده‌شده‌هاي سه دهه اخير در جهان اسلام هم بيشتر در دست كساني بوده كه با قواعد قدرت آشناتر بوده و توانسته‌اند در قالب رقابت‌هاي جاري عرضِ‌اندام كنند. امروز بيشتر بخش‌هاي جهان اسلام صحنه رقابت قدرت براي به‌ حساب ‌آمدن و به رسميت شناخته‌ شدن است و شعارهاي حماسي و ادعاهاي حقانيت و حق‌ به‌جانبي، نشانه‌هاي تمايز رقبا از يكديگر است.
7- طالبانِ امروز صورت بروز ديگري از استعدادهاي نهفته در جهان اسلام است كه در نظم قدرت ناديده‌ گرفته‌ شده و به‌ حساب ‌نيامده است. طالبان بخشي همچنان ناكام ‌‌مانده در ميدان خوداظهاري بود. اما اكنون در موضع قدرت است و ديگر ممكن نيست كه به حساب نيايد. طالبان بعد از خوديابي و چند دهه‌ ديده‌نشدن و به‌ حساب‌ نيامدن، اكنون براساس قواعد قدرت جهاني در حال تثبيت خويش است. طالبان از سويي بخشي از تاريخ و جهان اسلام و از سوي ديگر بخشي از حادواقعيتِ جهان امروز است كه شأن و جايگاهي براي خود مي‌خواهد. بخش‌هاي ديگر جهان اسلام مي‌توانند با اندك تأملي آن را در گذشته و حتي اكنون خود بيابند. كساني كه طالبان را به حساب نياوردند، او را به سوي واكنش‌هاي تندتر و خشن‌تر سوق دادند؛ در حالي كه طالبان هم به‌اقتضاي نسبت ‌داشتن با «ديگران»، نيازمند «به رسميت شناخته‌شدن» بوده و هست. مهم‌ترين رويداد روزهاي اخير، به حساب‌ آمدن تدريجي طالبان در بازي قدرت است. به همين جهت ميان طالبان و رقبا و قدرت‌هاي دخيل در اين ماجرا، تعاملي جديد آغاز شده است. وضع آينده افغانستان و بخش‌هايي از جهان اسلام وابسته به نتيجه اين تعامل است؛ نتيجه‌اي كه در شيوه‌هاي بازي قدرت در آينده هم نقش خواهد داشت. 
آنچه در گذشته از طالبان سرزده، از سويي ريشه در تاريخي دارد كه طالبان از آن برخاسته و از سوي ديگر ناشي از بازي‌هاي قدرتي است كه او را به ايفاي چنين نقشي كشانده است. ذهن طالبان مانند كوه‌هاي سر به‌ فلك ‌كشيده و بِكر افغانستان و پاكستان، تجربه مراوده نزديك با «ديگري» نداشته است. ذهن‌هاي ساده بدون تجربه «ديگري»، زمخت و ناسخته است. غرب در سي سال گذشته، به خصوص از طريق رسانه‌ها، به خشن‌ترين صورت اين‌گونه جريان‌ها را به سوي افراط و خشونت سوق داده است. اكنون مهم‌ترين گزاره درباره طالبان آن است كه «وجود دارد» و ديگر قابل چشم‌پوشي نيست. طالبان درست بر اساس همان اصولي كه اروپا در دوران استعمار و پس از آن، خويش را بر ملت‌هاي ديگر تحميل مي‌كرد، اكنون خود را تحميل كرده و ديگر نمي‌تواند به حساب نيايد. آيا مردم جهان و به‌خصوص مسلمانان و خويشان نزديك طالبان، آمادگي به ‌رسميت‌ شناختن آنها را دارند؟ آيا مي‌توانند اصل وجود آنها را به رسميت بشناسند تا شايد در مسير درك متقابل و تجربه الفباي هم‌زيستي قرار گيرند؟ توجه كنيم كه به‌رسميت ‌شناختن و به‌ حساب ‌آوردن به‌ معناي تاييد روش و مرام «ديگري» نيست؛ بلكه برآوردن كمينه نياز «ديگري» موجود است. اين آزمون بزرگ پيشِ‌روي ما در برخورد با نهضتي از ناديده‌ گرفته‌ شده‌ها و برافروخته‌هاست.
8- با اين توصيفات چگونه چشم‌اندازي براي آينده مناسبات جهاني و به خصوص نحوه رويارويي با نهضت‌هاي متنافر با نظم جهاني مي‌توان ترسيم كرد. نكته‌اي كه در اين‌گونه ترسيم چشم‌اندازها بايد محل توجه باشد، وضع جهاني است كه در آن مرجعيت و اقتدار تفكرات كلاسيك غربي از دست رفته. غرب پس از دو سده همه جهان را در مسيرهايي وارد ساخته كه حاصل آن نظم قدرت كنوني و حادواقعيتي شگرف است. اكنون كه همه ملت‌ها و اقوام با تفاوت‌هاي‌شان در مسير تحقق جهاني يك‌كاسه حركت مي‌كنند، ولي به‌ناچار همه باهم كار دارند و نمي‌توانند از هم چشم بپوشند، بايد به ملاحظات مشترك و اقتضائات ناگزير توجه كرد. اگر مطابق با اين تلقي بتوان از استراتژي براي آينده سخن گفت، مهم‌ترين استراتژي، بايد كوشش براي يافتن پادزهر خشونت، كاستن از تقابل و نزاع باشد. به تعبير مولوي بايد دريابيم كه «خون به خون شستن محال آمد محال». در شرايط كنوني مهم‌ترين چشم‌اندازي كه مي‌توان بدان دعوت كرد، قرار گرفتن در مسيري است كه فضاي مناسبات و زندگي جمعي‌مان آرام‌تر شود تا با آرامش بيشتري همديگر را ببينيم. حقيقت‌ها و باورهاي هيچ قوم و گروهي را ديگر نمي‌توان ناديده گرفت؛ لذا هر جا كه ميان اين باورها «هم‌پوشاني» ديده شد و امكاني براي «گفت‌وگو» فراهم بود، بايد آن را براي تقويت تجربه ديگري، شكل‌گيري مفاهمه و هم‌گرايي مغتنم شمرد. 
به ياد آوريم كه در دنياي «خواست قدرتِ» امروز، ديگر مرجعي نهايي براي اِعمال ارزش‌ها و هنجارهاي فراگير وجود ندارد و اگر مستبدانه و با خشونت و با ناديده‌انگاشتن بخش‌هايي كه توان تشديد خشونت دارند، بر قالب‌هاي خاصي از حادواقعيت‌ها به عنوان واقعيت مُتقن اصرار ورزيم، جهان به مكاني ناامن‌تر تبديل خواهد شد. امروزه ناچاريم وارد تجربه‌هايي خطرناك‌تر از گذشته شويم. بازگشت طالبان به عرصه حادواقعيتِ افغانستان نشانه آن است كه جهان به سويي مي‌رود كه بايد خود را بيش از گذشته، به زيستنِ در وضع آنارشي و آشوب عادت دهيم. جهانِ حادواقعيتِ تحتِ استيلاي قدرت، به ‌دشواري با منطق و قواعد عقلاني كه تاكنون شناخته‌ايم تحليل‌پذير و قابل هدايت است. آنان كه به امكان اصلاح جهان معاصر اعتقاد دارند، لازم است به اين نكته بينديشند كه قبل از هرگونه نزاع بر سر ارزش‌ها، ايدئولوژي‌ها و باورها، بايد درصدد يافتن چاره‌هايي براي كاهش نزاع و تقويت راه‌هاي همزيستي باشيم؛ هرچند مي‌دانيم كه همين مقصود هم نسبتي با ارزش‌ها و باورها دارد.